این مقاله، ترجمه و تلخیص مقدمه کتاب زیر است. گئورگ فهیگه، نویسنده آن، استاد فلسفه در دانشگاه تورنتو (کانادا) است.
Joerg H Fehige: Die Geschlechtererosion des semantischen Realismus. Eine logisch-semantische Untersuchung zum Begriff des biologischen Geschlechts. Paderborn: mentis 2006
۱) این پژوهش که با فلسفه سکس سروکار دارد، درصدد است از منظر چرخش زبانی، نقش نظاممندی را در طرح بحثهای مربوط به جایگاه هستی شناختی جنسیت بیولوژیکی یا بحثهای مربوط به اندام جنسی در معنای بیولوژیکی ایفا کند. این نقش پیشاپیش به میزان در خود توجهی صرفاً تحت عنوان فمینیسم در نظر گرفته شده است.
۲) فلسفه سکس هنوز از این امر بسیار فاصله دارد که خویش را به مثابه نظام فلسفی مستقل استقرار بخشد. این نکته صادق است، صرف نظر از این واقعیت که فلسفه در این میان دوباره به طور فزاینده خود را در مواجهه با سکسوالیته بشری مییابد. این امر گامی مطلوب در فرایند بررسی نظاممند و محتوایی سکسوالیته بشر از جانب فلسفهای است که سرآغازهایش به پیدایش فلسفه پدیدارشناختی بدن بازمی گردد. اما پیش از همه در فضای آلمانی، چیزی که میبایست موضوع پژوهش فلسفه سکس باشد هنوز به طور عمده در چارچوب فلسفه فمینیستی بررسی میشود. این امر به نظر من نابجاست. از این رو، این پژوهش باید بدین گونه فهمیده شود که از ماهیت و ویژگی فلسفه سکس برخوردار است، هرچند که یک بحث اصالتاً فمینیستی در مرکز تاملات ما قرار خواهد داشت. در مرکز توجه ما یک پرسش هستی شناختی قرار دارد. اگر با توجه به نظرات سوبل، فلسفه سکس را به سه مجموعه از پرسشها ـ یعنی پرسشهای مفهومی، اخلاقی و متافیزیکی ـ تقسیم بندی کنیم آنگاه مسئله هستی شناختی ای که باید در اینجا مورد بحث قرار گیرد، پیشاپیش در قلمرو متافیزیک قرار میگیرد.
۳) این پژوهش مربوط به فلسفه سکس برآمده از بحثی است که به دیدگاه فمینیستی واکنش نشان میدهد. هسته اصلی و واقعی این بحث، پرسش از جایگاه هستی شناختی جنسیت بیولوژیکی است. از دهه ۱۹۷۰ به بعد، فمینیسم خود را به واسطه نوعی دوگانه انگاری تعریف کرده است. این دوگانه انگاری همان دوگانه انگاری سکس/جنسیت است و به مثابه دوگانه انگاری هستندههای مستقل از روح و زبان از یک سو و هستندههای وابسته به آنها از سوی دیگر درک میشود. بر طبق اصطلاحات فیلسوفانی که در اینجا نخستین موقعیت را به خود اختصاص میدهند، این تمایز با عبارتِ «استقلال از گفتمان» از یک سو و «وابسته به گفتمان» فهمیده میشود و مورد بحث قرار میگیرد. منظور جودیت باتلر از نظریه پساساختارگرایانه خود درباره جنسیت بیولوژیکی همین است. باتلر به واسطه مفهوم گفتمان در نخستین گام به فرایندهای معنایی اشاره میکند که به آنها جایگاه برتر را نسبت میدهد، آن هم در موضع گیری پساساختارگرایانه در برابر معنای مورد نظر علم معناشناسی عباراتِ زبانی.
