با گذشت حدود پنج سال از جنبش سبز، هنوز هم سایه آن بر بحثهای فعالان سیاسی در ایران سنگینی میکند. با این حال در برابر نامِ جنبش سبز، هر تغییر و حرکت اخلالگر دیگری که در جزییت غیرنخبهگرای خود پیش میرود و علیه نظم موجود میشورد، نتوانسته است در فضای فکری ایران چندان اهمیت خود را اثبات کند. جنبش سبز اَبَر نامی است که به اندازه کافی دستکاری، سنگین و گران شده است؛ گران از بار محتوایی و فکری در فضای سیاسی ایران. با این حال ذیل این نام، موازی با آن، و در کنارش هنوز جنبشهایی در جریان بودهاند که تن به بازنمایی نخبگان سیاسی ندادهاند. یا به بیان بهتر، در جزییتشان نتوانستهاند به “اَبَرروایتی” بدل شوند که معمولاً در گفتمانهای غالب سیاسی مورد توجه است.
حرکتهای جزئی همچون جنبش دستفروشان مترو، حاشیهنشینان شهری، کارگران مهاجر افغان، کارگران قراردادی در حوزههای دانشمحور، و غیره، حرکتهای زیرزمینی مردمی هستند که بنا به ضرورت معاش، و اقلیتی بودن وضعیتشان خودمختاری خود را از برخی جهات حفظ میکنند. این مبارزات را تنها میتوان به شکل خرده مقاومتهای شبکهای و در حال اشاعه اما غیرتشکیلاتی یافت، با این حال دقیقاً به خاطر فرمشان و آشتیناپذیریشان با نظم سیاسی که از جانب دولتها و نهادهای قدرت تحمیل میشود، قدرت تخریبگر و در عین حال آفرینشگر خود را هم دوران با جنبش سبز، همراه با آن اما پایدارتر از آن اثبات کردهاند. گرچه این حرکتها را نمیتوان لزوما جنبش دانست، اما پتانسیل خود را برای ایجاد اتصال با یکدیگر و سیاسی شدن حفظ کردهاند.
این مقاله در حاشیه یکی از حرکتهای حاشیهای، دستفروشی در مترو، کار خود را آغاز میکند و تلاش دارد که از خلال بررسی یک پرونده قتل، مرگ دستفروش متروی گلبرگ، به پرسش درباره حقیقت و نسبت آن با سیاست بپردازد. این متن، با در نظر گرفتن ادعاهای ضد و نقیض درباره مرگ دستفروش، با این پرسش اولیه شروع میکند که حقیقت کجا نهفته است. بنابراین پرسپکتیو خود را به جای کارآگاهبازی و پرسش درباره چیستیِ «واقعیت» (او چگونه کشته شد؟) به فضایی سیاسی شیفت میدهد تا بپرسد، حامل «حقیقت» کیست؟
داستان یک قتل
اواخر سال گذشته خبر مرگ «خودخواسته» یا «ناخواستهی» یک دستفروش جوان در ایستگاه متروی گلبرگ منتشر شد. بسیاری از رسانههای خبری مطرح اگر این خبر را برای اذهان کنجکاو مخاطبان جذاب یافتند، مکانی بهتر از ستون خبری برای این خبر موجز و دست چندمی پیدا نکردند. اعتراضات، به عواملی که احتمالا به خواست مرگ از سوی این جوان منجر شد، به جایی نکشید. گرچه گفته و دیده میشود که چندین نفر برای او پلاکارد بلند کردند و در پایان مانیفستی نوشتند در روایتِ ظلمی که بر کارگران روا میشود و فشارهای اقتصادی که آنها را در تنگنا قرار داده است. در نهایت، داستانِ مرد دستفروش، این شخصیت محبوبِ صفحه حوادثِ یکی از هفتههای سال، با ارائه چند توضیح دست و پاشکسته از سوی مقامات مسئول ختمِ به خیر شد. نکته جالبی که در حاشیه این خبر به چشم میخورد عکس بیکیفیتی است که احتمالاً با دوربین موبایل از بدن له شده آن دستفروش گرفته شده است؛ بار دیگر زیباشناسی بدنِ تکهتکهشده.
