درآمد
واژه «زنانهگرایی»، که ما در این نوشتار آن را بجای واژه لاتین فمینیسم[1] به کار میبریم، بر مجموعه گستردهای از دیدگاهها دلالت دارد که ادبیات پرپهنایی از فلسفه و اخلاق گرفته تا هنر و ادبیات، علوم اجتماعی و سیاسی، اقتصاد، و حقوق را در بر میگیرند. گستره موضوعات و مسائلی که نظرگاه زنانهگرا به آنها پرداخته تا اندازهای ست که برخی پژوهشگران دستهبندیِ آن را کاری بسیار دشوار یافتهاند (Tong, 2009:1). با این حال، تاریخ بلند اندیشه زنانهگرا امکان دستهبندیهایی کمابیش دقیق را میدهد؛ زنانهگراییِ آزادیخواه، زنانهگراییِ بنیادگرا، زنانهگراییِ مارکسیستی، زنانهگراییِ پستمدرن، و زنانهگراییِ زیستمحیطی از جمله رهیافتهای زنانهگراییاند. بطورکلی، زنانهگرایی در هر پهنهای بر رابطه دو جنس متمرکز شده و رفع عوامل ستمی که بر زنان میرود را پاسخی برای پرسشها و چارهای برای بحرانهای آن پهنه میشمارد.
اصطلاح «بومزنانهگرایی» (Ecofeminism) نخستبار در سال ۱۹۷۴ توسط فرانسیس دِ اُبون[2] در کتاب فمینیسم[3] آورده شده است. او در این اثر این نظر را طرح میکند که رابطهای سرراست هست میان ستم بر زنان و ستم بر طبیعت، و، زینرو، آزادسازیِ یکی بدون آزادسازیِ دیگری کارساز نخواهد بود (ibid:242). زنانهگراییِ زیستمحیطی یا بومزنانهگرایی گراداگرد این ایده بنیادین شکل گرفته است که نوع رابطه دو جنس زن و مرد با همدیگر بهنحوی در نوع رفتار انسانها با محیط و باشندههای ناانسانی تأثیر میگذارد. بومزنانهگرایان زن و منش زنانه را با طبیعت همسرشت و همگون میشمارند و بدینسان رویکرد خود را بر پیوند مهمی میان زن و طبیعت بنیاد مینهند. نوع این پیوند در رویکردهای بومزنانهگرا متفاوت است: پیوند هستیشناختی، پیوند زیستشناختی، پیوند دینی، پیوند اخلاقی، پیوند مفهومی، پیوند معرفتشناختی، پیوند نمادین و زبانشناختی، پیوند عملی —اینها اصطلاحهایی ست که در ادبیات زیستمحیطی در رابطه با نوع و چگونگی پیوند میان زن و طبیعت یافت میشود.
زنانهگرایان ادبیات مردسالار را یکی از نشانههای همسانانگاریِ زن و طبیعت میدانند. در این ادبیات از یک سو طبیعت امری ماده و زنانه، مادرِ همه چیز، قلمداد شده و از سوی دیگر زن با واژگان طبیعی توصیف میشود. زنانهگرایان بر این باوراند که اگر مرد سالارِ طبیعت است و بر طبیعت فرمانروایی دارد پس ممکن است به همین شیوه با زن رفتار کند.
بومزنانهگرایی از بسیاری جهتها با نظریه بومشناسیِ ژرف همسانی دارد. با این حال، به دید بومزنانهگرایان نظریه بومشناسیِ ژرف یک نکته مهم را نادیده میگیرد. طبق نظر بومزنانهگرایان، طرفداران نظریه بومشناسیِ ژرف بیهوده مخالفت با انسانمحوری را در کانون رهیافت خود میگذارند، چراکه مشکل واقعی صرفاً، یا آنقدر که طرفداران نظریه بومشناسیِ ژرف میپندارند، انسانمحوریِ جهان غربی نیست؛ مشکل واقعی مردمحوری[4] ست. نظریهپرداز بومزنانهگرا آریل کای ساله در نقد نظریه بومشناسیِ ژرف مینویسد: ”جنبش بومشناسیِ ژرف تحقق واقعی نخواهد داشت مگر وقتی که مردان آن اندازه شجاع باشند که زنِ درون خود را بازیابند و به او عشق بورزند“ (Kay, 1984:339). ساله نظر خود را در مورد برتریِ رویکرد زنانهگرا بر رویکرد بومشناسیِ ژرف اینگونه بیان میکند: ”بیزاری از زنان، که بهخودیِخود بیزاری از طبیعت را بههمراه دارد، یکی از سازوکارهای اساسیِ حاکم بر فعالیتهای مردان و، زینسان، بر کل فرهنگ پدرسالارانه غربی ست“ (Ferry, 1992:118). در ادامه پیوند زن – طبیعت که یک بنمایه اصلی در دیدگاههای بومزنانهگرا ست را با تفصیل بیشتر بررسی میکنیم.
