در هنوز برقراری فضای نامگذاری شده به “بهار آزادی”، برای بار سوم در زندگیم و بار اول در دوره جمهوری اسلامی، بیست سوم تیر ۱۳۵۸ در آبادان، شهر زادگاهم دستگیر شدم. وقتی برای خودم هم باور کردنش دشوار بود. یا هنوز زود بود باور کنم با اینهمه دگرگونی در جامعه انگار آب از آب تکان نخورده است.
پرواز خیال آدمی را محدودیتی نیست، همچنان که قلمرو آرزوهای او. و برای تو که طولانی مدت و دوبار در زندانهای رژیم شاه حبس بودی، خیلی سخت بود ببینی باز خود را دست بسته به دستبند و میان دو پاسدار. زیرا هنوز چند ماه از آزاد شدنت نگذشته بود، آن هم بدان صورت، که دروازههای زندان به دست مردم گشوده شود، و بیائی بیرون و ببینی مردم ایستادهاند به استقبال تو. و تو همان جلو در زندان، نه مثل بار اول آزاد شدنات که رفتی بودی پنهان و خاموش به خانه و دیدارها همه در همان چهار دیواری و دور از چشمهای مشکوک صورت گرفته بود، بر فراز تپه مانندی خاکی بایستی و بگوئی با صدای بلند از رنجی که بردهاید و از شادی دیداری که با آنها نصیبتان شده. و در کلام بنشانی زیبائی آنهمه چهره را که برابرت داشتی و تا پیش از آن لحظه در خواب میدیدیشان. چهرههائی که دریاوارههائی از مهر و زیبائی و طراوت و جوانی بودند.
وقتی در ماشین”تویوتا”ی پاسداران نشسته بودم به خودم گفتم انگار رخ دادن آن را یکی دو ماه پیش در رامهرمز احساس کرده بودی.
آن روز دعوت شده بودم به رامهرمز برای سخنرانی و یکی مرا میبرد به دهکدهی زادگاه پدری، پاگچی، تا با یاد جوانیهای پدر در ده چرخی بزنم و بیاد بیاورم، شاید، اولین مهاجرتم را در هفت سالگی.
در آن سال، به خاطر ناامنی شهر آبادان در سالهای پیش از کودتای ۳۲، خیلیها زن و بچههایشان را میفرستادند به دهات و شهرهای دورتر تا آشوب بخوابد. خوابید. چندی بعد. با کودتا. و من از همان زمان خُردی در گوشم مانده است صدای زخمی دکتر فاطمی را که از رادیو گزارش میداد ماجرای فرارش را از دست سربازان و همه جمع شده بودند دور آن جعبهی صدا تا واژهای ناشنیده نماند.
دوست وهمزندانی سابقم، که بلد و راهنمایم بود در آن منطقه، بین راه سر گذاشت توی گوشم که یکی به او گفته است رسولی شکنجهگر در خانهای همین حوالی مخفی شده. و میشود با سازماندهی یک تیم بیست نفره او را دستگیر کرد. و بعد، به یقین، تحویل دادگاه انقلاب داد.
مانده بودم گیج که چه بگویم. راستش نمیدانستم چرا ذهنم رفته بود و یا کشیده شده بود به سمت داستان “کهنترین داستان جهان” اثر رومان گاری. داستانی از آگاه شدن دوستی از این واقعیت که دوست همزندانیاش در شکنجهگاههای فاشیسم، شکنجهگرشان را که در آن وقتها مأمور شکنجهشان بود، حالا جائی- در غاری- مخفی کرده و هرروز به او نان و آب و خوراکی می رساند؛ به این شرط که اگر روزی ورق برگشت قول بدهد دیگر شکنجهشان نکند.
برای آن که بیجواب نگذاشته باشم حرف دوست و بلدم را در آن ده زادگاه پدری و فکرم را آزاد کنم از این حرف و نقل و حکایتی که به ذهنم آمده بود، درآمدم که: ممکن است این خبر راست نباشد. و مگر رسولی با آن پرونده سنگین مغز خر خورده که هنوز مانده است در ایران.
اما خودم می دانستم چه داستانی را به یاد آوردهام.
لرزیدن تمام مهرههای پشتم را احساس کردم و در ضمن نپذیرفتن آن را که یعنی به همین زودی؟ وقتی هنوز شادی و آزادی، آواز میشود در گلوها و رنگ میگیرد در چهرهها.
در همان بازجوئی اولی که از من کردند، فهمیدم قرار بود غروب بیست و دوم تیرماه دستگیرم کنند؛ در یک میتینگ کارگری که کارگران پروژهای (فصل و پیمانی) بر پا کرده بودند در بهمنشیر، محلهای در آبادان. و بعد، بیاد آوردم که در همان میتینگ و در همان وقت ورودم، حملهای شده بود به طرفم که چون در محاصره جمعی از دوستان کارگر بودم، ناکام ماند. شاید هم میخواستند شلوغی راه بیاندازند و همانجا کلکم را بکنند. آنروز، همان دوستانی که دور و برم را گرفته بودند حمله را به حساب تصادف گذاشته بودند. صبح روز بعد از آن، معلوم شد دیگر بازی را کنار گذاشتهاند. یکراست آمدند به بانک تهران. شعبه مرکزی در آبادان.
