در طی ۲۰ سال گذشته، کتابهای متعددی در زمینه نقد سرمایه داریِ جهانی شده و کالایی شدن کلیه جوانب زندگی منتشر شده است. برخی از این آثار سعی کردهاند تا مقولههای کتاب سرمایه مارکس را در رابطه با فروپاشی “سوسیالیسم واقعا موجود” و واقعیتهای جدید زمان ما باز اندیشی کنند. آثاری از جمله، زمان، کار و سلطهی اجتماعی از مویشه پوستون، فراسوی سرمایه از ایستوان مزاروش، امپراطوری نوشته آنتونیو نگری و مایکل هارت، جهان را بدون کسب قدرت تغییر بده نوشته جان هالووی، معمای سرمایه و بحرانهای نظام سرمایه داری از دیوید هاروی، فراسوی سرمایه از مایکل لیبوویتز، دیالکتیک و شالوده شکنی از رابرت آلبریتون، دیالکتیک جدید و کتاب سرمایه از کریستوفر آرتور و درک مارکس از بدیل سرمایه داری از پیتر هیودیس، هریک به نوعی سعی کردهاند به مسائل فوق بپردازند.
در این مقاله مایلم به بررسی آثار پوستون و هیودیس[1] بپردازم چون در مقایسه با دیگر آثار یاد شده، پوستون و هیودیس هم زمان دو وجه را در بر دارند: ۱. برخلاف مزاروش، آلبریتون، هاروی، آرتورو لیبوویتز، آنها سرمایه داری را با شیوه تولید تعریف میکنند و نه صرفا شیوه توزیع یا مالکیت خصوصی وسائل تولید و بازار. از این رو جوامعی مانند شوروی و چین مائوئیست را سرمایه داری دولتی میدانند. ۲. برخلاف نگری، هارت و هالووی آنها میپندارند که پدیدهای به نام منطق سرمایه وجود دارد که محدود به واکنش سرمایه به مبارزات طبقاتی نمیشود و بر تمام جوانب زندگی در جامعه سرمایه داری نیز تاثیر میگذارد. در عین حال پوستون و هیودیس هریک دید کاملا متفاوتی ازدیگری درباره مفهوم سوژگی و عاملیت برای فائق آمدن بر منطق سرمایه دارند.
۱. درک مویشه پوستون از سرشت ویژهی سرمایه داری
پوستون، استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو در آغاز اثر خود چنین مینویسد: “من سرمایه داری را از لحاظ مالکیت خصوصی وسائل تولید یا بازار تحلیل نمیکنم. در عوض آن را یک شکل خاص تاریخی از وابستگی متقابل اجتماعی با خصلتی بی چهره و به ظاهر عینی میدانم. شکلی هرچه بیشتر انتزاعی از سلطهی اجتماعی که توسط کار ایجاد شده است.” (ص. ۳)
پوستون با استناد به کتاب گروندریسه مارکس به مفهوم مرکزیت کار در زندگی اجتماعی در سرمایه داری میپردازد اما در عین حال “مارکسیستهای سنتی” (از جمله ارنست مندل و پل سوئیزی) را به انتقاد میکشد چون “دیدی فراتاریخی از کار” دارند به این معنی که میپندارند در همه جوامع چه پیش و چه پس از سرمایه داری، کار کل زندگی اجتماعی را تعیین میکرده و خواهد کرد. پوستون اذعان میکند که برای مارکس کار به معنی فعالیت هدفمند یا “سوخت و ساز متقابل” بین انسان و طبیعت، فعالیتی” فراتاریخی” است که در هر جامعهای وجود داشته و وجود خواهد داشت (ص. ۲۷۹) اما تاکید میکند که تنها در جامعه سرمایه داری است که نوع بخصوصی از کار که مارکس آن را کار انتزاعی یا کار بیگانه شده تعریف میکرد، کل زندگی اجتماعی را تعیین میکند. (ص. ۳۸۵) او مارکسیستهای سنتی را ملامت میکند چون ویژگی کار به عنوان فعالیتی انتزاعی و مکانیکی را در نظام سرمایه داری درک نمیکنند و صرفا میخواهند شیوه توزیع محصولات کار را تغییر دهند. (ص. ۴)
پوستون تاکید می کند که کار انتزاعی و مکانیکی چیزی به نام ارزش تولید میکند، یعنی “شکلی از ثروت که مبتنی بر صرف زمان کار انسان است.” (ص. ۲۵) به عبارتی دیگر “ارزش همانا عینیت یافتگی کار انتزاعی است” (ص. ۱۹۱و ۱۸۱) و از مقطع تولید و نه مقطع توزیع یا مبادله کالاها سرچشمه میگیرد. پوستون می افزاید که ارزش یک شکل ویژهی تاریخی از ثروت است که اگرچه از لحاظ تاریخی با ظهور بازار ایجاد شده، لزوما وابسته به وجود بازار نیست و میتواند در اقتصادی برنامه ریزی شده نیز ایجاد شود. (ص. ۴۵) ارزش نیز به نوبه خود منطقی از آن خود دارد که منجر به نظامی پویا و پر از تضاد میشود. او در اثر خود، ویژگی شیوه تولید سرمایه داری و منطق ارزش را با بررسی مفاهیمی چون “زمان انتزاعی”، ” کار انتزاعی” و” دیالکتیک باز سازی و دگرگونی سرمایه” بررسی میکند.
