بنیاد مجازی Edge، از سال ۱۹۹۶ میلادی تاکنون، هرساله از عده کثیری از متفکرین و دانشمندان سرشناس جهان میخواهد تا به سؤال واحدی – که توسط خود بنیاد تعیین میشود – پاسخ دهند. مثلاً سؤال سال ۲۰۰۷ این بود: «به چه خوشبیناید؟» یا سال ۲۰۱۳: «باید نگران چه باشیم؟» سؤال امسال این بود: «کدام ایده علمی را دیگر میتوان بازنشسته کرد؟»
سابقه ذاتانگاری به افلاطون و دیدگاه هندسی وی از اشیاء برمیگردد.
۱۷۶ اندیشمند برجسته جهان، طی متون بعضاً مفصلی به این سؤال ساده پاسخ دادهاند؛ از فیزیکدانان و کیهانشناسان سرشناس (همچون آندره لینده، آنتون زیلینگر، سین کرول، مارتین ریس، آلن گوت، فریمن دایسون و فرانک ویلچک)، تا عصبپژوهان (همچون پاتریسیا چرچلند، رابرت ساپولسکی، سارا-جین بلکمور و ارنست پوپل)، روانشناسان (همچون استیون پینکر، جمیل زکی و پل بلوم)، و فلاسفه (همچون دنیل دنت، استیو فولر، و ربهکا نیوبرگر گلدشتاین). نتیجه این همهپرسی که بهزودی – مطابق رسم سالیان گذشته بنیاد Edge – بهشکل کتابی منتشر خواهد شد، هماینک شده مجموعهای نفیس از انتقادات تأملبرانگیزی به مفاهیم و باورهای مرسومی که همیشه گویی متقن و تردیدناپذیر بودهاند.
از این بین، انتخاب ریچارد داوکینز، زیستشناس فرگشتی دانشگاه آکسفورد و نویسنده صاحبنام کتب عامهپسند علمی – سوای مواضع فلسفی، اخلاقی، عصبشناختی، و مشخصاً تقریر وی از افلاطون (ذیل یادداشتی که در پاسخ به این سؤال نوشته) – بهنحوی اکثر دیگر گزینههای انتخابی را هم شامل میشود: Essentialism یا «ذاتانگاری». چرا مفاهیم فیزیک جدید و زیستشناسی فرگشتی، در عین حالی که مستدل و دقیق محسوب میشوند، همچنان به سؤتعابیر زیادی در جامعه علمی و عموم مخاطبینشان دامن میزنند؟ (و سایر شرکتکنندگان این همهپرسی، نیز اکثراً دست بر روی همان سؤتعابیر متداول گذاشتهاند.) به زعم داوکینز، این مسأله از یک پیشفرض شناختشناسانه ناشی میشود؛ نه دشواری یا ایراد نفس نظریات. پاسخ داوکینز را به سؤال «کدام ایده علمی را دیگر میتوان بازنشسته کرد؟»، در ادامه میخوانید:
ذاتانگاری
سابقه ذاتانگاری – که من اسمش را «خودکامگی ذهن گسسته» گذاشتهام – به افلاطون و دیدگاه مشخصاً هندسی وی از اشیاء برمیگردد.
ذاتانگاری، از تبار پست اصطلاحات نژادیست: اکثریت «آفریقایی-آمریکایی»ها دورگهاند. اما ذهنمان چنان ذاتانگارانه بار آمده که فرمهای رسمی کشور آمریکا از همه میخواهد که یکی از دو گزینه موجود را در قسمت نژاد/قومیت انتخاب کنند: اصلاً جایی برای موارد بینابینی نیست.
از دید افلاطون، یک دایره یا یک مستطیل، اشکال ایدهآلی هستند که گرچه به لحاظ ریاضیاتی میشود آنها را تعریف کرد، اما عملاً [در جهان پیرامونمان] تجسّد نیافتهاند. دایرهای که روی شن میکشیم، تقریب نهچندان دقیقی از دایره مثالین افلاطون است که در یک فضای انتزاعی [یا همان جهان مُثل] آویخته. شاید این قضیه برای اشکال هندسیای نظیر دایرهها مصداق پیدا کند، اما ذاتانگاری را به ساحت موجودات زنده هم تسری دادهاند و ارنست مایر این مسأله را ناشی از کشف دیرهنگام پدیده فرگشت میداند – که در قرن نوزدهم اتفاق افتاد. اگر بیایید و همچون ارسطو، هر خرگوش گوشت و خونداری را به منزله تقریب نهچندان دقیقی از یک خرگوش مثالین افلاطونی قلمداد کنید، دیگر اصلاً به ذهنتان هم خطور نمیکند که چه بسا خرگوشها، از یک جد غیرخرگوش فرگشت یافته باشند و نوادگانشان نیز احتمال دارد حتی غیرخرگوش بشوند. اگر طبق تعریف لغتنامهای از «ذاتانگاری»، گمان میکنید که ذات (یا ماهیت) خرگوش بودن، «مقدم بر» وجود خرگوشهاست (حالا این «مقدم بودن» را حمل بر هرچه بکنید؛ که باز بیمعناست)، ایده فرگشت دیگر ایده سهلالوصولی برای ذهنتان نخواهد بود و چه بسا که علیه ایدهپردازش حتی مقاومت کنید.