پیوند زن – طبیعت
اندیشمند بومزنانهگرا کارن ج. واررِن معتقد است باورهای بنیادین، ارزشها، رَویهها و پیشانگاشتهایی که جهان غربی درباره خود دارد بوسیله یک چارچوب مفهومیِ ستممدار و پدرسالار شکل گرفته است که قصدش توضیح، توجیه، و حفظ روابط فرمانگری و فرمانبری بطورکلی و سلطه مردان بر زنان بطورخاص است (Warren, 1991:2).
واررِن سه ویژگی زیر را از ویژگیهای اصلیِ این چاچوب مفهومی میداند:
۱) سلسلهمراتبی دانستن ارزش، یعنی نگاه ”بالا – پایین“ در زمینه ارزش، که به برخی باشندهها نسبت به برخی دیگر جایگاه و ارج بالاتری میدهد.
۲) دوگانهگراییِ ارزشی، یعنی دو دسته کردنِ باشندهها و ارزشمند شمردن یکی و بیارزش دانستنِ دیگری.
۳) منطق سلطه، یعنی ساختاری از استدلال که توجیه سلطه را بههمراه دارد.
به دید واررن، اسلوب ستممدار اندیشه هم به زنان و هم به طبیعت آسیب رسانده است. او چهار انگاشت اصلیِ بومزنانهگرایی را به صورت زیر طرح میکند: ۱) پیوندهای مهمی میان ستم بر زنان و ستم بر طبیعت هست. ۲) درک سرشت این پیوندها برای فهم درست ستم بر طبیعت و ستم بر زنان بایسته است؛ ۳) نظریه زنانهگرا باید یک دورنمای زیستمحیطی داشته باشد؛ و ۴) راهحلهای ارائهشده برای مسائل زیستمحیطی باید دربردارنده یک دورنمای زنانهگرا باشد.
با آنکه زنانهگرایان در رابطه با همسرشت یا مرتبط پنداشتنِ زن و طبیعت با هم اختلافنظرهایی دارند، اما همه آنها درباره اینکه آزادیِ طبیعت و آزادیِ زن یک پروژه یکپارچه است همداستاناند. روزماری رادفورد رویتر در این زمینه میگوید:
«زنان باید متوجه باشند که در جامعهای که مدل بنیادین ارتباط در آن همچنان مدلی سلطهمدار است هیچ آزادییی برای آنها و هیچ راهحلی برای مسائل زیستمحیطی ممکن نیست. آنها باید خواستههای جنبش زنان را با خواستههای جنبش زیستمحیطی یکپارچه کنند تا بازسازیِ بنیادینی را در روابط اجتماعی – اقتصادی و ارزشهای زیربناییِ جامعه کنونی نمودار سازند.» (Ruether, 1975:204)
با وجود تأکید زنانهگرایان زیستمحیطی بر گونهای پیوند میان زن و طبیعت، آنها مخالفانی هم میان زنانهگرایان دارند. برخی از زنانهگرایان همسرشتپنداریِ زن و طبیعت را درواقع بازگفتِ چیزی میدانند که همواره در تاریخ اندیشه مردسالار تکرار شده است: نزدیک دانستنِ زن به حیوان یا طبیعت، یا انسانی ناتمام پنداشتنِ زن. در نظر این منتقدان، اگر در تاریخ اندیشه بشری همواره حیوان امری پستپایهتر نسبت به انسان قلمداد شده و میشود، همگونانگاریِ زن و حیوان یا طبیعت خطای بزرگی از طرف زنانهگرایان خواهد بود (Bekoff, 1998:48).
