انسان نشانه است و خود را به نشانهها در معنای وسیع لفظ میسپرد، با آنها میبالد و میپاید، چه بسا در آنها متوقف میشود، درجا میزند، گاه در برابر آنها غافلگیر میشود و در آنها و بر اثر آنها فرو میریزد. گاه با آنها راه گمکردهی خانهی خویش را میجوید، با آنها و در بازگویی آنها در شدنها و از دست دادنهای مهیب و ناگوار تسلی مییابد و به زندگی نزدیک و از آن دور میشود. اما در همه حال او را از نشانهها جدایی و انفکاک نیست. ممکن است چیزی را از دست بدهد اما هرگز آن را یکسره از دست نمیدهد. از دسترفتهها در نشانهها باز میگردند و در کنار فقدان میایستند. در کنار مرگ، همپای نیستی. با آن داد و ستد میکنند سود و زیان میبرند برافزوده و کاسته میشوند و در این مراودهی خویش، همواره رویاروی نیستیاند. نیستی و، بالاتر از آن به ویژه در دوران معاصر بنا به تشخیص درست نیچه، نیستانگاری را به چالش میطلبند.
نشانهها در هنر، بازسازی و پرداخت میشوند، اعتلا مییابند، توان و نیرو میگیرند و همگانی میشوند، بر ضد نیستانگاری. نیستانگاری را به نیروی خلاقهی آدمی در خود منحل میکنند. نیچه به این حقیقت آنجا اشاره میکند که میگوید:
“هنر قدرت یگانهی فایق مخالف هرگونه اراده به نفی زندگی، هنر در مقام ضد مسیحیت، ضد بودیسم، ضد نیستانگاریی بی مثیل و عدیل” (نیچه هایدگر ج ۱، آگه، ایرج قانونی، ص۱۱۲).
هیچ فرمانروایی نمیتواند نشانهها و گوناگونی نشانهها را از انسان بستاند. او در نشانهها دست میبرد آنها را وارونه میکند، وانموده میکند و در حفاظ آنها صمیم ذات خویش را دور از دسترس نگاه میدارد.
کجا میتوان از نشانهی نشانهساز همه چیز را گرفت، یاد (نشانهی) آن را گرفت، پاسداشت و خوارداشت آن را گرفت؟ به طور مثال چه کسی میتواند رویاها را از انسان بگیرد؛ تصویرهای رویا و امکان تصویرسازی ناخودآگاه در رویا را از او بگیرد؟ و مگر تصویرها و بازنمودهها جز نشانهاند؟
وقتی به ظلم و زور بر انسان حکم میرانند و چیزهایش را از دست او میستانند در اصل او را به ساحت ماندگاری و ماندگارسازی وجودش سوق میدهند. در این حال او چه یادها و شعرها و هنرهای زیبا و تاجمحلها که جایگزین آن نمیکند. او احیاکنندهی خستگیناپذیر و جنگجوی نافرسودنیای میشود که با خود نشانه حمل میکند، آن را به دوش میگیرد، بر تن جان میکشد و همه جا میبرد.
انسان گذشتهی خود را، جوانی و طراوت و هوشمندی و پیروزیهای فراموششدهی خود را به یاری نشانه حفظ میکند؛ ردی از آن را نگاه میدارد به آن رجوع میکند و ارجاع میدهد. حتی بعد از مرگش نیز نشانهها در قالب یادها و یادگارها و یادمانها و نتیجهی کارها و فرزندان، رد او را میگیرند به سراغش میروند او را به میان ما راه میدهند یا بیرون میرانند.
نشانهها نامهای گوناگون میگیرند و نقاب به تن میکنند. به جای آنکه اصل را نشان دهند آن را پنهان میکنند. دوگانه عمل میکنند. نشانهها، و در اینجا بازتابها، گاه اصلاند و از اصالت انسان حکایت دارند و گاه وانمودهاند و او را کژ و نابجا مینمایند، اما در هر حال از او جدا نمیشوند. در هر حال او را معنی میکنند به او میتازند با او یار میشوند و او همه در صدد است تا قانون سلطهی بر آنها را فراگیرد. پس با آنها دست و پنجه نرم میکند آنها را در ساحتها و زبانهای گوناگون میآموزد. و درمییابد که رمز موفقیتش در زندگی در بازآموزی پایانناپذیر آنهاست، که اگر میخواهد درون خود را به بیرون بگستراند باید نشانهی درخور بسازد، که اگر میخواهد خود را نهان دارد و دیگران را گمراه کند باید نشانههای موجه بسازد.
