جاذبه یا کاریسما چیزی است که شخص یا آن را دارد یا ندارد. گاهی مادرم موقع تعریف از کسی میگفت: فلانی مهر دارد، یا اینکه: مهرش به دل مینشیند.
این مهری که او میگفت به گمانم همان جاذبهای است که جزیی از شخصیتِ هر فرد است و هیچ جوری با اِدا و اطوار هم نمیشود آن را به دست آورد، و نسیم از آنهایی است که در همان برخورد اول مِهرش به دل مینشیند. چیزی در نگاه و رفتار او هست که در همان برخورد نخست، با او احساس صمیمیت میکنی. شاید برای اینکه در رفتارش افادهای نیست و یا برای اینکه هنگام حرف زدن با او، درمییابی که تو را میبیند و میشنود. افزون بر این یک آرامشی در او هست که رفتارش را سنگین کرده است، و میدانیم که در سنگینی استحکامی نهفته است؛ استحکامی که آسان بهدست نمیآید.
نسیم خاکسار: «در تو آهویی بود رها. در تو پلنگی بود رام نشدنی و وحشی. اما گاه به ناچار تن به چاردیواری سنگی میدادی. سالهای سال. ضربههای تازیانه در زندان بر تنت مینشست و بارانِ فحش. تو فقط مینگریستی و به یاد میآوردی که آهویی بودی یا پلنگی وحشی یا کودکی که…»
همچنان که از پس فشار ناشی از میلیونها متر مکعب آب در طول سالهای سال از دلِ ماسه و خاکی که در ته دریا نشسته است صخرهای پدید میآید تا بتواند موجهای سنگینِ دریا را تاب بیاورد، فشارِ وزنِ داستان کسانی که نسیم در طول زندگیاش شنیده و شاهد بوده نیز به جسم و جان او انسجام و وزنی بخشیده است تا بتواند ضربهی موجهای سنگینِ راز و نیاز و دردهای زندانیان، شکنجهشدگان و تبعیدیان را دوام بیاورد. شاید برای همین است که در داستانهایش اینهمه از صخره میگوید.
دیگر اینکه از داستانهای نسیم که صحبت میکنیم، جا دارد از مهر و محبتی که به انسانها دارد نیز یاد کنیم. مهر و محبتی که موجب میشود تا در بَدان گوهر نیکی، و در گناهکاران عصمتِ بیگناهی را ببیند، پارادُکسی که بر جذابیتِ داستانهای او میافزاید.
نسیم نخستین بار در ۲۲ سالگی به زندان میافتد. بار دوم که به زندان میافتد، در آستانهی انقلاب، زمانی که مردم درِ زندان را میگشایند به همراه زندانیان سیاسی آزاد میشود. بار سوم حکومت اسلامی او را روانهی زندان میکند. و سرانجام در تابستان ۱۳۶۲ بهناچار از ایران میگریزد.
میدانیم که اثرهای هنری، و نیز شعری و داستانی با احساس پدیدآورندگانشان پیوندی تنگاتنگ دارند و هنرمندان و نویسندگان پیوسته با احساس خویش درگیر و در گفتوگو هستند، و چنین است که هنرمندان و نویسندگانی که تبعید و زندان را آزمودهاند، این دو را همچون طوقهای لعنت، تا ابد حمل میکنند. و چنین است که نویسندهای مانند نسیم با رهایی از زندان، از نوشتن دربارهی آن رهایی نمییابد، و پس از سالها زندگی در تبعید، باز چنان از کشور دوم مینویسد که غربت و بیگانگی تار و پود نوشتههایش را میسازد، و دردِ دوری از میهنِ دربند و مردمانِ دردمندش لذت خواب و خوراک را بر او تباه میکند.
اما یک نویسنده تا چه اندازه همان است که میبینیم و میشناسیم، و تا چه اندازه آنی است که در نوشتههایش میخوانیم؟
چند سال پیش خاطرات فیلمساز سرشناس کیسلوفسکی را میخواندم. جای تأسف است که کتابش را دیگر ندارم تا گفتهاش را مستقیم از آن بازگو کنم. اما یادم است که او در هواپیما نشسته است و جریانی را بهیاد میآورد. پس از شرح ماجرا میگوید دیگر یادش نیست که آن ماجرا بهراستی اتفاق افتاده یا آنکه حاصل تخیل یا دروغی بوده که بر اثر تکرار و گذشتِ زمان در ذهن او واقعیتی نو یافته و جزو خاطرات و واقعیتهای زندگیاش شده است؛ یا شاید نه این بوده است و نه آن، بلکه صحنهای بوده که تنها در ذهن او و برای فیلمی پرورانده شده بود.
