اشاره: نوشتهی حاضر را در دو بخش عرضه میکنم. در بخش نخست گزارشی از رسالهی “میهمانی” ارایه میکنم و در بخش دوم ضمن تبیین و سنجش فهم متعارف از عشق سقراطی-افلاطونی، فهمی از آن پیشنهاد میکنم که، به گمان من، با واقعیت همخوان تر است.
۱. پیشگفتار
۱-۱. “عشق سقراطی/ افلاطونی” تعبیری است که پیوسته شنیدهایم. آن را نوعنمونِ عشق فضیلتمندانه، عشق پاک، یا عشق رمانتیک میشمارند. تفسیرها و تنسیقهایی که در فرهنگهای گوناگون از عشق سقراطی-افلاطونی شده است همواره آن را از دریچهی همان فرهنگها نگریسته و بیشک این تفسیرها نیز برپایهی انگارهها و ارزشها و ناارزشهای آنها شکل گرفته است.مهمترین ویژگیهایی که به آن نسبت میدهند پیراستگی آن از روابط لذت جویانهی بدنی-جنسی و تعلق آن به زیباییهای درونی است.
اغلب نسبت به تفسیر رایج از عشق افلاطونی/ رمانتیک بی آنکه بیندیشیم نوعی ستایش و تحسین در ذهن ما شکل میگیرد و آن را ارجمند میشماریم. اما به راستی آیا چنین عشقی ستایش برانگیز است؟ اگر این گونه است چرا اغلب ما آدمیان که خود را ستایشگر این عشق میشماریم در روابط عاشقانهی خویش چنین رویهای را در پیش نمیگیریم؟ نباید کار چندان دور از دسترس و سختی باشد؛ میتوان به آسانی تصمیم گرفت که به معشوق خویش عشق ورزید و در عین حال با او تماس بدنی برقرار نکرد و از او لذت جسمی نبرد. هر یک از ما اگر به عشق دچار شده باشیم زمانی که به درون خویش مراجعه کنیم و با خود رو راست بوده باشیم میبینیم چنین رویهای را دوست نمیداریم و با تمام وجود از هم آغوشی و لذت جویی جسمی با معشوق یا عاشق خویش دفاع میکنیم و از آن کوتاه نمیآییم. حتی این باور را نیز داریم که چنین ابراز محبت و لذتی روابط عاشقانهی ما را محکم تر و ادامه دارتر میسازد. به همین دلیل چنین عشقی برای ذهن امروزی (اگر نگویم از آغاز و برای اذهان آدمیان گذشته نیز) بسیار نامانوس و غریب جلوه میکند. حتی اگر به دلایل گوناگون و از جمله نوعی تلقین چنین عشقی را از سنخ آرزوها یا آرمانهای خویش بشماریم اما در عمل آن را چندان جدی نمیگیریم. در مقابل، بسیار طبیعی مینماید که ارتباط جسمی و لذت فیزیکی بردن معشوق و عاشق از یکدیگر زمینهی تقویت و رشد ارتباط عاشقانهی آنان را فراهم میسازد. و شاید از همین زاویه قصهی عشقورزیهایی که در ادبیات جهان و به طور خاص در ادبیات فارسی از سوی شاعران و ادیبان گزارش شده است، چندان طبیعی به نظر نمیرسد و گرایش ما بیشتر به این است که آن قصهها را افسانهپردازیها و غلوّ شاعرانه بشماریم تا واقعیتی که اگر محقق شده باشد در ذهن و ضمیر ما بیشتر به نوعی بیماری یا دستکم آشفتگی ذهنی-درونی قابل تفسیر است تا عشق یک انسان به انسان دیگر! باز شاید به همین خاطر است که وقتی میخواهیم چند نمونه از این عشقها را در تاریخ برشماریم با مشکل مواجه میشویم و به زحمت به نمونههایی اشاره میکنیم که عموما واقعیت نداشته و تحقق نیافتهاند بلکه تنها برآمده از داستان سرایی شاعران و نویسندگان و فیلمهای هالیوودی اند، مانند عشق لیلی و مجنون در “منظومهی لیلی و مجنون نظامی”، عشق هاملت و هوراشیو در “تراژدی هاملت شکسپیر”، عشق لئون به دختر بچهی دوازده ساله در فیلم “لئون: حرفه ای”، و مانند اینها. حتی اگر به فرض نوشتههای افلاطون و فیلسوفان یونان دلالتی بر چنین عشقی داشته باشد، اما غلظت و شیوعی که این فهم از عشق رمانتیک یافته است بی شک مرهون فرهنگهای اغلب دینی دورههای بعد، یعنی فرهنگ دینی مسیحی و سپس اسلامی، است که حتی کوشیدهاند با تحلیل عشق روحانی-آسمانی به عشق الاهی و مانند آن این مقوله را از هرگونه عشق بدنی-جسمانی و حتی عشق به یک زیبا رو پاک سازند.
۱ـ۲. باری، آنچه از دیرگاه به نام عشق افلاطونی تقدیس میشود عموما عشق مردان بزرگ سالتر به جوانان یا نوجوانان زیبارو است. (( برخی حتی حدود سنی آن را نیز بین ۲۰ تا ۳۰ سالگی تعیین کردهاند (نک: برِنت پیکت/ دائره المعارف فلسفهی استنفورد/ مدخل همجنس گرایی) که به گمانم چندان جدی نباید باشد چون بی شک خلاف آن در تاریخ یونان بسیار وجود داشته است و دست کم عشق سقراط به جوانان نمونهی نقدی است که میتوان بدان اشاره کرد.)) با تاکید بر اینکه این ارتباط میان دو جنس نر بیشتر مرسوم بوده است یا دست کم گزارش شده است. دامنهی چنین عشقی البته با تنوع و امتیازاتش بسیار وسیع بوده، به دوران روم باستان، قرون وسطای مسیحی، دوران اسلامی، و حتی دنیای معاصر قابل تسری است. و همین موجب میشود که همچنان در این زمینه مطالعه و تحقیق کنیم.
