بخش اول این مقاله با این پرسش آغاز شد: علی شریعتی به عنوان یکی از موثرترین سازندگان گفتمان انقلاب ۵۷ چه درکی از لیبرالیسم داشت؟ به خیل بی شمار مشتاقان خود در این مورد چه میآموخت؟ دست پروردگان و پیروان او چه بینشی نسبت به لیبرالیسم مییافتند؟
در ادامه به تعاریف شریعتی از لیبرالیسم پرداخته و گفتیم که او لیبرالیسم را ایدئولوژی بورژوایی خودخواهانه و خودپرستانهای قلمداد میکرد که خود را در نقاب “امپریالیسم اومانیسم” ظاهر میکرد. مدعی بود که همه روشنفکران درباره دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر به تردید افتاده و در خود جهان غرب، از آزادیهای غربی نفرت دارند. نقد او بر لیبرالیسم/لیبرال دموکراسی، معطوف بر عملکرد دولتهای لیبرال دموکراسی غربی بود. به تعبیر دیگر، از طریق نشان دادن خطاهای دولتهای لیبرال دموکراسی، لیبرالیسم و دموکراسی و حقوق بشر را رد میکرد. اما این رویکرد را درباره اسلام قبول نداشت. یعنی عملکرد مسلمین در طول تاریخ و حکومتهایی که به نام اسلام ساخته بودند را معلول اسلام به شمار نمیآورد، بلکه، معلول بدفهمی اسلام و یا انحراف از اسلام قلمداد میکرد. اینک ادامه مقاله:
حرف مفت دموکراسی و لیبرالیسم برای ایران
در تعارض با دیگر مواضع که تجدد و دموکراسی و لیبرالیسم را نفی میکرد، در جایی آنها را برای غرب مقدس و حرف حساب قلمداد کرده، اما میگوید اینها برای ما “حرف مفت” بوده که تاوانهای سنگین برای آن پرداخته ایم:
“مذهب، علم پرستی، تجدد، دموکراسی، لیبرالیسم…همه حقایق بزرگ و عوامل مقدس پیشرفت مادی و معنوی بشریتاند و در عین حال اگر درست بنگریم خواهیم دید که آسیا و آفریقای این دو قرن اخیر چه زخمهای کاری از همین حرفها خورده اند! حرفهایی که در آن جغرافیا حرف حساب بودند و در این جغرافیا حرف مفت و ایکاش فقط مفت. چه تاوانهای سنگین که بابت این حرفها پرداخته ایم. همه افسون و همه افسانه! ” (ج ۴، ص ۲۴۱).
دموکراسی و لیبرالیسم متعلق به شکم سیرانند، نه گرسنگان که دردشان چیز دیگری است. میگوید:
“یکی از راه حلهایی که به صورت کالایی صادراتی از اروپا وارد جهان سوم شد، دموکراسی و لیبرالیسم بود که در هیچ کشوری ثمره درخشانی به بار نیاورد، چرا که این دو کالای صادراتی نمیتواند باشد، بلکه عبارت از کالایی است خاص جوامعی که به درجهای معین از تکامل و خودآگاهی رسیده باشند. تا بالاخره بعد از جنگ بین الملل دوم دموکراسی اروپایی از طرف بعضی از رهبران ملی این کشورها مورد شک واقع شد و امروز چندان اعتقادی به آن نیست. به طور کلی این بحث را میتوان در این جمله خلاصه کرد که احساسات و بیماریها و عقدههای ناشی از برخورداری و سیری اروپاییان، به مردم گرسنهی کشورهای کم رشد منتقل شد، که این دردها برای آنها دردی واقعی و اصیل نیست. روشنفکران جامعههایی که از گرسنگی میمیرند ادای روشنفکران جامعههایی را در میآورند که از سیری میترکند” (ج ۱۲، ص ۸۰).
آیا این مدعای شریعتی صادق است که دموکراسی و لیبرالیسم در “هیچ کشور جهان سومی دستاورد درخشانی به بار نیاورد”؟ با شواهد متعددی میتوان مدعای او را ابطال کرد. از سوی دیگر، از یک منظر، نظامهای غیر دموکراتیک، منشأ انواع و اقسام فسادها و سرکوبها و نابهنجاریهای اجتماعیاند. لیبرالیزه کردن اقتصاد چین، طی دوره ۲۰۱۳- ۱۹۷۹، میانگین رشد اقتصادی ۹.۵ درصدی را به همراه آورده است. آیا دموکراسی هند به یکی از قدرتهای جدید اقتصادی جهانی تبدیل نشده و نتوانسته دهها میلیون تن از فقرای خود بکاهد؟ کره جنوبی اینک در چه وضعیتی قرار دارد؟ ترکیه مسلمان چه دستاوردهای چشمگیری از لیبرال دموکراسی به دست آورده است (رجوع شود به مقاله “ترکیه؛ الگوی جهان اسلام یا سلطهطلبی منطقهای“).
به لجن کشیدن دموکراسی و لیبرالیسم توسط غرب
شریعتی دائماً میان طرد اصل دموکراسی و لیبرالیسم از یک سو، و طرد واقعیت آن در جهان غرب از سوی دیگر، در حال رفت و آمد است. میگوید:
“در آن سو[غرب]، به لجن کشیده شدن دموکراسی، لیبرالیسم، آزادی فردی و حرمت حقوق انسانی- که پس از انقلاب کبیر جان گرفته بودند- با ظهور قدرت سرمایه داری و حکومت پول و کیش سوداگری و زرپرستی و حاکمیت مطلق روح پست و پلید و دنیوی که در آن علم را و عشق را هم با پول، میتوان خرید، و انسان، جز در رابطه تولید و مصرف، هیچ معنایی ندارد و وجود، جز مقدار موجودی، هیچ ارزش” (ج ۵، ص ۱۳۷).
به گمان شریعتی جهان غرب تبعیض و بهره کشی وحشیانه و استبداد سیاسی را در نقاب لیبرالیسم و دموکراسی مخفی کرده است. در سال ۱۳۵۰ میگوید:
“استبداد سیاسی، تبعیض اجتماعی، بهره کشی وحشیانه قدیم در غرب، رانده شده است، اما، همگی، خشن تر از همیشه، به صورت نظام سرمایه داری، بازگشته است و در نقاب لیبرالیسم و دموکراسی خود را مخفی کرده است” (ج ۶، ص ۲۱۸).
آزادی غربیان، “دیکتاتوری مخفی” قبل از انتخابات و “دیکتاتوری آشکار” پس از انتخابات است. میگوید:
“بردگی مزمنی که اقتصاد با ایجاد قدرت خرید کاذب به وجود آورده است. و این است معنی از بین رفتن آزادی فرد، در عین حالی که از نظر سیاسی و حقوقی آزادی دارد. و این یکی از مصداقهای آن اصل کلی و حاکمی است که آن را “آزادی کاذب” یا استبداد مخفی یا “انتخاب جبری” میتوان نامید. بدین گونه که فرد در دموکراسی و لیبرالیسم نظام اجتماعی غربی آزاد است که هر چه بخواهد و میپسندد انتخاب کند ولی عملاً عوامل فرهنگی و هنری و تبلیغاتی و سیاسی جوی پدید میآورد که وی همان چیز را پسند میکند که برایش تعیین کرده اند، همان چیز یا کسی را انتخاب میکند که باید انتخاب شود. من آزادم که به هر کسی در دنیا رأی بدهم اما میلیونها رأی عملاً به دو سه نفر تعلق میگیرد (یکی انگور دیگری عنب و دیگری اوزم). من رأیم را آزادانه ابراز میکنم و با کمال دقت و صداقت به حساب میآید، اما خود این رأی را در من نصب کردهاند. دیکتاتوری آشکار بعد از رأی قرار دارد و دیکتاتوری مخفی پیش از آن. در اقتصاد نیز از نظر حقوقی همه آزادند. هیچ ملتی، خانوادهای یا فردی را مجبور نمیکنند که کالای روز افزون رنگارنگ صنعت سرمایه را بخرد، اما همه آزادانه حتی با فروش همه چیزشان میخرند” (ج ۱۲، ص ۴۷).