با اتخاذ رویکردی مدرن در نقد، میتوان گفت که از یک طرف تکههای بدن دستفروش در مقام استعارهای از مدرنیته در ایران عمل میکند، و از طرف دیگر میل هنری به هر چیز که تکه تکه، قطع و تخریب شده باشد به مثابه سمپتومهایی از مدرنیزاسیون جامعه و «پیشرفت» ذوق هنری طبقات فرهیخته است. اما رویکرد این مقاله، نه بازشناختن روابط قدرت، مدرنیته ایرانی، و حتی نقد جامعه، بلکه همراهی ناچیزی با آن «سیلانهایی» است که بدون دیده، شنیده و ضبط شدن، کادر دوربینهای بیشمار عکاسانِ آماتورِ مترو را دور میزنند.
حاضران در صحنه حادثه، مرگ دستفروش را به شکل ضد و نقیض روایت کردهاند. «گروهی از دستفروشان» مرگ او را حاصل تعقیب و گریز ماموران و وی دانستهاند. گروهی دیگر که «مسافران» آن قطار بودهاند، مرگ او را خودکشی اعلام کردهاند. جالب اینجاست که رسانهها و وبلاگها، تمایل بیشتری داشتهاند تا ادعای خودکشی را پررنگ کنند. در مواجه با این تناقض بسیار اولیه در روایت داستان مرگ دستفروش بگذارید که کار خود را با این پرسش آغاز کنیم: حقیقت را کجا میتوان یافت؟ اما برای پاسخ به آن، باید اول گفت که حقیقت چیست و چه قسم کنشی میتواند حقیقتگویی باشد.
دربارهی حقیقتگویی
حقیقت لفظی است که مدتها له و علیهاش حرف زدهاند. اغلب اوقات در پرداختن به حقیقت سوالهایی از این دست مطرح میشده است که «حقیقت چیست؟»، «چه کسی حقیقت را در چنگ دارد؟»، و «آیا اصلاً حقیقتی وجود دارد یا نه؟». حقیقتگویی، مفهومی که فوکو اواخر عمر با اصطلاح «پارهسیا» به آن پرداخت، از چنین پرسشهای ذاتباورانهای فرار میکند. در حقیقتگویی، چیستیِ حقیقت مهم نیست، بلکه عملِ گفتنِ حقیقت اهمیت دارد. به زبان سادهتر، حقیقت از پیش وجود ندارد، بلکه در حینِ عملِ حقیقتگویی است که اساساً خودِ حقیقت تولید میشود.
عمل گفتن حقیقت به باور فوکو مشخصههایی دارد: اینکه حقیقتگویی از یک سو خطاباش را علیهِ حاکم ــ نظمِ موجود و ازپیش-مستقر ــ قرار میدهد و از سوی دیگر، علیهِ خودش و حلقه دوستان خودش هم دست به انتقاد و حقیقتگویی میزند؛ و اینکه به-واسطه این نقدها و با گفتنِ حقیقت فرد حقیقتگو دست به مخاطره میزند: زندانی میشود، حقوقاش قطع میشود، اعدام میشود، یا دوستانش را از دست میدهد، خودش دچار آشوب و افسردگی میشود، و الخ. و البته شاید هم مخاطره به خطر واقعی بدل نشود و حقیقتگو را چیزی تهدید نکند.