الف: شرط کافی برای تولید ارزش: تابعیت از ” زمان انتزاعی”
شاید بتوان گفت که نوآورترین جنبه اثر پوستون بحث او در مورد مفهوم زمان در نظام سرمایه داری و جامعه مدرن است. او مینویسد که پیش از قرن چهاردهم مفهوم زمان همانا “زمان مشخص” بود یعنی پدیدهای وابسته به وقایع مشخص مانند فصلها یا طلوع و غروب خورشید یا وظایف مشخص مانند دعای پاسترنوسته خواندن یا برنج پختن (ص. ۲۰۱) اما بین سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۷۰۰ مفهوم زمان در اروپای غربی هرچه بیشتر تبدیل به “زمان انتزاعی” شد یعنی زمان یکدست، همگن و بی محتوا یا مستقل از وقایع که با مفاهیم صوری نیوتونی مانند “زمان مطلق” و “زمان ریاضی” تعریف میشد. این نوع زمان به واحدهای برابر، ثابت و غیرکیفی برای سنجیدن فعالیت تقسیم پذیر بود. (ص. ۲۰۲)
پوستون پدیدهی هرچه بیشتر متداول شدن این مفهوم جدید زمان در اروپای غربی از قرن چهاردهم به بعد را بیشتر به سازمان اجتماعی جامعه ربط میدهد تا اختراع فن آوری ساعت سازی. فن آوری تولید ساعت بین قرنهای دوم تا پنجم میلادی در چین اختراع شده بوده اما تنها برای سنجش حرکات اجرام آسمانی به کار برده میشد. در اروپا نیاز به فن آوری ساعت مکانیکی با ظهور صنعت پارچه بافی در اواخر سدهی میانه حس شد. در قرن چهاردهم همزمان با رشد تجارت دریایی، کارگاههای کوچک پارچه بافی که متعلق به استادهای پارچه باف بودند به تاجران پارچه اجاره داده میشدند و همین استادها نیز نقش کارفرما را ایفا میکرده و شکل نوپایی از رابطه سرمایه و کار مزدبرانه را اعمال میکردند. از آنجا که سود تاجران بستگی به میزان پارچه تولید شده در زمان کمتر داشت، پدیدهی بهره وری بسیار با اهمیت شد. پدیدهای که نخست مستلزم استفاده از زنگهای کلیسا به عنوان ساعت و سپس استفاده از ساعت مکانیکی برای سنجش میزان تولید شد. (ص. ۲۰۹-۲۱۲) به عبارتی دیگر نیاز به زمان بندی کار پیش از مرسوم شدن ساعت رخ داد. (ص. ۲۱۲)
“هماهنگ با تبدیل شدن آهسته شکل کالایی به شکل مسلط ساختمان زندگی اجتماعی، زمان انتزاعی نیز هر چه بیشتر متداول شد… تا سالهای ۱۶۰۰ واحدهای زمانی بدون رابطه با نور و تاریکی طبیعی و فصلها متداول شد و همینطور ارزش تجلی یافته در شکل پولی… مشخصهی زندگی روزمره شهری شد.” (ص. ۲۱۳)
پوستون استدلال میکند که “استبداد زمان” در جامعه سرمایه داری یک بعد محوری تحلیل مارکس است: “در نظام سرمایه داری، زمان کا رصرف شده، تبدیل به هنجاری زمانی میشود که نه تنها از فعالیتهای فردی جدا شده بلکه بر فراز آنها قرار میگیرد و آنها را تعیین میکند… این شکل از بیگانگی زمانی مستلزم دگرگونی سرشت خود زمان است. زمان خود مستقل از فعالیت شده… تبدیل به متغیری مستقل شده که با واحدهای متداول ثابت، مداوم، یک سنجه پذیر و مترادف (ساعت، دقیقه، ثانیه) که به عنوان معیار مطلق حرکت و صرف کار عمل میکنند سنجیده میشود. وقایع و اعمال… اکنون توسط زمان تعیین میشوند—زمانی که انتزاعی، مطلق و همگن شده است.” (صص. ۲۱۴-۲۱۶)
او نتیجه میگیرد که بر مبنای مفهوم تکلیف مدار پیشا سرمایه داری، زمان با کار سنجیده میشد در حالی که در سرمایه داری زمان کار را میسنجد. (ص. ۲۱۶) پوستون با این درک به ویژگی فرایند کار در نظام سرمایه داری میپردازد، کاری که مارکس در تحلیل خود از کار کارگاهی و کارخانهای به آن پرداخته و پوستون آن را” شکل وساطت اجتماعی” در کل سازماندهی جامعه مدرن میداند.
ب. منطق شیوه تولید ارزش : “دیالکتیک بازسازی و دگرگونی سرمایه”
پوستون با این پیش زمینه به درک مارکس از” خصلت دوگانه کار” در نظام سرمایه داری میپردازد: خصلت دوگانهای که پوستون چنین تعبیر میکند: تضاد بین “کار مشخص” هدفمند و معطوف به کیفیت که ثروت مادی تولید میکند[2] و “کار انتزاعی” مکانیکی و معطوف به کمیت که ارزش تولید میکند. او تاکید میکند که ارزش به عنوان تجلی کار انتزاعی و تابع زمان انتزاعی، تنها میتواند با تبدیل شدن به وسیلهای برای افزایش هرچه بیشتر ارزش بیان منطقی خود را بیابد. (ص. ۲۶۸) از اینرو، تولید ارزش به معنای عینیت یافتگی یک رابطه اجتماعی ایجاد شده توسط کار، منجر به ایجاد جامعهای میشود که انگیزه و هدفش تولید برای تولید است. (ص. ۲۶۹) سرمایه نیز همانا خود ارزشافزایی ارزش است.
تضاد اصلی سرمایه داری از نظر پوستون، تضاد درون خود سرمایه است که او آن را “دیالکتیک بازسازی و دگرگونی سرمایه” مینامد. در این نظام ارزش کار برمبنای ” زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” تعیین میشود. به عبارتی دیگر یک ساعت کار تنها در صورتی یک ساعت حساب میشود که بازده آن برابر با بازده یک ساعت کار مشابهی باشد که بر مبنای مهارت و فن آوری میانگین در سطح جهانی انجام شود. “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” نمایانگر دگرگونی کار مشخص به کار انتزاعی در سرمایه داری است. تولید کنندگان ناگزیرند به تولید مطابق با یک هنجار انتزاعی زمانی تن دهند… تا با زمانه همگام باشند.” سرمایه داری سعی میکند این معیار زمانی را هرچه بیشتر کاهش دهد تا میزان بهره وری افزایش یابد. پوستون این پدیده را “تاثیر شتاب دهنده” یا treadmill effect مینامد و میگوید که این همانا قانون ارزش مارکس است. (ص. ۳۰۰)
در نتیجهی این “تاثیر شتاب دهنده”، نظام سرمایه داری همواره راههای جدید مییابد تا با تغییر ماهیت کار، تولید، فن آوری، دانش، خانواده، آموزش و پرورش، ترابری، ارتباطات، دولت و سیاست میزان بهره وری را افزایش دهد. (ص. ۲۹۴)
اما این پویایی دارای تضادی درونی است. به منظور افزایش هرچه بیشتر بهره وری، فرایند تولید نیز هرچه بیشتر در بر گیرنده فن آوری و ماشین آلات یا “کار تاریخی” به قیمت کار زنده انسان یا “کار مستقیم” میشود. انبوه ارزش تولید شده به سبب افزایش بهره وری افزایش مییابد. اما از سویی دیگر، از آنجا که ارزش صرفا توسط کار زنده یا “کار مستقیم” ایجاد میشود، با کاهش کار زنده به قیمت افزایش ماشین آلات، ارزش هرواحد تولید شده کم تر میشود. (ص. ۲۹۸) این “فشار متضاد ” (shearing pressure) به سوی افزایش هرچه بیشتر بهره وری همزمان با کاهش ارزش هر واحد تولید شده، تضادی است که به نظر مارکس هم به فرایندهای اجتماعی در جامعه شکل میدهد و هم مبنایی برای نفی سرمایه داری ایجاد میکند.