احزاب غربی نیز ابزار سلطه طبقه حاکمه بوده که از طریق شعارهای طبقه محکوم بر آنان حکمرانی میکنند. در سوم آبان ۱۳۵۱ میگوید:
“این احزاب که کاملترین نمونه هایش را در دنیای سرمایه داری غرب میبینیم، هرگز، ماهیت خود را و نیز نقش خود را به عنوان وسیلهای در انحصار طبقهی حاکم (علیه طبقهی حاکم) اعتراف نمیکنند، بلکه، برعکس، غالباً، نه تنها وابستگی طبقاتی خود را به قطب حاکم کتمان میکنند، که ایدئولوژی، و شعارهای ویژه طبقه محکوم را اعلام میکنند از قبیل، دموکراسی، لیبرالیسم، مردم، مسیحیت، کارگر، عدالت، و حتی سوسیالیسم! و گاه، حتی دو نقابه! سوسیال دموکرات، ناسیونال سوسیالیسم” (ج ۷، ص ۱۲۱).
در جهان غرب، دموکراسی و لیبرالیسم توسط بورکراسی و تکنوکراسی در حال از بین رفتن است. در این مورد نیز شریعتی به صرف بیان مدعا اکتفا کرده و نمیکوشد تا دلیل یا دلایلی برای تأیید مدعای خود ارائه کند. میگوید:
“رشد تکنوکرات- بوروکرات، که به صورت یک طبقهی کاملاً مشخص واسطهی بین پرولتاریا و سرمایه داری (بورژوازی) قرار میگیرد، شکل دیگری را در رهبری جامعه و در روانشناسی حاکم بر جامعه تعیین میکند، که هم با سوسیالیسم دشمن و مخالف است و هم با لیبرالیسم بورژوازی و دموکراسی سرمایه داران غربی (که در قرون ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ در اروپا به وسیلهی بورژوازی علی رغم فئودالیته و کلیسا به وجود آمد) مخالف است. این است که میبینیم کم کم نهادهای دموکراتیکی که در قرن نوزدهم و حتی اوایل قرن ۲۰[وجود داشت]، [یعنی] همان مسایل دموکراسی و آزادیهای فردی، که افتخار دنیای آزاد- به قول خودشان- و افتخار بورژوازی بود، متأسفانه حتی به شکل تظاهر و به شکل ظاهر هم دارد در اروپا از بین میرود، و میبینیم که روز به روز همان نهادهای دموکراتیک که بعد از انقلاب کبیر فرانسه در اروپا رشد کرد، به وسیلهی خود دستگاههای رهبری مورد تجاوز قرار میگیرد” (ج ۱۸، صص ۴۱۹- ۴۱۸).
می گوید که مردم و رهبران فرانسهای که مهد دموکراسی و لیبرالیسم بوده، از نظر سطح فکری، همچنان در سطح فکری قرون وسطی قرار دارند. این مدعا با کدام شواهد و قرائن تأیید میشود؟ هیچ. این مدعا کاذب بوده و شریعتی هم قادر نخواهد بود تا برای مدعای کاذب دلیل ارائه نماید. فقط به متغیر سواد بنگرید. چه تعداد از مردم فرانسه قرون وسطی با سواد بودند؟ چه تعداد از باسوادان دارای تحصیلات دانشگاهی بودند؟ تحصیل کردهها در قرون وسطی چه میآموختند و در دوران مدرن چه میآموزند؟ اگر هم منظور شریعتی شعور سیاسی و اجتماعی مردم و رهبران فرانسه باشد، بازهم مدعای او کاذب است. رهبران سیاسی همیشه میتوانند مردم را با دروغ فریب دهند (جنگ عراق یک نمونه آن است)، اما این بدین معنا نیست که سطح شعور سیاسی و اجتماعی مردم قرن بیستم در سطح شعور سیاسی و اجتماعی دوران قرون وسطی بود.
می گوید:
“در فرانسهای که دو قرن از انقلاب کبیر را پشت سر گذاشته و در فرانسهای که مرکز رنسانس و تجدید تولد بوده و جلوتر از همه، تعصبات مذهبی را فروریخته و در دموکراسی و لیبرالیسم و آزادیخواهی و حقوق انسان پیشتاز است، هنوز هم عوام و کسانی که متولی عوامند در سطح همان عوام قرون وسطی میاندیشند” (ج ۲۰، ص ۱۴۳).
از یک سو در سال ۱۳۵۱ مدعی میشود که ظهور فاشیسم در جوامع غربی را به هیچ طریقی نمیتوان تبیین کرد:
“واقعاً با هیچ قاعدهای جور در نمیآید: نه با لیبرالیسم غربی جور در میآید، نه فلسفه تاریخ مارکس جور در میآید، نه با فلسفه تاریخ هگل جور در میآید، اصلاً با هیچ چیز مارکس جور در نمیآید” (ج ۱۸، ص ۲۱۸).
اما از سوی دیگر در ۲۳/۹/۱۳۴۸ ادعا میکند که فاشیسم محصول علم است:
“روحانیون دیروز همبستگان فئودالیسم و استبداد بودند و دانشمندان امروز وابستگان کاپیتالیسم و استعمار. کلیسا، کاخ اندرونی و بیرونی طبقه حاکم بود و امروز دانشگاه و کارخانه چنین است. روحانیت، پاپیسم را به وجود آورد. و علم، فاشیسم را. او گناه میخرید و بهشت میفروخت، و این گناه میفروشد و بهشت میخرد. او به گردن آفریقایی زنار میبست و این زنجیر… و این فاجعههای علمی، بسیاری از متفکران را مردد کرده که از این دو کدام یک کمتر بد است؟ از دین، اختناق و شکنجهی تفتیش عقاید (انگیزیسیون) را دید، به آزادی پناه برد، و از دموکراسی و لیبرالیسم فاجعه کاپیتالیسم و ماشینیسم را” (ج ۲۵، ص ۳۳۰).
بدین ترتیب، فاجعه کاپیتالیسم و ماشینیسم محصول دموکراسی و لیبرالیسماند. آیا پدیدههای فاجعه آفرین میتوانند مقبول باشند؟
پرسش شریعتی این بود که از میان جهان کهن و جهان مدرن، کدام یک “بدتر” است؟ او در سال ۱۳۵۴ یا ۵۵ در پاسخ گفته است:
“چنگیز دیروز سلاحش شمشیری بوده است و مرکبش اسبی و نقابش و دفاعش سپری و همین! اما چنگیز امروز، مرکبش “صنعت” است و سرمایه و شمشیرش “علم” است و نقابش آزادی، انسان دوستی، تمدن، پیشرفت، صلح، سوسیالیسم، حقوق بشر، لیبرالیسم، اومانیسم” (ج ۲۵، ص۳۵۳).