مثال بارز حقیقتگویی برای خود فوکو نیز دیوژن است؛ همان فیلسوف کلبیمسلک یونانی که پیوسته به ریشخند خود میپرداخت، زندگیِ «سگی» داشت، و داستانهای زیادی از وی بر جای مانده. میگویند وقتی همه فلاسفه به دیدار اسکندر کبیر رفتند و دیوژن معروف در میان آنها نبود، اسکندر تصمیم گرفت تا خود شخصاً به دیدار او در حاشیه شهر برود. دیوژن زیر آفتاب دراز کشیده بود، و وقتی تعداد زیادی انسان دید که به سویش میآیند، نیمخیز شد. اسکندر بالای سر او رسید، سلام کرد، و پرسید که آیا دیوژن هیچ درخواستی از وی دارد یا نه. و اینجا دیوژن پاسخ معروفش را داد: «آری! کمی از سر راه آفتابام کنار برو!» و اسکندر نیز به همراهانش چنین گفت: «به واقع اگر اسکندر نمیبودم، دیوژن میشدم.»
حقیقت درباره یک قتل
همه آنها تلاش خود را کردهاند. هر چه را که از آن دستفروش میدانستند بر زبان آوردهاند. بلکه گروهی از آنها دروغ هم گفتهاند تا موضوع را ختم به خیر کنند، تا نظم را به فضای مترو باز گردانند. درباره شرایطی که چنین مردی در آن رنج میکشد تا بالاخره میمیرد، سخنها راندهاند. خانواده او را تصور کردهاند. سفرههای او را تصور کردهاند. درد او، ناراحتی او را سعی کردهاند تصور کنند. از سختی دستفروشی، از دردِ دستِ دستفروشها، و درآمد ناچیز آنها، بیکاریِ آنها، وضع خانوادگیِ بد آنها نوشتهاند.
حالا که همه را میدانیم، حالا که همه ِ اطلاعات ممکن را طبقه بندی کردهایم و در دست داریم، حقیقت کجاست؟ بگذارید به رویارویی دو ادعای اصلی در رابطه با این مرگ/قتل/جنایت اشاره کنیم؛ یکم ادعای مردم زمینی که در حال عبور از زیرزمین، از نامکان، بودند، و دوم، ادعای مردم زیرزمینی، آنها که ساکنِ نامکان هستند، و به آن، به وحشت انگیزترین مکان نامتعین شهری تعلق دارند.
گروه اول، مردم زمینی، آنهایی هستند که زیرِ زمین متوقف نمیشوند و به آن تعلق خاطر ندارند: در میانِ آنان، پرگویان عرصه مرگ و متخصصان زیباییشناسیِ درد و رنج، رونکاوان و جامعه شناسان و روشنفکرانِ پیشرو، میانمایگانِ موبایل به دست که در انتظارِ شکار لحظههای شکست نشستهاند؛ آنها، قطعا از همه در عرصه ساختنِ واقعیت فعالترند. بخش بزرگی از این گروه اول هستند که واقعیت را، سطح واقعیت موجود در اطراف ما را میسازند، زیرا که قدرت در دست آنهاست، قدرت پشت آنهاست، و در عین حال آنها پشت سر روابط قدرت هستند. شاید بتوان با توصیف این گروه تعریف درست و کاملی از رانتخواران دولتی به دست داد. در میان آنها کسانی اگر ظاهرا با دولت متخاصمند، سازشکارترینها هستند. به رقمِ داشتنِ درد، غیرسیاسیترینها هستند. آنها میپرسند، آیا این مرد افسرده بود؟ بالحتم مشکلات مالی داشته و حتما فشار اقتصادی او را از پای درآورده است، افسوس. ماموران با او رفتاری انسانی نداشتهاند، افسوس. یک کُرد سفرهفروش حقیر بیچیز! دست کم کاش اسمی از او در کار بود تا خانوادهاش را بهتر بشناسیم و داستانهای مفصلتری از درد او داشته باشیم، افسوس. نمایندگی مردم زمینی را همین پرگویانِ عرصه درد بر عهده دارند. این جمعیت ابتکار عمل را در شرایط عادی، در شرایطی که زندگیشان در خطر نیفتاده است، از دست دادهاند. آیا حقیقت به دست این پرگویان و خوانندگان دلسوز صفحه حوادث گرفتار شده است؟ خیر، گرچه ممکن است این پاسخ نومیدکننده آنها را از خواندن ادامهی این متن بازدارد. با این حال هنوز ممکن است ساده دلانه بپرسند، اگر ما حامل حقیقت نیستیم، پس چه کسی است؟