پیش از زندان شدنم در بار دوم، برای یکی دوسالی تا ۱۳۵۲ آنجا کار میکردم. بعد از آزادی از زندان اولم، نگذاشته بودند کار آموزگاریم را ادامه دهم. اخراجم کرده بودند. این بود که با کمک برادرم منصور که با هم دو سال حبس کشیده بودیم و سال ۱۳۴۹ با هم از زندان آزاد شده بودیم، کارمند بانک شدم. منصور که پیش از زندان رئیس یکی از شعبههای این بانک بود و دوستان زیادی در بانک داشت و احترامی در خور بین آنها، خیلی زود به همان کار سابقش برگشته بود.
بعد از آزادی از زندان دومم و در همان روزهای بعد از انقلاب، گاهی میرفتم به بانک، محل کارم، تا وضعم را روشن کنند. و شاید خودم وضعم را روشن کنم که چکار میخواهم بکنم.
آنروز نشسته بودم توی اتاق حسابداری با مقداری کاغذ روبرویم و به ظاهر مشغول آنها و در عمل مشغول به کار خودم که نوشتن کتابی بود برای کودکان و نوجوانان. یکی سر زده آمد بالای سرم. نه ظاهر ارباب رجوع معمولی را داشت و نه ظاهر کارمندی که نمیشناختم.
پرسید: شما نسیم خاکسار هستید؟
– بله
– میتوانم از شما خواهش کنم با من به جلسه شهرداری بیائید؟
شهرداری؟ رفت به ذهنم که شهرداری چرا؟ همین را پرسیدم. با بیانی دیگر:
– آنجا چه خبر است؟ و با من چکار دارند؟
– یک جلسه است.
– خوب جلسه باشد. چه ربطی دارد با من؟
روحیه این جور حرف زدنم را با کسی که دیگر داشت حالیام میشد از کجا آمده است و برای چه، بعد از دستگیری اولم، مدیون انقلاب باید باشم. بار اولی که در زمان شاه آمده بودند برای بازداشتم، در مدرسه بودم و شاگردانم پیرامونم بودند. چون هنوز هیچ تجربهای از نوع برخورد ساواکیها و نیز ترسی از آنها نداشتم، به همین قُدی با آنها روبرو شده بودم. تلافیاش را در همان روز اول، پیش از آن که مرا بیندازند در سلول سرم درآوردند تا حالیم کنند ساواک چگونه جائی است.
گفت: یک جلسه معمولی است. از خیلیها دعوت کردهاند. شهردار فکر کرده است بد نیست شما هم در جمعشان باشید. زندان کشیدهاید. از رژیم سابق ظلمهای زیادی بردهاید. حتماٌ فکر و حرفهائی زیادی دارید که به درد ما و چگونه اداره کردن شهر میخورد.
لحنش دیگر مثل سابق نبود. آرامتر شده بود. شک کردم نکند به همین سادگی باشد که میگوید. دیگر نپرسیدم این ما که میگویی و یکیش تویی، چه کارهاید؟
از جا پاشدم، رفتم سراغ معاون بانک که از دوستان دوران دبیرستانم بود. با لحنی کمی رسمی به او گفتم این آقا میخواهد مرا به جلسه شهرداری ببرد. اجازه دارد در این وقت کاری یا نه؟
هرگز سابقه نداشت با این لحن با او حرف بزنم. فکر میکردم دستش آمده است. نیامد. با همان لطف و مهربانی که به من داشت، خجالتی و کمی دستپاچه که چرا اینطوری با او حرف زدهام، از جا برخاست و گفت: معلوم است. هیچ اشکال ندارد.
و من که میخواستم به بهانهای باز کمی لفتش بدهم تا سر از ته توی کار دربیاورم، ماندم که بعد از آن چکار کنم. گفته بودم پیشتر، که هنوز زود بود باور کنم دوباره ظاهر شدن آن وضعیت کافکائی را در کتاب محاکمهاش، که سالها در رژیم شاه در آن زندگی کرده و تجربه کرده بودیم. وقتی که صبحی یا ظهری، میآمدند شیک و مرتب دم در خانهات و یا به محل کارت تا دست بسته تو را همراه خودشان ببرند.
کاغذهای روی میزم را به همان صورت که بودند همانجا گذاشتم و با او زدم بیرون. مطمئن بودم دیگر مثل گذشته نیست که بعد از بردنم بیایند و کشوها را بگردند. بار دوم دستگیریم در زمان شاه و در محل کارم در بانک تهران، شعبه خرمشهر، برگشته بودند و هرچه کاغذ و یادداشت توی کشوهای میزم بود با خودشان برده بودند.
ممکنه از شما بخواهم آدرسی برای ارتباط با نسیم خاکسار به من بدهید ؟ دوران کودکیم با خاطرات او عجین است . داستانهای کودکانه ای که مینوشت برایم میخواند و به واسطه ی ارتباط عقیدتی و همشهری بودنش با پدرم مرتبا با ما در رفت و آمد بودند ، آرزو دارم برا یتجدید خاطره هم که شده با ایشون صحبت کنم ، ممنون اگه پیامم رو بهشون برسونید . این آدرس سایت من هستش www.balalayka.irو وبلاگی به همین نام که اتفاقا یکی از پست های قدیمیش در مورد نسیم خاکسار عزیز هستش …
بالالایکا / 14 February 2014