KAMIBAHP01a

راه قزوین ناهموار بود. گفت‌وگو از این بود که بزودی آسفالت خواهد شد، اما اینک طلعت و خانم لقا در اتوبوسی که روی دست‌اندازها بالا و پائین می‌پرید لق‌لق می‌خوردند. طلعت می‌دانست که مراسم ختم شوهرش بسیار ساده برگزار خواهد شد. تقریباً تمامی اقوام شوهرش یا مرده بودند و یا در نقاط دیگر کشور زندگی می‌کردند. از سوی دیگر مرد نسبت به آنها بسیار بدبین بود. عقیده داشت که همه‌ی آنها در تقسیم ارث پدرش سر او کلاه گذاشته‌اند. او در عین حال مردی غیرمذهبی بود و میانه‌ای با آخوندها نداشت. از طرفداران پر و پا قرص رضا شاه بود. عقیده داشت تمام آخوندها را باید اعدام کرد، یا حداقل عبا و عمامه‌شان را از آن‌ها گرفت. با چنین اخلاقی در زندگی تنها مانده بود. اما هنگامی که طلعت و خانم لقا وارد خانه شدند، جمعیت نسبتاً زیادی را آن‌جا دیدند. دو روز از مرگ مرد می‌گذشت. تمام همسایه‌ها در حیاط باغ مانند خانه جمع شده بودند. می‌رفتند و می‌آمدند. نوکر خانه‌زاد خانه با آه و فغان برای طلعت شرح داد که چگونه آقا از دنیا رفت. و خانم لقا زیرچشمی دید که همسایگان در کمال فضولی به هر گوشه و کناری سرک می‌کشند. یک هفته‌ای طول کشید تا طلعت پای همه را از خانه برید.