بگذارید روایت همکاران او را، یکی از آن زیرزمینیهای گروه دوم را پی بگیریم. یکی از آنها به خبرنگاری گفت که ترجیح میدهد «واقعیت» را به خبرنگارها نگوید. آیا این کتمان واقعیت، میتواند با «حقیقت گویی» سازگاری داشته باشد؟ بله، حقیقت گویی بیشتر از آنکه بیان واقعیت باشد، عملی است سیاسی و علیه واقعیت برساخته شده از جانب گفتار حاکم. پس شاید آنکه واقعیت را نمیگوید، همان حامل حقیقت نیز باشد. در مورد ترجیح این دستفروش برای نگفتن واقعیت، بهتر است به جای پرسیدن چرایی عملِ او، ادعایش را شعاری از جانب شبکه فروشندگان مترو[1] بشماریم. او ترجیح میدهد خبرنگاران واقعیت را از زبان او نشنوند. بگذارید به این ترجیح او احترام بگذاریم و داستان او و همکارانش را از مرگ همکارشان بپذیریم: «او در حال فرار از ماموران تعادلش را از دست داد، به زیر قطار رفت و له شد». بگذارید یک لحظه بپذیریم که حامل حقیقت در زیرزمینهای تهران، نه مسافران، نه ماموران، نه مسئولان، بل اعضای شبکه فروشندگان مترو، اعضای این باند «خطرناک» و تحت تعقیبِ زیرزمینی هستند. آنها هستند که حقیقت را درباره همکارشان بهتر از هر کس دیگری میتوانند روایت کنند، چرا که آنها با هر حرکت خود، و با کوچکترین انعکاس صدایشان در زیر زمین، نه تنها معاش خود، بلکه زندگی شان را به خطر انداختهاند. بنابراین روایت آنها به زبان رسمی نیست. آنها ترجیح میدهند فاصله خود را از خبرنگاران، از این راویان واقعیتهای رسمی حفظ کنند و به جای گفتن واقعیت، داستان خود را بازگو کنند.
اگر، «حقیقت گویی» و نه حقیقت، مسئله اصلی کار فکری و کار سیاسی باشد، روش سیاست ورزی ما، حقیقت گوییِ ما، به جای ردگیریِ گفتههای مقامات مسئول و روایتهای رسمی و شبه رسمی، روایتها و داستانهایی است که نادیده انگاشته شد، بیاهمیت شمرده شد، و فراموش شد. اما ما چیز زیادی در دست نداریم، جز یک داستان: «مرد کردزبانی که در مترو سفره میفروخت و ما کم و بیش میشناختیمش، در حال فرار از مامورین، تعادلش به هم خورد، زیر قطار افتاد و له شد». این اظهار نظر، پایانِ داستانِ حاملان حقیقت در متروی تهران است. اما داستان آنها چه گونه آغاز میشود؟
مترو کجاست؟ نامکان چیست؟
نامکان، non-place، انتهای مدرنیته، و فزونیِ مدرنیته است. جایی است که زمان از کار میافتد، مکان از محتوا خالی میشود، و همه چیز در خاموشیِ سرد فرو میرود. مثال معروف نامکان، بزرگراههاست. بزرگراه حاوی هیچ بار فرهنگی و رفتاری نیست. بزرگراههای دهلی همانقدر ممکن است به دهلی تعلق داشته باشند که به سنگاپور یا سیاتل. و سوپرمارکتها، آن فضاهای بزرگی که برای خرید، برای خریدِ بیوقفه، طراحی شدهاند، نمونهای هستند از نامکانها. در سوپرمارکتها ساعتی یافت نمیشود، و زمان آنجا به ابدیت رسیده است. متروی تهران را نیز شاید بتوان به همین اعتبار یک نامکان نامید.