لیبرالیسم: راه موهوم
شریعتی در جای دیگری لیبرالیسم را “راه موهوم” به شمار آورده و مینویسد که بازار آزاد، مقررات زدایی:
“مبنای آزادی خواهی و لیبرالیسم غربی بوده و روشنفکران کشورهای آسیا-آفریقا…آن را ناشیانه و سطحی…گرفتند و بیش از یک قرن مردم خویش و نهضتها و انقلابات خویش و همهی نیروهای فعال و بیدار و شایسته فکری و روانی جامعه خویش را در این راه موهوم و غیر ممکن اوتوپیامآبانه به هدر دادند! در زیر این پوشش لیبرالیسم آن چه مجهول و متروک ماند روابط غیرانسانی طبقاتی، انحطاط فکر و فرهنگ، بی سوادی و فقر و استثمار داخلی و استعمار خارجی بود. پس از شهریور[۱۳۲۰] دیدیم که روشنفکران و صاحب اعتقادان هوشیار و مبتکر ما از همه چیز گفتند جز از نفت و استعمار و استثمار. حتی دین تازه ساختند اما اشارهای به کشتیهای جنوب نکردند. کسروی. صوفیگری و کتابسوزی و شعر و حافظ…و ارانی، عرفان و اصول مادی، “روح هم مادی است” و ماتریالیسم دیالکتیک مینوشت و احسان طبری “یک گام به پیش دو گام به پس” لنین را و دیگری آنتی دورینگ انگلس را ترجمه میکرد. روشنفکران مبارز چپ ما لبه تیز مبارزه شان را در یک کشور عقب مانده شرقی ایده آلیسم فلسفی و خدا قرار داده بودند نه فئودالیسم و خان. در ده بیشتر آخوند را میکوبیدند و اول اعتراضشان به دهقان، نماز و کربلایش بود. حتی، کاپیتال مارکس و مقدمهای بر اقتصاد سیاسی اش ترجمه نشد” (ج ۳۵، صص ۸۶-۸۵).
آیا روشنفکران دهه ۱۳۲۰ به بعد ایران لیبرال بودند یا مخالف لیبرالیسم؟ آیا آنان از نفت، استعمار و استثمار سخن نمیگفتند و اینها اجزای اصلی گتمان شان را تشکیل نمیداد؟ گفتمان روشنفکری مخالف رژیم شاه، چپ بود یا لیبرال؟
شریعتی در نوشتهی دیگری اعتقاد به حقوق بشر، دموکراسی و لیبرالیسم را عامل سقوط به قهقرا و رکود و انحراف قلمداد میکند. مینویسد:
“اگر به حقوق بشر، اصالت فرد و اومانیسم و احترام به آزادیها و آراء مردم قائل باشیم یعنی به اندیویدآلیسم، لیبرالیسم، دموکراسی…به رکود و حتی قهقرا و انحراف میافتیم و میدان دادن به عوامل نیرومند فساد. اگر به رهبری و پیشرفت اصالت قائل شویم لیبرالیسم، حقوق و عقیدهی فرد و حتی مردم را قربانی کرده ایم…تحقق عملی یک فکر انقلابی مترقی به مبارزه و جنگ نیازمند است، از طرفی جنگ با آزادی فرد در فکر و زندگی مغایر است. محمد اگر قریش و بسیاری قبایل بدوی عرب و اقلیت خطرناک یهود را به اختیار خود وامی گذاشت و حق آزادی افراد و گروههای انسانی را در عقیده و شیوه زندگی محترم میداشت دعوتش در همان مکه گم شده بود و تاریخی و تمدنی به وجود نیاورده بود. از طرفی اعمال زور در راه عقیده و تحمیل یک مکتب و یک شیوهی خاص زندگی فردی و سیاسی و اجتماعی بر یک فرد یا یک جامعه با حقوق بشری و دموکراسی و لیبرالیسم مغایر است. آیا به “دین شمشیر” (اتهام مسیحیان به اسلام که میگویند با شمشیر پیش رفت) معتقدید یا آن را محکوم میدانید؟ ” (ج ۳۵، ص ۲۴۵).
گویی به باور شریعتی، اسلام از طریق زور بسط و گسترش یافته است. در نوشته دیگری دوباره لیبرالیسم اقتصادی را سقوط از بام به شمار آورده است :
“مادی گرایی حریص فلسفی (سوسیالیسم، مارکسیسم…[؟ ]) و اخلاقی (کاپیتالیسم، استعمار، لیبرالیسم اقتصادی، [؟ ]) سقوط ازین سوی بام است” (ج ۳۵، ص ۳۵۷).
شریعتی میگوید که بعد از جنگ دوم جهانی خوش بینی بورژوازی از بین رفت. این امر را معلول ۱۵ عامل قلمداد میکند. در عامل سیزدهم مینویسد: “فساد و بی هدفی و فقدان رهبری اجتماعی و دموکراسی و لیبرالیسم فکری” (ج ۱۱، ص ۴۴). “امروز نیز در دورهی انسان پرستی، دموکراسی، لیبرالیسم و حتی طرز تفکر سوسیالیستهای اروپا، باز اگوسانتریسم و خودمداری هست” (ج ۱۴، ص ۱۶۳).
شریعتی در سالهای پس از ۱۳۵۱ میگوید که “سراب لیبرالیسم” محصول استثمار حیله گرانه و استعمار جنایتکارانه است:
“بورژوازی غربی که وعدهی تحقق بهشت موعود را در روی زمین به کمک تکنولوژی و براساس اکونومیسم و لیبرالیسم فردی میداد، و در برابرش، مارکسیسم که از رستگاری انسان ستمدیده به کمک تکنولوژی و براساس کمونیسم و دیکتاتوری طبقاتی دم میزد، هر دو، پس از نیل به هدفهای خویش سرابهایی متفاوت را پیش چشم انسان پدیدار کردند که در آن، قدرت اولی زاده استثمار حیله گرانه طبقات تهی دست و استعمار جنایتکارانه ملتهای فاقد صنعت و قدرت در جهان بود و قدرت دومی ناشی از سلب قدرت از همه و تمرکز همه چیز انسانها در دستهای جبار دیکتاتوری یی که با قتل عامها و خشونتهای افسانهای و ریشه کن کردن همه افکار و عقاید و محو همهی ملیتها و اصالتها شکل گرفته بود” (ج ۲۷، صص ۱۳۸- ۱۳۷).
طرد روایتهایی از اسلام که با دموکراسی و لیبرالیسم سازگارند
او که سالهای زیادی به شدت دموکراسی و لیبرالیسم را محکوم کرده بود، طلوع مجدد اسلام را نوید میداد. در نیمهی دوم سال ۱۳۵۵ میگوید:
“در چنین زمانی این همه خطیر و این همه خطرناک و در آستانهی ظهور مجدد بعثت فکری و روحی اسلام که بی شک به بعثتی اجتماعی و تکوین امتی انقلابی خواهد انجامید و اسلام پوست بر تن میدراند و دوباره متولد میشود…در چنین شرایطی، شرایطی که در آن، سرمایه داری از دموکراسی و لیبرالیسم که میراث انقلاب کبیر فرانسه بود، به سوی ماشینیسم رو میکند و یک “طبقهی جهانی” میگردد…اسلام، بعثت مجدد خویش را پس از یک دوران طولانی رکود، آغاز کرده است” (ج ۱، ص ۲۰۲).