اما چگونه میتوان به همگونیِ زن و طبیعت اندیشید؟ این همگونی در اصل از چه سنخی ست، زیستشناختی، روانشناختی، یا جامعهشناختی و فرهنگی؟ آیا این همگونی را باید مورد تأکید قرار داد و تقویت کرد یا باید هرچه بیشتر آن را نادیده گرفت و کمرنگ نمود؟ بطورکلی، این همگونی چه پیآیندها و چه دلالتهایی میتواند در ارتباط با چالشها و بحرانهای زیستمحیطی داشته باشد؟ بومزنانهگرایان به این پرسشها پاسخهای یکسانی نمیدهند. آنچنان که نسترا کینگ میگوید، درک پیوند میان زن و طبیعت و نقش واسط زن میان طبیعت و فرهنگ زمینهسازِ سه رهیافت در میان زنانهگرایان شده است: یک رهیافت عبارت از گسستنِ پیوند زن و طبیعت از طریق قرار دادن زن در پهنه فرهنگ و فراآوری ست (بومزنانهگراییِ اجتماعی). رهیافت دوم تأکید بر پیوند میان زن و طبیعت و زینسان طرح برتریِ طبیعت زنانه بر فرهنگ مردانه است (بومزنانهگراییِ طبیعی). و، سرانجام، رهیافت سوم در پیِ آن است که پیوند زن – طبیعت را دگرگون سازد، به این معنا که با بهرهگیری از این پیوند شکل تازهای از فرهنگ و سیاستگذاری را بنا نهد که صورتهای شهودی، معنوی، و عقلانیِ شناخت را در هم میآمیزد (King, 1989:22-23). بر اساس این تقسیمبندی، هریک از اندیشمندان زنانهگرا را میتوان در یکی از این رهیافتهای زنانهگرایی قرار داد. در زیر نگاه برخی از این اندیشمندان به پیوند زن – طبیعت را بررسی میکنیم.
سیمون دو بوار از جمله اندیشمندان زنانهگرا ست که بر پیوند زن و طبیعت تأمل کرده و معتقد است زنان باید از این همگونی با طبیعت فراتر روند تا بتوانند بر دیگریبودن برای مرد فائق آیند. به دید دو بوار آنچه باعث شده است زن صرفاً یک دیگری برای مرد باشد زیست و بدن اوست و این بدن زمینهسازِ خودبیگانگیِ زن شده است. دو بوار با برگرفتِ یک دیدگاه فلسفی از ژان پل سارتر معتقد است هستیِ هر انسانی دو سویه دارد که یکی بودن – برای – خود[5] و دیگری بودن – در – خود[6] است. آنچه او بر این دیدگاه میافزاید این است که تاریخ غربی سویه برای – خود را برای مرد پررنگ کرده است و سویه در – خود را برای زن. شیء شدنِ زنان در نظر دو بوار ناشی از همین پررنگ شدنِ سویه در – خود است (de Beauvoir, 1952:19-29).
برخی زنانهگرایان از این دیدگاه دو بوار که آزادی زنان در گرو دورشدنشان از طبیعت است بهسختی انتقاد کردهاند. به نظر این گروه از زنانهگرایان، دیدگاه دو بوار به مردسازیِ زن میانجامد و برای زن شخصیتی بههمراه نخواهد داشت. به دید آنها پیآمد این نظر دو بوار این است که طبیعت یکسره در برابر سلطه مردانه بیپناه خواهد ماند.[7] شری اورتنر از دیگر زنانهگرایان زیستمحیطی معتقد است که برای زنان بسیار دشوار خواهد بود که خود را از طبیعت جدا کنند. او بر پیوند و نزدیکیِ زن و طبیعت در فرهنگهای مختلف انگشت میگذارد. در نظر او کمابیش در همه جامعهها زن یک میانوند یا واسطه میانِ فرهنگ و طبیعت است و این میانوندی معناهای گوناگونی به خود میگیرد. گاهی میانوندیِ زن به معنای جایگاه و ارج میانه او ست یعنی پایینتر از مرد و بالاتر از طبیعت. در این معنا از میانوندی، جایگاه ارزشیِ بالاتری به مرد و جایگاه ارزشیِ پایینتری به زن داده میشود. گاهی از میانوندی همنهادسازی و تألیف میان طبیعت و فرهنگ مراد میشود که یک مثال برای آن نقشی ست که زنان در جوامع مختلف در پرورش و اجتماعی کردنِ کودکان بر عهده دارند. به دید اورتنر، در بسیاری از جوامع، به دلیل همین شکل از میانوندانگاریِ زنان، از فعالیتهای دیگر آنان همچون شغل و کار بیرون از خانه، آموزش و… جلوگیری میشود. گاهی نیز از میانوندی و واسطهبودنِ زنان شناختناپذیری و ابهام ذاتیِ آنها مراد میشود. مرد در شناخت زن درمیماند، نمیتواند به نتیجه قطعی برسد که زن خوب است یا بد، فرشتهگون است یا اهریمنی، و، زینرو، آن را چیزی میانه میشمارد که تعیناش همان ابهاماش است (Ortner, 1995).
