عشق و شهرت
«من و زلدا گاهی چهار روز دعوا می‌کنیم؛ دعوایی که معمولا از یک مهمانی شبانه شروع می‌شود. با این حال ما هنوز به طرز وحشتناکی همدیگر را دوست داریم و تنها زوج ازدواج کرده خوشبختی هستیم که من می‌شناسم. شادی‌بخش‌ترین چیز‌ها در زندگی من این‌ها هستند: زلدا، و امید به اینکه کتابم چیز فوق‌العاده‌ای از کار در بیاید. دلم می‌خواهد دوباره تحسین شوم.»
بخشی از یک نامه، نوشته اسکات فیتزجرالد

عشق یکی از اصلی‌ترین موضوعاتی ا‌ست که هنر در قالب‌های مختلف همواره به آن پرداخته است. از طرفی زندگی عاشقانه‌ خود پدید‌آورندگان این آثار هم همیشه مورد توجه و کنجکاوی مخاطبان بوده است، مخصوصا آنجا که طرفین رابطه، هر دو هنرمند بوده‌اند.

شاید یکی از دلایل کنکاش ما در این عشق‌های آتشین و رابطه‌های کوتاه مدت یا زندگی‌های پرفراز و نشیب و پر چالش هنرمندان، الهام برانگیز بودن این نوع روابط باشد. شاید هم چون زندگی‌های نامتعارف آنها و روابطی که در بسیاری از موارد با سنت‌ها و عرف عصر و زمانه‌ خود مناسبتی ندارد، باعث می‌شود برای چند لحظه‌ای هم که شده روزمرگی و یکنواختی زندگی و روابط شخصی خودمان را فراموش کنیم.

Scott_Zelda_and_Scottie_Fitzgerald.jpg
زلدا و اسکات فیتزجرالد، از مشهورترین زوج‌های نویسنده زمان خود بودند. دختر آنها فرانسس در سال ۱۹۲۱ به دنیا آمد.

در این مجموعه به زندگی و روابط عاشقانه‌ هنرمندان خواهیم پرداخت؛ به روابط کوتاه یا بلند مدتی که نه تنها بر زندگی شخصی بلکه بر قوای خلاقه و آثار هنری این افراد و از این طریق بر مایی که شیفته‌ شعر‌ها و نقاشی‌ها، موسیقی و داستان‌های این افراد بوده‌ایم تاثیر گذاشته‌ است. اولین روایت این مجموعه به «اسکات فیتز جرالد» و «زلدا سایر فیتزجرالد» اختصاص دارد.

فیتزجرالد را در ایران بیشتر با کتاب «گتسبی بزرگ» می‌شناسیم و «زلدا» کمتر شناخته شده است. دوستداران سینما و سریال‌ها شاید اشاره به روابط این دو را در فیلم‌هایی مثل «نیمه شب در پاریس» وودی آلن یا «زیبا و نفرین شده» یا سریال «دفترچه خاطرات خون آشام» به خاطر داشته باشند.

دو روی یک رابطه

برخی از بیوگرافی‌نویس‌ها، منتقدان ادبی و حتی نویسندگان هم دوره و دوستان زلدا و اسکات فیتزجرالد، زلدا را مانع پیشرفت و یکی از دلایل اصلی کم کاری ادبی فیتزجرالد می‌دانستند.

مهم‌ترین این افراد ارنست همینگوی است؛ نویسنده‌ای که پیش از شناخته شدن از ستایش‌گران فیتزجرالد بود و بعد‌ها به دوستی سختگیر برای او تبدیل شد. او در سال ۱۹۲۸ در نامه‌ای که به دوستش ماکس پرکینز می‌نویسد، می‌گوید: «… باعث و بانی نود در صد مصیبت‌های او (اسکات)، زلداست. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر با کسی که باعث می‌شود همه چیز را هدر بدهد ازدواج نکرده بود، آیا بهترین نویسنده‌ دوران ما نمی‌شد؟…»

او همچنین در نامه‌ای به خود اسکات فیتزجرالد می‌نویسد که همسرش به کارهای او حسادت می‌کند و مانع پیشرفتش است.

hemingway abd Scott
ارنست همینگوی، دوست و همکار اسکات، زلدا را مانع پیشرفت و یکی از دلایل اصلی کم کاری ادبی فیتزجرالد می‌دانست.

بسیاری از منتقدان امروزه قبول ندارند که می‌توان بر اساس گفته‌هایی که منبع اصلی‌شان صحبت‌ و نامه‌های همینگوی به خود اسکات فیتزجرالد و سایرین است، چنین فرضی را قبول کرد.