پوستون تاکید میکند که اهمیت این فشار متضاد صرفا محدود به این بحث نمیشود که آیا سرمایه داری تا ابد گسترش خواهد یافت یا به سبب رشد نزولی نرخ سود به بی ثباتی و بحران خواهد انجامید. نکته بسی مهم تر این است که شکل رشد یا بهره وری در نظام سرمایه داری مهار ناپذیر است و به تولید کنندگان اجازه نمیدهد تا هیچ کنترلی بر آن اعمال کنند یا حقیقتا از آن بهره مند شوند. در عوض سرمایه داری به ویرانی شتاب گیرندهی محیط زیست میانجامد.[3]
در عین حال پوستون ادعا میکند که چون در فرایند تولید، کار از هدف مشخصش جدا شده و صرفا به وسیلهای برای اهداف ساختارهای بیگانه ایجاد شده توسط کار انتزاعی تبدیل میشود، تحلیل مارکس از مقاومت تولید کنندگان علیه این شرایط تولید و پیش بینی او مبنی بر ایجاد ذهنیتی انقلابی و فرارونده از سرمایه داری منطقی نیست. (ص. ۳۲۵ و ص. ۳۵۱) برعکس به نظر پوستون، “منطق آنچه که مارکس ارائه داده مفهوم پرولتاریا را به عنوان سوژهای انقلابی تایید نمیکند.” (ص. ۳۲۵) کارگران صرفا “نیرویی قدرتمند در دمکراتیزه و انسانی کردن سرمایه و در گذار به سرمایه داری سازمان دهی شده بودهاند.” (ص. ۳۲۹) “طبقه کارگر صرفا عنصری ادغام شده در سرمایه است و نه نفی آن” (ص. ۳۸۹)
پوستون همچنین میافزاید که سازمان دهی شیوه تولید سرمایه داری که هدفش بهره برداری هرچه بیشتر از کار انسان از طریق تقسیم کار شدید است محدود به قلمرو تولید نشده و منجر به تعمیم یافتن نظامی استبدادی و سلسله مراتبی در کل جامعه میشود که در آن شکلی بی چهره از سلطه بر همه افراد جامعه حکم میراند و آنها را بدون اعمال زور مستقیم وادار میکند تا مطابق با نیازهای ارزش افزایی ارزش عمل کنند. (ص. ۳۱۷ و ص. ۳۹۰) این شیوه تولید همانا مبنای شیوه “عقلیگری” است که ماکس وبر مشخصه جوامع مدرن میدانست. (ص. ۳۹۰) این شیوه تولید در نهایت در نظامی بوروکراتیک با اقتصاد برنامه ریزی شده، بدون مالکیت خصوصی وسائل تولید و بدون سازوکار بازار نیز میتواند وجود داشته باشد. (ص. ۳۳۳) در واقع نظامی مبتنی بر تولید ارزش ” مستلزم شکلهای جمعی از سازماندهی است… به عبارتی دیگر رشد کامل مقولههای سرمایه آن را به سمت مراحل پسا لیبرالی سوق میدهد” (ص. ۳۸۸)
در عین حال پوستون می پندارد که شیوه تولید سرمایه داری در شکل تولید صنعتی با استفاده هرچه بیشتر از ماشین آلات و فن آوری (سرمایه ثابت یا کار مرده) به قیمت “کار زنده”، از یک سو منبع ایجاد ارزش را کاهش میدهد، تولید ارزش را بی هنگام میکند و سرمایه داری را بی ثبات میکند و از سویی دیگر نیاز به “کار مستقیم انسانی ” برای تولید ثروت مادی را بر خواهد چید و مبنایی برای یک جامعهی پسا سرمایه داری ایجاد خواهد کرد. (ص. ۳۴۲) از این رو پوستون سرمایه را” سوژهی انقلابی” میداند. به نظر او، “امکان جامعهی آیندهای کاملا متفاوت از لحاظ کیفی از قابلیت کار مرده ناشی میشود.” (ص. ۳۵۷)
۲. بدیل سرمایه داری از منظر پوستون
در جامعهی بدیل که پوستون به تصویر میکشد، کار مستقیم انسان در فرایند تولید دیگر بخش اعظم ثروت مادی را ایجاد نخواهد کرد. ماشینها ثروت مادی را تولید خواهند کرد، و لذا زمان کار انسانها دیگر معیار دریافت وسائل مصرفی نخواهد بود. هرکس در آمدی تضمین شده و مادام العمر دریافت خواهد کرد. زمان کاراجتماعی شدیدا کاهش خواهد یافت، تقسیم کار افراطی نخواهد بود، کار با معنا تر، غنی تر و متنوع تر خواهد شد اما سرگرمی و بازی نیز نخواهد بود. (ص. ۳۶۴-۳۶۵ وص. ۳۸۲) با الغای کار انتزاعی و در نتیجه ارزش، زمینهای برای تشکیل دولتی سلسله مراتبی وجود نخواهد داشت. انسانها بر محصولاتشان کنترل خواهند داشت و توسط آن محصولات کنترل نخواهند شد. شیوه جدید کار همچنین منجر به رابطهی آگاهانه تری با محیط زیست خواهد شد. اوقات فراغت افزایش خواهد یافت و همراه با کار غیر بیگانه شده مبنایی برای به وجود آمدن “انسان اجتماعی” ایجاد خواهد کرد. (صص. ۳۷۵-۳۷۶) اوقات فراغت از این رو معیار ثروت خواهد بود (صص. ۳۷۷-۳۷۸) این همانا فائق آمدن بر سرمایه به عنوان حرکت قابلیتهای عینیت یافتهی انسان است که از کنترل او خارج شدهاند (ص. ۳۸۳)
۳. درک مارکس از بدیل سرمایه داری: بررسی پیتر هیودیس
پیتر هیودیس، فیلسوف انسان باور مارکسیست و استاد فلسفه در دانشگاه اوکتون در ایالت ایلینویز آمریکا، چند درونمایه کلیدی اثر پوستون از جمله زمان انتزاعی، کار انتزاعی و منطق سرمایه را بسط داده اما نظرات متفاوتی درمورد مفهوم سوژگی و فرایند ایجاد بدیل سرمایه داری دارد. برخلاف پوستون که تحلیل خود را از مارکس به گروندریسه و سرمایه محدود میکند، هیودیس به مدد جدیدترین روایت مجموعهی MEGA یا مجموعه آثار مارکس و انگلس، بخش اعظم آثار منتشر شده یا انتشار نیافته مارکس از ۱۸۳۹ تا ۱۸۸۱ را بررسی کرده و به کلیت آثار او استناد میکند تا سرنخهای تلویحی یا آشکاری را در رابطه با بدیل سرمایه داری در آن بیابد.
درمقایسه با پوستون که نوشتههای مارکس جوان را بدون بررسی و تحت برچسب “دچار بودن به درکی فراتاریخی از کار” رد میکند، هیودیس یک فصل کامل را به نوشتههای مارکس از دوران دانشجویی او تا انتشار مانیفست کمونیست اختصاص داده و ادعا میکند که دستنوشتههای اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴ “عامل تعیین کننده فلسفی” کل آثار مارکس در طی زندگی اش بوده است.[4]
الف: تاثیر هگل بر مارکس
هیودیس دو درون مایه را در آثار مارکس جوان کلیدی میداند: ۱. مخالفت با هر نظامی که در آن محصولات کار انسان یا فعالیتهای انسان شکل قدرت خودمختاری را به خود میگیرد که اراده انسان را تعیین کرده یا محدود میکند. مفهومی که مارکس آن را وارونگی ابژه و سوژه مینامید و در تز دکترای خود در سال ۱۸۴۱و همچنین نقد فلسفه حق هگل (۱۸۴۳) به آن پرداخته. ۲. مفهوم نفی نفی در فلسفه هگل که هم به او کمک کرد تا درکش از کار بیگانه شده را بپروراند و هم درک او از فراروی از سرمایه را بسط داد.