۱ـ۳. منبعی که گزارشگر مستقیم عشق سقراطی است رسالهی میهمانی افلاطون است (( اگرچه افلاطون در رسالههای لیزیس و فایدروس هم دربارهی دوستی و تا حدودی دربارهی عشق سخن گفته است، اما بی شک اساسیترین سخنها و دیدگاه هایش در این زمینه در رسالهی میهمانی آمده است. از این رو، من در این نوشته همین رساله را اساس کارم قرار داده ام و به گزارش، شرح، و تحلیل عشق سقراطی- افلاطونی پرداخته ام. اغلب محققانی که به عشق افلاطونی پرداختهاند نیز مبنای کار خویش را رسالهی میهمانی قرار دادهاند و دو رسالهی لیزیس و فایدروس و گاه حتی رسالههای دیگر را به مثابهی منابع حاشیهای مورد بهره برداری قرار دادهاند.)) و اگر منابع دیگر نیز چنین مسئلهای را بازگفتهاند یا از این منبع آن را برگرفتهاند یا برجستهتر و آشکارتر از آن نیستند. درواقع، آنچه عشق سقراطی را به ما نمود، گزارش افلاطون از این مقوله است. اما آیا گزارش افلاطون از عشق سقراطی بیهیچ تردیدی نمایان گر همین تفسیر از عشق سقراطی است که اکنون معمول و در ذهن است یا امکان و احتمال تفسیرهای دیگری را نیز برمیتابد. یعنی آیا میتوان چنین گفت که روایت افلاطون از این عشق به هیچ رو نصّگونه نیست، اگر اصلا نص امکان تحقق داشته باشد، که فهم/تفسیر/تنسیق دیگری را برنتابد؟ در این فرض، آیا نمیتوان به این متن از برشها یا زوایای دیگری نگریست و شرح / تحلیل دیگری از آن عرضه نمود، تحلیلی که به واقعیت نزدیکتر میتواند باشد؟ مراد من از واقعیت در یک مرحلهی میانی فهم افلاطون از این واقعه است و در مرحلهی غایی آنچه واقعیت عشق سقراطی است، یعنی آن چیزی است که در ذهن و ضمیر سقراط و معاصران وی در جریان چنین عشقهایی میگذشت.
این نوشته قصد دارد نشان دهد که اولا آنچه تفسیر رایج و غالب از عشق سقراطی است، بیشتر برپایهی انگارههای رایج فرهنگی-اجتماعی مفسران شکل گرفته است تا صرف تفسیر گزارش افلاطون از عشق سقراطی؛ ثانیا گزارش افلاطون از عشق سقراطی توان فهمهای دیگر را دارد و از این رو، از برشهای دیگری میتوان بدان نگریست؛ و ثالثا از برشی که من به این مقوله مینگرم و فهم و تفسیری که از این مقوله برپایهی گزارش افلاطون به دست میدهم با آنچه واقعیت در هر دو سطح پیشگفته با آن همتراز است، نزدیکتر به نظر میرسد.
۱ـ۴. در ادامه نخست گزارشی از رسالهی میهمانی عرضه میکنم که اساس و منبع تفسیر عشق سقراطی است. در گام دوم تفسیر و فهم رایج از عشق سقراطی را بازمیگویم و مولّفههای این تفسیر را مینمایانم و ضمن سنجش این تفسیر، نکات مثبت و نیز مواردی از ناسازگاریهای آن را نشان میدهم. و در گام سوم فهم / تفسیر جدیدی از عشق سقراطی عرضه میکنم و ویژگیهای آن را بازمیگشایم و نشان میدهم که این تفسیر شواهد متنی و حالی و مقالی بیشتری در مقایسه با تفسیر رایج دارد.
۲. گام نخست: گزارش و شرح میهمانی (( در آغاز این کار من رسالهی میهمانی را براساس ترجمهی محمد حسن لطفی خوانده و نوشتههای مختصری از آن برداشته بودم. بعدها که به طور جدی تر به این کار پرداختم دیگر آن ترجمه از متن میهمانی که امانت دارانه ترجمه شده بود، در اختیار من نبود. براساس ترجمهی انگلیسی ای از میهمانی به ترجمهی “بنجامین جووت” (Benjamin Jowett) که به صورت آنلاین در دسترس است، کار را ادامه دادم. متاسفانه متن انگلیسی دو سه صفحهی آخر را ندارد. مجبور شدم در پی متن فارسی میهمانی به صورت آنلاین برآیم. ترجمهی لطفی به صورت آنلاین در اختیار نیست. اما ترجمهی دیگر از این رساله به قلم محمد علی فروغی موجود است. آن ترجمه را شروع به مطالعه کردم، اگر ترجمهی انگلیسی میهمانی قابل اعتماد باشد، متاسفانه ترجمهی فروغی غیر قابل اعتماد است. وی هرجا را که نپسندیده است به کل حذف کرده و ترجمه نکرده است که از این موارد است آن بخشهایی که مربوط به ارتباط فیزیکی و هم آغوشی دو مرد میشوند (مانند ص ۷ و ۱۵ در ترجمه انگلیسی) گویا وی چون این بخشها را خوش نداشته است، از ترجمهی آن نیز سرباز زده است و از آن ناپسندتر متن را به کل تغییر داده است (ص۱۵)؛ با این وصف، چون نسخهی آنلاین ترجمهی انگلیسی میهمانی چند صفحهی آخر که شامل بخشی میانی گزارش آلکیبیادس است را در اختیار نمیگذارد، ناچار شدم که این چند صفحه را تنها براساس ترجمهی فروغی گزارش کنم. هر کجا که به ترجمهی لطفی ارجاع داده ام به نام لطفی اشاره کرده ام، اما ترجمهی انگلیسی را با “ت ا” و ترجمهی فروغی را نیز با “ت ف” نشانه گذاری کرده ام.))
۲ـ۱. داستان میهمانی با واسطه نقل میشود. یعنی افلاطون بدین سبک قصه را میپردازد. درواقع، داستان بدین گونه روایت میشود که یکی از دوستانِ (( افلاطون نام این دوست را به ما نمیگوید اما اشاره میکند که وی اهل بازرگانی است.)) “آپولودوروس” از وی دربارهی ماجرای میهمانی میپرسد. آپولودوروس که سه سال است با سقراط معاشرت دارد و افتخار شاگردی او را یافته و شیدایی او است، در جواب وی میگوید، دو روز پیش نیز شخص دیگری به نام “گلاوکن” از ماجرای میهمانی از او پرسیده بود. آپولودوروس اظهار خرسندی میکند که این ماجرا را دوباره بیان کند. وی، اما، ماجرای میهمانی را از زبان “آریستودموس” بازمیگوید. پس ترتیب بدین شرح است: افلاطون، گلاوکن / دوست بازرگان، آپولودروس، آریستودموس. یعنی این گونه برمیآید که افلاطون باید خود قصه را از زبان گلاوکن یا دوست بازرگان یا هر دو شنیده باشد! (( این در فرضی است که اصل ماجرا اتفاق افتاده باشد و صرفا ساخته و پرداختهی ذهن افلاطون نباشد.))