شاید هم بتوان گفت همینگوی که زندگی‌اش پر بود از رابطه‌های کوتاه مدت و ناپایدار یا به قول اسکات فیتزجرالد برای شروع هر کتابی زن جدیدی می‌گرفت، فراز و نشیب‌های رابطه‌ طولانی مدت بین دو فرد را که در عین عشق و علاقه به یکدیگر، هر دو درگیر کار خلاقه بودند درک نمی‌کرد و قبول شخصیت قوی و مستقل، -هرچند شکننده- زلدا و اینکه زندگی او خلاف همسران خود او تنها حول محور اسکات و تامین نیازهای او نمی‌گردید، برایش مشکل بود؛ مشکلی که حتی بعد از مرگ هر دوی فیتزجرالد‌ها هم به قوت خود باقی بود.

همینگوی در سال ۱۹۵۰، دو سال بعد از مرگ زلدا و ده سال بعد از مرگ اسکات، در نامه‌ای به آرتور می‌زنز می‌نویسد: «تا به حال برایت تعریف کرده‌ام که چطور زلدا اسکات را نابود کرد؟ به او گفته بود که هرگز نتوانسته او را (زلدا را) ارضا کند….» و به این نتیجه رسیده بود که زلدا با از بین بردن اعتماد به نفس اسکات در رابطه‌ جنسی، بر کار کردن و نوشتن او تاثیر منفی ‌می‌گذاشته است.

از طرفی دیگر، برخی اعتقاد دارند که فیتزجرالد بدون زلدا هرگز موفق نمی‌شد شخصیت‌های زن چنان پیچیده و چند بعدی، که بین نویسندگان هم عصر خودش یگانه است خلق کند. (در این زمینه می‌توانید آثار او را با آثار ماجراجویانه و مردمحوارنه خود همینگوی مقایسه کنید.)

ژیل لیروی: «هنگام خواندن رمان‌ها و داستان‌های کوتاه اسکات، اولین چیزی که توجه خواننده را به‌ خود جلب می‌کند، این است که تمام شخصیت‌ها یا قهرمانان زن او، انعکاسی از جنبه‌های مختلف شخصیت زلدا هستند.»

یکی از نویسندگانی که به این تاثیر مثبت اعتقاد دارد، «ژیل لیروی» است؛ نویسنده‌ رمان «آوای آلباما» که معتبر‌ترین جایزه ادبی فرانسه یعنی جایزه گنکور را در سال ۲۰۰۷ به خود اختصاص داد. این رمان که از زبان زلدا روایت می‌شود، به رابطه و عشق فیتزجرالد‌ها و زندگی زلدا از جمله‌ بیماری روانی‌اش و تاثیر آن بر زندگی هر دوشان می‌پردازد.

نویسنده در مصاحبه‌ای در پاسخ به این سوال که «آیا بدون زلدا امکان داشت که اسکات نویسنده موفقی بشود؟»، جواب می‌دهد: «توجیه این امر مشکل است زیرا هنگام خواندن رمان‌ها و داستان‌های کوتاه اسکات، اولین چیزی که توجه خواننده را به‌ خود جلب می‌کند، این است که تمام شخصیت‌ها یا قهرمانان زن او، انعکاسی از جنبه‌های مختلف شخصیت زلدا هستند.»

این نویسنده خلاف همینگوی اعتقاد دارد که زلدا استعداد و توانایی خود را فدای اسکات کرد و هنگامی که اطلاع یافت جایزه کنگور را برده است، گفت: «این جایزه برای زلدا هم هست. او که تمام زندگی‌اش را فدا کرد و استعدادش هیچ‌گاه کشف نشد.»

دشواری همسر آدم معروف بودن

خود اسکات و زلدا گاهی به جنبه‌های مخرب عشق‌شان اذعان می‌کردند. زلدا، رمان «والس را بگذارید برای من» را در سال ۱۹۳۲ و در عرض شش هفته در کلینیک روانی بر اساس زندگی خودش و اسکات نوشت. در این رمان، شخصیت زن داستان که با مرد موفق و صاحب نامی ازدواج کرده، سعی می‌کند جایگاهی فرا‌تر از «همسر آدم معروف بودن» پیدا کند و رویاهای شخصی خودش را برای رقص باله پی‌ بگیرد اما هر چند در رقص توفیقاتی به دست می‌آورد، تحمل فشارهای روانی را ندارد و درهم می‌شکند.

در مقابل، اسکات هم در رمان «شکننده است شب»، شخصیت مردی را تصویر می‌کند که در ابتدای داستان، فردی سرزنده و پرکار است و بعد از ازدواج با زنی که به بیماری‌های روانی مبتلاست و در عین حال کنترل زیادی روی او دارد، کم کم افسرده و منزوی می‌شود.

fitz-car
زلدا و اسکات انسان‌هایی بودند پر از شور و جذبه و انرژی. آنها فرسنگ‌ها با آن تصویری که ما از نویسندگان گوشه‌گیر و افسرده و منزوی در ذهن داریم، فاصله داشتند.