انسان در همه حال نشانه میخواند، نشانه میسازد، نشانه میبیند. با آنها به خود و دیگران و اشیا و امور نزدیک میشود، یا از آنها دوری میگزیند. با عالم انسانی و جهان اشیا با نشانه تسویه حساب میکند. حتی آنجا که او را زور و قدرتی نیست، ثروت و مکنتی نیست، ارادهی معطوف به نشانهسازیاش هست. یک بازجو، یک دژخیم، میتواند انسانی را در یک سلول ماهها به بند و زنجیر کشد و همه چیز را بر او تحمیل کند، اما نمیتواند از او قدرت تعبیر و تفسیر را بگیرد، یعنی قدرت بازی با نشانهها به دلخواه را، توان میانجیگری بین امر کلی و امر جزیی را؛ پس نمیتواند آفرینشگری او را از او بستاند.
کسی که تفسیر میکند، کسی که تعبیر میکند، نشانه به دست دارد، نشانه جابجا میکند، نشانه به رخ میکشد.
انسان در وهلهی اول در نسبت با نشانه یا “کلمه” آفرینشگر است، آفرینشگر خود در نزد خود یا دیگران. یعنی خودش را با انواع نوشتنها به بیرون صادر میکند و به بیرون پیوند میدهد، به ویژه در زمان معاصر که ناگزیر از پیوند بینقارهای شده است.
ما در فرهنگ، هنر، دانش، صنعت و غیره به هم متصل میشویم. هیچ هجومی در کار نیست. ما خود را به جریانی که در آن سوی جهان است پیوند میزنیم و از آن میآموزیم و چه بسا تأسف میخوریم که چرا مبدع آن ما نبودهایم. در اینترنت سرگرم نشانهها و تبادل سریعالسیر نشانهها و بازی نشانهها هستیم. در آن با رد و نشانهها، جهان نشانهها، جهان آدمهای متفاوت با خود ارتباط برقرار میکنیم. ما در آنجا به شباهت و یکسانی دست مییابیم، با تفاوت کنار میآییم و آماده پیوند با نوع انسان میشویم.
ابتدا پیوند با رویداد انسان، پیوند با سرگذشت اوست و سرانجام شناسایی دیگریِ متفاوت و هضم تفاوت. یعنی درمیان گرفتن مانع وصل و اتحاد نوع انسان. پیداست این کار با نشانه و “کلمه” صورت میگیرد. ما در این شبکهی متصل جهانی میپرسیم و با کلمات میپرسیم و با کلمه یا تصویر پاسخ میگیریم. در عین حال همه درصددند تا این نشانهها را در اینترنت برای آینده ثبت کنند و با آیندگان پیوند برقرار کنند، آن هم با وسیلهای عمومی و بدون اینکه نویسنده باشند و کتاب داشته باشند و سختی اثبات خود را به عنوان نویسنده به ناشر و جامعه کشیده باشند. پس اسباب نشرِ ردّ و نشانهها تسهیل شده است.
فلسفه ونشانه
نشانهها اول از همه نشانههای هستیاند و جداییناپذیریاشان از ما در همهی احوال از همین روست. و هستی از آن رو که هستی است در درجه نخست موضوع فلسفه است به ویژه فلسفهی هایدگر. البته این وضع اختصاص به دوران معاصر ندارد در همهی دورانها فلسفه چنین رسالتی داشته است. فلسفه نشانهها را، در حالی که به امر کلی ناظر است، به مفهومها و کلمهها برمیگرداند و به تحلیل آنها در سایهی مفهومی کلی میپردازد. کلی و امر کلی همان است که با نظریه مثل یا صور افلاطونی، فلسفه برای نخستین بار بر روی آن انگشت نهاد و قدرت خود را در آفرینش آن و اختیار کردنش و با آن معنا را راه بردنش آزمود. به یاری”کلی” که به معنای دقیق لفظ قلمرو خاص فلسفه است نشانه نامگذاری و طبقهبندی میشود و معنا امکان بروز مییابد (که از آن پس میتوان به آن ارجاع داد) و در آن حال ارزشها در آن افراغ میشود. و همین جا و برای همیشه پای فلسفه بار دیگر به میان میآید و استوار میشود. چه، همانطور که مینار در شناسایی و هستی خاطرنشان کرده است:” بسیار آسان میتوان نشان داد که سراسر فلسفه مبالات به ارزشهاست و وجه تمایز اصلی علم و فلسفه همین امر است زیرا در علوم بحث دربارهی ارزشها نمیکنند.” (ترجمه علیمراد داودی، چاپ دهخداــ و اخیراً خوارزمی ــ ص ۳۲۶).