اورتنر بر این نکته انگشت میگذارد که کِهترانگاریِ زن طبیعتاً باید از همگونپنداریِ آن با چیزی نا – انسانی ناشی شده باشد، ”چیزی که در همه فرهنگها کمارزش تلقی میشود، چیزی که هر فرهنگی آن را نسبت به خود برخوردار از هستیِ کمتری میشمارد“ (ibid:36-55). اورتنر به شیوهای که یادآورِ ایدهباوران سده هجدهم است استدلال میکند که طبیعت مقوله مفهومیِِ تنزلیافته فرهنگ است، امر دادهشده و دیگرییی ست که فرهنگ آن را وضع میکند و رام خویش میسازد تا وجود خود را مطمئنتر سازد. او نتیجه میگیرد فرهنگ که زن را بطور تاریخی پایینرتبهتر شمرده است باید آن را از سنخ طبیعت شمرده باشد.
به دید اورتنر، نگاه جامعه به زن چون چیزی میانه از کار – و – بار اجتماعیِ زن ناشی شده است. و از این رو اگر زنان میخواهند از این میانوندی فاصله بگیرند باید نقش اجتماعیِ خود را تغییر دهند. اما زنان نخواهند توانست نقش اجتماعیِ خود را تغییر دهند مگر اینکه نگاه جامعه به آنها تغییر کند. این دور در واقع بیانگر نظر اورتنر است که جداکرد زن از طبیعت را دشوار وصف میکند. او بر این باور است که تنها در صورتی که وضعیت زن همهنگام از هر دو سو دگرگون شود این دور برطرف میشود، یعنی آنگاه که همهنگام هم نقش اجتماعیِ او و هم نگاه جامعه به او تغییر کند (ibid:40-54). پس اورتنر نیز همچون دو بوار از آن دسته زنانهگرایان است که تغییر خودِ زن را نیز چون پاسخ و راهحل مسئله زنان پیشنهاد میکنند و نه صرفاً تغییر جز – زن را.
از جمله زنانهگرایانی که معتقداند باید بر پیوند زن و طبیعت تأکید کرد ماری دالی است. بطورکلی، بومزنانهگرایانی همچون ماری دالی که زمینه زنانهگراییِ فرهنگی و بنیادگرا دارند بیشتر میکوشند پیوند زن با طبیعت را به چشم امری مثبت بنگرند و آن را تحکیم بخشند. ماری دالی معتقد است ویژگیهایی که بطورسنتی ویژگیهای زنانه شمرده میشود نه برخاسته از ساختهای اجتماعی بلکه نتیجه تجربههای زیستشناختی و روانشناختیِ زناناند. به دید ماری دالی مسئله این نیست که زنان نسبت به مردان پیوند نزدیکتری با طبیعت دارند بلکه این است که این پیوند کمارزش پنداشته میشود.