می گفت که همه برساختههای غربی موهوم و از کار افتادهاند. به ایدئولوژی جدیدی احتیاج بود که همان اسلام است. در اول آذر ۱۳۵۰ میگوید:
“قرآن که از نجات این طبقه و نفی استضعاف در جهان سخن میگوید و این است که سخنش همیشه زنده است، چه اگر به جای آن، یکی از انواع آن را مثلاً استبعاد یا استعمار یا استبداد را میکوبید، پس از تحقق استقلال و دموکراسی و لیبرالیسم، و نفی نظام بردگی، سخنش مرده بود و رسالتش منتفی شده بود و تنها ارزش تاریخی داشت. و پس از استقلال و لیبرالیسم، که باز توده در اشکال دیگر به ضعف گرفتار میشود از قبیل استثمار طبقاتی یا استحمار فکری (به وسیله مذهب، هنر، فلسفه، ادبیات، ایدئولوژی، تبلیغات، آزادی جنسی، فلسفهی پوچی، بکت بازی، نیهیلیسم، تصوف، زهدگرایی، فردگرایی، ریاضت، ذهنیت گرایی، مادیت گرایی، رئالیسم، ایده آلیسم و مواد مخدر و هزاران هزار فوت و فن کهنه و نو و رنگ که همه جادوهای سیاه اراده و آگاهی و بیداری و مسئوولیت است تا قدرتهای انسانی و استعدادهای خدایی در مردم فلج بشود و به ضعف دچار گردد)، رسالت قرآن که مبارزهی با استعمار و استبداد و استعباد (بردگی) بود، در وضع جدید نمیتوانست به کار آید و ناچار روشنفکران به یک ایدئولوژی تازه که بتواند نظام تازه و پدیدههای ضد انسانی و فرمهای ضد مردمی نوساخته را تفسیر کند و با آن مبارزه کند نیازمند بودند” (ج ۲۰، ص ۲۵۱).
بورژوازی لیبرال ضد مذهب بود و با نفاق دموکراسی و فریب لیبرالیسم به جنگ مذهب آمده بود. میگفت:
“در عصر “بربریت تمدن”! و جلدی تکنیک و حیله گری علم و جادوگری هنر و دغلکاری فلسفه و نفاق دموکراسی و بشر دوستی- که همگی کارگزاران مذهب پول شدهاند و فلسفهی اصالت مصرف- یک باره بی سلاح و بی دفاع ماندن! این است که بورژوازی، در آغاز عصر جدید، یعنی قرون شانزده و هفده، تا در اروپا پا گرفت، به نام روشنفکری و علم پرستی! با مذهب درافتاد و هنگامی که وارد مرحلهی استعمار شد و پا به شرق نهاد، به نامهای ظاهر فریب ناسیونالیسم و لیبرالیسم و تجدد و اومانیسم، در آغاز بر مذاهب بزرگ تاخت” (ج ۲۰، ص ۳۳۷).
شریعتی ارزشمند بودن ایدههای دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر را نفی کرده و مدعی است که متفکران جدید هم درباره آنها به تردید افتادهاند. او امامت را جایگزین آنها میسازد. میگوید:
“همان گونه که ما در قرن اخیر به شدت دچار وسوسهی دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق فردی بشر شده ایم متفکرین امروز در قرن اخیر (از قرن ۱۹، بخصوص سوسیالیسم) به ارزش مطلق شکل دموکراسی لیبرال مردد شدهاند و آن را با اصل پیشرفت و ارشاد و اصلاح مغایر دانستهاند. دموکراسی دیریژه تألیف این دو جریان است. مسئلهی امامت در اینجا موقعیت حساس شگفتی را حائز است. امامت، بخصوص در تلقی غدیری آن یعنی دموکراسی لیبرال اما متعهد به اقتدای به امام، به یک ضابطه و ملاک مشخص، به یک “میزان الاعمال” (ج ۳۵، ص ۱۹۵).
در اردیبهشت ۱۳۴۹ ارائه روایتی لیبرالیستی، دموکراتیک و صلح طلبانه از اسلام توسط “روشنفکران مسلمان” را “لوس بازی” و “بزک کردن” قلمداد میکند. وقتی شریعتی با لیبرالیسم و دموکراسی مخالف است، به طور طبیعی با روایتهای سازگار با لیبرالیسم و دموکراسی از اسلام هم باید مخالف باشد. میگوید:
“متأسفانه یک عده از روشنفکران مسلمان که میخواهند اسلام را با روح و زبان امروز بیان کنند، و به فکر و سلیقهای که روح زمان ما میپسندد و مد میشود[رو میکنند] امروز صلح جهانی، هم زیستی مسالمت آمیز، عدم تعصب، آزادی و احترام به همهی افکار و عقاید مد شده است…روشنفکران مسلمان یا مسلمانان تازه روشنفکر ما هم خود را برای لیبرالیستها و دموکراتها و اومانیست ها، لوس میکنند که اسلام از سلم یعنی صلح و صلح هم یعنی همزیستی مسالمت آمیز و سازشکارانه میان طبقات و مذاهب و افکار و عقاید…عجبا! اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است. نباید از اتهام کشیشها و استعمارگران و شبه روشنفکران- کاردستی آنها ترسید و جا زد. با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پیش نمیرود، حقیقت را باید آن چنان که هست شناخت، نه آن چنان که میپسندند. جهاد را نباید دفاع توجیه کرد. دفاع احکام دیگری دارد و جهاد احکام دیگری. اسلام، جنگ حق و باطل، از آدم تا انتهای تاریخ (آخر الزمان) است” (ج ۵، ص ۶۵).
او به دنبال روایتی انقلابی از اسلام بود تا در برابر دموکراسی و لیبرالیسم و اومانیسم “حالتی انتقادی و تهاجمی” داشته باشد. در ۵۵-۱۳۵۴ میگوید:
“این گونه مذهب را فهمیدن[اسلام ایدئولوژیک انقلابی]…داشتن تمامی عقدههای حقارت و خودکم بینی و نارسایی و کهنگی وعقب ماندگی روشنفکر ما را، به عنوان یک مسلمان در برابر فکر و فرهنگ بورژوازی یا مارکسیستی غرب، در جانش ریشه کن میسازد، و حتی، در برابر تمامی دعوتها از دموکراسی و لیبرالیسم و مارکسیسم و سیانتیسم و اومانیسم، حالتی انتقادی و تهاجمی در خود مییابد” (ج ۵، ص ۲۰۸).
شریعتی مدعی است که پیشرفت اسلام ایدئولوژیک انقلابی، لیبرالیسم و دموکراسی و همه مکتبهای مدعی را “خلع سلاح میسازد”. مینویسد:
“پیشرفت اسلام، به عنوان یک ایدئولوژی مترقی انقلابی…امامت به مفهوم یک فلسفه سیاسی و رهبری انقلابی…لیبرالیسم را در حرمت و حمایت آزادی اندیشه و تحمل عقیده مخالف و امکان رشد آزاد انسانها و دموکراسی را در نفی حکومت جبارانه و سلطنت جائرانه و استعلاء و استکبار قدرتهای مسلط و تکیهی بر مردم، به عنوان منشأ قدرت دولت،…و در یک چشم انداز وسیع، تمامی دعوتهای مترقی و مکتبهای مدعی را در رهبری و ترقی خواهی و نجات روشنفکران حق پرست، ملتهای محکوم و طبقات محروم و پاسخگویی به نیازها و رنجها و آرمانهای انسان راستین، خلع سلاح میسازد و همه مکتبهای وسوسه انگیز و خوش برخورد چرب زبان غربی را، چون سیانتیسم- که دانش زرخرید خواجگان و خانه زاد خاقان است و نوعی اسکولاستیک جدید- لیبرالیسم- که میدان آزاد مسابقهای است که در آن همه حق شرکت دارند و همه میتازند، و طبیعی است و جبری، که تنها سوارهها پیش میافتند- و دموکراسی- که حکومت اکثریت آراء مردم است، اما، آرایی که پیش ساخته و طلسم شدهی جاودی پول است و مردمی که هر چه را حقیقت مییابند، آشکارا، از دل، ابراز مینمایند و سرمایه داری، آن چه را مصلحت میداند، پنهانی، به دلشان، الهام میکند” (ج ۵، صص ۲۱۴- ۲۱۳).