ژیل دلوز بیراه نمیگوید که فیلسوفان را متخصصان کلمه یا به تعبیر خاص و محدودتر خود، متخصصان “مفهوم” میخواند. موجودات در مفهوم خود است که درونیت یافته و کرانمند میشوند، اما کرانمندی حقیقی آنها هرگز امری بالفعل و به طبع بیواسطه به چنگآمدنی و به فوریت دریافتنی نیست. بلکه آن همیشه محل بحث و تجدیدنظر است و این میدان به طور خاص میدان فلسفه است. و نادرست نیست که بگوییم از این منظر، از منظر سوژهی انسانی این مفهوم و محتوای آن هماره در حال شدن است. از همین روست که همیشه نمیتوان تسمیهی آنها را راهگشای مطلق به آن درونیت و امکانات دستنیافته و نامکشوف درون آنها دانست. بررسی این کرانمندی در وهلهی نخست با فلسفه و فیلسوف یا متخصص کلمه و مفهوم است.
وظیفهی فلسفه کشف مفهومهای راستین موجودات در ضمن بررسی کرانمندی وجودی آنهاست. فلسفه همواره در صدد است تا با ارزیابیهای خود راهی بجوید به کلمه یا لوگوس راستین آنها. در هر به “فراسوی نیک و بدی” رفتن و در هر گونه “ارزیابی دگرگونهی ارزشها”یی، چه از جانب نیچه اعلام شود و چه از طرف هر کس دیگری اعمال شود و اعلام نشود، همواره همین سودا نهفته است. در پسِ هر فلسفهورزی و مفهومسازی بنیادینی چنین چیزی است. در حقیقت این بصیرت چنانکه هایدگر نشان میدهد متعلق به تاریخ فلسفه است.
فلسفه به تعبیر هایدگر
هایدگر در مقالهی “فلسفه چیست” خود بیان میکند که ابداع لفظ فیلسوفوس منسوب به هراکلیتوس است. اما برای او هنوز فیلوسوفیا یا فلسفه مطرح نیست. به عبارت دیگر آنچه معنای این لفظ است به انسان فلسفی اطلاق نمیشود. دوستدار دانایی در ابتدای امر هنوز یک انسان’ فلسفی’ نیست. به این اعتبار میتوان گفت که لفظ فیلوسوفوس در نزد یونانیان در آغاز معادل philosophisch و philosophical به معنی ‘فلسفی’ نبوده است. بلکه به تدریج این معنا پیدا شده است. دوستدار دانایی کسی بوده که سوفون یا دانش را دوست داشته است. مطابق نظر هایدگر فیلاین (philein) مندرج در فیلوسوفیا را باید به معنی همولاگاین (homo-legein) گرفت، و این آن گونه سخن گفتن است که لوگوس میگوید. یعنی مطابق لوگوس (کلمه) سخن گفتن. این حایز نهایت اهمیت و تأمل است. باید دانست که این تطابق با لوگوس موافق با دانش یا سوفون است. هایدگر به درستی نتیجه مهمی میگیرد که: این تطابق و هماهنگی (Entsprechung) نشان بارز و مشخصهی دوست داشتن (philein) است.