هیودیس با پوستون موافق است که مارکس از مقولههای هگلی استفاده کرده تا سرمایه را تعریف کند: «عبارت مارکس که سرمایه تجلی “نوع ویژهای از کار است که به محتوایش بی اعتناست، کاری که برای خودبودگی کامل است و تمام هستیهای دیگر را نادیده میگیرد” نشان میدهد که وی مقولات هگلی را برای توصیف سرمایه به کار برده است. سرمایه، به عنوان ارزش خودگستر، نسبت به دگر بودگی “بی اعتنا” ست… هگل پویش مشابهی را در بحث دربارهی “برای خودبودگی” در علم منطق ارائه میدهد.» (ص. ۶۴)
اما ادعای هیودیس مبنی بر وامدار بودن مارکس به هگل در زمینه درک فرایند فراروی از سرمایه نکته مقابل ادعای پوستون است که دیالکتیک هگل را صرفا بیان منطق سرمایه میداند. هیودیس با استناد به دستنوشتهای تحت عنوان “نقد دیالکتیک هگل” از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ و همچنین ترجمهی یادداشتهای گزیدهای مارکس از فصل پایانی کتاب پدیدارشناسی روح هگل که هیودیس برای اولین بار آن را به انگلیسی ترجمه کرده و به عنوان ضمیمه در انتهای کتابش منتشر کرده، چنین استدلال میکند:
“به نظر هگل، حرکت از قدرت منفیت، یعنی از نفی موانع خود تکاملی سوژه بر میخیزد. فرارفتن بالفعل از این موانع نه از طریق نفی شکلهای ظاهری بی واسطه و بیرونی این موانع (که هگل آنها را نخستین نفی مینامید) بلکه از طریق نفی نفی تحقق مییابد…در نفی نفی، قدرت منفیت به خود، به موانع درونی و نیز بیرونی در مقابل خود جنبی برمی گردد.” (ص. ۶۵) هیودیس می افزاید که از منظردستنوشتههای اقتصادی و فلسفی۱۸۴۴ مارکس، خطای اصلی فلسفه هگل این است که سوژهی “دیالکتیک منفیت” او یک خودآگاهی فاقد صفات انسانی است. در نتیجه، بیگانگی نه به مثابه بیگانگی انسان از قابلیت خود برای فعالیت آزادانه، آگاهانه، اندیشیده و هدفمند بلکه بیگانگی خودآگاهی از اندیشه تلقی میشود.[5]
با این حال، هیودیس ادعا میکند که مفهوم هگلی خودجنبی از طریق نفی نفی باعث شد که مارکس تحول انقلابی را به یک عمل منفرد، نفی مالکیت خصوصی وسایل تولید و براندازی سیاسی بورژوازی تقلیل ندهد بلکه مفهوم یک انقلاب اجتماعی همواره منتقد از خود، یا فرایند انقلاب مداوم را بپروراند. او همچنین درک مارکس از اهمیت رابطه زن و مرد به عنوان معیار انسانی شدن جامعه را به مفهوم نفی نفی نسبت میدهد که چشم اندازش از بدیل سرمایه داری را معطوف به دگرگونی بیگانگی در روابط زن و مرد کرده بود. (ص. ۷۲)
در نهایت هیودیس نتیجه میگیرد که دو مفهوم کلیدی شکل یافته در آثار مارکس جوان، یعنی مبارزه با وارونگی سوژه و ابژه و درک او از دیالکتیک نفی نفی هگل باعث شد تا مارکس چشم اندازش از آینده را در دو سطح مطرح کند: ۱. ایدهی کمونیسم به عنوان الغای مالکیت خصوصی وسائل تولید والغای کار بیگانه شده. ۲. تحقق ایدهی رهایی که بسیار نامحدود است و مستلزم بازگشت بشریت به خود به عنوان موجودی حسی است که تمامیت نمودهای زندگی را به نمایش میگذارد. (ص. ۷۵)
ب. “زمان انتزاعی” یا “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی”
مفهوم زمان انتزاعی که در بررسی پوستون نقشی اساسی ایفا میکند، در کتاب هیودیس نیز بسیار کلیدی است. او هنگام بررسی نقد مارکس برپیر پرودون، سوسیالیست فرانسوی، به تفاوت میان “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” یعنی معیار سنجش ارزش و” زمان کار واقعی” میپردازد.
پیر پرودون در اثر خود فلسفه فقر (۱۸۴۵) ادعا کرده بود که اگر به کارگران مطابق با زمان کارشان کوپن پرداخت شود و بازار نیزبا اقتصادی برنامه ریزی شده جایگزین شود، سرمایه داری الغا خواهد شد. مارکس در فقر فلسفه و در گروندریسه، تز پرودون را به نقد کشیده چون پرودون متوجه نمیشود که در نظام سرمایه داری نیز کارگران برمبنای زمان کارشان مزد دریافت میکنند اما نه زمان کار واقعی بلکه “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی”، مفهومی که مارکس آن را در فقر فلسفه “حداقل زمان کار” برای تولید یک کالا و در گروندریسه آن را “زمان کار فعلا لازم” مینامید.[6]
هیودیس استدلال میکند که در نظام سرمایه داری، زمان میانگین برای تولید یک محصول پشت سر تولید کنندگان و بر مبنای نیازسرمایه به ارزش افزایی ارزش تعیین میشود. ارزش نیز بیانگر ساعات زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی است و نه زمان کار واقعی که تولید کنندگان صرف تولید یک محصول کردهاند. (صص. ۱۰۶-۱۰۷). او در بررسی نقد مارکس بر پرودون همواره به این نکته توجه می کند که مادامی که “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” بر فرایند تولید حاکم باشد و تولید کنندگان نتوانند بر مبنای قابلیت های واقعی و شرایط محلی شان زمان کار لازم برای تولید هر محصول را تعیین کنند، شیوه تولید سرمایه داری حکم فرما خواهد بود.
او همچنین تاکید می کند که راه حل پرودون به معنی حفظ شیوه تولید سرمایه داری و صرفا تغییر شیوه توزیع خواهد بود و نقد مارکس بر آن، مشکلات اقتصادهای برنامه ریزی شده جوامعی مانند شوروی و چین کمونیست را پیش بینی کرده است. (ص. ۱۰۴و ص. ۱۰۷)
ج. فرارفتن از تولید ارزش: الغای دولت، الغای زمان انتزاعی و کار انتزاعی:
هیودیس استدلال میکند که نوشتههای مارکس درباره کمون پاریس ۱۸۷۵، مهمترین قیام کارگری و تودهای زمانش، که مارکس آن را به عنوان ” خود فرمانی تولید کنندگان” ستایش نمود، نشان میدهد که او تا چه حد از درک پیشینش از مرحلهی گذار به کمونیسم آنگونه که در مانیفست کمونیست ارائه شده، دور شده بود. مارکس در یکی از پیش نویسهای تحلیل معروفش، جنگ داخلی در فرانسه مینویسد که کمون پاریس “انقلابی بود علیه خود دولت، این سقط فراطبیعی جامعه. احیای زندگی اجتماعی خود توسط مردم برای مردم. انقلابی نبود که که دولت را از بخشی از طبقات حاکم به بخش دیگر انتقال دهد، بلکه انقلابی بود به این منظور که ماشین ترسناک خود سلطهی طبقاتی را خرد و نابود کند.” (ص. ۱۸۴) هیودیس تاکید میکند که “کمون پاریس مارکس را صریح تر از گذشته به این نتیجه رساند که دولت ابزاری خنٍثی نیست که بتواند برای “بیرون کشیدن” قدرت از چنگ ستمگران استفاده شود. خود شکل آن مستبدانه است.” (ص. ۱۸۵)
او نتیجه گیری میکند که مارکس در اینجا از رهبری توسط یک حزب سخن نمیگوید بلکه به شکلهای دموکراتیک برای تأمل، رایزنی و شرکت جمعی در تحولی انقلابی اشاره میکند. همچنین هنگامی که مارکس در نقد برنامه گوتا، به “دورهی دگرگونی انقلابی ” از سرمایه داری به کمونیسم اشاره میکند و مینویسد که “مطابق با این همچنین یک دورهی گذار سیاسی وجود دارد که در آن دولت چیزی نمیتواند باشد به جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا” منظورش نوعی از خود فرمانی تولید کنندگان مثل کمون پاریس بوده است. (صص. ۲۰۴-۲۰۵)
از سویی دیگر، از منظر مارکس، کمون پاریس مترادف با فراروی از سرمایه نبوده و نمیتوانسته هم باشد چون چنین هدفی مستلزم ” مبارزات طولانی از طریق رشتههایی از فرایندهای تاریخی که شرایط و انسانها را دگرگون میسازد”[7] و همچنین “هماهنگی ملی و بین المللی” است.[8] او سعی میکند تا شمهای از این فرایندها و درکش از جامعهی پسا سرمایه داری را در انتهای بخش پایانی فصل اول سرمایه تحت عنوان “سرشت بتواره کالا” و در نقد برنامه گوتا ارائه دهد.