آن دسته از بومزنانهگرایان که ماری دالی به آنها تعلق دارد نوعاً کِهترانگاریِ زن و طبیعت و برترانگاریِ مرد و فرهنگ را به پرسش میگیرند. این گروه از بومزنانهگرایان معتقد اند، در مقایسه با آنچه بطورسنتی فضیلتهای مردانه شمرده شده است، آنچه بطورسنتی فضیلتهای زنانه شمرده شده است بیشتر به شیوههای پایدار زندگی میانجامند. دالی بر این باور است که پیش از دوران دراز پدرسالاری نظام مادرسالاری وجود داشته و این دوره شکوفاییِ زنان بوده است. دالی بر این اساس اظهار میدارد که فرایند آزاد شدن زنان با نزدیکیِ دوباره آنها با سرشت بکر خود و طبیعت امکانپذیر است. (Daly, 1984:25)
سوزان گریفین هم از آن دسته از زنانهگرایان است که همسرشتیِ زن و طبیعت را تصدیق میکند اما، بهجای درکی زیستشناختی از این همسرشتی، آن را به معنایی هستیشناختی میفهمد. او میگوید: ”ما میدانیم که از این زمین برآمدهایم. میدانیم که این زمین از تنهای ما تشکیل شده است…. ما طبیعت ایم. ما طبیعتِ نگرنده طبیعت ایم. ما طبیعتی دارای مفهومِ طبیعت ایم. طبیعت است که تراوش میکند. طبیعت است که از طبیعت برای طبیعت سخن میگوید“ (Griffin, 1978:226). بدینسان، گریفین راه آزادی و رهاییِ نهتنها زنان بلکه کل جامعه انسانی و طبیعت پیراموناش از وضعیت کنونی را راهی زنانه میداند. به دید او تاریخ مردانه فلسفه غربی برای بشر یک دوگانهگرایی را به ارمغان آورده که باعث شده است او خود را غیرطبیعی، جدا از طبیعت، و فرمانروای آن بشمارد. فقط هستیِ طبیعیِ زنانه میتواند راهی برای برونرفت از این وضعیت را پیشِروی ما بگذارد. از جمله دوگانگیهای مورد نظر گریفین عبارتاند از دوگانگیهای ذهن – بدن، خرد – احساس، شناسنده – شناخته، و شهری – وحشی.
بطورکلی، در تاریخ اندیشه غربی تا دوران جدید جهان حسی جایگاهی فروپایهتر نسبت به جهان عقلی دارد. سرآغاز این نگرش را در فلسفه افلاطون میتوان نشان داد که رسیدن به قلمرو عقلی را مستلزم فرارفتن از قلمرو حسی و راهیابی به روشنایِ جهان ایدههای عقلانی را نیازمند برونشد از غار تاریک جهان حسی میداند. گریفین بر این باور است که دیدگاه افلاطونی بهنادرست روح را برتر از ماده بهشمار میآورد و این کژروی در تاریخ اندیشه تا دوران جدید ادامه مییابد. به نظر زنانهگرایانی چون گریفین، دیدگاهی که زن را کِهتر از مرد میشمارد نیز از همین کژرویِ افلاطونی سرچشمه گرفته است. در نظر گریفین نوع رفتاری که مردان با زنان دارند با نوع رفتاری که مردان با طبیعت دارند از یک سنخ است. مرد در نظر او نماد مرگ و زن نمادی از زندگی ست. دوران جدید و بحرانهای آن به این خاطر است که مرد میخواهد طبیعت را همچون زن رام خود سازد. او میخواهد امر طبیعی را یکسره از میان بردارد یا آن را به امر فرهنگی تبدیل کند. آنچه از نظر گریفین میتوان فهیمد این است که مرد در تاریخ غربی کوشیده است امر حسی و طبیعی را هرچه خوارتر سازد و خواسته است تا جایی که میتواند آن را از میان بردارد. زینرو، اندیشه و اخلاق غربی در ارزشگذاریِ خود امر حسی و طبیعی را بیارزش شمرده است. گریفین حتا اموری چون هرزهنگاری[8] را نمادی از انتقام مرد نسبت به امر زنانه میشمارد، همانسان که آسیبزدنهای مرد به محیطزیست را نمادی از انتقامجوییِ او نسبت به امر طبیعی و طبیعت میداند (Griffin, 1981:2).
