این روز‌ها هشتاد سال از درگذشت عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی می‌گذرد. شعر‌هایش برمی‌انگیزاند و ترانه‌هایش از نظر محبوبیت هنوز نقش ترانه‌های روز را ایفا می‌کنند. درباره زندگی و شخصیت عارف بسیار گفته و نوشته‌اند ولی ما در پی تنها نگاهی به ترانه‌های او می‌افکنیم که در سال‌های مشروطیت چون سلاحی بُرنده علیه استبدادیان عمل می‌کرد.

عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی
عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی

می‌دانیم که همزمان با عارف شاعران و نویسندگان دیگری نیز بودند که در دفاع از حنبش مردمی می‌نوشتند و می‌سرودند ولی هیچ‌گاه تأثیر فرهنگی عارف را پیدا نکردند. سبب اصلی را باید در عملکرد سلاحی بازشناخت که عارف داشت و آنان نداشتند. این سلاح‌‌ همان ترانه‌های عارف است که از پیوند شعر و موسیقی پدید آمده است.

او بر زمینه‌ای آکنده از ابتذال پرچم موسیقی برانگیزاننده خود را بر می‌افرازد و تصنیف، کارساز‌ترین حامل پیام‌های انقلابی او می‌شود. ساده‌ترین واژه‌ها، در نرم‌ترین وزن‌های موسیقی می‌نشیند و چون سلاحی بُرنده در پشت جبهه و‌ گاه حتی در خود جبهه عمل می‌کند. موسیقی ملی ایران نیز چون مشروطه به عارف مدیون است.

خود او می‌گوید: «وقتی من شروع به تصنیف ساختن و سرودهای ملی و وطنی کردم، مردم خیال می‌کردند که باید تصنیف برای جنده‌های دربار یا ببری خان گربه شاه شهید گفته شود…»

و باز در جای دیگری می‌گوید: «اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساخته‌ام که ایرانی از هر ده هزار نفر، یک نفرش نمی‌دانست وطن یعنی چه؟ تنها تصور می‌کردند وطن، ده یا شهری است که انسان در آنجا زائیده شده باشد….»

جالب است که عارف که هیچ مدرسه و مکتبی را در موسیقی نگذرانده، بهتر از بسیاری از استادان زمانه کمبود اصلی موسیقی سنتی ایران را درمی‌یابد؛ کمبودی که سبب از میان رفتن آثار گذشتگان می‌شود. می‌گوید: «نبودن اشارات نت بزرگ‌ترین بدبختی موسیقی ایران است. والا آهنگ‌های مرحوم شیدا از میان نمی‌رفت و ممکن بود هزار سال دیگر باعث بقای اسم او باشد.»

عشق پر شور به موسیقی و نگرانی از آینده آن عارف را به اندیشه‌های دیگری نیز می‌برد. در سفر استانبول با دیدار از «دارالحان» ترک‌ها، آرزو می‌کند که در بازگشت به تهران یک مدرسه موسیقی راه بیندازد و حتی به فکر نوشتن اپرا و اپرت می‌افتد و می‌گوید: «خیال می‌کردم که اپرا و اپرت‌هایی ترتیب داده و به واسطه‌‌ همان شاگردان مدرسه موسیقی به صحنه تماشا آورده باشیم که گمان دارم اگر به حَیز فعلیت در می‌آمد از آرشین مالالان ترک‌ها بد‌تر نمی‌شد!»

الهه، از خون جوانان وطن لاله دمیده

ولی به ایران که بازمی‌گردد، مقدمه آن را شروع نکرده، موضوعش از میان می‌رود، بماند که این کار به تنهائی کار عارف نیز نبود. او پس از آن، همه نیروی خود را در‌‌ همان راه ساختن تصنیف به کار می‌گیرد.

از عارف در مجموع ۲۹ تصنیف به یادگار مانده که البته غالب آن‌ها نه از راه نت‌نویسی که سینه به سینه به زمان ما رسیده است. بسیاری از این تصنیف‌ها را بعد‌ها آهنگسازان برجسته‌ای چون روح‌الله خالقی، جواد معروفی و فرامرز پایور به نت درآورده و برای اجرای ارکسترهای بزرگ و کوچک تنظیم کرده‌اند.

روح الله خالقی می‌گوید: «عارف دل غمدیده‌ای داشت و برای بیان سوز درون خود مقام‌های به ظاهر غم‌انگیز موسیقی سنتی را برگزیده است. یازده تصنیف او در دشتی و افشاری ساخته شده…»

گفتنی است که پیوندی از شعر و موسیقی در پیشبرد همه انقلاب‌های پیش آمده در تاریخ، نقش اساسی ایفا کرده، ولی غالباً در قالب سرود و مارش عرضه شده است. می‌توان گفت که انقلاب مشروطه از این بابت استثناء است.

عارف اگرچه مارش جمهوری و مارش خون نیز ساخته، ولی تأثیر تصنیف‌های سیاسی- اجتماعی او به مراتب بیشتر از این سرود‌ها و مارش‌هاست و جالب این است که او‌‌ همان مایه‌های به ظاهر غم‌انگیزی را که خالقی از آن‌ها یاد می‌کند، دستمایه قرار داده و ترانه‌هائی ساخته که تأثیری چند برابر سرودهای معمولی پیدا کرده است. دشتی غمگنانه را آن چنان به کار می‌گیرد که تأثیر حماسه پیدا می‌کند و جمع شنوندگان را برمی‌انگیزاند. به گمان من مهم‌ترین وجه توان هنری عارف در همین شیوه به‌کارگیری مایه‌ها نهفته است.