زندگی‌نامه‌نویسان همچنین به حسادت دوجانبه‌ آنها به نشست و برخاست با زنان و مردان دیگر اشاره کرده‌اند. روابطی که مشخص نیست تا چه اندازه عمق یا حتی صحت داشته‌اند، اسکات را به سمت الکل و رفتارهای حسادت‌آمیز کشاند و سلامت روانی زلدا را تحت تاثیر قرار داد.

یکی از اولین موارد این نوع روابط غیر جدی، هنگامی پیش آمد که فیتزجرالد‌ها در نیمه‌ دهه‌ بیست میلادی، به دلیل هزینه‌های بالای زندگی در آمریکا و همچنین جو هنرمندانه‌ غالب بر پاریس آن سال‌ها، آنجا را برای زندگی برگزیدند. زلدا آنجا با دریانوردی فرانسوی به نام ادوراد ژوزان آشنا شد؛ مردی که خلاف اسکات قد‌بلند و ورزشکار بود. نشست و برخاست کوتاه مدت آنها خارج از تحمل اسکات بود و حسادت‌ شدید او زلدا را در تنگنا قرار می‌داد وتعادل روانی‌اش را برهم می‌زد.

در یک مورد دیگر، هنگامی که این دو شبی در یکی از رستوران‌های معروف پاریس با یکی از رقصنده‌های معروف آن دوران، ایزادورا دونکان روبه‌رو شدند، اسکات که کمی هم مست بود، از جای خود بلند شد و به طرز دراماتیکی جلوی ایزادورا زانو زد و ایزادورا هم در جواب موهای او را نوازش کرد. زلدا آن‌ شب خود را از پله‌های رستوران به پایین پرتاب کرد.

زندگی‌نامه‌نویسان همچنین به حسادت دوجانبه‌ آنها به نشست و برخاست با زنان و مردان دیگر اشاره کرده‌اند. روابطی که مشخص نیست تا چه اندازه عمق یا حتی صحت داشته‌اند، اسکات را به سمت الکل و رفتارهای حسادت‌آمیز کشاند و سلامت روانی زلدا را تحت تاثیر قرار داد.

جدا از این داستان‌های کم اهمیت خیانت و حسادت اما، زلدا و اسکاتِ دهه‌ بیست، انسان‌هایی بودند پر از شور و جذبه و انرژی. آنها فرسنگ‌ها با آن تصویری که ما از نویسندگان گوشه‌گیر و افسرده و منزوی در ذهن داریم فاصله داشتند.

زلدا از دوران کودکی باله می‌رقصید و حتی اسکات هم اولین بار بعد از دیدن یکی از اجرا‌هایش به او دل باخته بود. او در پاریس گاهی تا ده ساعت در روز تمرین رقص می‌کرد. بعد‌ها که به دلیل اوج گرفتن بیماری روانی‌اش دکتر‌ها او را از رقصیدن منع کردند، به نقاشی و نوشتن رو آورد و رمان تحسین شده‌ «والس را بگذارید برای من» را نگاشت. او تا قبل از اینکه بیماری‌اش به مرحله غیرقابل بازگشتی برسد، چشم و چراغ مهمانی‌ها و سمبل سرزندگی و شور زنان دورانی بود که امروز به پیروی از اسکات فیتزجرالد آن را عصر جاز می‌نامیم.

خود اسکات هم در بیست سالگی نویسنده‌ معروف و ستایش شده‌ای بود و تا مدت‌ها قهرمان نویسنده‌های جوان و تازه‌کاری مانند خود همینگوی. هر چند کم‌کم ستاره‌ محبوبیتش رو به افول رفت و کمتر نوشت و کمتر هم خوانده شد اما همچنان از نوشتن کارهای خوب و رویای نوشتن شاهکارهای بیشتر دست بر‌نداشت.

شاید یکی از مهم‌ترین عواملی که باعث شده که فیتزجرالد‌ها نزدیک به یک قرن از جذاب‌ترین زوج‌های هنرمند دنیا باشند و زندگی‌شان هنوز دستمایه نوشتن داستان و ساختن فیلم و … قرار بگیرد، بیش از استعداد هنری‌شان، زندگی عاشقانه‌ پر شور و در عین حال تراژیک‌شان باشد؛ زندگی‌ای که مثل داستان‌های پریان، با عشق نویسنده‌ جوان و صاحب نام به دختر زیبا و با استعداد هنرمند آغاز شد و مثل یک داستان ناتورالیستی قرن نوزدهمی، با الکلیسم و مرگ اسکات در ۴۴ سالگی، در گمنامی و فقر نسبی و با جنون و تنهایی و سوختن زلدا در آتش‌سوزی بیمارستان روانی پایان یافت.

عشقی که از مسیر پر پیچ و خم هیجان و حسادت و شهرت و خیانت گذشت، به تراژدی ختم شد اما هرگز از بین نرفت.