۲ـ۲. افلاطون چنین مینمایاند که مجلس میهمانی سالها پیش در خانهی “آگاثون” اتفاق افتاده است و اکنون که وی قصه را مینویسد، آگاثون سالها است که از آتن رفته است. (لطفی/ ج۱/ ۳۹۵-۳۹۶/ شماره لاتین ۱۷۲ و ۱۷۳)
۲ـ۳. زمانی که میهمانی اتفاق افتاده است راوی باواسطه، یعنی آپولودوروس، خود تنها کودکی بیش نبوده است. از این رو، در مجلس حضور نداشته است. همان گونه که اشاره کردم وی قصه را از زبان فردی به نام آریستودموس که در آن میهمانی حاضر بوده، شنیده است. (همان/ ۳۹۷/ لاتین ۱۷۴) اما باید دقت داشته باشیم که راوی اصلی داستان که خود در مجلس حاضر بوده است، سالها بعد براساس حافظه آنچه را از آن مجلس به یاد داشته است، برای این فرد که در آن زمان کودکی بیش نبوده است، نقل میکند. ناقل دوم نیز تمام آنچه را از ناقل نخست شنیده است به یاد ندارد و تنها نکات اساسی و گفتههای گویندگان اصلی را در خاطر دارد (ت ا/ ۶). البته وی درخصوص درستی یا نادرستی ماجرا از خود سقراط نیز پرسشهایی کرده است و سقراط آن را تأیید نموده است. (ت ا/ ۲)
۲ـ۴. اینکه چرا افلاطون در آغاز رسالهی میهمانی بر این نکات تاکید میورزد، بر من معلوم نیست. از آنجا که افلاطون در رسالههای خویش اندیشههای رایج میان اندیشمندان را از زبان سقراط و دوستان و شاگردان وی (از جمله خودش! ) گزارش، تحلیل، و نقد میکند و اغلب نیز دیدگاه نهایی خویش را از زبان سقراط بیان میکند، بنابراین، اینکه وی اینگونه مینمایاند که داستان را به واسطه گزارش میدهد چندان ضربهای به وثاقت و استحکام آن وارد نمیسازد. اما اگر فی الواقع این داستان اتفاق افتاده باشد و خود افلاطون در میهمانی حضور نداشته است و در رساله نیز تنها گزارش گر دیدگاههای میهمانان است، طبعا در چنین فرضی در وثاقت و دقت نقل و بیان تمام زوایای بحث جای تردید وجود دارد. زیرا بنا به گفتهی افلاطون فردی ماجرا را از زبان فرد دیگری که در مجلس بوده است بیان میکند؛ اما راوی بلاواسطه که در مجلس حضور داشته است، اکنون سالها پس از گذشت میهمانی ماجرا را گزارش میکند. افزون بر این که، وی در زمانی که میهمانی روی داده است و در مجلس حاضر بوده است، تمام مشاهدات خویش را ننگاشته است و اکنون تنها براساس حافظه روایت میکند. و باز آن گونه که افلاطون تاکید میکند وی خود از راوی بیواسطه ماجرا را نشنیده است و براساس گزارش راوی دیگر ماجرای میهمانی را نوشته است. راوی بی واسطه، آریستودموس، تاکید میکند که همهی سخنان و دیدگاههای میهمانان را به یاد ندارد. افزون بر این، راوی باواسطهی دوم (یعنی آپولودوروس) نیز چیزهایی را فراموش کرده بود، و تنها نکات مهم را بیان میکند. در خصوص گلاوکن/ دوست بازرگان، که علی القاعده باید راوی سوم باشند که قصه را برای افلاطون نقل کردهاند چیزی در رساله نمیخوانیم که آیا آنان آنچه را شنیدهاند به دقت حفظ کرده یا نوشتهاند و آیا چیزی را فراموش نکرده اند؟
اکنون با توجه به این نکتهها به گزارش و شرح رسالهی میهمانی میپردازم.
۲ـ۵. آریستودموس چنین داستان را گزارش میکند. “سقراط را حمام کرده و کفش به پا دیدم (چیزی که به ندرت در خصوص سقراط اتفاق میافتاد! ) از او پرسیدم کجا میروی؟ سقراط پاسخ داد: به میهمانی منزل آگاثون که برنده شدن خود را در مسابقهی تئاتر تراژیک جشن گرفته است.” (لطفی/ ۳۹۷- ۳۹۸/ لاتین ۱۷۴) سقراط به آریستودموس پیشنهاد میکند که او هم با وی برود. مجلس آغاز شده بود و سقراط با تاخیر زیادی وارد مجلس شد و در کنار آگاثون که صاحبخانهی جوان و زیبا رویی است نشست. پس از صرف شام به پیشنهاد “إروکسیماخوس” (پزشک) با توجه به دغدغهی “فایدروس” (که او نیز در مجلس حاضر بود) در باب «اروس» (خدای عشق) و گلهی او از شاعران و سخنگویان که در وصف اروس چیز دندانگیری نگفتهاند، بنا شد دربارهی اروس سخن گویند و هر یک به فراخور اندیشهی خویش خدای عشق را توصیف و ستایش نمایند. (همان/ ۴۰۰/ لاتین۱۷۷)
۲ـ۶. خطابه با فایدروس آغاز میشود. فایدروس با ستایش از عشق به مثابهی بزرگترین فضیلت که از بروز بدیها در عاشق و معشوق جلوگیری میکند سخن را میآغازد (همان/ ۴۰۱/ لاتین ۱۷۸) و بر این تاکید میکند که هیچ خوشبختیای فراتر از این نمیتوان یافت که “دوست بداریم یا دوست داشته شویم” و به بیان دیگر “هیچ موهبتی فراتر از این برای یک پسر جوان که در آغاز زندگی است قابل تصویر نیست که مورد عشق یک مرد فضیلت مند واقع گردد و برای یک مرد نیز موهبتی فراتر از عشق به یک پسر جوان وجود ندارد” (ت ا/ ۷). همچنین وی بر این نکته تاکید دارد که اگر ارتشی پانصد نفره از چنین جوانانی تشکیل شود که عاشق و معشوق یکدیگر باشند، آنگاه اینان چنان قدرتی خواهند داشت که کسی را یارای مقابله با آنان نیست. (همان)