عارف از روی غریزه دریافته که کدام واژه را بر کدام گوشه از نغمه بنشاند که بتواند تأثیر مورد نظر خود را بگیرد. بعد‌ها روح الله خالقی نیز از این تجربه بهره گرفت و در همین مقام دشتی، سرود برانگیزاننده «ای ایران» را ساخت که امروز در درون و بیرون ایران به سرود ملی ایرانیان تبدیل شده است.

پیش آز آنکه یکی از زیبا‌ترین و برانگیزاننده‌ترین تصنیف‌های عارف را به کوتاهی وارسی کنیم، در بند بند آن خیره می‌شویم که در همین مایه دشتی ساخته و پرداخته شده. او این تصنیف را که به خون جوانان وطن معروف شده، زیر تأثیر کشتار جوانان به دست قداره‌بندان محمد علیشاهی سروده و آن را به حیدر خان عمو اوغلی، از سرداران مشروطیت هدیه کرده است. این تصنیف یک مانیفست تمام و کمال انقلابی است و در آن نه تنها از کشتار جوانان، که از خیانت وکیلان و وزیران و امیران و از ضرورت برپائی قیام ملی سخن رفته است. از شش بند این تصنیف، تا آنجا که من می‌دانم تنها دو بند اول و دوم به اجرا درآمده و چهار بند دیگر هیچگاه نتوانسته از قید و بند سانسور رهائی پیدا کند.

بند اول تصنیف، زمان فاجعه را مشخص می‌کند. بهار دل انگیزی که به خون کشیده می‌شود:
«هنگام میو فصل گل و گشت و چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد»

بند دوم گریز به متن فاجعه می‌زند، تصویری به غایت دراماتیک:

«از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده»

در بند سوم، عارف اندوه و التهابی را که از برخورد با فاجعه پیدا کرده است به خشم و نفرت برمی‌گرداند. انگشت بر روی علت‌ها می‌گذارد و دزدان و خائنان وطن را زیر تازیانه می‌گیرد:
«خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران»

در بند چهارم به این فکر می‌افتد که باید غیرت مردم، این صاحبان اصلی وطن را برانگیزاند که برخیزند و سینه خود را سپر تیر عدو سازند:

«از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست، به سر کن!
غیرت و اندیشه ایام بَتر کن
اندر جلوی تیر عدو، سینه سپر کن!»

عارف بعد می‌گوید: مبارزه و نبرد برای آزادی، بازی نرد نیست که هر وقت خواستی بتوانی از آن کناره بگیری. باید تا آخرین نفس رفت:

«از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است!
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است!»

در بند آخر پس از آنکه همه خشم و نفرت و سرخوردگی خود را فریاد می‌کند، به‌‌ همان حال تغزلی نخستین بند باز می‌گردد:

«عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام به کس دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است»

در پایان همه بند‌ها ترجیع‌بندی آمده است که چرخ و گردون را به ملامت و شماتت می‌گیرد که این همه بدبختی را بر مردم ایران روا داشته است.

عارف این چاووش بلند بانگ آزادی، سال‌های پایانی زندگی را در دره مُراد بَک در همدان در فقر و تیره روزی گذرانید. استغنای طبع او، هیچ کمکی را از هیچ سو نمی‌پذیرفت. تنها پزشک نیکوکاری به نام بدیع‌الحکماء که بیماری مالاریای او را درمان می‌کرد، نان و آبی نیز برایش فراهم می‌آورد. دولتمردان ترجیح می‌دادند او در‌‌ همان زندگی شبه‌تبعیدی بماند. زبان سرخ‌اش را بر نمی‌تابیدند. کسانی هم که همیشه نان را به نرخ روز می‌خوردند حرف و حدیث‌ها درباره‌اش ساختند و پراکندند. عارف خود می‌گوید: «یکی از جراید ننگین تهران نوشت:‌ای مردم گول این عارفِ دجالِ خلقت را نخورید. این همیشه خائن و اجنبی‌پرست بوده است..»

و بعد بی‌اعتنا به این یاوه گوئی‌ها می‌افزاید: «من یک ایرانی پاک و بی‌آلایش بوده و هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم. من کسی هستم که آرزو می‌کنم در خاکستر تون حمام بخوابم ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خود داشتم کار به اینجا نمی‌کشید.»

برای اینکه بدانید کار این چاووش بزرگ آزادی به کجا رسیده که چنین می‌نالد، این تکه را هم از زبانش می‌شنویم: «اغلب مردم گمان کرده بودند در قزوین املاکی دارم که مخارج سال من از عایدی آن‌ها می‌گذرد. در صورتی که اتفاق افتاده که چندین شب با صد دینار سیب زمینی نسیه از بقال سر کوچه شب خود را گذرانده‌ام…»

چنین وضعیتی البته سبب شدت نفرت عارف از زمین و زمان می‌شود. خود می‌گوید: «با روح نفرتی که از خواندن و گفتن شعر پیدا کرده‌ام حتی از خواندن کلیات شیخ و دیوان خواجه و شاهنامه فردوسی هم که برای هر ایرانی به منزله کتاب آسمانی است پرهیز می‌کنم!»
سرانجام دست اجل روز دوم بهمن ماه سال ۱۳۱۲ گریبان شاعر و ترانه‌پرداز برجسته ما را گرفت و ما هشتاد سالی می‌شود که چشم به‌راه عارفان دیگر نشسته‌ایم!