در ۷/۸/۱۳۵۱ ضمن تجلیل از نحوهی برخورد علی بن ابی طالب با مخالفان خود میگوید:
“دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر جهان امروز، در برابر چنین رفتار علی، شرمگین است” (ج ۲۶، ص ۲۴۵).
امام علی ای که شریعتی میسازد، ترکیبی از بودا (عرفان)، مارکس (سوسیالیسم) و سارتر (اگزیستانسیالیسم) است:”خود علی که برای ما شناخته شده است نمونه و تجلی کامل این سه بعد است” (ج ۲، ص ۹۲).
در آثار شریعتی دفاع از آزادی هم وجود دارد. خصوصاً در سخنرانیهای ماههای آخر عمر، آزادی را یکی از ویژگیهای اسلام ایدئولوژیک خود به شمار میآورد. اما در جلسهای که مرتضی مطهری، علی خامنهای و فخرالدین حجازی هم حضور داشتند، به صراحت میگوید که منظورش از آزادی، “آزادی منفی لیبرالی” نیست، “فلاح” اسلام است. میگوید:
“در اسلام آرمان، فلاح است. البته با همان اندازه اختلاف معنی ای که بین لیبرته، فلاح وجود دارد.لیبرته آزاد شدن از یک بند است، فقط، اما فلاح دربردارنده یک آزادی تکاملی وجودی است، نه آزاد شدن یک فرد از توی زندان. یک برداشتن مانع نیست، بلکه یک نوع رشد است، یک شکوفایی است.” (ج ۲، صص ۵۱- ۵۰).
بدین ترتیب شریعتی به دنبال “آزادی مثبت” بود و میگفت که اسلام هم به دنبال آزادی مثبت است. شریعتی تفکیک لیبرالی نهاد دین از نهاد دولت را هم رد میکرد. به روشنفکران میتاخت که با طرح این موضوع به وارثان میرزاملکمها، تقی زاده ها، رضاخانها و آتاتورکها تبدیل شدهاند. درست در زمانی که اسلام چهرهای مهاجم و انقلابی یافته، روشنفکران “شعار تفکیک روحانیت از سیاست” را مطرح کردند (ج ۲، صص ۱۷۷- ۱۷۶).
لیبرالیسم امپریالیستی و انقلاب فرهنگی دائمی
کتاب تئوری عدالت جان راولز در سال ۱۹۷۱ منتشر شد. شریعتی آن کتاب و آثار مشابه را ندیده بود. اما تا حدی که من میفهمم، اگر هم میدید، شاید تأثیر چندانی بر او نمیگذارد. فضای فکری دهه چهل و پنجاه ایران، فضای لیبرالیسم و دموکراسی نبود. یکی از نویسندگان نامدار ما که سهم زیادی در آشنایی ایرانیان با فلسفه مدرن- خصوصاً فلسفه سیاسی مدرن- داشته، میگفت: من هرگز نمیتوانستم کتاب جامعه باز و دشمنان آن کارل پوپر را در زمان شاه به فارسی ترجمه کنم. چرا؟ فضای روشنفکری اجازه نمیداد و فرد را کاملاً طرد میکرد.
رویکرد شریعتی به لیبرالیسم، مشابه رویکرد اکثریت مخالفان شاه بود. آنان گفتمانی را برساختند که لیبرالیسم را طرد میکرد، بدون آن که شناخت عمیقی از آن ارائه کند. آیا روشنفکران دهه چهل و پنجاه شناخت عمیقی از لیبرالیسم داشتند و آن را نفی میکردند؟ نمیدانم. اما اگر فردی مدعی است که روشنفکرانی بودهاند که به طور نظری از لیبرالیسم دفاع میکردند، باید مقالهها و کتابهای لیبرالی آنان را به عنوان شاهد و قرینه ارائه کند.
گفتمان مخالفان رژیم شاه، گفتمان ضد امپریالیستی، ضد استعماری، ضد طبقاتی و…بود. شریعتی هم مبارزه را به سه مرحله الف- “جنگ ضد امپریالیستی” و ضد استعماری. ب- ضد طبقاتی/برابری طبقاتی و ج- اومانیسم (به معنای وحدت بشری، فارغ از نژاد و ملیت و طبقات) تقسیم میکرد (ج ۴، ص ۲۹۴- ۲۹۰).
در گام اول ضد امپریالیستی، ناسیونالیسم نقش مهمی دارد. با شکست امپریالیسم و “طرد کامل استعمار”، ناسیونالیسم که وحدت ملی در برابر بیگانه ایجاد میکرد، به سرعت باید به مبارزه طبقاتی برای برابری تغییر شکل دهد (ج ۴، ص ۲۹۲).
شریعتی به صراحت اذعان میکند که سوسیالیست است و دشمن سرمایه داری. اگرچه سوسیالیسم به طور جبری پس از سرمایه داری حاکم خواهد شد، اما دلیل مهمتر این باور آن است که انسان را:
“از بندگی اقتصادی در نظام سرمایه داری و زندان مالکیت استثماری و منجلاب بورژوازی، آزاد میکند و روح پست سودجویی فردی و افزون طلبی مادی را که جنون پول پرستی و قدرت ستایی و هیستری رقابت و فریبکاری و بهره کشی و سکه اندوزی و خودپرستی و اشرافیت طبقاتی زاده آن است، ریشه کن میسازد و جامعه را و زندگی را جولانگاه آزاد و باز و یاری دهندهای برای روح حق پرستی و تعالی وجودی و تکامل اجتماعی و رشد نوعی میکند” (ج ۱۰، ص ۱۰۳).
امید دیگر شریعتی به سوسیالیسم این بود که ارزشهای اخلاقی را از روبنای اقتصادی به موجودی مستقل تبدیل کند.می گفت:”سوسیالیسم برای ما، تنها یک سیستم “توزیع” نیست، یک فلسفه زندگی است” (ج ۱۰، ص ۱۰۵).
اگر هم سوسیالیست بود، سوسیالیسم او، سوسیال دموکراسی نبود. برای این که “سوسیال دموکراسیهای غربی” را شکست خورده به شمار میآورد که پس از روشن شدن “نارساییها و گژی ها” یش، امید روشنفکران را بر باد دادهاند. به همین دلیل، از تولد مجدد اسلام به عنوان جایگزین سخن میگفت (این سخنان متعلق به آخرین نوشته اش در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ است. مجموعه آثار، جلد ۱، ص ۴۲).