۲ـ۷. سخنران دوم “پاوسانیاس” است. پاوسانیاس با تقسیم عشق به زمینی و آسمانی و مذموم شمردن اولی و نیکوخواندن دومی سخن را میآغازد. وی عشق زمینی را که عشق یک مرد به یک مرد یا یک زن است حاصل خدای (آفرودیت) جوانتر معرفی میکند که از یک زن و مرد پدید آمده است و عشق آسمانی را که تنها میان مردان و پسران روی میدهد حاصل خدای (آفرودیت) پیرتر میخواند که تنها از یک مرد (اورانوس) پدید آمده است و زنی در آفرینش آن نقش نداشته است. چنین عاطفهای در پی هوا و هوس نیست و کسانی که از این عشق الهام میگیرند به جوانانی دل میبندند که موی صورت در آنان شروع به روییدن مینماید و به خردمندی و دلیری آراسته شده باشند. (ت ا/ ۸-۹) پاوسانیاس توضیح میدهد که عشق زمینی چون تنها زیبایی جسمانی در پیدایش آن دخیل است و با زوال ظاهر طبعا زایل میگردد، پسندیده نیست. در برابر، عشق آسمانی بیشتر از ظاهر به خوی و خصال درونی و سیرت آنها مینگرد. از این رو حتی اگر معشوق، ظاهری نازیبا اما سیرتی نیکو داشته باشد کفایت میکند. و چون زیبایی درونی ثابت است این عشق نیز باقی است. (ت ا/ ۱۰) از نگاه پاوسانیاس حکومتهای مستبد به صلاح خویش نمیبینند که مردمان به عشق و حکمت و تقویت نیروی جسمانی روی برند. زیرا عشق به تنهایی برای برقراری اتحاد و توانایی افراد جامعه کفایت میکند. در مقابل، در آتن عشق ورزی آشکار با جوانان، زیباتر و ارجمندتر است. (ت ا/ ۹)
باید توجه داشت که اگرچه پاوسانیاس بر این تاکید میکند که عشق آسمانی به دلیل تعلق یافتن به امری ثابت مانند ویژگیهای روحی ارجمند است ولو ظاهر معشوق چندان زیبا هم نباشد اما بدین معنا نیست که شایستگیهای ظاهری را به کل نادیده بگیرد. عشق زمینی و کوچه- بازاری چون تنها به بدن میاندیشد و هیچ به زیبایی درونی نمینگرد ناپسند است. درواقع، در نگرش پاوسانیاس مسئله این نیست که عشق زمینی یا کوچه- بازاری بد است تنها به این دلیل که ارتباط فیزیکی و یا عمل جنسی در آن وجود دارد. وی هیچ گونه سخن صریحی در این باب ندارد. در مقابل، عشق درونی مورد نظر او اگر پدید آید عاشق و معشوق باید هر دو تنها به یکدیگر خدمت نمایند. معشوق باید به تمامه خود را در خدمت عاشق قرار دهد و عاشق نیز باید هرچه از دانش و حکمت و فضایل در چنته دارد به معشوق بیاموزد. میتوان چنین نظر پاوسانیاس را توضیح داد که عشق درونی عشقی نیست که تنها به روابط فیزیکی و یا عمل جنسی محدود گردد که اگر چنین باشد همان عشق زمینی ناپسند است؛ بلکه باید در نهایت به هدف عشق که همان دست یافتن به فضایل و کمالات اخلاقی است منجر گردد و در نهایت هر دو را به سعادت برساند.
شرح این نکته نیز لازم است که در نگاه پاوسانیاس عشق آسمانی تنها به پسران تعلق میگیرد و زنان را از آن بهرهای نیست. تنها عشق نوع اول، که عشق عامیانه و بازاری است به زنان هم در کنار مردان و پسران تعلق میگیرد. (لطفی/ ۴۰۴؛ ت ا/ ۹) این دیدگاهی است که افلاطون تا پایان رساله آن را از زبان هیچ یک از خطابهکنندگان دیگر و از جمله سقراط مورد سنجش قرار نمیدهد. به گمان من این مسئله در ذهن افلاطون و حکیمان آن دورهی یونان پذیرفتنی انگاشته میشده است و همین اندیشه نیز در میان مسلمانان و پیشتر در ذهن اندیشمندان مسیحی استمرار یافته است. اگر تحلیل اخوان الصفا و صدرالدین شیرازی (نک: اخوان الصفا/ ۱۳۷۷/ ج ۳/؛ صدرالدین شیرازی/ ۱۳۸۰/ ج۷؛ نیز “عشق از دیدگاه اخوان الصفا“/ رادیو زمانه/ ۴ مهر ۱۳۹۰؛ “صدرالمتالهین و عشق به زیبارویان“/ رادیو زمانه/ ۲۹ مرداد ۱۳۹۰ ) را از امکان نداشتن عشقورزی به زن به یاد آوریم اهمیت تاریخی و تاثیر آن را میتوان تا حدودی دریافت.
۲ـ۸. إرکسیماخوس سخنران بعدی بود که تنها به تکمیل گفتار پاوسانیاس بسنده و بر این نکته تاکید کرد که عشق نه تنها بر روح آدمیان و رساندن آنها به نیکویی و زیبایی موثر است بلکه بر همهی موجودات زنده و غیر زندهی جهان نیز تاثیرگذار است. وی به مثابهی یک پزشک کوشید تا این مقوله را نخست در نظم و زیبایی موجود در بدنها نشان دهد و سپس به تحلیل مقولهی زیبایی و هارمونی در موسیقی پرداخت که موجد عشق است. (ت ا/ ۱۲-۱۳)
۲ـ۹. آریستوفانس سخنران بعدی است. وی برپایهی یکی از افسانههای پیشین بر این باور است که ما آدمیان در آغاز دو گونهی زن و مرد نبودیم. بلکه سه گونهی زن، مرد، و دو جنس گونه (( البته وی نامی از این گروه نمیبرد و اشاره میکند که امروزه تنها اسمی از آن باقی مانده است و برای گونهای دشنام دادن از آن بهره برده میشود. اما ظاهرا اشاره به لفظی دارد که در ادبیات ما از آن به “مخنث” تعبیر میکنند.)) بودیم. افزون بر این آدمیان دارای چهار دست و چهار پا و دو صورت در دو سوی سر و چهار گوش و دو آلت تناسلی بودهاند. بعدها خدایان به دلیل خشمی که بر آدمیان یافته بودند آنها را به دو نیم کردند. درد و پریشانی حاصل از این جداسازی باعث میشد که وقتی یکی از آنها میمرد دیگری آن قدر او را در آغوش خویش نگاه میداشت تا خود نیز به او ملحق گردد. بدین سان بسیاری از این نیمههای جدا شده جان میباختند. در فرجام زئوس دل سوزانید و آلت تناسلی را از پشت به جلو برگرداند تا از هم آغوشی این نیمهها اگر آنها مرد و زنی بودند تولید مثل کنند و از این طریق نسل آدمیان بر زمین برجاماند و اگر آنها دو مرد بودند (مردی به سوی مردی رفت) از این هم آغوشی لذت یافته، رضایت و آرامش یابند. از آن زمان تاکنون هر یک از ما آدمیان در پی نیمهی گمشدهی خویش هستیم. و