کافکا برداشتی بدبینانه از وضعیت حقوقی امپراطوریِ اتریش- مجارستان داشت. او در مطلبی با عنوان “دربارهی حقوق” نوشته است: «حقوق ما بسیار قدیمی است، در نتیجه تفسیرهای آن نیز ماحصل قرنها کار تفسیریست و ظاهرِ قانون به خود گرفته است. هر چند هنوز امکان آزادی در تفسیر وجود دارد، اما این آزادی به شدت محدود است.» بدیهی ست که چنین آزادی محدودی اجازهی ظهور و تاثیر گذاری ذهنهای خلاق را نمیداد. عجیب نیست که حقوق مانند یک تجربهی کابوس وارِ سمج در ذهن رمانهای کافکا جاری ست.
از سوی دیگر آلبر کامو نیز از نویسندگانی ست که علاقهمندان به خوانش حقوقی از آثار ادبی را به خود جذب کرده است. آنها به بررسی این موضوع پرداختهاند که آیا رمان بیگانه تنها نقدی معتدل از نوعی از استدلال حقوقی ساری و جاری در دادگاه هاست یا نقدی ست رادیکال از حقوق بدین معنا که استدلال حقوقی را همیشه بیش از حد عام، بیمار و ناتوان ارزیابی میکند.
در این نوشته بر آنم تا به مقایسهی توصیفاتی که هر یک از این دو رمان از تجربهی دادرسی حقوقی میکنند بپردازم.
محاکمه: سازمان دادگستری به مثابهی سازمانی بیگانه
تامل دربارهی حقوق یکی از بخشهای پررنگ آثار کافکا است. تحصیلات کافکا در رشتهی حقوق بود و او در دانشگاه واحدهایی درباره صلاحیت حقوقی آلمان، حقوق بینالملل، حقوق اساسی، حقوق تجارت، حقوق اداری، حقوق بازرگانی و ارث خواند. کافکا غیر از آنکه حقوقدان بود، مدتی در یک دفتر حقوقی کارآموزی کرد و یک سالی هم در دادگستری در بخش مربوط به پروندههای کیفری مشغول به کار شد. اما بهزودی از این شغل دست کشید و در شرکت بیمه مشغول شد. کار او بررسی جراحتهای کارگران حین انجام کار در واحدهای صنعتی بود. در نتیجه صبحها گزارش اداری – حقوقی مینوشت و شبها رمان و داستان.
مطالعهی دو اثر بسیار مهم کافکا در زمینهی حقوق، یعنی رمان “محاکمه” و حکایتِ “در پیشگاهِ قانون”، ما را در ترسیم جهان بینی حقوقی این نویسنده کمک میکند. در رمان محاکمه “یوزف کا” سر صبح پیش از آنکه حتی صبحانهاش را بخورد، توسط ضابطین دادگستری جلب میشود، و در نهایت یک سال بعد بدون اینکه حتی تفهیم اتهام شده باشد، دستگیر و اعدام میشود. مبتنی بر یک خوانش حقوقی از کتاب محاکمه میتوان گفت که در این رمان کل یک سیستم دادگستری که بی شباهت به سیستم دادگستری آن زمانِ امپراطوری اتریش و مجارستان نیست موضوع پارودی قرار گرفته است.
در این رمان با نظامی قضایی مواجه هستیم که ظاهری فقیر دارد. البته این ظاهرِ فقیر به سیاستهای دادگستری بر میگردد. سیاست دادگستری در رمان محاکمه بر گسترش هر چه بیشترِ از نظر کمی استوار است. از اینرو دادگاه مالک بسیاری ساختمانهاست، هر چند از نظر کیفی این ساختمانها تعریفی ندارند؛ عمدتاً در محلههای مسکونی قرار دارند، در اتاقهای زیر شیروانی. هیچ کدام تهویهی درستی ندارند و هوای همهی اتاقها مسموم است. اتاقها کوچکاند و مراجعه کنندگان روی سر و کلهی هم سوارند.