مارکس در “سرشت بتوارهی کالا” مینویسد:
“سرانجام برای تنوع هم که شده، انجمنی از انسانهای آزاد را به تصور در آوریم که با ابزارهای تولید مشترک به کار میپردازند و نیروی کار فردی شان را آگاهانه در حکم نیروی کار اجتماعی صرف میکنند… محصول کل انجمن خیالی ما محصولی اجتماعی است. بخشی از این محصول به عنوان ابزار تولید دوباره به کار میرود و هم چنان اجتماعی باقی میماند. اما بخش دیگر آن را اعضای این انجمن به عنوان وسائل معاش مصرف میکنند و بنابراین باید میان افراد تقسیم شود. شیوه این تقسیم در هر نوع خاص از سازمان اجتماعی تولید متفاوت خواهد بود و به سطح تکامل تاریخی تولید کنندگان در تناسب با این سازمان اجتماعی وابسته است. تنها برای این که با تولید کالایی توازی برقرار کنیم، فرض میکنیم که سهم هریک از تولید کنندگان در وسائل زندگی طبق زمان کارش تعیین شده باشد. در این صورت زمان کار نقشی دوگانه ایفا میکند. از یک سو، تقسیم اجتماعی کار بر اساس برنامهای معین، سهم متناسبی از وظایف اجتماعی مختلف را که باید برای رفع نیازهای متفاوت به آنها اختصاص داده شود، تنظیم میکند. از سوی دیگر، زمان کار همچنین ملاکی است برای تعیین سهمی که فرد در کار مشترک به عهده دارد و نیز ملاک سهمی است از کل محصول که به او تعلق میگیرد و میتواند به مصرف فردی اش برسد. مناسبات اجتماعی انسانها با کارشان و با محصول کارشان چه در تولید و چه در توزیع شفاف و ساده است.”[9]
هیودیس تاکید میکند که منظور مارکس از شفافیت این است که معیار جبران کار تولید کننده نه “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” که زمان کار واقعی اوست. چرا که یک زمان میانگین اجتماعی به عنوان معیار پشت سر تولید کنندگان و خارج از کنترل آنها تعیین نشده است.
این بحث در نقد برنامه گوتا بیشتر بسط داده شده. در این اثر که هیودیس آن را “طولانی ترین، مفصلترین و آشکارترین بحث مارکس دربارهی جامعهای پسا سرمایه داری” مینامد (ص. ۱۸۷) مارکس به پیروان آلمانی خود انتقاد میکند چون در وحدتی با پیروان فردیناند لاسال برنامهای به نام گوتا نوشتهاند که در آن هیچ اشارهای به دگرگونی روابط تولید سرمایه داری نشده و صرفا بر “توزیع عادلانه” محصولات کار تاکید شده است.
برای اولین بار مارکس به دو مرحلهی جامعهی پسا سرمایه داری اشاره میکند، ” مرحله پایین تر” و “مرحلهی بالاتر” جامعهی کمونیستی. در هر دو مرحله چیزی به نام ارزش تولید نمیشود، تولید کنندگان محصولاتشان را مبادله نمیکنند و کار فردی نه به صورت غیر مستقیم (زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی) که به صورت مستقیم (زمان کار واقعی) حساب میشود. مارکس همچنین تمایزی میان سوسیالیسم، کمونیسم، “انجمن آزاد” و “جامعهی افراد آزاد” نمیبیند. (ص. ۱۹۰) هیودیس میافزاید که در اینجا “به واسطهی روابط تولید آزادانه همبسته که در آن تولید کنندگان شیوه، شکل و محتوای فعالیتشان را بر مبنای قابلیتهای واقعی شان سازماندهی میکنند، حاکمیت زمان به عنوان معیاری انتزاعی خرد میشود… جوهر ارزش − کار انتزاعی − وجود نخواهد داشت. ” (ص. ۱۹۱) بدون وجود ارزش، مبنایی برای مبادله محصولات و بنابراین چیزی به نام بازار کالا یا بازار کار نیز وجود نخواهد داشت.
مارکس در ادامه بحثی که در پایان “سرشت بتواره ی کالا” در فصل اول سرمایه آغاز کرده بود، توضیح میدهد که در مرحلهی پایین تر جامعهی کمونیستی، تولیدکنندگان پس از تعیین کردن بخشی از کل محصول اجتماعی که بر اساس رایزنی خود آنان به بازتولید وسایل تولید، ارائهی خدمات اجتماعی و بیمهی اجتماعی اختصاص داده شده، بخش دیگر کل محصول اجتماعی را که به وسایل معیشت اختصاص دادهاند بر مبنای زمان کار واقعی هر فرد قسمت میکنند. به این معنی که هرکس حواله یا کوپنی دریافت میکند که نشانگر شمار ساعات کارش است و به او اجازه میدهد تا مقداری وسائل معیشتی را که مدت زمان تولید آن با زمان کار او برابر است تهیه کند.. هیودیس همچنین اضافه میکند که برخلاف جامعهی سرمایهداری که در آن انجام دهندگان کار خانگی (که اغلب زنان هستند) جبران کار و زحمات خود را دریافت نمیکنند، روح متن مارکس ایجاب میکند که کار شامل نگهداری از کودکان یا سالمندان یا بیماران در منزل نیز بشود. البته این کار محدود به زنان نخواهد بود و لازم نیست کاری دائمی یا تمام وقت برای افراد انجام دهنده آن باشد.