آنگاه که او را مییابیم حاضر نمیشویم حتی برای یک لحظه نیز از او جدا گردیم. و اروس نیز در این راه همواره یاری رسان آدمیان است و میکوشد تا زخم هایشان را شفا بخشد. (ت ا/ ۱۴) بنابراین، هر یک از ما آدمیان نیمهی یک انسان دیگری است و در پیِ آن نیمهی دیگر. همهی مردانی که نیمهای از یک جفت مختلط زن و مرد بودند، به زنان عشق میورزند. زنانی که نیمهای از جنس یک زن هستند به مردان گرایشی ندارند و به زنان گرایش دارند. آن دسته از مردانی که نیمهای از جنس یک مرد هستند به زنان گرایشی نداشته در پی مردان میروند. اینان تا وقتی که جوان هستند مردان را دوست میدارند و به این دل خوشاند که در کنار مردان به سر برند و با آنان هم آغوش گردند. اینان وقتی به بزرگ سالی و مردی میرسند به پسران عشق میورزند و ازدواج آنان با زنها و تولید مثل از روی عشق نیست، بلکه به پیروی اجباری از قانون است و الا اگر آنان را به خود رها سازند به ازدواج تن در نمیدهند. برخی از مردم این جوانان را به بی شرمی و هرزگی متهم میکنند، حال آنکه چنین عمل و گرایشی شرم آور نیست بلکه از روی دلیری و جسارت آنها است، زیرا آنها در پی عشق ورزی و دوستی با کسانی هستند که مانند خودشانند. و اتفاقا همین جوانان بهترین جوانان به شمار میروند و نوعا در بزرگسالی از مدیران و سیاست مداران جامعه میشوند (ت ا/۱۵ـ۱۶). نکتهی دیگر اینکه آنگاه که این نیمهها یکدیگر را یافتند، در پی آن هستند که همواره با یکدیگر باشند و هرگز از هم جدا نگردند. از این رو، اگر به فرض، روزگاری کسی به آنها پیشنهاد دهد که میتواند به گونهای آنها را به هم پیوند دهد که همواره با یکدیگر اتحاد یافته و هرگز جدا نخواهند شد، بی شک تمام اینان چنین پیشنهادی را میپذیرند، زیرا این همان غایت آرزوی آنان است. سبب هم این است که آدمیان از ازل چنین بودهاند و آرزوی رسیدن به آن جایگاه آغازین را دارند. (ت ا/ ۱۶)
گفتار آریستوفانس از چند جهت بسیار جالب است. نخست اشارهای است که وی به دستهبندی علمی امروزی دارد که درصدی از آدمیان در پی جنس مخالف هستند و در صدی در پی جنس موافق. دوم اینکه در نگاه او گروهی که در پی جنس موافق هستند (البته او تنها به مردان اشاره دارد) بسیار برترند/ همان عالیترین جوانان هستند. سوم اینکه از خطابه او برمیآید که این دیدگاه در میان اندیشمندان آن دوره یونان مقبول بوده است که این گروه تنها برای اطاعت از فرمان قانون زناشویی میکنند (همان/ ۴۱۴) و چهارم اینکه وی آشکارا از عشق ورزی جسمانی و هم آغوشی دو مرد[/ دو زن] سخن میگوید و بر این نکته تاکید میکند که برخلاف نظر برخی که این امر را هرزگی میشمارند، چنین روابط عاشقانهای میان دو مرد نشان از دلیری و جسارت آنها دارد و این جوانان بهترین و فضیلت مندترین جوانان جامعه به شمار رفته و در آینده از اداره کنندگان جامعه خواهند بود.
جالب این که افلاطون هیچ یک از این دیدگاهها را صریحا از زبان هیچ یک از میهمانان نفی نمیکند. تنها یک جا در گفتار سقراط و از زبان زن کاهنه مقولهی در پی نیمهی خود بودن آدمیان صریح مورد نقد قرار میگیرد. نیز اشارههای اجمالی دیگری وجود دارد که میتواند اعتراض به دیدگاه هم آغوشی و لذت بدنی محسوب شود. اگرچه همان گونه که در ادامه خواهیم دید این اشارهها نیز بیش از آنکه نفی این دیدگاه باشد تقویت دیدگاهی است که بر عشق روحانی انگشت مینهد.
۲ـ۱۰. سخنران بعدی آگاثون بود که تنها به ستایش از زیبایی و ظرافت بی بدیل خدای عشق (اروس) و برشمردن ویژگیهای نیکوی او پرداخت. و سرودی نیز در ستایش وی خواند که اهمیتی برای بحث ما ندارد.
۲ـ۱۱. در نهایت نوبت سقراط شد. وی نخست توضیح میدهد که وصف چیزی تجمیع و نسبت همهی خوبیها به آن نیست (کاری که باقی سخنرانان کرده بودند) بلکه بیان حقیقت آن چیز است (ت ا/ ۲۰) آنگاه خود در آغاز به تبیین موضوع و متعلق عشق پرداخت (همان/ ۲۱ـ۲۳) و کوشید تا از زبان کاهنهای به نام “دایوتیما” حقیقت عشق، موضوع، و متعلق آن را بازشکافد. دایوتیما به سقراط میگوید، برخلاف تصوری که اغلب بر آن هستند، عشق نه خوب و نه زیبا است؛ نه از جنس موجودات فانی است و نه از خدایان؛ واسطهای است میان خدایان و موجودات فانی؛ از جنس پریان و فرشتگان است. (همان/ ۲۴) وی ادامه میدهد که عشق اگرچه خود فی نفسه نیکو نیست اما به چیز نیکو و خوب تعلق میگیرد تا فرد بتواند از این طریق به خوشی و سعادت دست یابد (همان/ ۲۵ـ۲۶) دایوتیما به سقراط گوشزد میکند که برخلاف تصور برخی (مانند آریستوفانس در همین مجلس) عاشق نه در پی نیمهی خویش است و نه در پی تمام خویش مگر اینکه آن نیمه یا تمام خوب باشند. چه اینکه در واقع، عاشق در پیِ خوبی است. (همان/ ۲۶) دایوتیما عشق را هرگونه کوشش و اشتیاق برای رسیدن به خوبی و خوشبختی همیشگی تعریف میکند. (همان) مردمان، عاشقِ جاودانه بودن هستند و این یعنی در پیِ امر ثابت و تغییرناپذیر هستند نه زیبایی گذرنده و تغییرپذیر. و چون عشق اشتیاق به زایش و آفرینندگی نیز میباشد، آدمیان میکوشند از طریق زایش و تولید به آن جاودانگی و سعادت همیشگی دست یابند. (همان/ ۲۷)