فلسفه به تعبیر هایدگر gestimmte Entsprechung یا مطابق کردن هماهنگ با هستی موجودات است. او ضمناً خاطرنشان میکند که در این رأی نوآوری نکرده و افلاطون و ارسطو نیز پیش از او فلسفه را به آن بُعد انسانی مربوط میدانستند که هماهنگی (Stimmung) میخوانیم. شاید بنابر همین درک خود از مفهوم فلسفه است که هایدگر هرگاه به فلسفه ورزی روی میآورد میکوشد تا لوگوس را به سخن آورد و به زبان یونانی و ریشهشناسی واژهها در اصل برآمدن آنها رجوع کند.
پس با فلسفه و در فلسفه لوگوس یا کلمه به سخن واداشته میشود اما چگونه؟ میتوان با هایدگر موافقت کرد که فلسفه مطابق کردن هماهنگ و سازگار با هستی موجودات است اما این خود چگونه فهمیده میشود. او توضیح میدهد که ره سپردن در این راه نه فقط مستلزم گسست از تاریخ و انکار گذشته نیست بلکه باید به گذشته و تاریخ رجوع کرد و آن را از آن خود کرد و دگرگون ساخت. هایدگر در اینجا برای توضیح مقصود خود به اصطلاح destruction اشاره میکند و آن را از Zerstören به معنای ویران کردن جدا میکند. معلوم است که لازمهی رجوع به تاریخ هستی نگسستن از آن و پرهیز از ویران کردن است. تخریب یا destruction در اینجا به معنی باز کردن و اوراق کردن (Abbauen) و تکه تکه برداشتن و به تدریج بنایی را خراب کردن (Abtragen) است (همان چیزی که بعدها دریدا با الهام از همین معنای هایدگری واژه deconstruction و واسازی را در معنای مورد نظر خودش وسیعاً به کار میبرد. کاربردی که مثل هایدگر ارزیابی مجدد این لفظ و افراغ معنای عمیقتری به آن است و به عبارت دیگر میگذارد تا لوگوس یا “کلمه” در این مفهوم به سخن آید).
خوب این کار برای چیست؟ این از گذشته نگسستن و آن را به حال خود رها نکردن و تخریب کردن، برای آن است که گوش خود را به تاریخ فلسفه و شنیدن ماجرای هستی موجودات در آن بسپاریم. اما منظور هایدگر ابداً این نیست که به روایتهای تاریخی رجوع کنیم و تسلیم آنها شویم و خود را به آنها وانهیم. بلکه مستقلاً به قصد تخریب مورد نظرش که هرگز به معنای نابود کردن نیست به “ندای” هستی گوش دهیم.
اما این ندا چیست که زبان هایدگر که در چرخشی به ظاهر (این ظاهر را بعضی در ایران حقیقی و بسیار جدی گرفتهاند و او را با خود یار کردهاند آن هم در قلمروی که او با آن کاملاً بیگانه است، و گاه بیش از یک اشتراک لفظی صرف بین دو طرف و یک سوءتفهم یکسویه نیست) عرفانی در قلمرو فلسفه یعنی قلمرو عقل و نه دل به آن اشاره میکند؟ هایدگر به هیچ روی از حدود عقل و حوزهی فلسفه خارج نشده است، و نمیگوید (آن هم مخصوصاً به انسان معاصر) که باید عرفانورزی کنیم و مثل عارفان که ندای خدا را میشنوند در انتظار شنیدن ندایی نهفته که تنها به گوش خواص و عارفان میرسد بنشینیم و لابد برای شنیدنش باید قلب را صیقل دهیم. او از آن رو که در عالم فلسفه سخن میگوید بیش از این نمیتواند منظوری داشته باشد که به گوش عقل این ندا را بشنویم. به عبارت دیگر فلسفه آن عملیات نهانی عقلورزی و شهود عقلیای است که در آن ندا یا اقتضای عالم هستی و آنچه مقتضای هستی موجودات است دریافت میشود. در اینجا او به اعتباری فاش میکند که در روش پدیدارشناسیاش که میگذارد در آن موجودات خود را به نمایش بگذارند و پدیدار شوند چه میکند. موجودات در حقیقت خود را در برابر کسی به نمایش میگذارند که حساسیت خود را تیز کرده است و میتواند ندای اشیا را در پدیدارشدن آنها بشنود یعنی میتواند اقتضای هستی موجودات را دریابد اما به عقل نه به دل.