این رمان حکایت مردمانی ست که برای “رسیدن” به قانون تلاش میکنند اما همیشه “رسیدنشان” به قانون به “تعویق” میافتد. همین وضعیت در حکایت در پیشگاه قانون نیز قابل مشاهده است. بهنظر میرسد از نظر کافکا حقوق یک افسانه است؛ افسانهای دربارهی آنچه که پشت یک دیوار بلندِ دادرسی وجود دارد. هیچگاه هیچ فردی، غیر از اشرافِ خاص، نمیتواند فارغ از این دیوار در چشم حقوق نگاه کند چرا که هیچوقت، هیچ چیز جز همان دادرسی وجود ندارد. در نتیجه میتوان گفت که از نظر کافکا تجربهی حقوقی افراد همواره تجربهی شکلی حقوق یا تجربهی آیین دادرسی است. عاقلانهترین راه رویارویی با قانون به تعویق انداختن این رویارویی است. موفقیت فرد در روال رسیدگی معطوف به همین است و قدرت قانون هم در همین است. قانون قدرت نمادین خود را نه از سرعت و دقت در رسیدگی بلکه از کش دار شدنش در زندگی شخصی فرد در طی پروسهی به تعویق افتادن مداومِ رسیدگی بهدست میآورد.
وکلا هم در راستای همین وضعیت گام برمیدارند. آنها نیز تنها زمانی میتوانند به اقتداری نمادین دست یابند که رسیدگی را تا حد ممکن به تعویق بیندازند. وکیلی که پنج سال رسیدگی به پروندهی یک تاجر غله را به تعویق انداخته آن قدر قدرت دارد که بخواهد موکلش هر ادا و اطواری که او بخواهد درآورد. موکل “سگِ وکیل” خود است، چرا که وکیلش دارد پرونده اش را به “تعویق” میاندازد.
طبق متن این رمان، فرشتهی عدالتِ این نظام حقوقی شبیه فرشتهی پیروزی است. فرشتهی عدالتش پا بر زمین استوار نکرده، بلکه در حال حرکت است و حتی تمایل دارد شبیه فرشتهی شکار ترسیم شود. در نتیجه به نظرِ این سیستم عدالت همان پیروزی/شکار کردن است. در واقع میتوان اینگونه نتیجه گرفت که در حالی که در واقعیت قدرت نمادین این نظام قضایی ریشه در طولانی بودن رسیدگی در آن دارد، سیستم قضایی تلاش میکند قدرت نمادین خود را در سرعت دستگیری/شکارِ افراد نشان دهد. در این دادرسی ضابطین دادگستری ضربتی عمل میکنند، در حالی که از موضوعِ پرونده و دلیل بازداشت بیاطلاعاند. آنها تنها موظفاند دستوراتی را که به آنها داده شده، انجام دهند و لابهلای اجرایِ اوامر تا میشود پول و پلهای برای خود به دست آورند.
در حاشیهی این سیستم قضایی که آیین دادرسیاش برای بسیاری مبهم است، انبوهی از افراد شکل گرفتهاند که از ایرادهایهای این سیستم ارتزاق میکنند: زن فراش از طریق خودفروشی به مجرمان و بازپرسان، خدمتکار وکیل از طریق رابطه با وکیل و متهم، مردی نقاش از طریق کشیدن نقاشیهای تبلیغاتی برای قضات و فراش از طریق سرایداری و پااندازی. این افراد به اسطورهی ترسناکِ این سیستم دامن میزنند. هم زمان فرآورده و سازندهی ابهامهای این سیستم هستند.
در آئین دادرسیِ رمان محاکمه وکیل حق حضور در مرحلهی تحقیقات مقدماتی را ندارد. البته این مسئله با قانون آیین دادرسی امپراتوری اتریش – مجارستان در سال ۱۸۷۳ همخوانی دارد. در آن زمان قدرت وکیل در مرحلهی تحقیقات مقدماتی بسیار ناچیز و در واقع بیثمر بود چرا که به راحتی بازپرس میتوانست وکیل را از حضور در تحقیقات مقدماتی منع کند. در نتیجه در بسیاری مواقع وکیل زمانی وارد یک پرونده میشد که بازپرس مدارکی که دلش میخواست را به دست آورده یا ساخته بود.
