در سراسر غرب صنعتی شده و بخشهایی از نیمکرهی جنوبی، نگرشهای آزادیخواهانهای بهطور شایع و گسترده پدید آمد که با فرآیندهای سکولاریزاسیون مرتبط بوده و همراه شدهاند با رشدِ مدارا دربارهی تفاوتِ فردی و پذیرشِ تنوع جنسی (بهویژه در میان جوانان و با فعالیتِ جوانان). عمومِ مردم نسبت به کنترل زاد و ولد و سقط جنین و طلاق و سکسِ پیشاازدواجی و زندگیِ زوجهای ازدواجنکرده و طلاقگرفته و کنشهای همجنسی پذیرش بیشتری از خود نشان میدهند. همچنین شناختِ جدیدی از مشروع بودن سکسوآلیتهی زنان به وجود آمده. البته این حرفها بدان معنا نیست که مشکلات وجود ندارند و استبدادها برچیده شدهاند. پایگانِ کاتولیکِ رومی در سراسرِ غرب هنوز به مخالفتاش با سکسِ غیرازادواجی و کنترلِ مصنوعیِ زاد و ولد و سقط جنین و طلاق ادامه میدهد. در ایالات متحده سقط جنین هنوز یک دلیل و انگیزهی عمده جبههگیری در برابر هم به شمار میرود. در بسیاری از کشورهای غربی، قانون همچنان نسبت به همجنسگرایی و دگرجنسگرایی برخوردی متفاوت نشان میدهد، بهویژه در رسمیتدادن به ازدواجِ همجنسی و تزویج مدنی [بدون عقد دینی].
نگرشهایی که به سکسوآلیتهی نوجوانان و آموزش و روشنگریِ جنسی وجود دارد نیز بسیار متنوع هستند و گاهی هم نتایجِ خطرناکی به بار میآورد. شمارِ نوجوانانِ آبستن در کشورهایی مانند ایالات متحده (که آموزشِ جنسی باعث تفرقههای اساسی و جبههگیریِ سیاسی میشود) و انگلستان − که در آن همچنان نگرشهای مبهمی به سکسِ نوجوانان دارد) بیشتر از کشورهای اروپایی مانند هلند است (که آموزشِ جنسیِ کارآمدی دارد و از سنینِ بسیار پایین ارائه میشود). ورای اینها، تغییراتِ سالهای اخیر (شاید) تاثیراتِ متفاوتی بر مردان و زنان گذاشته است. بهراستی نیز فرصتهای بیشتری برای زنان به وجود آمده تا سکسوآلیتهی خویش را بیان کنند و خشنودیِ جنسیِ زنانه بیشتر تشویق میشود. اما در فرهنگی که «مردان در راس امور هستند»، مردان در بسیاری از شرایط همچنان کنترل و نفوذِ بیشتری دارند؛ این مسئله اغلب در موقعیتهایی پیش میآید که مردان تعریف و مشخصاش کردهاند و به نفعِ مردان است. بیرون از این کشورهای توسعهیافته، بهویژه در بخشهایی از جهان که درصددند خودشان را علیه فساد و تباهیِ غرب تعریف کنند، قانونِ سلطه و برتریِ مردان و سنت (که اغلب ابداع شده است) همچنان حکمفرماست. فقط کافی است به سرکوب همجنسگرایان در زیمباووه و بخشهایی از کارائیب، سرکوبِ صدای زنان در افعانستان (حتی در دورهی پسا-طالبانی)، سنگسارکردنِ زناکاران در بخشهای مسلماننشینِ نیجریه، و بسیاری از نامداراگریهای وحشتناک در سراسرِ جهان اندیشید.
مدارای اصیل و بنیادی، که مبتنی است بر تاییدِ کاملِ تفاوتهای انسانی، همچنان موهبتی گرانبها است که فقط اندکی از آن برخوردارند. با این همه، با هر نوع نگاهِ پذیرفتهشده و استانداردی که بنگریم، نگرشِ بسیاری از بخشهای جهان، اگر سراسر نا-استبدادی و نا-استثماری نشده باشد، قطعا نسبت به یک نسلِ گذشتهی خویش بازتر و متنوعتر گشته است. این نوع نگاه و نگرش همراه شده با انفجار گفتمانهایی دربارهی سکسوآلیته؛ تمایل و اضطراری جدید به سخنگفتن دربارهی سکس، به گفتنِ داستانهای جنسی به شیوههای ابداعیتر، که نتیجهاش وفورِ بیسابقهی گفتارِ جنسی در همهچیز است: از کتابهای راهنما گرفته تا گپهای اینترنتی و برنامههای اعترافیِ تلویزیونی. همجنسگرایی، عشقی که زمانی نمیشد ناماش را برد، بهطور بیسابقهای دهان گشوده و در نتیجه سیلی از دگراندیشانِ جنسی با واژگانِ جدیدِ تمایلِ جنسی، از نیازها و حقوقشان گفته و نوشتهاند. گویا چیزی دیگر آنقدر رازآمیز یا افراطی نیست که لازم آید تا التزامِ سرسختانهاش در گفتن از حقیقتِ خود را (بهویژه در برابرِ رایانهها یا دوربینهای تلویزیون) پنهان سازد. «سکسوآلیته» حالا به زبانها و شیوههای مختلف، و با و برای انواعِ مختلفِ مردم حرف میزند، و همهمهای از ارزشها و امکانهای جایگزین را عرضه میکند.