حضور فلسفه
بهتر است در اینجا مطلب خود را با بینشی که نیچه به دست میدهد پی بگیریم یعنی از هایدگر به سمت نیچه برویم بدون آنکه موافقت او را از دست بدهیم و با در نظر داشتن آنچه او گفته است و حال به آن اشاره کردیم. نیچه در کتاب ” آخرین یادداشتها”ی خود (که ترجمهاش به قلم من به زودی چاپ خواهد شد)، [۱۷۲]۲، مینویسد: “‘هستی’- ما تصور دیگری از آن جز زیستن نداریم.” در این صورت مطابق کردن سازگار با هستی موجودات در فلسفه، به ویژه در زمان معاصر و نزد فیلسوفان بزرگی چون نیچه و حتی هایدگر، نمیتواند چیزی بیش از تطابق هماهنگ با زندگی باشد و چه چیز برای انسان معاصر خطیرتر و حیاتیتر از این.
به این ترتیب ما دو جور فلسفه نداریم: فلسفهی خوب و فلسفهی بد. بلکه فقط یک جور فلسفه داریم، فلسفهای که به کار تطابق هماهنگ با هستی، تو گو زندگی، موجودات میآید و از این رو در خدمت انسان و زندگی انسانی است و دیگر آنچه فلسفه نیست و غیر از فلسفه به معنای حقیقی لفظ است و نه اینکه فلسفهی بدی است.
با توجه به این درک درست از فلسفه و نسبت حیاتی یافتن بیش از پیش آن با هستی و زندگی است که امروزه شاهدیم فلسفه به همهی ارکان فرهنگ رسوخ کرده است، حتی فرهنگ عامه، و در عرصهی سینما و فیلم و نمایش و نقاشی و داستان و دیگر هنرها و سیاست و تحلیل سیاسی پای خود را سفت کرده است.به طوری که میتوان گفت هیچ فیلم و سریال تلویزیونی خوبی نیست که پشت آن فلسفه و مفاهیم فلسفی عمیق خانه نکرده باشد. به کوشش مفسران فیلمها بنگرید گاه به نظر میرسد کاملا در حال فلسفهورزی در مقام کارشناس فیلماند و خود بیش از هر کس نیاز خود را به داشتن درکی درست از فلسفهها احساس میکنند. کارگردانهای بزرگ و مطرح سینما نیز خواهی نخواهی با این داوران نکتهسنج فیلمهای خود روبرو هستند و نمیتوانند از سلاحی که بعضی از آنها با مهارت از آن استفاده میکنند یعنی بینش فلسفی داشتن، خود را بینصیب بگذارند. تفسیر سریالهای تلویزیونی عامهپسند و فیلمهای خوب مثل فیلم ماتریکس و ارتباط دادن آن با فلسفهی دکارت دیری است شروع شده و استادان فلسفه در این عرصهها وارد شده و کتاب و مقالههای باارزش آموزشی و تحلیلی مینویسند.
امروزه میبینیم و در کشور خود شاهدیم کسانی که فلسفه میدانند وقتی تاریخ مینویسند غیر از دیگران مینویسند و در اصل به سوی نگارش اندیشه در تاریخ گرایش دارند یعنی تاثیر مفهومها در رویدادها را پی میگیرند. جستجوی رد و نشان مفهومها در رویدادها کاری فلسفی است. در اینجا مفهومها نقش تعیین کننده و سرنوشت ساز مییابند. مفهومها رویداد ساز میشوند و از این رو در مقام پس زمینه و پشت حوادث زمانه به جلوی صحنه نگارش تاریخ آورده میشوند. در این حال ناگزیر دانایی و قابلیت هماوردی کردن و بازی با مفهومها نقشی پر رنگ و انکارناپذیر مییابند و فرق بین کسی که به راستی فلسفه میداند و آنکه نمیداند در همین جا بارز میشود. پیداست نقد چنان مورخانی بدون مهارت تام و عملی در فلسفه ورزی به درستی ممکن نیست.