نکته کلیدی دیگر از نظر هیودیس این است که هنگامی که مارکس صحبت از «مدت یا شدت» کار به عنوان معیار تعیین سهم هر فرد از وسایل معیشت میکند، منظورش نه شدت به عنوان میزان بازده بلکه شدت به عنوان میزان انرژی است که هر فرد برای انجام کارش صرف میکند. برای مثال یک ساعت کار معلم کودکان عقب مانده که انرژی بیشتری میبرد میتواند برابر با دو ساعت کار معلمی باشد که به کودکانی با هوش متداول درس میآموزاند. لذا جامعهی تولید کنندگان آزاد باید تعیین کنند که چه نوع کارهایی انرژی بیشتر از معمول میطلبد. و در این صورت هر ساعت انجام آن کار برابر با چند ساعت کار واقعی با مصرف انرژی متداول در آن جامعه خواهد بود. (ص. ۱۹۶)
با این حال، این مرحله پایین تر از نظر مارکس “ناقص” است چون اگرچه دیگر مانند سرمایه داری تضادی بین اصل مبادله برابر و واقعیت مبادله نابرابر یا به عبارتی دیگر اصل پرداخت بر مبنای زمان کار و واقعیت پرداخت برمبنای “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” وجود ندارد، حق برابری هنوز “حق بورژوایی” است. برای مثال مرد یا زنی که انرژی بسیاری داشته باشد میتواند از مرد یا زنی که انرژی کمتری دارد بیشتر کار کند و وسائل معیشت بیشتری دریافت کند. مارکس تاکید میکند که “حق هرگز نمیتواند بالاتر از ساختار اقتصادی و تکامل فرهنگی باشد که آن {ساختار اقتصادی} تعیین میکند.”[10]
چ. انسان نه به عنوان وسیله که غایتی در خود
از این رو مارکس در نقد برنامه گوتا به توضیح مرحله پایین تر کمونیسم اکتفا نمیکند و مرحله یا مراحل بالاتری را به تصویر میکشد که مبتنی بر اصل متفاوتی خواهد بود: «از هر کس بنا به تواناییاش و به هر کس بنا به نیازش». این مرحله نیازمند تحولات خطیری است: افرایش میزان تولید برای پایان دادن به فقر، پایان جدایی کار فکری و یدی یا به عبارت دیگر تحقق رشد همهجانبهی انسانها، دگرگون شدن کار که دیگر نه وسیلهی صرف برای امرار معاش بلکه غایتی در خود یا به گفته مارکس” نیاز اصلی زندگی” خواهد بود.
مارکس در گروندریسه این مرحله را “حرکت مطلق به سوی شدن” نامیده و در جلد سوم سرمایه آن را ” تکامل نیروی انسان به عنوان غایتی در خود” خوانده. غایتی نامحدود که بنا به تعبیر هیودیس وعده ایجاد انسانهایی بی نقص را نیز نداده چون همانگونه که مارکس در دستنوشتههای اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴ تاکید کرده، تضاد بین شور و شعور تضادیست که انسان به صرف انسان و موجودی حسی بودن، همواره با آن دست و پنجه نرم خواهد کرد.
هیودیس با پوستون موافق است که در جامعه کمونیستی، معیار آزادی همانطور که مارکس در گروندریسه نیز خاطر نشان کرده “اوقات فراغت” خواهد بود تا انسان اجازه پید ا کند استعدادهای ذاتی و اکتسابی خود را به نوعی همه جانبه بپروراند و تمامیتی از جلوههای زندگی را تجربه کند. اما “این بدان معنی نیست که مارکس مرحلهی آغازین را مرحلهای میداند که در آن آزادی متحقق نشده است. چرا که ایجاد کار آزادانه همبسته و غیر بیگانه شده، سلطهی زمان را به عنوان موجودیتی انتزاعی، خارجی، تغییر ناپذیر و هدایت کنندهی اراده تولید کنندگان و مصرف کنندگان خرد میکند. از منظر مارکس، آزادی بیانگر هر مرحله از جامعهی نوین است.” (ص. ۲۰۳) وجود مراحلی بالاتر همچنین به این معنی نیست که کار به معنای دقیق کلمه یا کارتعیین شده توسط ضرورت و برای تولید مادی ناپدید خواهد شد. اما به این معنی است که کار دیگر نه یک وسیله صرف برای زندگی بلکه غایتی در خود خواهد بود.
هیودیس نتیجه میگیرد که “مهمترین عامل تعیین کننده در درک مارکس از جامعهای نوین این است: روابط اجتماعی نباید مستقل از خود کنشی افراد همبسته عمل کند. مارکس با هر قدرتی، چه دولت، چه یک برنامه اجتماعی، چه خود بازار که زندگی مستقلی از آن خود بیابد و نیروهای انسانها را به عنوان وسیلهای صرف برای تحقق و تکامل خود استفاده کند مخالفت میورزد. مخالفت مارکس با وارونگی سوژه و محمول دلیل مخالفت او با همه شکلهای تولید ارزش و همچنین مبنای درک او از سوسیالیسم است. او تاکید میورزد که نیروی انسان باید غایتی خود بسنده باشد—و نه وسیلهای برای غایتی دیگر. (ص. ۱۸۲)
نتیجه گیری
بررسیهای پوستون و هیودیس به خوانند گان کمک میکند تا ویژگی شیوه تولید سرمایه داری و تاثیر منطق آن را بر زندگی اجتماعی و سیاسی دریابند و با درک های متفاوتی از چشم انداز کلی مارکس از بدیل سرمایه داری نیز آشنا شوند.
بحث پوستون در مورد زمان انتزاعی به عنوان مشخصهی جامعهی سرمایه داری و رابطه تنگاتنگ آن با کار انتزاعی-بیگانه شده و بیگانگی در دیگر جوانب زندگی، بحثی نو آور است که توسط هیودیس نیز بسط داده شده. هیودیس با مقایسه نقد مارکس بر پرودون و تفاوت “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” و زمان کارواقعی به عنوان معیاری که باید توسط خود تولید کنندگان و برمبنای قابلیتهای واقع بینانه خود آنان و شرایط عینی محیطشان در سطح محلی تعیین شود، درک جامع تری از این موضوع کلیدی ارائه داده. هیودیس روشن میکند که مادامی که زمان به عنوان معیاری انتزاعی بر فرایند تولید حاکم باشد، شیوه توزیع نیز نابرابر خواهد بود.
این بحث خصوصا از این جهت اهمیت پیدا میکند که اکنون در میان بدیلهای ارائه شده، حتی آنان که تجربه شوروی و چین مائوئیست را سرمایه داری دولتی مینامند اغلب میپندارند که تغییر شیوه توزیع نابرابر در نظام موجود از طریق اراده باوری صرف تودههای انقلابی[11] یا اقتصاد مشارکتی با سوسیالیسم بازار[12] امکان پذیر است. این بحثها به رابطه میان کنترل تولید کنندگان بر شرایط و وسائل تولید و مفهوم زمان انتزاعی نمیپردازد. در نتیجه مسئله کنترل تولید کنندگان به کنترلی صوری تقلیل داده میشود که که واقعیت “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” به عنوان معیار اصلی تعیین کننده توزیع در جامعه سرمایه داری را انکار میکند.
پوستون با طرح مفهوم زمان انتزاعی، درک مارکس از کار ارزش آفرین و منطق سرمایه را به عنوان “دیالکتیک بازسازی و دگرگونی” روشن تر میکند، اما دو موضوع کلیدی را رد میکند یا نادیده میگیرد: ۱. نیازبه سوژههای انسانی برای تحقق بدیل سرمایه داری. ۲. درک فرایندهای لازم برای فراروی از تولید ارزش.
اگرچه پوستون و هیودیس هردو میپندارند که مفهوم “زمان انتزاعی” با “کار انتزاعی” و تولید ارزش گره خورده، هریک درک متفاوتی از راه فائق آمدن بر این بیگانگی دارند. پوستون میپندارد که در فرایند بیگانگی، هیچ سوژه انسانی، چه کارگر در مقطع تولید چه دیگر اقشار ستم دیده به نوعی از آگاهی دست نمییابند که به دنبال چشم اندازی فراتر از امکانات موجود درنظام سرمایه داری باشد. در عوض ماشین در تولید صنعتی به سوژهی انقلابی تبدیل میشود که کار مستقیم انسان را در تولید ثروت مادی زائد میکند، به تولید ارزش خاتمه میدهد، نظام را بی ثبات میکند و امکان تشکیل جامعهای مبتنی بر اوقات فراغت بیشتر انسان و خودشکوفایی او را ایجاد میکند.