قواعد صدور قرار بازداشت موقت در آن زمان در امپراطوری اتریش مجارستان نیز شبیه قواعد آن در زمان حاضر در ایران بوده است، به این معنا که این قرار در مواردی صادر میشد که انتساب جرم به متهم بسیار محتمل بود یا جرم سنگین بود و یا امکان فرار متهم وجود داشت. در پروندهی آقای “کا” گرچه در نهایت حکمِ محکومیتِ “یوزف کا” بسیار شدید، اعدام شدن با چاقوست، اما در ابتدای پرونده مجازات احتمالی حتی آن قدر مهم نبوده است که به خاطرش قرار بازداشتِ موقت صادر شود. این مسئله این گمان را پیش میآورد که جرم اصلی متهم در این نیست که عملی مجرمانه را انجام داده است، بلکه در این است که قدرت نمادین دادگستری را زیر سؤال برده است.
اولین بار زمانی اتهامِ آقای “کا” تشدید میشود که او چهرهی قاضی (نماد اصلیِ درایت و عدالت در نظام دادگستری) را برملا میکند. اولین اقدام قضایی که هر قاضی میبایست انجام دهد، اقدامی که شالودهی بدیهی و اولیه هر رسیدگی است، احراز هویت متهم است. اما در رمان کافکا قاضی حتی از احرازِ صحیحِ هویت متهم ناتوان است و متهم را با یک نقاش اشتباه میگیرد. هم چنین قاضی مثل یک مبتدی اشتباه میکند، به راحتی تحقیر میشود و بسیار ناشیانه احساسات شخصیاش را در پروسهی رسیدگی دخیل میکند. کافکا قاضی را به شکل شخصی ترسیم میکند که حتی آن قدر درایت ندارد که آرامش را در صحنِ دادگاه ایجاد کند. در حین جلسهی علنی رسیدگی به اتهام “کا”، مردی زنی را به زور بر سینه میفشارد و میبوسد و جیغ میزند. قاضی ناتوان از آرام کردن جو ماحصل از این اتفاقات است. “کا” با استناد به این خطاها پوچ بودنِ کل رسیدگی را در حضور خیلِ حضارِ دادگاه لو میدهد. اقدامی که قاضی را خشمگین میکند و به “کا” میگوید: «امروز شما همهی مزیتهایی را که یک بازپرسی همیشه به محکومان میبخشد به دست خودتان دور ریختید.»
هفتهی بعد که “کا” دوباره به همان دادگاه مراجعه میکند کتابهایی را روی میز قاضی میبیند که به قاضی تعلق دارند: اولینشان کتابی است جهت تحریک جنسی:
«کا اولینشان را باز کرد و تصویر قبیحی دید. مردی و زنی لخت و عور روی کاناپهای نشسته بودند. نیت قبیحانهی طراح پیدا بود، با این همه خام دستش چندان بود که هیچ چیز از تصویر پدید نمیآمد جز پیکرهای بسیار یکپارچهی مرد و زن که شق و رق نشسته بودند، و به خاطر پرسپکتیو عیبناک، ظاهرا خیلی سختشان بود که حتا رو به هم برگردانند.»
“کا” عنوان کتاب دوم را هم میخواند: «عذابهایی که گرته از دست شوهرش هانس کشید». احتمالاً کتابی مناسب بازپرسی که حین مطالعهاش به یاد بدن زن سرایدار بیفتد و دندانشهایش روی هم کلید شود. “کا” بلند میگوید: «پس اینهاست کتابهای حقوقی که اینجا میخوانند و اینها آدمهایی هستند که قرار است دربارهی من حکم کنند.»
بیگانه: سازمان دادگستری به مثابهی سازمانِ بیگانه سازی
در رمان بیگانه نمیدانیم اسم کوچک راوی چیست، چه شکلی است، یا این که حوادث رمان دقیقا کی رخ میدهند. راوی چندان اطلاعی از گذشته اش در اختیار ما نمیگذارد، او در صدد نیست که نگاهی جامع به جامعهای که در آن کار و زندگی میکند عرضه کند. این خصوصیات باعث میشود این رمان به شدت با سنت ادبیات رئالیستی که در قرن نوزدهم با نویسندگانی چون انُوره دو بالزاک (1799-1850) شکل گرفت و قصد داشت تا جامعهی فرانسه را از دریچهی چشم یک روای سوم شخصِ همیشه حاضر و اخلاق گرا بازسازی کند متفاوت باشد.