امروزه برخلاف آن تصور رایج، تصوری گمراهکننده و پوچ که میگوید فلسفه همچون دکانداری ورشکسته میماند که همهی شاخههای علوم یک به یک از آن منشعب شدهاند و دکان حقیرش را خالی گذاشتهاند و کسبش را کساد کردهاند ، دیری است فلسفه همه جا چنگ انداخته و به همهی شعبههای دانایی و فرهنگ بشری سرک کشیده و به اصحاب آن رسم دوستداری دانایی را میآموزد و به آنها میآموزد که این دوستداری چگونه به یاری نشانهها و کلمهها در راه “تطابق هماهنگ با هستی موجودات” و زندگی گام برداشتن است.
فلسفه با کاینات و موجودات هماهنگ شدن است. فلسفه امروزه به نحو انضمامیتری به یاری آموزههای ویتگنشتاین میکوشد تا کلمات را در کاربرد و در زندگی روزمره معنا کند و در آن رفع معضلات ناشی از نفهمیدن، نفهمیدن یکدیگر در عرصهی زبان و ارتباطهای زبانی را بکند. امروزه تبارشناسی نیچه، واسازی دریدا و دیرینهشناسی فوکو محدود به فلسفه نماندهاند اینها فیلسوفاند و به نیروی شگفت فلسفه به همهی عرصههای فرهنگ دستدرازی کردهاند. این عرصهها دیگر مثل گذشته به خود و مسایل انسانی و انسان معاصر نمینگرند. مگر میشود خود را در رشتهای از دانش به ویژه علوم انسانی از ژرفانگری و دگرگونکنندگی نگاه آنها درامان داشت. این بزرگان پای فلسفه را به تمام معنا در جهان رو به تحول ما باز کردهاند. در جهان معاصر ما یعنی عصر با همپیوندان بیپیوند، یعنی عصر انسانهایی که پیوندی ضروری هر روز ضرورت خود را به آنها از راه نشانهها و کلمهها (در معنای وسیع لفظ. ر. ک. به “کلمه و چیزها”، نشرعلم، ۱۳۸۸، ایرج قانونی) در انواع گوناگون ارتباطها در اینترنت و رسانهها بیش از پیش تحمیل میکند و آنها را راهی نمانده جز یا با هم ویران و نابود شدن و یا با هم عزم یگانگی ارگانیک و انداموار و چارهناپذیر عالم انسانی را کردن، فلسفه، تأمل فلسفی، آفرینشگری مفهومی و آموزش به ژرفا نگریستن سقراطی و نیچهای بزرگترین یار و یاور انسان معاصر است.
” فلسفه آموزش، درس، یا اصول تعالیم نیست، بلکه یک فعالیت، یا یک کار است ”
Ludwig Wittgenstein
سقراط نه کتابی نوشت و نه یک فرضیه فلسفی ارائه داد، اما سقراط فعالیت فلسفی می کرد، سوال می کرد ( در دیالوگ ها ، یا گفتمان های پلاتون – به طور مثال در دیالوگ Theaitetos) و فرضیه ها را تفسیر می کرد. اما سقراط معتقد به ” وظیفهی فلسفه کشف مفهومهای راستین موجودات در ضمن بررسی کرانمندی وجودی آنهاست. ” نبود، سقراط آنتی دکترینِر بود.
امیرخلیلی / 10 July 2014
” کسانی که فلسفه میدانند وقتی تاریخ مینویسند غیر از دیگران مینویسند “. منظور فلسفه تاریخ است یا خود تاریخ (باز سازی گذشته). تاریخ را فقط می توان با رجوع به اسناد تاریخی ( سکه، پاپیروس، سنگ نبشته ، اخبار شاهدان وقت ) بازسازی کرد و اطلاعات فلسفی کمکی به این باز سازی نمی کند( با فلسفه کدام فیلسوف می توان از اتفاقات جنگ قادسیه با خبر شد ) . چگونه می توان با معرفت نظری ( speculativ) هگل تاریخ را باز سازی کرد ؟ وقتی از هگل سوال کردند که نظریاتش با واقعیات ها همخوان نییست ، مطابقت نمی کند فیلسوف جواب داد : ” دیگر چه بد تر برای واقعیات ” ( umso schlimmer für die wirklichkeit)، یا با شئی فی نفسه کانت ( das Ding an sich) که به نظر فیلسوف نمی توان آنرا شناخت، یا با فلسفه پست مدرن که همه چیز ( واقعیات) زبان ( لغت) است.
امیرخلیلی / 11 July 2014