بومزنانهگرایان معنوی
بومزنانهگرایان معنوی گروهی از زنانهگرایاناند که تأکید خود را بر نقد دین یا خوانش خاصی از دین میگذارند که وجود روحی مردانه یا خدایی مردانه که جدا از جسم است را تبلیغ میکند. این گروه از بومزنانهگرایان خود را حامل دینی تازه یا نگاه دینیِ نوی میدانند که معنویت را نه جدا از طبیعت بلکه همبسته با طبیعت میشمارد. این دین زمینمحور یا طبیعتبنیاد را زنانهگرای معنوی استارهاوک دارای سه انگاره پایهای میداند. انگاره نخست «درونماندگاری»[9] است. این انگاره الوهیتی را تصویر میکند که در جهانِ زیستی، در انسانها، جانواران، گیاهان، و کانیها جا دارد، و نه فراتر از آنها. بنابراین، طبق این انگاره همه باشندهها دارای ارزشاند. بر اساس انگاره درونماندگاری، الوهیت در درون است، در درون جهان طبیعی و نه بالا یا ورای آن و، افزون بر این، همواره در درون آن خواهد ماند، چراکه فراتر از آن چیزی نیست و اساساً سرشت الوهیت امری درونماندگار است. توان و نیروی باشندهها از درون آنها ست، توان و نیرویی ست نه برای چیرگی بر چیزی دیگر بلکه برای شکوفاییِ خودِ آنها، درست همانسان که توان بالقوه یک دانه آن را به کمالاَش میرساند. استارهاوک انگاره دوم معنویت زمینبنیاد را «پیوند درونی» میداند. این انگاره بیانگر یک طبیعتگراییِ تام – و – تمام است که بر پایه آن نهتنها بدنهای ما بلکه ذهنهای ما هم طبیعیاند. استارواک میگوید: ”تواناییهای انسانیِ ما مثل وفاداری و عشق، خشم و شوخطبعی، شهوت، خرد، و شفقت، همان اندازه بخشی از طبیعتاند که مارمولکها و جنگلهای کاج بخشی از طبیعت اند“ (Starhawk, 1989:178). اما انگاره سوم معنویت زمینبنیاد «سبک زندگی شفیقانه و دلسوزانه» است که بطور متعارف زنان از آن برخورداراند. استارهاوک معتقد است با اتخاذ این سبک زندگی ست که میتوانیم زخمهای جهان را درمان کنیم.
نقد بومزنانهگرایی
به هر کدام از رویکردهای زنانهگرایانه به مسانل زیستمحیطی نقدهایی خاصِ آن رویکرد وارد شده است. برخی بر بومزنانهگرایان طبیعی این ایراد را گرفتهاند که آنها زن را به امری زیستشناختی فروکاسته و آن را صرفاً یک باشنده بومشناختی در نظر گرفتهاند که میتواند با طبیعت به شیوهای ارتباط برقرار کند که مردان نمیتوانند و میتواند درکی از طبیعت داشته باشد که مردان از آن ناتواناند. جانت بیهل در نقد خود بر بومزنانهگرایی یادآور میشود که بومزنانهگرایان طبیعی زن را به بدن فرو میکاهند و از این رو واپسگرااند (Biehl, 1991:14).
منتقدان رویکرد زنانهگراییِ اجتماعی بر گسستن پیوند زن و طبیعت توسط این رویکرد انگشت میگذارند. همانسان که دیدیم، زنانهگرایان اجتماعی، با اعتقاد به اینکه خویشی و نزدیکییی که میان زن و طبیعت وجود دارد فرآورده ساخت اجتماعی ست، عنوان میکردند که زنان همان اندازه به طبیعت نزدیکاند که به فرهنگ. منتقدان این نگرش میگویند گسست پیوند زن و طبیعت میتواند مسئلهساز باشد.
ملیسا لیچ این نظر اورتنر را نقد میکند که پیوند زن – طبیعت یک امر جهانشمول است و در همه فرهنگها حضور دارد. او مدعی ست در پژوهشی که درباره مردمان آفریقای باختری انجام داده بطلان این نظر اثبات شده است (Otto, 2006:110). این نقدی ریشهای ست که، بر اساس پژوهشی علمی، پیوندی که بسیاری از دیدگاههای بومزنانهگرا میان زن و طبیعت برقرار میدانند را به چالش میگیرد.