متروی تهران، واسطهای است برای نقل و انتقال نیروی کار از شرق به غرب از جنوب به شمال و بازگرداندن آنها به جای اول. در حال حاضر، بزرگترین شبکه توزیع نیروی کار در تهران شاید همین شبکه متروی شهری باشد. مسیر نقل و انتقال نیروی کار تا چه حد میتواند به خودی خود یک مکانِ حاوی محتوا باشد؟ برای کسانی که مترو را برای رفت و آمد مورد استفاده قرار میدهند، مترو جایی برای ماندن نیست. با این حال متروی تهران دارد برای آنها به یک مکان حاوی تناقض بدل میشود. آنجا مکانی برای ماندن نیست، اما کسانی هستند که سه، چهار ساعت از روز خود را در مترو و برای رفت و آمد سپری میکنند؛ آیا آنها به مترو، به ساکنان مترو تعلق خاطر و دلبستگی ندارند؟
یک نامکان، هرگز مطلقاً نامکان نیست. نامکانها همواره به سمت مکان شدن حرکت میکنند و مکانها به سمت نامکان شدن. همیشه سیلانی وجود دارد بین نامکان و مکان. سیلانی که در یک لحظه هر گونه تعین را از نامکان میگیرد و آن را از محتوا خالی میکند، و در لحظهای دیگر به آن تعین میبخشد. متروی گلبرگ برای مثال با مرگ آن جوان دستفروش تعین یافت. یا درگیری دستفروشان و ماموران در فضای مترو، به مترو تشخصِ مکانیای میدهد که پیش از آن نداشته است و به عنوان یک نامکانِ فوقِ مدرن قرار نبود داشته باشد.
تصاحب نامکانِ مترو
متروی تهران، این غول چند سر زشت و تاریک، که قرار بود تنها به رهگذران، به آنها که میروند و میآیند اختصاص یابد، چند وقتی است که توسط یک جنبش آرام زیرزمینی اشغال شده است. بخشی از نیروی کاری که مترو واسطه انتقال آن محسوب میشد، در جای خود ایستادند، به آنجا احساس تعلق کردند، و زندگی خود را حول آن سامان دهند؟ چنین میل ورزیدنی به نامکان، حتی اگر میلی باشد از جنس میل به بقا و امرار معاش، در آنجا بیشتر از هر جای دیگری ممنوع است.
کسانی هستند که همچون مسافرانِ گمشده در تزانزیت، رانده شده از همه جا، مترو تهران را اشغال کردهاند. اما آیا آنها را باید تنها با ویژگی مطرود بودن متمایز کرد؟ به هیچ وجه! آنها خلاقانه دست به کارِ اشغال مکانی شدهاند که برای امرار معاش آنها بهترین انتخاب است. شبکه خود را در آنجا شکل دادهاند. در این شبکه تقریبا همه هم را میشناسند، به یکدیگر برای فرار از مامورین کمک میگیرند، اطلاعات لازم را با هم رد و بدل میکنند و با هم برای ارائه محصولاتشان هماهنگ میشوند.