هیودیس میپندارد که مارکس کارگران و دیگر اقشار جامعه مانند زنان غیر کارگر، جوانان و اقلیتهای ستم دیده را سوژههایی میدانست که اگرچه در کلیه مقاطع تاریخی انقلابی نیستند و هیچگاه بدون تمایز و تضاد نیز نیستند، قابلیت به زیر سئوال بردن زندگی بیگانه شده خود را دارند و صرفا توسط سرمایه جذب نشدهاند. او نمیپندارد که افزایش هرچه بیشتر ماشین آلات و فن آوری در فرایند تولید هیچگاه بتواند در چارچوب نظام سرمایه داری به تولید ارزش خاتمه دهد. در عوض به بحثهای مشخص مارکس درباره بدیل سرمایه داری در نوشتههای او درباره کمون پاریس، کتاب سرمایه و نقد برنامه گوتا (۱۸۷۵) میپردازد.
پوستون در بررسی اش هیچ اشارهای به نقد برنامه گوتا نمیکند. اما میتوان گفت که آنچه مارکس مرحلهی بالاتر کمونیسم مینامد مرحله ایست که پوستون میپندارد با جایگزین شدن انسان با ماشین آلات در تولید سرمایه داری، بی ثبات شدن نظام و بدون عاملیت انسان به عنوان سوژهی انقلابی، به صورتی که روشن نیست چگونه امکان پذیر خواهد شد، ممکن است از دل سرمایه داری صنعتی سر بر آورد. به عبارتی دیگر پوستون بدون شناسایی سوژههای انسانی و فرایندهای لازم میپندارد که جامعه بشر میتواند با کمک سرمایه داری صنعتی پیش رفته ناگهان از واقعیت نابرابر موجود به جامعهای برسد که در آن انسان همه جانبه متحقق شود.
هیودیس هم بر درک مارکس از سوژههای انسانی به عنوان عاملان تحقق بدیل سرمایه داری تاکید کرده و هم بخش اعظم بررسی خود را به درک مارکس از فرایندهای لازم برای فراروی از تولید ارزش و تحقق جامعهای معطوف به رشد همه جانبهی انسانها اختصاص میدهد.
طبیعی است که این اثر نیز به بسیاری از سئوالاتی که ممکن است برای خواننده ایجاد شود پاسخ نداده. برای مثال، آیا آن هماهنگی لازم در سطح جهانی که بتواند به “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی ” پایا ن دهد و زمان کار واقعی در سطح محلی را ملاک جبران کار کند امکان پذیر است؟ سئوالی که به طور کلی میتوان مطرح کرد این است که آیا با در نظر گرفتن تاثیرویرانگر نظام سرمایه داری بر محیط زیست، آلودگی کلیه منابع طبیعی و تغییرات جوی ناشی از آن، جمعیت فعلی انسانهای کره زمین و نسلهای آینده بشر خواهند توانست برای تامین نیازهای پایهای جامعه بشر از این منابع طبیعی بهره مند شوند؟ همانطور که مطرح شد، بدون ایجاد جامعهای که در آن همه افراد از سطح مناسبی از رفاه برخوردار باشند، کمونیسم به عنوان رشد همه جانبه انسانها و تحقق مفهوم انسان به عنوان غایتی در خود امکان پذیر نیست.
سئوالات بسیار است. با این حال، شرایط کنونی جهان، از یک سو نابرابریهای فزاینده و ویرانی زیست محیطی و از سویی دیگر تجربه تلخ کمونیسم قرن بیستمی و شکست هر حرکت انقلابی در قرن بیستم و بیست و یکم، نیاز به پرداختن به بدیل سرمایه داری را نفی نمیکند. بر عکس این نیاز را مبرم تر می کند.
پانویسها
[1] Moishe Postone. Time, Labor and Social Domination: A Reinterpretation of Marx’s Critical Theory. Cambridge University Press, 1993
Peter Hudis. Marx’s Concept of the Alternative to Capitalism. Leiden: Brill Press, 2012
این کتاب توسط حسن مرتضوی و فریدا آفاری به فارسی ترجمه شده و به زودی منتشر می شود.
[2] به نظر می آید که پوستون “کار مشخص” را به تولید ثروت مادی محدود می کند، در صورتی که مارکس “کار مشخص” را کار انسانی دارای تمایز می داند که ارزش مصرفی تولید می کند.
[3] “ ویرانی فزایندهی محیط زیست در سرمایه داری صرفا نتیجهی این نیست که طبیعت به ابژهی انسان تبدیل شده. برعکس، طبیعت به نوع خاصی از ابژه تبدیل شده که سرمایه از آن به عنوان سوختی برای گسترش یابی خود استفاده میکند، یعنی وسیلهای برای استخراج حداکثر ممکن زمان کار اضافی از جمعیت کارگران. تا زمانی که شیوه تولید ارزش ایجاد کند، نمیتوان بر این ویرانگری محیط زیست فائق شد. ” (ص. ۳۱۲)
[4] این ادعای هیودیس وامدار نظریهی رایا دونایفسکایا، بنیانگذار فلسفه انسان باوری مارکسیستی است.
[5] هیودیس تاکید میکند که انتقاد مارکس به هگل این نبوده که او واقعیت موجود را نادیده میگرفته: «مارکس تشخیص میدهد که هگل با ساختار بندی نظامش بر مفهوم سوژهی جسم زدوده، نتوانست به آن منظری دست یابد که از آن فرارفتن واقعی از کار بیگانه شده را در جامعهی سرمایه داری ببیند. هگل مانند اقتصاد سیاسی دانان کلاسیک نتوانست بین کار به عنوان تجلی فراتاریخی خلاقانهی “وجود نوعی” انسانها و کار به عنوان تقلیل کژدیسانهی چنین فعالیتی به انتزاع محض—تولید ارزش—تمایز قائل شود. به طور خلاصه، مارکس هگل را متهم میکند که فقط سویهی مثبت و نه منفی کار را میبیند. هگل با در هم آمیختن کار بیگانه شده با “کار” به طرز غیر انتقادی خود را با شکل اجتماعی خاص کار در سرمایه داری سازگار میکند.» (ص. ۶۸)
[6] مارکس در جلد یکم سرمایه، «زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی» را چنین تعریف میکند: «در تولید کالا فقط میانگین زمان کار لازم یا زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی مورد نیاز است. زمان کار لازم از لحاظ احتماعی عبارت است از زمان کاری که برای تولید هر نوع ارزش مصرفی در شرایط متعارف تولید، در جامعهای معین و با میزان مهارت میانگین و شدت کار رایج در آن جامعه لازم است. مثلاً پس از رواج ماشینهای بافندگی با نیروی بخار در انگلستان، کار لازم برای تبدیل مقدار معینی نخ به پارچه به نصف کاهش یافت. در حقیقت، کارگر پارچهی دستباف انگلیسی برای تولید همین مقدار پارچه به زمان کاری برابر با گذشته نیاز داشت، اما اکنون محصول ساعت کار فردیاش بیانگر نصف ساعت کار اجتماعی بود و در نتیجه ارزش آن به نصف ارزش سابق خود کاهش یافت.” کارل مارکس. سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی. جلد یکم. ترجمه حسن مرتضوی. نشر آگاه. ۱۳۶۸. ص. ۶۹. مارکس در فقر فلسفه از اصطلاح “حداقل زمان کار” و در گروندریسه از اصطلاح “زمان کار فعلا لازم” برای بیان مفهوم “زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی” استفاده میکند.