مسئله اینجا است که برخی افراد تنها باردار و متمایل به بدن هستند. اینها به زنان و تولید فرزندان روی میآورند. سرشت عشق شان اینگونه است و بر این باور هستند که از طریق تولید مثل میتوانند گرایش خویش به جاودانگی را سیراب نمایند. حال آنکه بی شک روح نیز زایندگی و آفرینش دارد. هستند کسانی که زایندگی روح شان بیش از بدن شان است. آنها که در دوران شباب خویشتن را با دانایی، فرزانگی، و اعتدال آراستهاند و از این فضایل ملهم شده اند، در بزرگ سالی که گرایش به تولید مثل و زایش در آنها پدیدار میشود، در پیِ ظرف مناسبی میگردند تا معرفت و کمالات خویش را به وی منتقل نمایند. بی شک انسانهای ناقص یا نازیبا مورد پسند شان نیستند. از این رو، به جذب افرادی میپردازند که هم زمان زیبایی بدنی را با زیبایی درونی یک جا دارند. آنگاه که چنین فردی را مییابند که هر دو ویژگی مثبت صورت و سیرت را دارد، عاشق و شیفتهی او میگردند. برسر آن میشوند که جاودانگی مورد نظر خویش را از راه آن معشوق محقق سازند. پس به تربیت وی همت میگمارند و در این مسیر همواره جمال او را در نظر دارند اگرچه که وی غایب باشد. میکوشند همهی آنچه از حکمت و معرفت و فضیلت دارند به او فرادهند و در طول این راه چنان به هم نزدیک میگردند و یگانگی مییابند که ازدواج آنها با هم برپایهی دوستی و عشقی عمیق تر از ازدواج و عشق مرد و زنی است که به تولید فرزندان فانی همت میگمارند. (همان/ ۲۸ـ۲۹)
دایوتیما توضیح میدهد که کسی که در مسیر درست حرکت میکند باید در دوران جوانی صورتها و بدنهای زیبای مردان و پسران را ببیند و اگر مربی راه بلدی داشته باشد، خواهد آموخت که باید تنها عاشق یک پسر زیبا رو گردد تا از این طریق به اندیشههای نیک و زیبا دست یابد. بسیار زود از دل این تجربهی شیرین خود درمی یابد که زیبایی یک چهره یا بدن با زیبایی چهرهها یا بدنهای دیگر یکسان است و به تدریج میآموزد که از دلبستگی به یک جوان زیبا رو به سوی دلبستگی به تمام زیبارویان و زیبایی عام رو بیاورد. از این رهگذر متوجه زیبایی درونی میشود و آن را برتر از زیبایی فیزیکی بدنی مییابد و عاشق آن میگردد و بدین ترتیب از عشق ورزیدن صرف به یک پسر یا مرد دست شسته و به اصل زیبایی روی میآورد. در این مرحله است که ناگهان زیبایی مطلق و جاودان امکان جلوه گری مییابد؛ زیبایی که کاستی نمیپذیرد و کمال مطلق است و همهی زیباییهای دیگر از او برخاستهاند. با نیل به چنین زیبایی ای و عشق به آن است که زندگی بشر معنا مییابد. (همان/ ۲۹ـ۳۰)
به نظر میرسد که گفتار سقراط به نوعی برآیند دیدگاههای دیگر میهمانان به انضمام افزودههای دیگری از خود او به ویژه در بخش شناسایی ماهیت یا حقیقت عشق است. درواقع، افلاطون میکوشد تا جنبههای مثبت دیدگاههای دیگران را از زبان سقراط نیز بیان کند و سپس آن را با جنبههای دیگری تکمیل و توسعه بخشد. سقراط در ضمن شرح و بسط دیدگاه خویش برخی از دیدگاههای دیگر را نیز به طور صریح یا ضمنی سنجش میکند. به عنوان مثال وی صریحا دیدگاه آریستوفانس را که بر این باور است آدمیان همواره در پی نیمههای خویش هستند و زمانی که به آن برسند به آرامش میرسند را قبول نداشته و از زبان کاهنه صریحا آن را رد میکند و معتقد است که تنها در صورتی آدمیان به آرامش میرسند که عشق به موجودی زیبا و خوب بیابند و الا حتی اگر نیمهی خویش را بیابند و آن نیمه زیبا/ خوب نباشد موجب آرامش آدمی نمیشود. یا دیدگاه پاوسانیاس را تلویحا نقد میکند که معتقد بود لازم نیست معشوق صورت/ بدنی زیبا داشته باشد و سیرت زیبا کفایت میکند. سقراط از زبان دایوتیما تصریح میکند که در فرایند عشق ورزی صورتهای ناقص یا نازیبا به کار نمیآید. یا در چند جا تاکید میکند که در این مسیر باید عاشق بدنهای زیبا شد. در جای دیگری سقراط باز به نوعی میکوشد تا عشق جسمانی و فیزیکی را تا آنجا که ممکن است، برخلاف برخی گفتارها، مانند آریستوفانس، کم رنگ کند و بر عشق درونی پافشارد. اما شواهد آن قدر هست که بگوییم وی عشق جسمانی را در گفتار خویش به هیچ رو نفی نمیکند. آنچه وی در صدد نفی آن است عشق زمینی است که تنها به بدن و صورت ظاهر میپردازد و این همان چیزی است که تقریبا تمام میهمانان پیش از وی آن را نفی کرده بودند با این تفاوت که سقراط میکوشد عشق جسمانی و لذت بدنی را کم رنگ تر نماید و در برابر عشق روحانی را تقویت کند. به این نکته در گام دوم در تحلیل و سنجش عشق سقراطی دوباره خواهم پرداخت.
اما مسئلهی مهم دیگر در نگاه سقراط تاکیدی است که وی بر لزوم برگزیدن و عشق ورزیدن به جوانان زیبارو میکند. این عشق ورزی زمینهی عشق ورزی روحی را فراهم میسازد یا باید فراهم بسازد و الا مطلوب نخواهد بود. جالب اینجا است که بر معشوق واحد داشتن در یک زمان نیز تاکید دارد تا با گذر و تعالی از عشق او به عشق بی صورت بتوان رسید. نباید فراموش کنیم که تمام سخنرانان با وجود اختلاف دیدگاههایی که در این زمینه داشتند، بر این نکته اتفاق نظر داشتند که عشق مطلوب و تعالی بخش همان عشق مردان به مردان یا جوانان زیبارو است نه عشق مرد به زن.