آنها از کجا آمدهاند؟ از همه جا، از هر گونه حاشیهای، چه از میان اقلیتهای قومی، چه از میان اقلیتهای مذهبی، چه از میان قشر تهیدست حاشیه نشین شهری. مهمتر از همه از میان زنانِ تهیدستِ ساکن حاشیه شهر که فعالانه در ساخت این شبکه پیشرو بودهاند. آنها، همه این حاشیه نشینها و به حاشیه رانده شدهها، در دل شهر تهران، در زیرزمینهای شهر تهران، مکانی را تصاحب کردهاند، که پیش از آنکه مالکیتش حقِ کسی باشد، به همه، به اجتماع تعلق دارد. آنها نه تنها علیه اقدام دولت برای نظم بخشیدن به این مکان ایستادهاند، بلکه هیچ ادعایی برای خصوصی کردنِ ملکِ مشترک اجتماعی ندارند. تنها حضور آنهاست، و توانایی آنها در شکستنِ دوگانه مدیریت دولتی- مالکیت خصوصی، که آنقدر برای پاسدارانِ نظم شهری و قدرت پلیسی هراسآور است. برای دولت و طرفداران نظم موجود، هیچ چیز هراسآورتر از آن نیست که فرایند نامگذاری، فرایند نظمبخشی به خطر بیفتد. و برای جنبش زیرزمینیِ امرار معاش، نظمِ موجود در مقایسه با ضرورت حیات چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ سکونت آنها در مترو، حرکت آنها در دالانهای تاریک مترو، خود همان اقدام به «حقیقتگویی» است و داستانسرایی آنها پس از مرگ دستفروش تنها بخشی از کنش حقیقتگویی مهمتری است که از جانب آنها رخ میدهد.
پروندهی نامختوم
پرونده قتل هیچگاه مختومه نخواهد شد. نه با تشخیص قاتلین اصلی، نه با اعدام آنها، و نه با بازسازی صحنه قتل و تکرارِ هزارباره آن. دو مشکل اساسی در دیدگاه رایج درباره بازرسیِ قتل وجود دارد. اول آنکه، برخلافِ روند کلاسیکِ داستانهای پلیسی، پیگیریِ نشانهها و زنجیرههای علت و معلولی، لزوما به حل معمای اصلی منجر نمیشود. معمای اصلی معمولاً همان یافتن شیوه قتل و هویت قاتل است. با این حال یافتن قاتل اصلی، یا بازسازی صحنه مرگ و انگیزهها و جزییات آن، حتی اگر ممکن باشد، در نهایت یکی از هزاران معمایی است که در یک قتل دخیل است. این همان مشکل دوم است. در میان این همه معما، کدام معما از همه بیشتر برای ما اهمیت دارد؟ در بررسی پرونده قتل دستفروش متروی تهران، برای من مهمترین معما، همان یافتن زنجیرههای حقیقتگویی است که پشتِ یک قتل ممکن است پنهان شده باشد، که به خاطر یک قتل آشکار شده است، که یک قتل به خاطر آن رخ داده است. مرگِ دستفروشِ متروی گلبرگ، نشان داد که کنش حقیقتگویی چقدر نادر است، اما اگر رخ دهد، از جانب چه کسی یا کسانی میتواند باشد.
داستانِ «حقیقی» شاید اینگونه ادامه یابد:
«مردی فرار میکند تا روز بعد دوباره به آنجا بازگردد و زندگیاش را زندگی واقعی اما زیرزمینیاش را خیلی عادی پی بگیرد و برای بقا مقاومت و تلاش کند». این یکی از درامهای خیالی است که فروشندگان مترو از خلال روایت خود از مرگ دستفروش حک کردند. دیگر مهم نیست که داستانِ «واقعی»، آن اتفاق دلخراش دقیقاً چه گونه رخ داد.
پانویس
[1] این نام، شبکه فروشندگان مترو، نامی زیرزمینی است. چنین نامی بر روی زمین طبیعتا فاقد معناست. اما مهمتر از آن، نامی است که گفتن آن در زبان رسمی ممنوع است. زبان رسمی، زبانی است متعلق به ادارات، مورد استفاده شرکتهای تجاری، متعلق به کارمندان یقه سفید و بوروکراتها. زبان رسمی در یک نامکان همچون مترو از رسمیت میافتد.
ممنون. خیلی مقاله مفصل و جالبی بود.
احسان / 11 August 2014