زنانهگرایان ذاتگرا یا زنانهگرایانی که به خویشیِ زن و طبیعت باور دارند تأکید میکنند که پیوند زن و طبیعت را باید چونان نگرشی رهگشا برای بنبستهای اجتماعی و زیستمحیطی به کار بست. این گروه تقدم و برتری را به ارزشهای زنانه میدهند. زنانهگرایان ذاتگرا ”آنچه فضیلتهای زنانه میشمارند —برای مثال، پرستاری[10]، پروش، و همبستگی— را در مرتبه برتری قرار داده و ارزشهای فردگرایانه و مخرب را نوعاً مرتبط با مرد میدانند“ (Gruen, 1994). اما به نظر نمیآید دست کشیدن از یک تقدم و قائل شدن به تقدمی دیگر مشکل ما را حل کند بیآنکه مشکل دیگری را به وجود آورد. بطورکلی، هر نظری در رابطه با نسبت زن با طبیعت مبتنی بر پیشانگاشتهای متافیزیکی ست که ذهنیت انسان امروزین بهسختی آن را خواهد پذیرفت. زینبیش، افزون بر سویه متافیزیکیِ هرگونه نظری درباره پیوند زن – طبیعت، این پیوند در دیدگاههای زنانهگرا سویهای هنجارین نیز دارد و این سویه هنجارین کاملاً نامتعین است طوری که بومزنانهگرایان در این زمینه در دو سمت مختلف حرکت کردهاند؛ در حالی که برخی این پیوند را ارزشمند، سازنده، و شایسته تقویت میدانند، برخی دیگر تأکید بر این پیوند را واپسگرایانه و زیانآور میشمارند. ممکن است ایراد شود که چرا نگوییم طبیعت، افزون بر رویهای زنانه، یک رویه مردانه نیز دارد. برای مثال، خشم و خشونت موجود در طبیعت بیشتر یک امر مردانه است تا زنانه و بیگمان زنانهگرایانی که به همگونیِ زن و طبیعت باور دارند نمیپذیرند که طبیعت یکسره در زن تجلی یافته است. پس اگر قرار است متافیزیک را هم دخالت دهیم، شاید پنداشت پذیرفتنیتر این باشد که بگوییم طبیعت بطور مساوی بین زن و مرد توزیع شده است، برخی ویژگیهای طبیعی در زن جای گرفته و برخی دیگر در مرد.
در پایان، بومزنانهگرایی یک نظریه زمینهگرا یا روایتنگر در رابطه با اخلاق زیستمحیطی است، به این معنا که ریشه دشوارههای زیستمحیطی را در روایتها یا پیشزمینههایی (بطور خاص مردسالاری) میداند که بر ذهنیت انسان امروزین چیره است. زینرو، طبعیتاً نقدهایی که بر رویکردهای زمینهگرا یا روایتنگر در اخلاق وارد است بر رویکرد زنانهگرا نیز وارد خواهد بود.
منابع:
Bekoff, M., and Meaney, C. A., (ed.), (1998), Encyclopedia of Animal Rights and Animal Welfare, Westport, CT: Greenwood Press.
Biehl, (1991), Rethinking Feminist Politics, Boston: South End Press.
Daly, Mary, (1984), Pure Lust, Boston: Beacon Press.
De Beauvoir, S., (1952), The Second Sex, trans. and ed. by H. M. Parshley, New York: Vintage Books.
Ferry, (1992), The New Ecological Order, trans. Carol Volk, Chicago: University of Chicago Press.
Gaard, G., (ed.) (1993), Ecofeminism: Women, Animals, Nature. Philadelphia: Temple UP.
Griffin, S., (1978), Woman and Nature: The Roaring Inside Her, New York: Harper & Row, p. 226.
Griffin, U., (1981), Pornography and Silence: Culture’s Revenge Against Nature (New York: Harper & Row, 1981).
Gruen, L., (1994), “Toward an Ecofeminist Moral Epistemology,” in K. J. Warren. ed., Ecological Feminism. London: Routledge. Quoted by Gaard, 1993, p. 77.
Kay Salleh, A., (1984), “Deeper Than Deep Ecology: The Ecofeminist Connection,” Environmental Ethics 6, no. 1: 339.
King, Y., (1989), “The Ecology of Feminism and the Feminism of Ecology,” in Healing the Wounds: The Promise of Ecofeminism, ed. Judith Plant (Philadelphia: New Society Publishers, pp. 22–23.)
Ortner, S. B., (1995), “Is Female to Male as Nature is to Culture?” Readings in Ecology and Feminist Theology. Eds., Mary Heather MacKinnon and Moni McIntyre. Kansas City: Sheed & Ward,. pp 36-55.