۲ـ۱۲. زمانی که سخن سقراط پایان یافت “آلکیبیادس” به همراه گروهی مست وارد شد و آگاثون را در آغوش کشید و تاج گلی را که بر سر داشت بر سرش گذاشت و اجازه خواست تا در کنارش بنشیند. نخست متوجه سقراط نشد و بین آگاثون و سقراط نشست. زمانی که روی برگرداند و سقراط را دید فریاد زد که سقراط تو همواره در کمین من هستی و از سر حسادت پرخاش کنان از وی پرسید که چرا دقیقا در کنار آگاثون دراز کشیده ای؟ مثل همیشه به گونهای برنامه ریزی کردهای که در کنار زیباترین فرد قرار گیری (همان/ ۳۱)
آلکیبیادس که جوانی بسیار زیبا و از خانوادهای اشرافی بود مورد عشق و مهر سقراط قرار گرفته بود. سقراط در جواب آلکیبیادس از آگاثون کمک میطلبدو میگوید از روزی که دل در گرو این جوان نهاده ام دچار دردسر شده ام. زیرا از آن زمان به بعد دیگر نمیتوانم حتی با یک پسر زیبارو سخن بگویم یا حتی برای لحظهای به او بنگرم، چه اینکه آلکیبیادس از فرط حسادت وحشی میشود و ناباوارانه دست به اعمال غریبی میزند؛ دشنام میدهد، پرخاش میکند، و حتی اقدام به کتک زدن میکند. سقراط از آگاثون میخواهد که وی را یا از شرّ آلکیبیادس برهاند و یا با او وی را آشتی دهد. (همان) آلکیبیادس که از سخن سقراط خشمگین شد و همچنان که تهدید به عدم آشتی با وی و انتقام از او میکرد، از آگاثون اجازه خواست تا بخشی از تاج گلی را که بر سر او نهاده برگیرد و بر سر سقراط نهد تا سقراط بعدها گله نکند. (همان/ ۳۱ـ۳۲)
بعد از این بحثهای نخستین، إرکسیماخوس برای آلکیبیادس توضیح میدهد که میهمانان هر یک در وصف اروس سخن میراندند و اگر وی نیز مایل باشد میتواند با آنان همراه گردد و در ستایش هر که خود میخواهد سخن بگوید. آلکیبیادس اجازه میخواهد تا در ستایش سقراط سخن بگوید و فضایل او را برشمارد. از این رو، در باقی رساله ما ستایشهای آلکیبیادس از سقراط را در زمینههای مختلف میشنویم که برای بحث ما اهمیتی ندارند غیر از آنچه وی در زمینهی روابط عشقی خویش با سقراط مطرح میکند که برای هدف ما بسیار با اهمیت است. به نظر میرسد که این قطعهی کوتاه و گزارش آلکیبیادس از عشق خود و سقراط مهمترین و مرکزیترین بخش این رساله در پدید آمدن تلقی رایج و عام از عشق سقراطی/افلاطونی و ویژگی روا نبودن عشق ورزی فیزیکی/ لذت جویی بدنی و جنسی میان عاشق و معشوق باشد. بنابراین، من در ادامهی این بحث با این بخش کوتاه باز هم سرو کار خواهم داشت.
آلکیبیادس که آگاه به زیبایی و خوش اندامی خویش بود، زیرا عاشقان بسیاری گرداگرد او را گرفته بودند نقل میکند که وقتی دانست سقراط نیز سخت دل در مهر او دارد برآن شد تا خود را تسلیم عشق سقراط کند و به او خدمت نماید تا از این طریق از دانش و فضایل او بهره مند گردد، زیرا بر این باور بود که تنها سقراط شایستهی عشق او است. از آنجا که سقراط اقدامی نمیکرد، خود وی بر آن شد تا سقراط را به سوی خویش بکشاند. بارها کوشید با سقراط تنها گردد و زمینهی عشق ورزی فیزیکی را فراهم سازد. یک بار این دو تنها قدم میزدند و الکیبیادس ندیمان را دور کرد تا کاملا تنها باشند، اما سقراط تنها مانند همیشه به گفتگوی خویش با او ادامه داد و بعد از وی جدا شد و رفت. روزی دیگر از سقراط خواست که با او در ورزش گاه همراه باشد. این دو با هم ورزش کردند و بارها حتی کشتی گرفتند و هیچ کس هم ناظر نبود اما باز هم سقراط به روی خودش نیاورد و کاری نکرد. بار دیگر سقراط را به اصرار برای شام دعوت کرد و چون شام صرف شد سقراط برخاست و رفت. دوباره وی را برای شام دعوت کرد و این بار زمینه چینی کرد تا دیر مجلس شام به اتمام برسد و وقتی دیرگاه سقراط خواست منزل او را ترک کند، عذر آورد که اکنون دیگر بسیار دیر است و بهتر است که شب را در همین جا سر کنی. سقراط پذیرفت و شب را در آنجا ماند. سقراط را بر روی تخت خویش خواباند و آن شب در منزل، غیر از این دو تن کسی از اهالی خانه نبود. وقتی خدمتکاران همه رفتند وی صریحا به سقراط گفت که در میان تمام عاشقان من، این تنها تویی که سزاوار عشق من هستی و من آماده ام تا زیبایی خود را تسلیم عشق تو کنم و بدین ترتیب از دانش و خرد تو بهره مند گردم و شایسته تر گردم. گویا تو نیز این را میخواهی اما تردید داری که آن را بیان کنی. سقراط به وی میگوید آیا تو واقعا میاندیشی که در من کمال و دانشی است که تو از این طریق میتوانی از آن بهره مند گردی؟ اگر چنین باشد که زیبایی درونی من آنقدر بزرگ است که تو را به کمال میرساند آنگاه زیبایی ظاهری تو در برابر زیبایی درونی من بسیار کوچک است و تو میخواهی هر طور شده از این طریق آن را به دست آوری. درواقع، در این میان تو میخواهی مرا مغبون سازی چون میخواهی فضایل تن را با فضایل روح عوض کنی! بعد سقراط از وی خواست تا بیندیشد و ببیند نکند که در مورد سقراط در اشتباه است. آلکیبیادس در پاسخ گفت که نظر وی در این زمینه قطعی است و وی شک ندارد و از سقراط خواست تا بیندیشد و ببیند صلاح این دو در چیست. سقراط پذیرفت که در وقتی در این مورد بیندیشد. آلکیبیادس بی آنکه سخنی بگوید لحاف را برداشت و بر تن سقراط کشید و سپس خود نیز به زیر لحاف رفت و در کنار سقراط آرمید و با بازوانش او را در آغوش فشرد و تمام شب را اینگونه به صبح رساند. اما چیزی بیش از این بین شان اتفاق نیفتاد.