به دلیل سالها زندگی در فرانسه، باید از وضعیت کشورهای اسکاندیناوی اطلاع میداشت. اما دور، دور اسلام انقلابی بود، نه لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی. اسلام انقلابی او، وظیفه هدایت مردم (“پرورش فکری” به تعبیر خودش) را بر دوش داشت تا انقلابی که به پیروزی رسیده، به شکست نینجامد. میگفت:
“به همان اندازه که پیروزی سیاسی انقلاب سریع است، پرورش فکری یا ساختمان انقلابی جامعه به یک دوران طولانی نیازمند است. لنین میگفت نیم قرن، و انقلاب فرهنگی چین معتقد است که همیشه! اولی این مهلت را برای شستشوی فکری، سالم سازی اخلاقی و پایان یافتن بنای انقلابی جامعه تعیین میکند و دومی مسئله تجدید روح ارتجاعی و احیای مکرر و متناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر میگیرد. تفکیکی که استالین میان سوسیالیسم و کمونیسم- به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم- قائل شد” (ج ۲۶، ص ۴۲۸).
این نوع مدعیات منحصر به شریعتی نبود. حمید مومنی- به نمایندگی از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران- به مصطفی شعاعیان مینوشت که روشنفکران بزرگترین خطر جامعه سوسیالیستی بوده و:
“دیکتاتوری پرولتاریا باید همیشه آنها را در کنترل خود داشته باشد و انقلابهای مداوم فرهنگی باید کاخهای برافراشتهای را که آنان از آثار مخدر بورژواگرانه ادبیات و هنر و غیره برای خود میسازند ویران بسازد” (مصطفی شعاعیان و حمید مومنی، یک بحث قلمی: درباره روشنفکر، انتشارات فروغ، ص ۱۵).
حمید مومنی در پاسخ دوباره به شعاعیان نوشت:
“روشنفکران، مخصوصاً روشنفکران منحرف، باید بروند و کار بدنی بکنند. مثلاً اگر روشنفکر سانتمانتالی گفت:”آه ماشینیسم بد است، انسان را به بند میکشد و غیره”، خودش باید برود و با گاو زمین شخم بزند و با بیل و کلنگ چاه بکند تا بفهمد که اشتباه میکند. گذشته از اینها نظارت گروههای تودهای بر کار روشنفکران و سرانجام انقلاب فرهنگی به دست تودهها میتواند از جهت گیری بورژوایی علم و هنر و سیاست جلوگیری کند” (پیشین، ص ۴۵).
عباس میلانی هم کتاب شارل بتلهایم- چین بعد از مائو– در تأیید انقلاب فرهنگی چین را در سال ۱۳۵۷ به فارسی ترجمه کرد. عباس میلانی در مصاحبه با هم میهن گفت:”ابلهی مثل من این کتاب را در ایران ترجمه کرد” (هم میهن، ۹/۳/۱۳۸۶).
شریعتی، نماد گفتمان مسلط روشنفکران مخالف دهه چهل و پنجاه ایران است. این نوع مدعیات در آثار دیگر روشنفکران آن دوره نیز به فراوانی موجود است. استعمار و امپریالیسم مسئله این نسل بود. آنان ویتنام، الجزایر، دیکتاتوریهای نظامی آمریکای لاتین و کودتای ۲۸ مرداد را دیده بودند. فرانسهای که الجزایر را یک استان خود به شمار میآورد (الجزایر و فانون جزو مسائل اصلی شریعتی بودند. به عنوان نمونه : ج ۲، صص ۱۹۴-۱۹۱. میگفت لیبرال دموکراسی فرانسه حتی تحمل یک روزنامه انقلابی افریقایی را نداشت و آن را توقیف کرد. ج ۴، ص ۲۱). شریعتی همراه با گفتمان مسلط بر روشنفکران مخالف رژیم شاه، در آذر و دی ماه ۱۳۵۵می نوشت:
“آمریکا! آمریکا! این بلاهت عظیم و توحش متمدن و بدویت مدرن و خشونت با اتیکت و غارت قانونمند و خوشبختی زشت و آزادی لش و دموکراسی احمق و اندیویدوالیسم قالب ریزی شده و استانداردیزه و بالاخره همان جاهلیت عرب، با شریفهای قرشی و سیاههای حبشی و کعبه مقدسی که اینک مجسمه آزادی نام دارد و بازار عکاظی که وال استریت و بنی امیه و بنی عبدمناف و بنی هاشم که خانواده مورگان و خانواده فورد و خانواده راکفلر و کندی و همان خاطره موهوم و فخر مجهول به ابراهیم و اسماعیل که اینجا جرج واشنگتن و ابراهیم لینکلن و در اینجا و آنجا و هرجا، طوایف یهود بنی قریظه و بنی نضیر و بنی قینقاع که پول و جواهر و بازار و میفروشیها را تیول خود دارند، منتهی در ابعادی میلیونها برابر اگرندیسمان شده و دارالندوه شیوخ، سازمان سیا شده و هر ابولهبی، یک دالس و کیسینگر و هر حمالة الحطب و هند جگرخوارهای یک پتیاره دیوی چون خانم روزولت و هر وحشی حمزه کشی یک چومبه یا ژنرال لونول و وان تیو” (ج ۱، صص ۷۱- ۷۰).
آیا میتوان یک “وحدت” متوهمانه تحت عنوان آمریکا ساخت و همه وجوه متکثر این جامعه را به رویههای سلطه گرایانه تقلیل داد؟ آیا کشوری- با ۵ درصد جمعیت جهان- که دارای بهترین دانشگاههای دنیا است، “بلاهت عظیم” است؟ این کشور ۲.۶ درصد تولید ناخالص داخلی خود را در آموزش عالی هزینه میکند. آمریکا مهمترین مرکز تولید علم و ابداع است. مهاجرپذیری این کشور موجب شده تا ۵۰ درصد از پژوهش گرانش را دانشجویان خارجی و مهاجران تشکیل دهند.
مخالفت با رویههای استعماری و نابرابری و فقر، شریعتی را به کاربرد تندترین الفاظ کشانده بود. در نیمه دوم سال ۱۳۵۵ مینویسد:
“هندی گرسنه باشد و آمریکایی از سیری بترکد، فرانسوی، ایتالیایی و یونانی و ایرانی و چینی عقب مانده باشد و روس خرس و آمریکایی خوک و سوئیسی خر، آقاهای جهان باشند خود نشانه آن است که گویا یکی از شرایط اصلی پیشرفت، از نظر شعوری و ارزش معنوی “متوسط بودن” است از آمریکا ستایش کردن، به دلیل پیشرفتش در پول و زور، آدم را شبیه به آدمکهای ذلیلی میکند که خرپولها و درجه دارها را قلباً احترام کنند و انسانهای برتر میشمارند و در آنها نیروی مرموز متافیزیکی، عنایت الهی و یا نبوغ خدادادی میجویند” (ج ۱، ص ۱۵۵).
این نوع داوری او را تا آنجا پیش برد که ادعا کرد:”بانوی اول امریکا را هم میتوان با مبلغی خرید، فرقش با آنها که سر چهار راه میایستند در نرخ او است” (ج ۲۱، ص ۹۰).
به زمانهای بیندیشید که حریصانه این سخنان را میشنید و گمان میکرد که به حقیقت دست یافته است. این نوع مدعیات محصول تحقیقات جامعه شناختی نبود. آمریکا بهشت نیست و جرایم جنسی در مدارس و دانشگاههای این کشور از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ بیش از ۵۰ درصد افزایش داشته است. اوباما- پس از مرگ یک دانش آموز دبیرستانی به ضرب گلوله- در حالی که به شدت از دست کنگره خشمگین بود که حتی مخالف تصویب بررسی سوابق افرادی است که آزادانه هر نوع سلاحی میخرند، در ۲۰/۳/۹۳ گفت: “ما تنها کشور توسعه یافته جهان هستیم که در آن چنین حوادثی اتفاق میافتد. در حال حاضر حتی امکان ندارد که ملایمترین قانون برای محدود کردن [اسلحه] را در کنگره تصویب کنیم، باید به خاطر این شرمسار باشیم.”