Otto, E., (2006), Science Fiction And The Ecological Conscience, A Dissertation Presented To The Graduate School Of The University Of Florida In Partial Fulfillment Of The Requirements For The Degree Of Doctor Of Philosophy , University Of Florida , Umi Microform 3224598
Ruether, R. R., (1975), New Woman/New Earth: Sexist Ideologies and Human Liberation, New York: Seabury Press.
Starhawk, J., (1989), “Feminist, Earth-based Spirituality and Ecofeminism,” in Healing the Wounds,: The Promise of Ecofeminism, ed. Judith Plant Philadelphia: New Society Publishers, , p. 178. Quoted by Tong, 2009, p. 253.
Tong, R., (2009), Feminist Thought: A More Comprehensive Introduction. West view Press.
Plumwood, V., (1986), “Ecofeminism: An Overview and Discussion of Positions and Arguments,” Australian Journal of Philosophy 64, supplement: 135.
Warren, K. J. (ed.), (1996), “The Power and the Promise of Ecological Feminism,” in Ecological Feminist Philosophies (Bloomington: Indiana University Press, p. 20.
Warren, K. J., (1991), “Feminism and the Environment: An Overview of the Issues,” APA Newsletter on Feminism and Philosophy 90, no. 3, pp. 110-111.
همانسان که کسانی چون محمدرضا نیکفر بحث کردهاند، بیگمان رهایی زن به رهایی در زمینههای دیگر میانجامد و بلکه بهنحوی بنیادی برای رهایی در دیگر زمینهها ست. چنانکه میبینیم هرجا زن دربند است نه مردمسالاری هست، نه حقوق بشر و … . در زمینة محیطزیست هم نوع نگاه به جنس زن میتواند تعیین کننده باشد. اما مسلما در هر جامعهای می توان ظرفیتهایی خاص آن جامعه در ارتباط با مسالة زن-طبیعت یافت. برای نمونه، در جامعهی ایرانی نگاه خاص به زن به عنوان امری مقدس، ناموس و … میتواند مبنایی برای طرح الگوی خاصی در ارتباط با طبیعت باشد.
کریمیان / 22 February 2014
نسبت زن و طبیعت براستی نسبت جالبی ست.
با سپاس – از دقت این مقاله و زبان شیوا و زیبای آن لذت بردم.
مرتضی / 17 March 2014
نسبت زن با طبیعت صرفا مجازی است. چنین نسبتی صرفا در نگرش مردانی که این دیدگاه را خلق کرده اند وجود دارد، و چه بسا چنین نگرشی زاده ارتباط استوره ای زن و زاییدن (از نگاه مرد) باشد. زنان ، خود، علیرغم زیبایی ها و لطافت های جسمی و جنسی خود که ایشان را برای مردان دلپذیر میسازد و سبب خلق آثار هنری و اسطوره هایی در ارتباط با زن و زایش و لطافت و طبیعت از سوی مردان میشود، دارای چنان درک و عمق فکری ای نیستند که بتوانند در واقعیت نیز با طبیعت نسبتی داشته باشند یا به محیط زیست یا صلح جهانی خیری برسانند . این صرفا یک ذهن مردانه است که در زن لطافتی میبیند و ترنم آن ذهن ، به شکل ارتباط زن با طبیعت متبلور میشود. زنان، سوای آنچه یک مرد هنرمند یا ادیب از آنها میبیند، قادر به تعالی یا نجات محیط زیست به هیچ طریقی نیستند ، مگر از طریق فکر کردن که توان اصلی مرد است . فکر کلی گرا و سطحی و پوپولیستی زنانه، میتواند صرفا به زاییدن جنگ ها یا نابودی طبیعت منتهی شود، هرچقدر که لطافت “جنسی” زنان، مردان را وادار کند که زنان را کورکورانه به سایر لطایف همچون طبیعت نسبت دهند.
ناشناس / 17 March 2014
به ناشناس
به نظر میرسد شما بیشرمی مردسالارانه را به آخرین حد خود رسانده اید. از گجا نتیجه میگیرید که زنان کلیگرا و سطحی و پوپولیستی اند؟
سمانه / 22 March 2014