آلکیبیادس هشدار میدهد که سقراط نه تنها این کار را با او کرد بلکه با دیگران بسیاری نیز کرد، مانند خارمیدس پسر گلاوکن و اوتیدوموس پسر دیوکلوس. در آغاز عاشق آنها شد و بعد خود را معشوق آنها قرار داد؛ کاری که با آلکیبیادس نیز انجام داد. سپس از آگاثون خواست تا مراقب باشد که با او نیز چنین رفتاری نکند! اما آگاثون بی توجه به این هشدار آلکیبیادس، این را به حساب حسادت او گذاشت همان گونه که سقراط و باقی حضار چنین برداشتی کردند. از این رو، آگاثون برخاست و در کنار سقراط آرمید و از او خواست تا به ستایش او بپردازد! (ت ف/ ۵۴ـ۵۹)
گزارش آلکیبیادس از رویهی سقراط در خوانش نخست بسیار آشکار به نظر میرسد. وی صریحا آنگاه که در مقام ستایش سقراط برمی آید عمل سقراط را در برقرار نکردن روابط و معاشقهی جنسی با خود [و نیز با دیگر معشوقان] میستاید و میگوید اگرچه از این کار سقراط بسیار به خشم آمده و غرور او جریحه دار شده است، اما او را به فروتنی و کرنش و عشق بیشتر به سقراط واداشته است. طبعا در نگاه نخست باید هم زبان با فهم رایج از عشق سقراطی-افلاطونی بر آن شد که این عشق عاری از عمل جنسی و حتی تماس فیزیکی است. اما با این وصف، در نظر داشته باشید که سقراط عاشق این بدن/ بدنهای زیبا در دورههای مختلف بوده است. به همین خاطر بارها با آلکیبیادس به خلوت نشسته و از گفتگو و همنشینی با وی لذت میبرده است. حتی فراتر، از تماس بدنی با او ابایی نداشته است؛ با وی کشتی میگرفت و بدنش را لمس میکرد و حتی آنگاه که او به زیر لحاف او رفت و وی را در آغوش گرفت و در خود فشرد و تا صبح با او در چنین وضعی به سر برد، به وی اعتراضی ننمود. مشابه همین اعمال را دور نیست که بگوییم سقراط با جوانان زیباروی دیگری نیز انجام داده باشد. بنابراین، نباید فراموش کنیم که سقراط از این ارتباط و تماس بدنی لذت میبرده است و دست کم آن ر ا برای پیشبرد هدف خویش که عشق روحانی-آسمانی میخواندش مفید میدید.
افلاطون بر آن است تا با گزارش و تاکید بر این رویهی سقراط در عشق به زیبارویان که میکوشید تا به لحاظ جنسی با آنها در نیامیزد یا دست کم عمل جنسی مرسوم در میان مردمان را با آنان انجام ندهد، نکتهی مهمی را بیان کند. اما آن نکتهی مهم چیست؟ تا پیش از گزارش آلکیبیادس از سیره و رفتار سقراط نسبت به معشوقان خویش، از گفتار میهمانان و از جمله خود سقراط برنمی آید که اینان در عشق آسمانی یا روحانی مورد نظر خود لذت بدنی-جنسی را به کل نادیده میگیرند؛ آنچه از آن گفتهها برمی آید این است که در عشق روحانی هدف رسیدن به سعادت جاودانه است و نباید در عشق به زیبارویان تنها به زیبایی بدنی و جسمانی آنها بسنده کرد بلکه باید از آن گذشت و آن سوی ماجرا را نیز دید. چنین امری هیچ ناسازگاری ای با توجه کردن به زیبایی بدنی معشوق و نیز لذت جنسی عاشق و معشوق از یکدیگر ندارد. اما اکنون و پس از این گزارش چه میتوان گفت؟ آیا این سند و گواهیِ آشکاری نیست که عشق ورزی جسمانی و به طور خاص تر عمل جنسی میان عاشق و معشوق و در این بحث میان دو هم جنس از دیدگاه سقراط و افلاطون ممنوع است؟ همان فهمی که عموما از عشق افلاطونی دریافت میشود که بدون شک بخش اصلی این فهم مرهون همین گزارش آلکیبیادس است؟
به گمان من مسئله به این آسانی نیست که در بدو امر به نظر میرسد. باید به تحلیل دقیق تر و بررسی جنبههای مبهم این مقوله نیز بپردازیم. به عنوان نمونه در نظر بگیرید موقعیت و جایگاه سقراط را به عنوان شوهر یا فردی که خانواده تشکیل داده و در برابر زنی تعهد بخشیده است. در این فرض، آیا قضاوت همچنان به همان آسانی است که در نگاه نخست به نظر میرسید؟ آیا آشکار شدن جنبههایی از این دست اندکی به ما کمک نمیکند تا این متن را در بافت فعلیت یافته تری/ واقعی تری بخوانیم و بفهمیم؟ اینها اموری است که در بخش بعدی این نوشته بدان خواهم پرداخت.
۲ـ۱۳. آنگونه که آریستودوموس نقل میکند مجلس میهمانی در فرجام با آمدن عدهای بدمست به داخل خانه و اصرار بر نوشیدن بیشتر گذشت و به این خاطر برخی از میهمانان از مجلس رفتند و باقی نوشیدند تا خواب آنها را درگرفت و صبح گاه که همگان خوابیدند سقراط بی آنکه خوابیده باشد، برخاست و به ورزشگاه رفت و روز را در آنجا گذرانید و شب هنگام به خانه بازگشت. (همان/ ۵۹)
ادامه دارد
نتوانستم روی وب مشخصاتی از نویسنده (آقای مهرداد علیپور) پیدا کنم!
لطفا اطلاعاتی از او را پیوست کنید.
صادق / 19 August 2014
… و اتفاقا همین جوانان بهترین جوانان به شمار میروند و نوعا در بزرگسالی از مدیران و سیاست مداران جامعه میشوند.
آها !
Samrad / 19 August 2014
جالب اینجاست که برای انتشار پستهای مرتبط با همجنسگرایی، همیشه اسم مردها رو پای اون مقاله مینویسید یا به عبارت دیگه برای نشر چنین مطالبی همیشه مردها رو جلو میندازید، در حالیکه در دنیای واقعی این فمینیستها هستن که بطور جدی خواهان نشر چنین مطالبی هستن. شما که چپ و راست از همجنسگرایی میگید و ازش تعریف و تمجید میکنید، برای تجاوزهایی که در اثر شکستن قبح این عمل در آینده اتفاق خواهد افتاد چه فکری کردید؟ نسبت فعالیتتون در مورد جلوگیری از عواقب شکستن تابوی همجنسگرایی )تجاوزات احتمالی آینده) در مقایسه با نشر مطالب همجنسخواهانه چقدر بوده؟ آیا تناسب داشته؟؟!! احساسا میکنم حداقل در مورد این موضوع (همجنسگرایی) خیلی ریاکار هستید.
لیبر / 19 August 2014