این دوگانه انگاری سکس/جنسیت یعنی تمایز مفهومی میان جنسیتِ بیولوژیکی و جنسیتِ جامعه شناختی چه پیامدهای معرفت شناختی، معناشناختی و هستی شناختی دارد؟ این دوگانه انگاری ناشی از چیست؟ چگونه از این دوگانه انگاری میتوان با استدلال و برهان دفاع کرد؟ آیا این دوگانه انگاری برای تمام پدیدههای مربوط به سکسوالیته بشر مناسب و موجه است؟ آیا این امر به حفظ محدودیتها و بدین ترتیب به تبعیضِ نحوههای معینی از سکسوالیته بشر منتهی نمیشود؟ باتلر بیش از ده سال است که به این پرسشها میپردازد. باتلر به سبب پاسخهایش به این پرسشها، «پاپ استار فلسفه فمینیستی» تلقی میشود. با وجود این، روشن نیست چگونه میتوان این افتخار را به وی ارزانی داشت، زیرا 1) آثار وی در نثری بسیار پیچیده به نگارش در آمده است به طوری که حتی فیلسوفان تعلیم دیده نیز ممکن است از این آثار ناامید شوند. وی در این مورد پیش داوریها نسبت به سنت ساختارشکنی را که در آن به فلسفه ورزی پرداخته است، تایید میکند. 2) فعالیت فلسفی عمده و نوآورانه وی در زمینه ساختارشکنی جنسیت بیولوژیکی، همواره به نحوی ترسیم و توصیف میشود که الف) بر طبق یک خوانش اساساً ساختارگرایانه، از نوعی ساختارگرایی بنیادی یا ب) بر طبق یک خوانش سطحی، از نوعی کانت گرایی دفاع میکند. اما هر دو خوانش، بر طبق الف و ب، قانع کننده نیستند. نخست اینکه خوانش اساساً ساختارگرایانه از این نقصان رنج میبرد که به لحاظ مفهومی غیر دقیق است و مفهوم ساختارگرایی بنیادی را با مفهوم ایده آلیسم هستی شناختی یکسان میانگارد. دوم اینکه این خوانش به همین دلیل فراگیر نمیشود زیرا عنصر مربوط به امر غیرزبانی را نادیده میگیرد که باتلر تلاش میکند به رغم ساختارشکنی نحوههای درک بیولوژیکی سکسوالیته بشر، آن را حفظ کند. از این رو برخی از نویسندگان از خوانش اساساً ساختارگرایانه فاصله گرفتهاند. این افراد از خوانشی دفاع میکنند که نوعی کانت گرایی را به باتلر نسبت میدهد.
در این پژوهش، این نوع خوانش را خوانش سطحی مینامم زیرا در این خوانش، باتلر به نحوی خوانده میشود که گویی باتلر صرفاً مایل است ادعا کند واقعیت سکسوالیته بشر که از طریق زیست شناسی توصیف میشود، به زبان خاص خویش سخن نمیگوید و به همین دلیل باید دقیقا به مانند جنسیت جامعه شناختی وابسته به مفهوم باشد. از این رو، این برداشت تفسیری سطحی است زیرا نخست اینکه شعار مدرن در فلسفه این است که واقعیت خودش را توصیف نمیکند. دوم اینکه این برداشت سطحی است زیرا یک مسئله هستی شناختی را مشخص و حل نمیکند. یک مسئله هستی شناختی تنها زمانی میتواند نمایان شود که ما نظریههای متمایزی درباره قلمرو معینی از پدیدهها در اختیار داشته باشیم که مفاهیم اصلی آنها که به نحو تجربی در نظر گرفته شدهاند، ناسازگار هستند و هیچ یک از نظریهها را نمیتوان به عنوان یگانه نظریه حقیقی تلقی کرد. ناسازگاری در این امر نهفته است که آنها برای مثال برخلاف سنجههای کیلوگرم و گرم به یکدیگر ترجمه پذیر نیستند. اگر فرض کنیم که مفاهیم مربوط به هر یک از نظریهها که به نحو تجربی در نظر گرفته شدهاند در لغت نامههای مجزا گردآوری شوند (یعنی برای هر نظریه، یک لغت نامه)، آنگاه در موقعیتی خواهیم بود که با این لغت نامهها بسته به مورد، مستقل از لغت نامههای دیگر متن مهمی را به وجود آوریم که قلمرو مربوط به امر غیرزبانی را (قلمروی که از جانب تمامی نظریهها به نحو مشترک و عام نگریسته میشود) به نحوی توصیف کند که بتوان بر اساس دلایل مناسب ادعا کرد که متن صادق است. اما یک مسئله هستی شناختی هنگامی نمایان میشود که به مدد تمامی لغت نامههای موجود، به ویژه لغت نامههایی که به نحو تجربی در نظر گرفته شدهاند، متن مهمی به وجود نیاید و بدین ترتیب ثابت و مشخص شود که برخی از مفاهیم به کار رفته نمیتوانند واقعی باشند زیرا به رغم تایید تجربی مناسب، استلزامات هستی شناختی را نشان میدهند که با یکدیگر متناقض هستند. پس تنها ما با یک مسئله هستی شناختی مواجه هستیم که باتلر درصدد برمی آید در ارتباط با مفهوم جنسیت بیولوژیکی در گذر از پدیدهی اصطلاحاً مرزی سکسوالیته بشر، توجه ما را بدان جلب کند. وی با آغاز از یک کثرت گرایی مفهومی، به دنبال نوعی کثرت گرایی هستی شناختی مربوط به جنسیت بیولوژیکی است که باید بر دوگانه انگاری سکس/ جنسیت چیره شود. بدین ترتیب وی به نحو صریح بیولوژی بدن جنسی را در نظر میگیرد. از این رو باتلر نه تنها به این پرسش میپردازد که آیا بدن جنسی خاص باید راهنما و اصل بی چون و چرا برای کنش سیاسی باشد، بلکه هدف اصلی باتلر اثبات این امر است که بیولوژی نسبت تنگاتنگی با ماتریکس دگرجنس گرا دارد. به سبب این رابطه تنگاتنگ و به واسطه اقتدار بیولوژی به مثابه یک علم طبیعی دقیق، جنسیت بیولوژیکی واقعی در برابر جنسیت جامعه شناختی غیرواقعی قرار میگیرد. به طور طبیعی، بیولوژی به نحو تجربی هرمافرودیتها و ترانسکسوالها را به رسمیت میشناسد، البته تنها به مثابه انحراف از معیار. در غیر این صورت چگونه میتوانستیم این گونه ارزیابی کنیم که این پدیدههای مربوط به سکسوالیته بشر به مثابه پدیدههای بالینی در گفتمان روان شناختی و پزشکی ـ بیولوژیکی پذیرفته شده اند؟
توجه باتلر دقیقا به این امر معطوف است که: چرا بدین گونه است یا به عبارت دقیق تر: چرا باید بدین گونه باشد. بدیهی است که این نقد به بیولوژی بدن جنسی دارای ماهیت فلسفی است و نه بیولوژیکی. تا کنون به منظور فهم فلسفی نقد باتلر دو خوانش اساساً ساختارگرایانه و سطحی رواج داشته است. قبل از هر چیز، خوانش اساساً ساختارگرایانه است که از اعتبار بسیاری برخوردار است و از جانب بسیاری از افراد به مثابه تفسیر مناسبی از نقد باتلر تلقی میشود.
شگفت انگیز است که در زبان آلمانی دو مقدمه و درآمد به باتلر وجود دارد که هر کدام از آنها در ذیل یکی از دو تفسیر فوق قرار میگیرد. همان طور که بیان شد، ما مشاهده خواهیم کرد که این دو خوانش نامناسب و نامعقول هستند. اما نقاط قوت این دو درآمد به زبان آلمانی در این نهفته است که حق مطلب را در مورد مطالبات جدی و چالشهای مهم باتلر بیان میکنند و به مطالعه و بررسی یکی از خوانشهای مورد نظر میپردازند. بسیار مناسب خواهد بود که مرحله جدیدی از فهم نظریۀ پساساختارگرایانه باتلر درباره جنسیت بیولوژیکی افزوده شود. این پژوهش بر آن است در این باره نقش نظاممندی را ایفا کند، آن هم از این طریق که نظریه واقعاً خلاقانه باتلر را بسط میدهد و این بحث را با توجه به تفسیرهای متفاوت به پیش میبرد. بدین ترتیب باید در هنگام نقد بنیادی موضع باتلر دقت کرد که واقعاً از کدام نقطه میتوان آغاز کرد. هدف این پژوهش استدلال به نفع یکی از طرفهای بحث پیرامون ساختارشکنی جنسیت بیولوژیکی نزد باتلر نیست.