نسیم خاکسار: «همیشه چیزهایی ورای اشیاء میبینی و احساس میکنی باید از نیرویی مغناطیسی و پنهانی که برای کشیدن تو به سمتِ خودشان در آنهاست بگریزی. لحظاتی که گویی میخواهند آوارگی را در روح تو ابدی کنند.»
ممکن است هر کدام از اینها بوده باشد، اما حالا برای من مهم این است که یادم نمیرود در قطار بودم و از استکهلم به کپنهاگ میرفتم و با کیسلوفسکی بودم که کتاب خاطراتش را برایم میگفت و از آن پس هر بار به موردی برخوردهام که جزئیات آن از خاطرم رفته، و یا دیگران بهیادم آوردهاند که فلان جای روایت چنان نبود، و یا خودم به شک افتادهام که نکند این دروغی بوده که به مصلحتی گفتهام و بر اثر تکرار، دیگر آنرا باور کرده و راست میپندارم، بهیاد کیسلوفسکی میافتم.
دور افتادم. باید از نسیم بگویم و جهانی که در آن زندگی میکند.
نوشتن کاری است که در تنهایی انجام میگیرد. یک تنهایی عجیب! تو هستی و بستهای کاغذ و قلمی یا تختهکلیدی. تنها. اما این تنهایی، تنها درخود فرورفتن نیست. تنهایی پرغوغایی است. درخود فرو رفتن است برای از خود بیرون آمدن. برای آنکه متنی بیافرینی که در آن و با آن جهان را با درون خود- با درونیترین احساسهای خود شریک کنی. نویسنده حتی آنزمان که از خود میگوید، از بیرون و با فاصله، و از زاویههای گوناگونِ درونی و بیرونی است که به آن «خود» نگاه میکند. این خودیترین خودی است که یک انسان میتواند به آن دست یابد، و این خودی است که در نهادِ همهی ماست؛ و برای همین است که اگر نویسنده از چنین خودی- از خودش- بنویسد، چون وجههای مشترکِ فراوانی با «خودِ» ما دارد، آن را حس میکنیم و میفهمیم. خودِ نسیم نوشته است: «داستان به لحظههای زندگی نویسنده- چه آنگاه که در جامعه و جهان میزید و جا جا میتوان رد پاهاش را دید، و چه گاهِ درخود- بسیار نزدیک است» و ادامه میدهد: «در داستان کوتاه نویسنده جهان عینی را درونی میکند و بازمینمایاند.» [۱]
پس نویسندهی داستان در پی ایجاد موقعیتی است که نسیم در بارهاش میگوید: «این داستان چه میخواهد به من بگوید؟ و چه رازی در آن نهفته است که من با شوق آنرا دنبال میکنم؟ هر بار که داستانی را میخوانم و یا هر بار که آماده شنیدن داستانی هستم خودم را با پرسشهایی از اینگونه روبرو میبینم…» [۲]
متنی که در پی میآید، به تمامی جملههایی است که نسیم خاکسار در نوشتههای گوناگونی آورده است. این سخنان در داستانهای متفاوتی از زبان آدمهای متفاوتی گفته شده، و بخشهایی از آن سرگذشت نسیم است به قلم خودش. این تصویری است که من از نسیم دارم. و میدانیم هیچ دو نفری پیدا نمیشوند که از نفر سوم تصویری یگانه داشته باشند، با این وجود نشانههایی در هر کسی یافت میشود که با اشارهی به آنها میشود آن شخص را برای دیگران قابل شناخت کرد.
نسیم مینویسد:
«… زندگی گاه مثل یه قصهاس. وقتی آدم اونو تکرار کنه میفهمه در دفعات قبلی چن جاشو فراموش کرده بوده بگه. از اون گذشته یه چیزای تازهای رو هم در اون پیدا میکنه. اینا به درد آدم میخورن. یه روزی…» [۳ ]
«… من خودم مدتی بود آچمز بودم و حالا میخواستم یکی دیگر را آچمز کنم… بعد نمیدانم به نظرم رسید یا واقعیت داشت. بدجوری توی مخاطره افتاده بودم. گیرم دو سه تا حرکت هم میکردم. اما امکان درآمدن نبود. آچمز بودن هم بد دردی است. نه راه پیش داری و نه راه پس. گُهی خوردهای و باید پاش بایستی… روزی میگفتی چه خوب است آدم کنار مردمش باشد و با آنها زمزمه کند… بعد که معنای زمزمه را فهمیدی، فهمیدی که چرا صخره سالها گذرِ باد و طوفان و آفتاب را تحمل میکند و میماند، و حس کردی زندگی چه خروشی در نهان دارد. پذیرفتی که زمزمهگر باشی… زندگی را در خیال از مدخلهای تودرتو عبور دادی. رختی رنگین بافتی از خنده کودکان و آنها را در گذر باد آویختی و از تنگنای امیدِ آنهایی که دوست داشتی فانوس کوچکی برافروختی تا خورشید آهسته آهسته روشنای بزرگش را بگستراند. اما در پس تمام اینها دستی آهسته آهسته کابوس خودش را میبافت.» [۴]
نسیم خاکسار: «… معمولاً قاطی میکنم با اندک شباهتهایی که بین آدمهای داستان و آدمهای پیرامونم پیدا میکنم. زندگی واقعی و دنیای تخیلی داستان در ذهنم یکی میشوند.»