تاثیراتِ این مسئله بر رفتارِ واقعی را بهدشواری بتوان اندازهگیری کرد. پیداست که تغییراتِ مهمی در حیاتیترین انتخابهای زندگی روی داده؛ بهویژه در ارزشزدایی از ازدواج بهعنوان تنها شاهراهِ مشروعِ فعالیتِ جنسیِ بزرگسالانه. در اکثر کشورهای غربی، شرایطِ مشترکی پدید آمده. اکثریتِ غالبِ مردان و زنان حالا پیش از اینکه ازدواج کنند، روابط جنسی دارند. نسبتِ بالایی از زوجها در این کشورها بدون اینکه ازدواج کنند با یکدیگر زندگی میکنند و اغلب در روابطی هستند که بهنوعی ازدواج محسوب میشود (در کشورهایی مثل سوئد و انگلستان، اکثریتِ کودکانی که از جفتهای همزیست اما ازدواجنکرده به دنیا میآیند، هر دو والدشان بههنگامِ ثبتِ هویتِ این کودکان حضور دارند). درصدِ کسانی که تمایلی به ازدواجکردن ندارند، رو به افزایش است؛ شمار بزرگسالانی که تنها زندگی میکنند نیز رو به افزایش است (نزدیک ۲۵ درصد در انگلستان). اما البته تنها زیستن بهمعنای نداشتن فعالیتِ جنسی نیست. افراد معمولا بهطور متوسط زودتر از والدین یا پدربزرگها و مادربزرگهایشان درگیر رابطهی جنسی میشوند. این امر تا اندازهای در نتیجهی بلوغِ سریعترِ پسرها و دخترها است (در صد سال گذشته، سنِ قاعدگی از ۱۶ به ۱۳ رسیده است) و تا اندازهای هم در نتیجهی فرصتهای بیشتر.
اما پیمایشها نیز نشان میدهند که بهرغم این تغییراتِ اساسی، رفتارِ فردی همچنان سنتی باقی مانده. آمارِ بالای طلاق (۴۰ درصد از ازدواجها در انگلستان) را میتوان نشانهی افولِ ازدواج دانست، اما هم چنین میتوان نشانهی آن هم باشد که این افراد به امیدِ شروعِ رابطهای بهتر تمایل دارند به روابطِ شکستخوردهی خود پایان دهند. کسر بالایی از افرادِ طلاقگرفته دوباره ازدواج میکنند؛ و اگر ضروری باشد سهباره هم ازدواج میکنند. امروزه تکهمسریِ خطی هنجار است و نه روابط بیقید و چندگانه. بهرغم آمارِ بالای روابط همجنسی، درصدِ جمعیتی که خود را همجنسگرا میدانند یا شاید دقیقتر بگوییم متمایلاند تا در نظرسنجیها نسبت به سکسوآلیتهی خود گشوده و باز باشند و آن را اعلام کنند، بسیار کمتر از حدی است که بشود باور کرد (یا ازش ترسید): نزدیک به ۱ یا ۲ درصد. و در حالی که جوانان ممکن است در سنینِ پایین سکس داشته باشند، اما باورهای محافظهکارانه دربارهی بایستهها و نبایستههای روابط زن و مرد، میتواند کنشهای جنسیِ آنها را همچنان سنتی و محافظهکارانه نگه دارد. رفتار در پشتِ نگرشها نگه داشته شده است.