کارل مارکس.فقرفلسفه. ترجمه آرتین آراکل. تهران: نشر اهورا، ۱۳۸۴
[7] KarlMarx. The Civil War in France,in Marx and Engels Collected Works. Vol.22. New York: International Publishers. p. 335.
[8] Karl Marx. “Drafts of the Civil War in France” in Marx and Engels Collected Works, Vo. 22, New York: International Publishers. p. 491
[9] کارل مارکس. سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی. جلد یکم. ترجمه حسن مرتضوی. نشر آگاه. ۱۳۸۶. ص.۱۰۷-۱۰۸
[10] Karl Marx. Critique of the Gotha Program in Marx and Engels Collected Works. Vol. 24. New York: International Publishers. p. 87.
[11] John Holloway. Change the World Without Taking Power. London: Pluto Press, 2005. p. 220.
[12] Richard Wolff. Democracy at Work: A Cure for Capitalism. Haymarket Books, 2012
مقالۀ خوبی بود. دستت درد نکند. من با اینجور کارها آشنائی نداشتم و کلی در آن باره یاد گرفتم. این یک چیز که دربارۀ آن می خواستم بیشتر بدانم چگونگی شکل گیری بدیل سرمایه داری از دیدگاه هیودیس است. در پایان مقاله به چند نکته در مورد نیروهای پدیدآورندۀ بدیل سرمایه داری از دید او اشاره می شود ولی توضیح خوبی در آن باره داده نمی شود.
احمد / 07 February 2014
متاسفانه کارهای پوستون و هیودیس در ایران ترجمه و چاپ نشده است تنها یک جزوه است که هنوز در ایران فراگیر نشده است امیدوارم در معرفی آنها تلاش بیشتری شود . اما نوشتار فوق نیاز به کمی توجه دارد مارکس حتی نظر پوستون را با مثالی در رابطه با کار حیوانات می زند تا نشان دهد که این انسان است که نقش اصلی را دارد متاسفانه پوستون مبادله را اهمیت نمی دهد و سرمایه را مانند مارکس خارج از تولید و در مبادله نمی بیند از اینرو به نتایج غلط از ایده های خوبش می گیرد . در حالی که مارکس تاکید دارد سرمایه کارگر را از مناسبات تولید خارج کرده و با دستمزدش او را وارد مبادله می کند . به همین دلیل از زور برای به مالکیت گرفتن بخشی از کار واقعی کارگر اقدام می نماید . نظرات هیودیس هم در رابطه با الغاء اشکال دارد زیرا نفی نفی سرمایه توسط نیروهای مولده در طی پروسه انجام میشود نه در یک زمان . از اینرو باید از کلمه نزول استفاده کرد .
اما بطور کلی در نظرات پوستون می توان این نتیجه را گرفت که تغییر همانطور که مارکس می گوید از تولید انجام می گیرد و با رشد صنایع نیروی کار لازم کاهش یافته تا زمانی که برای تولید اجناس نیازی به نیروی کار نیست از اینرو با توجه باینکه مالکیت یعنی در اختیار گرفتن کار دیگری به زور می باشد پس با نبودن نیروی کار برای تولید مالکیت نیز از بین می رود . از اینرو نقش تاریخی نیروی کار با پایان یافتن و در واقع نفی خودش با رسیدن به کمونیزم به انجام می رسد . که این همان درک مارکس از ماتریالیزم تاریخی و همچنین نقش تاریخی نیروی کار است . اما نظرات هیودیس در واقع تاکیدش بر مبارزه ی طبقاتی ست یعنی همان چیزی که پوستون را به بیراهه کشانده است . مارکس در فرمولهای ده گانه اش اثبات می کند گرایش نرخ نزولی سود از طریق رشد صنایع و استثمار نیروی کار سرمایه داری را با بحران مازاد تولید روبرو خواهد کرد از اینرو سرمایه داری بحران زده اکثریت اهالی را در فقر و مسکنت رها کرده و دولت سرمایه داری نیز چون دچار رکود میشود قادر به ادامه ی حاکمیت نیست از اینرو طبقه ی کارگر با استفاده از آگاهی و شعورش دست بکار انقلابی مصادره ی اموال سرمایه داران میزند از اینرو اینجا ما با پایان نیروی کار لازم روبرو نیستیم که جبرا و تاریخا عدالت اجتماعی را برقرار می نماید بلکه با آگاهی و شعور انسان روبرو هستیم تا برای خروج از بحران مازاد تولید سرمایه اقدامی نمائیم تا جامعه را از گرسنگی و فقر نجات دهیم به همین دلیل برای مصادره ی اموال خلع مالکیت شدگان ( کارگران ) باید خلع مالکیت کنندگان ( سرمایه داران ) را به زور خلع مالکیت کرد . و این یکی از وظائف دیکتاتوری پرولتاریاست . دیکتاتوری ست چون باید علیه سرمایه داران باید به زور متوسل شود و اقدام دیگرش نفی خودش است یعنی با ارتقاء نیروی مولده نیروی کار لازم در کالا را باید کاهش دهد تا کار و سرمایه را بطور کلی نفی کند . به همین دلیل مارکس در نقد برنامه ی گوتا برای آن دوران پیشنهادهائی می دهد که فقط برای آلمان آن دوره ی تاریخی قابل استفاده است . و تز کلی مارکس اینست دیکتاتوری پرولتاریا در هر کشوری با کشور دیگر متفاوت است اما ماهیتی یکسان دارد . از اینرو در حال حاضر و در دوران کنونی شکل برنامه های دیکتاتوری پرولتاریا بسیار متفاوت با دوران مارکس می باشد . اما برخی به ما انتقاد دارند که چرا دیکتاتوری ؟ زیرا انقلاب کبیر فرانسه هم برای خلع مالکیت فئودالها و استقرار سرمایه داری اعمال دیکتاتوری کرده است این چیز تازه ای نیست که برای درهم شکستن مقاومت مقاومت کنندگان باید اعمال دیکتاتوری نمود اما در بحران سال 2008 هم ما شاهد اعمال دیکتاتوری خود دولتهای سرمایه داری بر علیه سرمایه داران بوده ایم کنترل بانکها کنترل قیمتها مالیاتها و … همه نمونه هائی از اعمال دیکتاتوری خود دولتهای سرمایه داریست و هر چه رشد نیروهای مولده افزایش یابد تولید ارزش مبادله ای نیز کاهش می یابد از اینرو اعمال دیکتاتوری حتی توسط خود دولتهای سرمایه داری نیز افزایش خواهد یافت .
پس ماتریالیزم تاریخی یعنی رسیدن اجباری و با رقابت درونی نیروهای مولده در تولید برای رهائی کامل بشریت و محو مالکیت خصوصی و مبارزه ی طبقاتی یعنی استفاده از شعور و آگاهی و حرکت در جهت ماتریالیزم تاریخی برای استقرار عدالت اجتماعی .
فرهاد - فریاد / 07 February 2014