استراتژی ادبی نویسنده بر ایجاد ساختارهای موازی و متقابل بوده است. ساختار رمان به دو بخش مساوی تقسیم شده و صحنهی مرکزی رمان، قتل عرب، پس از پنج فصل و پیش از پنج فصل قرار گرفته است. داستان با مرگ مادر شروع میشود، یک مرگ دقیقا در وسط رمان قرار دارد و رمان هم با حکم مرگ مرسو به پایان میرسد. رمانِ کامو مملو از موازی گری و تقابل است. روابط شخصیتها عمدتا دو خصیصهی عشق بدنی و سوءاستفاده را توامان همراه دارند؛ رابطهی سالامانو با سگش و ریموند با دختر عرب. میتوان مدعی شد که کامو نوعی از توازن ادبی را برای اجرای فلسفهی اگزیستانسیالیستی خود انتخاب کرده است: تنها نظم در جهان فاقد نظم، همانی ست که ما برای خودمان میسازیم. این که مرسو حاضر نیست در صحن دادگاه دروغی بگوید که ممکن است منجر به نجات او شود، تم اگزیستانسیالیستیِ عمل انسانی و مسئولیت را به یاد میآورد.
اما استراتژی کامو برای مواجهه با سیستم حقوقی یک استراتژی ساختاری در رمان خود است. کامو رمانش را به دو پاره تقسیم میکند. یکی شرح ماوقع میشود و دومی برخورد سیستم رسیدگی با آن شرح. تناسب این دو امر موازی تناسبی متناظر نیست. بدین معنی که نمیتوانید ما به ازای هر بخش از واقعیت ادبی یک بخش از واقعیت حقوقی بگذارید. واقعیت ادبی به شکلی ویژه و غیرقابل پذیرش برای شخصیت اصلی داستان تبدیل به واقعیت حقوقی میشود.
دربارهی این که کامو در رمان بیگانه به نقدی رادیکال از عدم امکان دادرسی عادلانه پرداخته است، یا تنها نقدی از یک دادرسیِ بیش از حد مسیحی شده کرده است، نظرهای مختلفی ایراد شده است. آن چه که مشخص است تجربهی دادرسیِ مورسو تجربه ایست که او در آن بیگانه است. سیستم دادگستری به جای متهم وکیلی میگذارد تا نقش او را بازی کند. ضمایر عوض میشوند و وکیل با استفاده از ضمیر “من” و صحبت کردن به جای متهم، پروسهی غریبه سازی متهم را به اوج میرساند.
از چشم شخصیت این رمان هیئت منصفه رسیدگی چند انسان ناشناس از یک انسان ناشناس است. صحنهی اولین مواجههی راوی رمان کامو با هیئت منصفه از این نظر قابل توجه است:
“کمی بعد زنگ کوچکی در اطاق به صدا در آمد آنها دستبند را از دستم برداشتند. در را باز کردند و مرا به جایگاه متهمین داخل کردند. تالار جای سوزن انداز نداشت. با وجود پردهها آفتاب از گوشه و کنار نفوذ میکرد و هوا خفه کننده بود. پنجرهها را همان طور بسته گذاشته بودند. من نشستم و ژاندارمها اطرافم را احاطه کردند. در این لحظه بود که یک ردیف صورت، بربر خود مشاهده کردم. همه به من نگاه میکردند: فهمیدم که اینها اعضای دادگاهند. اما نمیتوانم که بگویم که چه چیز آنها را از یکدیگر متمایز میساخت. در من فقط یک احساس تولید شد: من در مقابل یک نیکمت تراموای هستم و همه این مسافرهای ناشناس در کمین تازه رسیدهای هستند تا در ادا و اطوار خنده آورش به دقت بنگرند. به خوبی میدانم که این فکر احمقانه بود. زیرا این ها، در این جا، در تفحص جنایت بودند، نه در جست وجوی اطوار خنده آور. با وجود این، اختلاف چندان فاحش نبود. و در هر صورت این فکری بود که در من ایجاد شد.”