رابطهمندی و انقلابی در عرصهی خصوصی
این امر اما نتوانسته مانع از آن شود که کارشناسانْ بحرانِ عمیقی را ببینند که در زندگیِ شخصی و بهویژه در روابطِ خانوادههای سنتی در سرتاسر دنیای غرب و ورای آن روی داده و تا اندازهای محصولِ تغییرات در آداب و رسومِ جنسی است. باور دارم که یک تغییرِ عمده در الگوی روابط ایجاد شده و همین نیز تغییرِ عمدهی سومی را موجب میگردد. بحرانِ موردِ نظر ریشهها و شکلهای متنوع و بسیاری داشته است اما در مرکزِ این بحرانْ اضطراب برای آیندهی ازدواج (که سنتا شاهراهِ ممتازی برای دستیابی به جایگاه اجتماعی و فعالیتِ جنسی است) قرار گرفته. بعد از افزایشِ نرخ ازدواج در دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰، یعنی دورهای که درصد بیشتری از مردان و زنان نسبت به دورههای قبل ازدواج کردند، کاهشی روی داد؛ در سوئد و دانمارک از میانهی دههی ۱۹۶۰ شروع شد و در اوایل دههی ۱۹۷۰ به انگلستان و ایالات متحده و آلمان غربی و کمی بعد به فرانسه کشیده شد. همانطور که پیشتر دیدیم، این امر همراه بود با افزایش همزیستیها و افزایشِ چشمگیرِ طلاق. در اوایل دههی ۱۹۸۰، تقریبا یکسوم ازدواجها منجر به طلاق شد.
در عمل اما ترس از فروپاشیِ ازدواج و خانواده هنوز ایجاد نشده بود؛ اگر ۳۰ تا ۴۰ درصد ازدواجها به طلاق منتهی میشد، دوسوم از ازدواجها اما هنوز جاری بود. افزون بر آن، تا ۷۰ درصدِ طلاقها به ازدواجِ دوباره کشیده میشد. افزون بر آن، تا هماکنون نیز بسیاری از آنهایی که راهی به ازدواج نداشتند (مانند زوجهای همجنس) کمپینهایی برگزار کردند و علیه مخالفتهای شدیدی که با رسمیتیافتنِ رابطهی آنها و حقِ والدبودگی آنها میشد، جنگیدند. برخی جامعهشناسان از چنین شواهدی، نشانههایی نه از فروپاشی خانوادهی سنتی، که از پدیداریِ دوبارهی آن در شمایل و جبهههای تازه دیدهاند؛ «خانوادهی نو-محافظهکار» که اغلب اینگونه توصیف میشود: کوچکتر از خانوادهی دورهی ویکتوریا، با فرزندانِ کمتر و احتمالا نقشهایی که در انجامِ وظایف خانگی مسئولیتهای مساویای دارند و بیشتر به الگوی «تکهمسریِ خطی» تمایل دارند تا به این ایدهی قدیمی که – دستکم در ایدئولوژی – ازدواج را برای تمامِ عمر میدانست. اما هنوز هم رسما «خانواده» به شمار میآمد. بیشتر مردم هنوز هم در خانواده به دنیا میآیند و اکثرِ زندگیشان را در یک خانواده سپری میکنند و اکثرا شوقِ تشکیلِ خانواده را دارند. و در بخشهایی از جهان که مناسباتِ خویشاوندی بسیار قوی است (مانند اروپای جنوبی)، گرهها و مناسبات خانوادگی نیز همچنان اساسی و بنیادین به شمار میرود.
اما تغییراتِ اساسی و موثری هم روی داده است. اگر میخواهیم بدانیم واقعا در سطحِ مردمی و زیستِ اجتماعی چه میگذرد، ضروری خواهد بود که تنوعِ رو-به-رشدِ شکلهای خانگی را بازشناسیم که فراتر از استحکامِ ظاهریِ خانوادهی سنتی میروند. درونِ این محدودهی گستردهی اصطلاحِ «خانواده» نیز تفاوتهای دورنیِ بسیاری وجود دارد؛ تفاوتهای ملی و منطقهای و طبقاتی و مذهبی و نژادی و قومی و باورها و کنشهای سیاسی. همراه با این شکلهای متفاوت، الگوهای غیرسنتیِ گوناگونی هم وجود دارد: مجردهایی که هرگز ازدواج نکردهاند، همزیستیهای غیرازدواجی، فرزندناآوریِ داوطلبانه، خانوادههایی که فرزندانی از ازدواجهای قبلی دارند و همچنین اختلاطِ فرزندهای هر دو والد از ازدواجهای قبلی، تکوالدی (خانوادههای تکوالدی که از طلاق یا مرگ ایجاد شدهاند و همچنین تکوالدیهای داوطلبانه که خواه از راه مرسومِ آمیزشِ دگرجنسگرایانه حاصل آمده باشند خواه از لقاح مصنوعی و خواه از اجارهی رحم)، «ازدواجهای گشوده»، خانوارهای چند-سرپرستی، والدینِ همجنسگرا و خانوادههای غیردگرجنسگرای اختیاری، و روابط ناتکهمسری یا چند-والدی (چندهمسری) و احتمالا بسیاری شکلهای دیگر.