گویا شریعتی نمیدانست که ما با “لیبرالیسم ها” روبرو هستیم و بسیاری از لیبرالها ناقد رویههای استعماری و امپریالیستی بودهاند. به عنوان نمونه، پل استار- متفکر برجسته لیبرال آمریکایی و استاد جامعه شناسی دانشگاه پریستون- میگوید :
“برخی لیبرالها در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مجذوب امپریالیسم بودند” (قدرت آزادی، نیروی راستین لیبرالیسم، ص ۲۶).”اغلب لیبرالها ضد امپریالیست نبودند، در واقع لیبرالهای کلاسیک، به جای این که مانع ظهور امپریالیسم در قرون هجدهم و نوزدهم شوند، معمولاً به عقلانی نمایاندن آن کمک میکردند. لیبرال ها، به پیروی از لاک، معتقد بودند که همه انسانها طبیعتاً آزاد، برابر و عقلانی هستند، اما همکین لیبرالها درباره مردم غیر متمدن چنان قضاوت میکردند که گویی مردمانی خرافی و بی منطق باشند، و در نتیجه شایسته آن نباشند که، دست کم عجالتاً، حقوق طبیعی خود را اعمال کنند” (پیشین، ص ۱۲۷).
استار سیاستهای استعماری و امپریالیستی را به زیان لیبرال دموکراسی دانسته و جنگهای ویتنام و عراق را به شدت نقد کرده و میگوید:
“سیاست خارجی لیبرال باید مدافع لیبرال دموکراسی باشد بی آن که به ورطه امپریالیسم دموکراتیکی بلغزد که نو محافظه کاران و لیبرالهای پشتیبان جنگ عراق مدافع آن هستند” (پیشین، ص ۳۲۱).
آمارتیاسن- فیلسوف لیبرال- میگوید دلیل تأکید بر “ارزشهای آسیایی” در برابر غرب : “در تاریخ استعمار نهفته است. امپریالیسم غرب، در طی چند قرن گذشته نه تنها استقلال سیاسی کشورهایی را که تحت حکومت یا استیلای قدرتهای استعماری بودند واژگون کرد، بلکه محیط رفتاری پدید آورد که از غرب اندیشناک است؛ هر چند شکل این دلمشغولی ممکن است بشدت در نوسان باشد- از تقلیدهای کورکورانه تا خصومت قاطعانه- زیرا منطق ذهن استعمارزده، هم دربردارنده تحسین و هم نارضایی است…نکته مهم این است که بپذیریم و به یاد بسپاریم که براستی سوء رفتارهای جدی رخ داده است.” (آمارتیاسن، هویت و خشونت، توهم تقدیر، ترجمه فریدون مجلسی، انتشارات آشتیان، صص۱۱۴- ۱۱۳).
سن به ذهنیت و رفتارهای امپریالیستی غرب به شدت تاخته و مینویسد:”قدرتهای جهانی بار مسئولیت بسیار سنگینی را به خاطر سهم مشارکت خود در براندازی دموکراسی در آفریقا در سالهای جنگ سرد بر دوش دارند…این نکته نیز مهم است که به نقش غرب در تضعیف “حقوق و آزادیهای فردی” در سایر کشورها، از جمله کشورهای آفریقایی، نیز توجه شود” (پیشین، صص ۱۲۷- ۱۲۶).
سن نگرش نژادپرستانه غربیان نسبت به کشورهای غیر غربی را نیز به شدت نقد میکند. در مورد قحطی سال ۱۹۳۴ بنگال، در زمان حکومت استعماری بریتانیا بر هند، چرچیل در تبیین آن گفته بود که دلیل آن این است که مردم:”مانند خرگوشها زاد و ولد میکنند” و درباره کل مردم هندوستان گفته بود:”بعد از آلمانی ها، ددمنشترین مردمان جهان هستند” (پیشین، ص ۱۳۴).
سفارت انگلیس نیز در تلگراف ۲۴ اکتبر ۱۹۴۱ مینویسد:”ایرانیان قومی عقلانی نیستند“. و در تلگراف دیگری در همان زمان ایرانیان را “قومی پست فطرت” به شمار میآورد. انگلستان برای برانداختن دولت مصدق، شاه را به حمله نظامی به ایران و اشغال مناطق نفت خیز ایران تهدید میکند. وزیر امورخارجه وقت انگلیس در توجیه این رویه استعماری و تجاوزکارانه، از زبانی نژادپرستانه استفاده کرده و میگوید، این طرح “برای رام کردن بومیهای سرکش” است.
آمارتیاسن در کتاب اندیشه عدالت (۲۰۰۹) در تحلیل وضعیت خاورمیانه به این متغیر دوباره اشاره کرده و مینویسد:”ما همچنین باید مواجهات دیالکتیک خاورمیانه با گذشته خود و استیلای غرب امپریالیستی بر آن را- که هنوز نیز پابرجاست- در نظر داشته باشم” (آمارتیاسن، اندیشه عدالت، ترجمه احمد عزیزی، نشر نی، ص ۴۱۸).
ادبیات ضد استعماری و ضد امپریالیستی در محافل لیبرالی آمریکا قدرتمند است. به عنوان نمونه، گایاتری چاکراورتی اسپیواک در مقاله “متنهای سه زن و نقدی بر امپریالیسم“، به همدستی نویسندگان زن با امپریالیسم پرداخته است.
متفکران لیبرال آمریکا نقدهای رادیکالی بر سیاست خارجی نظامی گرایانه دولت آمریکا وارد آوردهاند. پیتر سینگر نشان داده است که کمکهای مالی آمریکا به دولتهای گرفتار فقر و برای توسعه آن کشورها اهدأ نمیشود، بلکه به متحدانی که در جهت منافع این کشور عمل میکنند (اسرائیل، مصر، و…) اهدأ میشود.
با همه اینها، مهمترین نظریههای برابری، توسط لیبرال ها- جان راولز، رونالد دوورکین، آمارتیاسن، مارتا نسبام، و…) ارائه شده است. جوزف استیگلیتز- استاد اقتصاد دانشگاه کلمبیا و برنده جایزه نوبل اقتصاد- در کتاب بهای نابرابری و مصاحبههای گوناگون، سرمایه داری افسارگسیخته آمریکا را نقد کرده و گفته است که اقتصاد کشورهای اسکاندیناوی باید الگوی اقتصاد آمریکا قرار گیرند.
ایدههای لیبرالی برابری، آزادی، تفکیک نهاد دین از نهاد دولت، تفکیک قلمرو عمومی از قلمرو خصوصی، تفکیک دولت از جامعه مدنی، سوء ظن شدید به قدرت دولت، و…فی نفسه دارای اهمیتاند و نمیتوان به خاطر سیاستهای نظامی گرایانه و بسط هژمونی، آنها را طرد کرد. میتوان و باید با شیوههای تجاوزکارانه مخالفت کرد، اما همین مخالفت از موضع دموکراتیک و حقوق بشری و اخلاقی صورت میگیرد، نه برساختن “اسلام ایدئولوژیک بنیادگرایانه” برای مقابله با دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر.