دیرینشناسان امروزه مشتاقانه مدعیاند که فلان فسیل از نوع «استرالوپیتکوس» است یا «هومو». اما خب هر زیستشناس فرگشتیای میداند حتماً موجودات منفردی هم بودهاند که دقیقاً در حدفاصل این دو گروه جای میگرفتهاند. اصرار بر اینکه پاشنه فسیلتان را با فلان و بهمان گونه جفت کنید، دیگر از تعصّب ذاتانگارانه ناشی میشود. هیچ مادری از نوع استرالوپیتکوس نبوده که فرزندش هومو شده باشد؛ چراکه انگار هر فرزندی که متولد میشده، لاجرم متعلق به همان گونه مادرش بوده. کل بساط نامگذاری گونهها با اسامی مشخص و گسسته، از یک مقطع زمانی مشخص – که همان «امروز» ما باشد – خط میگیرد؛ یعنی مقطعی که در آن، اجداد گونههای کنونی راحت از دیدرسمان حذف شدهاند (و «گونههای حلقوی» هم محترمانه طرد شدهاند – یعنی همان گونههای مستقر در نواحی همجوار جغرافیایی، که به رغم جفتگیریشان با نزدیکان فرگشتی خود از خلال جوامع همسایه، میزبان دستکم دو زیرمجموعهاند که گرچه کاملاً با هم متفاوتاند، اما با هم نسبت دور فامیلی دارند). بر فرض محال اگر هر جدّی امروزه فسیلاش در اختیارمان میبود، دیگر حتماً چنین اسمگذاری گسستهای امکان نداشت. خلقتاندیشان اشتباهاً علاقه دارند از «شکاف»های فرگشتی، به مثابه نقطهضعف فرگشتگرایان بگویند؛ اما خب این شکافها در واقع نعمات بادآوردهای برای متخصصین گونهبندیاند که با دلایلی البته محکمهپسند، مایلند اسامی مشخصی را به گونههای زیستی اطلاق کنند. اما جدل بر سر اینکه فلان فسیل «حقیقتاً» از نوع استرالوپیتکوس است یا هومو، مثل این میماند که بر سر «بلندقدی» یا «کوتاهی» فلانکس جدل کنیم. خب قد طرف یک و هفتاد است؛ همین برایتان بس نیست؟
ذاتانگاری را به ساحت موجودات زنده هم تسری دادهاند. اگر بیایید و همچون ارسطو، هر خرگوشی را به منزله تقریب نهچندان دقیقی از یک خرگوش مثالین افلاطونی قلمداد کنید، دیگر اصلاً به ذهنتان هم خطور نمیکند که چه بسا خرگوشها، از یک جد غیرخرگوش فرگشت یافته باشند و نوادگانشان نیز احتمال دارد حتی غیرخرگوش بشوند.
ذاتانگاری، از تبار پست اصطلاحات نژادیست: اکثریت «آفریقایی-آمریکایی»ها دورگهاند. اما ذهنمان چنان ذاتانگارانه بار آمده که فرمهای رسمی کشور آمریکا از همه میخواهد که یکی از دو گزینه موجود را در قسمت نژاد/قومیت انتخاب کنند: اصلاً جایی برای موارد بینابینی نیست. مسألهای نهچندان مشابه، اما به همان وخامت، این است که حتی هم اگر یکی از هشت جد کبار پدربزرگ طرف آفریقایی بوده باشد، او باز «آفریقایی-آمریکایی» نامیده میشود. به قول لیونل تایگر، ما در اینجا با نوعی «استعاره از خلوص افراد» طرفیم که حقیقتاً جای نکوهش دارد. اما من عمدتاً مایلم عزم ذاتانگارانه جامعهمان را به فرو بردن افرادش به فلان و بهمان تقسیمبندی معیّن گوشزد کنم. گویی اصلاً ما در مواجهه ذهنیمان با طیف پیوستهای از شرایط بینابینی دچار مشکلایم. ما کماکان به آفت ذاتانگاری افلاطون آلودهایم.