«در تو آهویی بود رها. در تو پلنگی بود رام نشدنی و وحشی. اما گاه بهناچار تن به چاردیواری سنگی میدادی. سالهای سال. ضربههای تازیانه در زندان بر تنت مینشست و بارانِ فحش. تو فقط مینگریستی و بهیاد میآوردی که آهویی بودی یا پلنگی وحشی یا کودکی که…» [۵]
«… سرانجام این نبرد از پیش معلوم است. یک ماه سلول انفرادی. شکنجه با شلاق. در این کشاکش چه بسا نقص عضو. کری. کوری. شکسته شدن دندهها! سیاهی لشکرها کمتر زیر ضرب میروند. اما از پیش کسی نمیتواند محل قرارگیریاش را در صحنه نبرد پیشبینی کند. ناظر شکنجههای دیگران بودن دردآور است.» [۶]
«بعد از دستگیری و بازجویی در دادگاه اول به ۱۵ سال حبس محکوم شدم و بعد در دادگاه دوم به شش سال. در زندان بودم تا اوایل انقلاب که همراه با بقیه زندانیان سیاسی آزاد شدم.» [۷]
«از زندان که بیرون آمدم شروع کردم به نوشتن چند مقاله سیاسی در کیهان و بعد در آیندگان. در زندان دومم هم باز چند داستان نوشته بودم و یک کتاب برای کودکان و نمایشنامهای از ویلیام سارویان ترجمه کرده بودم و مجموعهای شعر که توانسته بودم از زندان توسط دوستانی که پیش از من آزاد شده بودند به بیرون بفرستم. آنها را بعدها چاپ کردم که برای بار سوم، این بار از سوی رژیم جمهوری اسلامی باز زندانی شدم. من را یک ماه در بازداشتگاه “کمپلو” نگه داشتند. ماجرایش را مفصل در “کتاب زندان” که توسط ناصر مهاجر درآمده گفتهام. » [۸]
«ناچار در تابستان سال ۱۳۶۲ از ایران فرار کردم و پای پیاده از راه کردستان به طرف ترکیه همراه با رضا علامهزاده از مرز گذشتیم و در دمیدن صبح بود و هی رفتن و باز هنوز نرسیدن که تُرکهای راهنمایمان را گم کردیم. معلوم شد زودتر از ما به ده رسیدهاند. همین حرف را که از راهنمای پیرمان شنیدیم، جان تازه گرفتیم. دیگر یقین پیدا کرده بودیم که رسیدهایم به اولین دهکده در ترکیه. پا توی ده نگذاشته بر چمنزاری پایین ده، جایی که چهارپایان ده، از بز و گوسفند گرفته تا الاغ و اسب مشغول چریدن بودند، ناگهان خر نری روبهروی ما پرید پشت ماچهالاغی و مردی درازش را چنان فرو کرد در پشت الاغ که دهان ماچهالاغ بیچاره از درد و لذتی توأمان باز شد. و من که خسته و کوفته از رنج راه [بودم]، با نگاه به صورت ماچهالاغ و دیدن درد و لذتِ نمایان در چهرهاش، در ذهنم صورتی از خودمان را نقش زدم. صورتی از خودمان به آن هنگام که پا به جهان غریبهای گذاشته بودیم.» [۹]
«شانس آوردیم و به سلامت رسیدیم به استانبول؛ چون اتوبوسی که ما در آن نشسته بودیم از پیش توسط یک قاچاقچی ورزیده اجاره شده بود… به هر حال، بعد از دو ماه سرگردانی در استانبول با پاسپورت جعلی ولی با یک دعوتنامه معتبر، من و رضا علامهزاده توانستیم خودمان را به هلند برسانیم. که این خودش باز داستان مفصلی است… بعد از یک سال رسماً پناهندگی گرفتم و شدم پناهنده سیاسی در خاک هلند.» [۱۰]
نسیم خاکسار: «دنیای غمگینِ در تبعید بودن آنی از سرم دست برنمیداشت. نمیدانستم برای چه آمدهام و اینجا ماندهام. آیا آمده بودم که از صبح تا شب خیابانها را گز کنم یا توی خانه بنشینم و مدام با اندیشه دور بودن از میهن عذاب بکشم. آیا آمده بودم روی دیوارها شعار بنویسم؟»