امروزه بهجاست که نه به خانواده (بهعنوان یک شکلِ ثابت) که به خانوادهها (که نشاندهندهی تنوع و چندگانگی است) اشاره کنیم. در غیابِ قوانینِ توافقشدهی سنت، مردم چارهای ندارند مگر اینکه شیوهی زندگیای را برگزینند که برایشان مناسبتر است. شمارِ روزافزونِ مردمی که تن به «آزمایشهای زندگی» میدهند و در آن آزمایشها نیازهای چندگانه و همهنگامِ خودگردانیِ فردی و تعهدِ دوطرفه با افرادِ خاص را برآورده میسازند، منجر به ایجاد الگوهای تازهی زیستن شده است. جامعهشناسانی که نسبت به اهمیتِ کلانِ این تغییراتِ مهم و اساسی آگاه شدهاند، حالا به جای خانواده از مفهومِ «رابطهمندی» استفاده میکنند؛ تا تایید کنند که نیاز به روابطِ دوطرفه و مراقبتی در سطوحِ مختلف را دیگر نمیتوان به یک شکلِ نهادیِ تنگ و باریکْ محدود ساخت.
با اینکه تنوع، واقعیتِ مسلم و روشنی است اما ما هنوز هم آن را نه در ایدئولوژی و نه در سیاستِ اجتماعی وارد نکردهایم. فرهنگِ ما مشحون از ارزشهای خانوادگی است، تا آن اندازه که زبانِ خانواده هنوز هم واژگانی را فراهم میکند که بر روابطِ دیرپای ما مسلط و حکمفرما هستند. حتما مهم است که بدانیم وقتی همجنسگرایان از سیاستِ هویتیِ دههی ۱۹۷۰ به سیاستِ حقوقِ روابط و شراکتِ دههی ۱۹۹۰ گذار کردند، زبانِ «خانوادههای انتخاب» [به جای خانوادهی سنتی و اجباری] نیز پدیدار گشت. نتیجهی این امر خیلی عجیب و ناسازوار بوده. از یک سو بسیاری هستند که از افولِ «خانوادهی سنتی» و مسائلِ مربوط به آن مینالند. از سوی دیگر نیز بسیار هستند که در روابطِ مرسوم زندگی نمیکنند اما ایدئولوژیِ خانواده هنوز هم آنقدر بر ایشان غالب و حاکم است که گویی روابطشان را جایگزینِ مشروع و واقعیای برای خودِ خانواده نمیدانند و روابطشان را شیوهی دیگری برای ابرازِ نیازِ انسان به برقراری رابطه نمیدانند. پیوندِ سنتی بین ازدواج و خانواده و سکسوآلیته تا اندازهای گسسته شده است؛ اما با وجودِ آن و بهرغمِ چندگانگیِ شکلهای خانواده، هنوز حتی یک جایگزینِ مشهود نیز نداریم. از نظر خیلیها، این امر یک خطرِ مهلک است؛ و برای دیگران نیز چالشیِ عظیم: چالشی برای گذارکردن از اینکه تنوع را واقعیتی موجود و زنده بدانیم به اینکه آن را ارزشی مطلوب و گرانبها ببینیم.
در دههی نخست سدهی بیست و یکم، مولفههای کلیدیِ این «گذار بزرگ» تبدیل شده است به عاداتِ ریشهدارِ میلیونها آدم. جداییِ فزایندهای بین سکس و بازتولید به وجود آمد که تاثیرِ عمیقی بر کنترل زاد و ولد (که هنجاری در کشورهای غربی و چالشی در نیمکرهی جنوبی است) گذاشت. پیوندِ سنتی بین فعالیتِ جنسی و ازدواج در حال فروریزی بود. پیوند بین ازدواج و والدگری نیز در زندگیِ بسیاری از مردم داشت از بین میرفت. دوتاییِ دگرجنسگرا/همجنسگرا نیز بهرغم اقداماتِ بسیاری جهت تاکید و تثبیتِ آن، در حال فرسودگی بود. به ستونهای جنسیتِ سنتی، حمله شد. جدایی ازدواج و دگرجنسگرایی در مباحث و برنامههای سیاسی بالا گرفته بود، و [این جدایی] در برخی حوزههای قضایی نیز واقعیت پیدا کرد. و ورای همهی اینها، وقتی میلیونها نفر در سطح جهان زندگیِ خود را با فرصتها و امکانهای تغییریافتهی سکسوآلیته و زندگیِ شخصی و محرمانه تطبیق دادند، شکلهای جدیدِ عاملیتِ روزمره هم هویدا شد.
ادامه دارد
آنچه خواندید ترجمه بحش دیگری از کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:
Jeffrey Weeks: Sexuality، 3rd ed., New York and London: Routledge 2010
عجب سرگیجه ای ، نه؟؟!!
keyho / 12 January 2014