پایان
نشانی صفحه فیسبوک نویسنده
زنده باد.
چون دکتر شریعتی در برخی دیدگاه های نظری با روحانیت مبارز تهران اختلاف نظر داشت، کسانی او را قهرمان ملی می دانند؛ حال آنکه «شریعتی» نیز مانند روحانیت مبارز، از «دین»، ابزاری برای فعالیت های سیاسی ساخته بود .
این یک واقعیت است که شریعتی به مراتب بیش از امثال “مطهری” و “بهشتی” در انقلاب اسلامی سال 1357 نقش داشت. نقش او را در پیروزی انقلاب باید همسنگ کسانی چون خمینی، طالقانی، گروهک مسلح مجاهدین خلق و بازرگان و دوستانش دانست.
از همه ی کسانی که بی مطالعه، گمان می کنند “دکتر شریعتی” دانشمندی فرهیخته، نخبه و جدا از دیگر انقلابیون بود، دعوت می کنم کتاب های وی را مطالعه کنند و ببینند کدامیک از این کتاب ها را می شود در یک دانشگاه که نه، در یک دبیرستان تدریس کرد. کتاب های او، سراسر، شعار و خطابه و باورهای ذهنی (subjective) است.
علیرضا / 30 July 2014
من از آقای گنجی درخواست می کنم با توجه به اطلاعات و تحلیل های روشنگرانه خود، یک تحیلی جامع از چگونگی به این رسیدن حکومت جمهوری اسلامی بدهند مثلا:
1- آیا سرنوشت جمهوری محتوم به هیمن وضع فعلی بود؟ یعنی می شد جور دیگر هم با همین افراد اتفاق بیفتد؟
2- آیا خامنه ای (دار و دسته اش) که یکی از مقصران اصلی وضع موجود است، واقعا از اول همین ماهیت مستبد را داشت و شرایط او را بدین جا کشاند؟ آیا فساد جکومت او ناگزیر بود؟
3- ما خاطرات زیادی می شنویم که نظامیان بویژه پاسداران افراد از جان گذشته و فداکار و میهن دوستی بودند چرا بسیاری از آنها چنین زالو وار به جان و مال ملت افتاده اند؟
4- ماهیت این رژیم چگونه است، بالاخره خامنه ای حاکمست یا او مهره دیگران مثل نظامیان است، بخری میگویند نظامیان و تمامیت خواهان جناح تندرو او را هدایت می کننند.
من امیدی ندارم به عمر من و شما و نسل امروز این رزیم اصلاح شود یا سرنوگون شود، بویژه نسل امروز مرعوب هستند و هم از ترس تجزیه کشور و تهدیدات قوم گرایان و تروریستهای داخلی و اجانب کمتر مردم دلشان میخواهد انقلابی صورت گیرد ولی از طرفی نظام هم تن به اصلاح نمیدهد!
بالاخره مردم چکار کنند که لااقل این قدر کشور آسیب نبیند و رنج نبرند مردم؟
پرسشگر / 31 July 2014
ممنون از آقای گنجی بابت نوشتن این مطلب و جمعآوری نقل قولہائی از شریعتی در یک جا.
من زمانی کہ ۱۶-۱۷ سالم بود بسیاری از کتابہای شریعتی را خواندم. البتہ در آن سن و سال تفکیک صواب از خطا و نیز ماهیت نوشتہهای وی و نتایج مترتب بر شیوع افکار ویرانگر وی برایم سخت بود ولی چون بوی ضد حکومت وقت میداد برایم جالب بود. امروز کہ در این سن و سال و گذراندن تجربہها سخت زندان و شکنجہ (در حال شنیدن قرائت قرآن، بقول شما رحمانی، با صدای قاری خوش صدا و نوحہ جانگداز علی اکبر و اصغر) بہ افکار و رفتار شریعتی مینگرم بنظرم وی چیزی نیست مگر یک «شارلتان ایدئولوژیک».
من بسیار از مقالات گنجی را میخوانم از زمانی کہ وی توسط «همرزمانش» بزندان افتاد نسبت بہ وی سمپاتی بشردوستانہ دارم ولی با برخی نظرات وی مشکل اساسی دارم؛ خاصہ آنجائی کہ سعی در تلطیف نقد رژیم اسلامی دارد (تکیہ کلام دائمی وی این است: خوب آمریکا هم اینکار کرده). بدون شک این یک حالت روحی تدافعی است کہ چہ در گنجی و چہ در سایر متجددان دینی مانند سروش میتوان سراغ گرفت. این حالت از آنجا ناشی میشود کہ این آقایان زمانی خود در حاکمیت بودند و در مرحلہای شریک دیگر سردمداران حکومت اسلامی. زمانی کہ بقول عربہا «عندما انقلب السحر على الساحر» آقایان بہ صف اپوزیسیون هل داده شدند انگار یک شبہ آقایان کشف کردند کہ نہ بابا داستان آنجور کہ تصور کردهاند نیست.
بیدلیل نیست کہ هنوز در اکثر مطالب آقای گنجی نفرت از غرب را براحتی میتوان ردیابی کرد. بدون شک اینہا رسوبات افکاری است کہ امثال شریعتی و آلاحمد و پس از انقلاب «فیلسوفی» شارلاتان بنام فردید از بانیانش بودند.
اما کلام آقای گنجی در اینمورد کہ در شرایط دهہ ۴۰ و ۵۰ جو غالب همین بود و کمونیستها و مجاهدین در پی جامعہای بودند کہ اساسش بر دیکتاتوری استوار بود بیشک صحیح است. ولی بہ هرحال عدهای نیز بودند کہ هم و غمشان دمکراسی پارلمانی بود مانند جبہہملی، نہضت آزادی و روشفنکران لیبرال و تکنوکراتہای با سواد تحصیل کرده در غرب.
من همیشہ بہ دوستان خود گفتہام کہ «خدا را شکر» کہ قدرت بدست ما کمونیستها نیفتاد و گرنہ معلوم نبود کہ امروزه دستمان بخون کسی آلوده نباشد. نمونہ حمید مومنی کہ آقای گنجی ذکر کردهاند در واقع مشتی از خروار میباشد.
امروز ما در جائی از تاریخ قرار داریم با تجربیاتی مہم در اختیارمان ؛ تجربہ جنایتبار ۷۰ سال نظام کمونیستی و مرگ ۹ میلیون انسان فقط توسط «رفیق کبیر» استالین و ۱،۵ میلیون توسط «رفیق» پولپت، تجربہ خونین حکومت اسلامی کہ هنوز نیز ادامہ دارد و گذشتہ از رنج و قتل و نابودی کشور نتیجہ دیگری نداشتہ و حکومت پہلوی کہ علیرغم پیشرفتهای اجتماعی، در عرصہ سیاسی نتیجہاش همین حکومت اسلامی است.
اکنون همہ آنچہ را کہ میباید بیازمایند آزمودهاند. دانش و معلومات بفضل انقلاب تکنولوژیک دیگر تیول گروه خاصی در جامعہ نیست بلکہ در اختیار خاص و عام است. برای اداره کشور دیگر نہ دین جذاب است و نہ ایدئولوژی. بنظر میآید کہ تنہا راه، ایجاد یک نظام سکولار پارلمانتاریستی باشد با مطبوعات آزاد و تمام عناصر تشکیل دهنده جامعہ مدنی.
السلام
شریعتی / 31 July 2014