صرف نظر از این امر میتوان بر این باور بود که پاسخ فلسفی به نقد پساساختارگرایانه باتلر در مورد جنسیت بیولوژیکی تا حد زیادی ـ به ویژه در فضای آلمانی زبان ـ به هدف خود نائل میشود. به منظور اینکه موضوع فوق روشن شود، کافی است نگاهی به نقد هارتا ناگل دوسکال بیاندازیم. ناگل دوسکال همانند بسیاری از فمینیستهای دیگر، به رغم پرسشها و تردیدها، کماکان بر ضرورت دوگانه انگاری سکس/جنسیت تاکید میکند: «هنگامی که تمایز پیشنهادی دادههای طبیعی از یک سو و رویکرد عملی به آنها را از سوی دیگر به مثابه «مبنای مهم» برای نقد فمینیستی در نظر میگیرم، این امر را باید در معنای یک مبنای ضروری درک کرد» (Nagl-Docekal, 2000, 27).
برخلاف سوزان لتوو، ناگل دوسکال صرفاً به تعریف ویژگی فلسفه فمینیستی بر حسب مفاهیم دشواری که به هژمونی طرف مقابل مربوط میشوند اکتفا نمیکند بلکه فلسفه فمینیستی را به مثابه طرحی برای رهایی زن مشخص میکند. در همین راستا است که وی مطالبه اصلی فلسفه فمینیستی را «مواجه کل رشته فلسفه با مسائل مربوط به روابط سلسله مراتبی دو جنس» میداند (Nagl-Docekal, 2000, 15). از این رو، اگر فمینیسم در این معنا درصدد برآید که رابطه میان دو جنس را با توجه به تبعیض علیه زنان بررسی کند و نقش فلسفه را مورد نقد و سرزنش قرار دهد، آنگاه نادیده گرفتن نقش دو جنس را باید همچون خاری در چشمان فمینیسم تلقی کرد. به همین دلیل است که وی در خطابهای محافظه کارانه دقیقاً در پاسخ به باتلر میگوید: اگر قرار باشد که این نوع از نوآوری مفهومی مورد قبول واقع شود، آنگاه این امر بدین معنا خواهد بود که تبعیض علیه زنان براساس وابستگی به جنسیت زنانه دقیقاً در هنگام دستورکارها و ملاحظات فلسفی حذف میشود و بدین ترتیب وضعیت جهانی آن وخیم تر میگردد (Nagl-Docekal, 2000, 11).
با توجه به این درک بسیار سنتی از روش فمینیستی و براساس خود آموزههای فمینیسم، پرسش ذیل باعث رنجش ناگل دوسکال نمیشود: چرا به رغم تمام فعالیتها و کوششهای جنبش زنان، به رغم تمام برنامههای دولتی برای حمایت از زنان و تساوی حقوق، و به رغم نوعی سیاست زنانه که در این فاصله تثبیت شده است، کماکان به نظر میرسد که رهایی (که از آن با شور و هیجان بسیاری سخن گفته شده است) پیشرفتی نداشته است. با توجه به این مسئله، طرح این پرسش شگفت انگیز نیست که آیا احتمالاً فمینیسم شرایطی را بازتولید میکند که در ذیل آن نمیتوان به تساوی حقوق رسید. بر طبق چرخش زبانی در فلسفه، این امر اساسا شگفت انگیز نیست، آن هم زمانی که فرد در ابتدا شروط مفهومی فلسفه فمینیستی را مورد نقد قرار میدهد. دقیقاً روش باتلر چنین است. به عبارت دیگر، باتلر درصدد است که این شروط مفهومی را مورد نقد قرار دهد.