بحث و فحصهای اخلاقی حول مشروعیت سقط جنین و اتانازی هم به همین آفت آلودهاند. یک فرد دچار مرگ مغزی دقیقاً کی «مرده» تلقی میشود؟ دقیقاً در کدام مرحله از رشد انسان، جنین عملاً به یک «شخص» بدل میشود؟ فقط یک ذهن آلوده به ذاتانگاری چنین سؤالاتی میپرسد. یک جنین، تدریجاً از یک تخم تکسلولی به یک نوزاد بدل میشود و هیچ لحظهای نیست که در آن «شخصیت» فرد عملاً در او حلول کند. جهان، تقسیم شده بین کسانی که چنین حقیقتی را میپذیرند و آنها که ماتمزده میگویند “اما خب حتماً لحظهای هست که جنین به انسان بدل میشود”. نه؛ واقعاً نیست – همانطور که هیچ روز مشخصی نیست که در آن یک فرد میانسال عملاً پا به پیری بگذارد. بهتر است – اگرچه ایدهآل هم نیست – که بگوییم جنین از مراحل یکچهارمگی ِ انسان، یکدومگی ِ انسان، سهچهارمگی انسان و … میگذرد. ذهن ذاتانگار اما چنین زبانی را هم برنمیتابد و مرا بابت رد «ذات» انسانیت، به هر شر خوفناکی متهم میکند.
فرگشت هم مثل سیر رشد جنین، یک فرآیند تدریجیست. هرکدام از اجداد ما، برو تا ریشه مشترکمان با شامپانزهها و فراترش، به همان گونههایی متعلقاند که والدین و نودگانشان بوده و هستند. اجداد یک شامپانزه هم تا جد مشترکمان به همین نحو. ما بهواسطه زنجیره V-شکلی از گونههایی که روزگاری مثل خودمان در اینجا نفس میکشیدهاند و زادآوری میکردهاند، با شامپانزههای امروزی خویشاوندیم؛ بهطوریکه هر پیوند این زنجیر، عضو همان سلسلهگونههاییست که همسایگانش بدانها متعلقاند؛ و هیچ اهمیتی هم ندارد که متخصصین گونهبندی، مصرّانه خواستار تقسیم این سلسله در نقاطی مشخص، و اطلاق عناوین گسسته به آنها باشند. اگر جملگی گونههای واسطه، تا منتهایالیه هر دو شعبه از این زنجیره V-شکل و مشترک، به بقای خود ادامه دهند، اخلاقیون ناگزیر بایستی عادت ذاتانگارانه و «گونه»گرایشان به اختصاص جایگاه مقدس و برجستهای به هومو ساپینس و جداسازیاش از سایر گونهها را رها کنند. در اینصورت دیگر سقط جنین بیشتر از کشتن یک شامپانزه – یا توسعاً هر حیوان دیگری – «قتل» محسوب نخواهد شد. راستش یک جنین نوباوهی انسان که نه دستگاه عصبی دارد و احتمالاً نه درد و نه احساس هراس، سزاوار عنایات اخلاقی کمتری در مقایسه با یک خوک بالغ است که مشخصاً قابلیت تشخیص درد را دارد. سودای ذاتانگارانه ما در قبال تعاریف سفت و سخت از مفهوم «انسان» (در مجادلات مربوط به سقط جنین و حقوق حیوانات) و همچنین «زنده» بودن (در مجادلات مربوط به اتانازی و تصمیم به خودکشی)، در مواجه با فرگشت و دیگر پدیدههای تدریجی، بیمعناست.
ما برای خودمان یک «خط» فقر تعریف کردهایم: شما یا «بالا»ی آن هستید و یا «پایین»اش. اما مقوله فقر، یک پیوستار است. چرا بر حسب سنجههای پولی نگوییم که شما واقعاً چقدر فقیر هستید؟ نظام مضحک «مجمع گزینندگان» انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده هم جلوهای دیگر، و مشخصاً اسفناکتری، از اندیشه ذاتانگارانه است. فلوریدا بایستی یا کاملاً جمهوریخواه باشد، یا کاملاً دموکرات – یعنی هر 25 رأی مجمع گزینندگان – ولو رأی عمومی پایاپای هم پیش آمده باشد. اما ایالتها نبایستی «ذاتاً» قرمز و یا آبی قلمداد شوند: آنها معجونهایی با نسبتهای مختلفاند.
میتوان به مصادیق دیگری از تأثیر دیرپای افلاطون – که همان ذاتانگاری باشد – اشاره کرد؛ مفهومی که هم به لحاظ علمی مبهم است و هم از لحاظ اخلاقی مهلک. باید همین را بازنشسته کرد.
جهت دسترسی به تمام ۱۷۶ یادداشت دانشمندان در پاسخ به این سؤال، به این لینک مراجعه کنید.
منبع: Edge.org
توضیح تصویر: پوشش مجله Observer از بخشی از پاسخهای منتشره توسط بنیاد Edge به سؤال «کدام ایده علمی را دیگر میتوان بازنشسته کرد؟»
جدا از مواضع علمی چیزی که باید زودتر از هر چیزی بازنشسته بشه تصور “خدا” هست.
عزت البیگ بنگ فولادوند / 05 June 2015