می توان رخداد موازی این صحنه را در بخش اول رمان نیز یافت، آن جا که هیئت منصفه به شکل دوستانِ خانهی سالمندان دور تابوت مادر مورسو جمع میشوند:
“هوا ملایم بود، قهوه مرا گرم کرده بود. و از دری که باز بود بوئی از شب و گلها میآمد. به گمانم که اندکی هم چرت زدم. صدای خش خشی مرا بیدار کرد. به علت این که چشم هایم بسته بود، اطاق باز در نظرم از روشنایی، سخت زننده بود. جلوی من هم حتی یک سایهای یافت نمیشد. و هر چیز، هر زاویه، تمام خمیدگیها در مقابل چشمانم با بی حیائی زنندهای رسم میشد. در این لحظه بود که دوستان مادرم وارد شدند. رویهمرفته ده دوازده تائی بودند. و با سکوت وارد این روشنایی خیره کننده شدند. بی این که صدایی از صندلیها بلند شود روی آنها قرار گرفتند. آنها را چنان میدیدم که تاکنون هیچ کس را ندیده ام. هیچ کس از جزئیات صورتها و لباس هایشان از نظرم نمیگریخت. با وجود این صدائی از آنها نمیشنیدم و واقعیت آنها را به زحمت میتوانستم باور کنم. تقریبا همه زنها پیش بند بسته بودند. با بندی که تنگ، بدنشان را میفشرد و شکم پائین افتاده شان را بیشتر نمایان میساخت تا آن وقت هرگز درک نکرده بودم که پیرزنان تا چه حد میتوانند شکم داشته باشند. مردها تقریبا همه بسیار لاغر بودند و عصا بدست داشتند. چیزی که در قیافه آنها مرا بخود جلب میکرد، این بود که چشمهایشان را نمیدیدم، فقط روشنائی ماتی بود که از وسط حفرهای از چروک بنظر میرسید. هنگامیکه نشستند، اغلب مرا نگاه کردند و با زحمت سری تکان دادند و چون لباس هایش در دهانهای بی دندانشان فرو رفته بود من نفهمیدم که آیا به من سلام میکنند یا فقط یک حرکت عصبی سرشان را تکان داده است. اما گمان میکنم سلامم کردند. در این هنگام بود که متوجه شدم همه در مقابل من، گرداگرد دربان نشستهاند. و سر خود را تکان میدهند.”
با مقایسهی این دو مواجههی شخصیت اصلی با هیئتهایی که احساس محاکمه شدن را در او ایجاد میکنند میتوان مهمترین تفاوت را بین تجربهی حقوقی و تجربههای روزمره زندگی تشخیص داد: گرچه در زندگی واقعی شخصیت نسبت به پیرامون خود با جزئی نگری و وسواس فکری نگاه میکند اما در دادگاه، شخصیت آن چنان با سرنوشت خود بیگانه میشود که دادگاه تبدیل میشود به صحنهی رسیدگی به یک کالبد: در این سیستم متهم بدنی ست که بعدا مجازات روی آن صورت خواهد گرفت. تکلیف ذهن متهم هم حواله به دیالوگ با کشیشی میشود که حضورش یعنی آماده باشِ مرگ.
کافکا القا میکند که حقوق افسانه ایست که پشت یک دیوار دادرسی منتظر ماست و وکیل موفق وکیلی ست که رسیدگی را به تعویق میاندازد. کامو میگوید قضات مثل مسافرین غریبهای هستند که توی یک اتوبوس رو به روی ما نشستهاند و دنبالِ حقیقت/مضحک در رفتار ما میگردند. یکی میگوید قدرت نمادین سیستم حقوقی در این است که اجازه نمیدهد ما مسخره اش کنیم، دیگری میگوید قدرت سیستم حقوقی در این است که ما را در طی پروسهی رسیدگی و حتی در صحن دادگاه به سرنوشت خود بی علاقه میکند.
منابع
نقلقولها از:
“محاکمه” نوشته فرانتس کافکا، به ترجمه امیر جلالالدین اعلم و
“بیگانه” نوشتهی آلبر کامو، به ترجمه جلال آل احمد
از هردو رمان فیلمهائی هم ساخته شده است. اقتباس سینمائی رمان کافکا ، با بازی بیمانند”اورسون ولز “در نقش وکیل براستی دیدنی است و بر جذابیت اصل داستان (اینجا منظور خود رمان است.) می افزاید. بازسازی سینمائی بیگانه ی کامو با نقش آفرینی “مارچلو ماسترویانی” را تا بحال ندیده ام.در هر صورت به عقیده بنده، اولویت با خواندن اثر ادبی است و بعد می توان بسراغ نگاه سینما به آن اثر ادبی رفت.
مسلمان سرگردان! / 01 February 2014
بسیار گیرا بود..سپاس
آراد / 21 May 2014
Trackbacks