«… نشستن و سیگار کشیدن و اخبار رادیو را گوش کردن که کار نمیشد. اما چه میتوانستم بکنم. دنیای غمگینِ در تبعید بودن آنی از سرم دست برنمیداشت. نمیدانستم برای چه آمدهام و اینجا ماندهام. آیا آمده بودم که از صبح تا شب خیابانها را گز کنم یا توی خانه بنشینم و مدام با اندیشه دور بودن از میهن عذاب بکشم. آیا آمده بودم روی دیوارها شعار بنویسم؟ آمده بودم فریاد بزنم که آنجا در میهنم چه میگذرد و جهان را از فریادهایم خسته کنم؟ آیا آمده بودم تاریخ بنویسم؟ تاریخ خون، تاریخ جنایت…» [۱۱]
«… با وزش باد که دیوانهوار در میدانچه میپیچد و سر به دیوارها میکوبد احساس سرما میکنم. میدانچه و جمع بچهها در آن، با پلاکاردهای بلند و کوتاهشان برایم خاطرهانگیز است. اگر چشمانم را ببندم هلهلهای عظیم توی گوشم میپیچد. غریو هزاران صدا. صداهایی انگار از دورترین فاصلههای خاطره. صداهایی که بارها و بارها مرا از شوق به گریه انداخته بود. فکر میکنم برای یادمانی آنهاست که به اینجا آمدهام. آمدهام تا بر فراز شانه یاران آوارهام دوباره بیرقهای رنج و اعتراض را ببینم. بیرقهای برخاستن، خروشیدن، با هم خندیدن و از شوق گریستن.» [۱۲]
«سرگردانیهای روزهای انتظار را خودم تجربه کرده بودم. روزهایی که چشمهای تو روی اشیاء میلغزد و به هیچ چیزی بند نمیشود. همیشه چیزهایی ورای اشیاء میبینی و احساس میکنی باید از نیرویی مغناطیسی و پنهانی که برای کشیدن تو به سمتِ خودشان در آنهاست بگریزی. لحظاتی که گویی میخواهند آوارگی را در روح تو ابدی کنند.» [۱۳]
«… بچهها از دم میآمدند و پشتِ در ورودی خانهام میشاشیدند. اوایل فکر میکردم کار سگهاست… اماگاه خیسی شاش تا سر دستگیرهِ در بالا میرفت و باور کردن اینکه سگها بتوانند فوارهای بشاشند دور از عقل بود. تا اینکه یک روز مچ یکیشان را گرفتم. پسرک شش ساله… توپولو و موبور بود. فکر کردم پسر آن شکم گندهِ خپلهای بود که توی کوچه لیوان آبجو از دستش نمیافتاد. عین او با پاهای از هم باز ایستاده بود. دو تا بازوی کلفتِ خالدار و یک شیشه آبجو کم داشت تا او را با پدرش عوضی بگیری. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را میکند، زل زد توی صورتم و انگار به حقوق مسلماش تجاوز شده باشد، با اخم گفت که خوب کاری میکند. ماندم توش که چه جوابی به او بدهم. اما دیدم کار من از اینها گذشته است که اینجور بازیها اذیتم کند. ناچار توی صورتِ ککمکیاش خندیدم و گفتم:
Ok. Ok.
پسرک اما هنوز ولکن نبود. همانطور ایستاده بود و برّ و برّ با اخم نگاهم میکرد.» [۱۴]
«ادوارد سعید نوشته است: “تبعید غمانگیزترین سرنوشت بشری است. در اعصار پیش نفی بلد دهشتناکترینِ مجازاتها بود، زیرا نه فقط به سالها دور ماندن از خانواده و زادگاه اطلاق میشد، بلکه به گونهای نامی بود برای یک سرگردانی ابدی، و به آوارهای گفته میشد که هرگز احساسِ درخانه بودن را ندارد و همیشه با پیرامونش بیگانه است. تسلیناپذیر از گذشته و تلخ از حال و آینده.”» [۱۵]
«… معمولاً قاطی میکنم با اندک شباهتهایی که بین آدمهای داستان و آدمهای پیرامونم پیدا میکنم. زندگی واقعی و دنیای تخیلی داستان در ذهنم یکی میشوند.» [۱۶]
«… من هنوز خودم نمیدانم کیستم. یاسین مردهام یا یاسین زنده؟» [۱۷]
«میرم تو عالم هپروت. میفهمی؟ وقتی کسی میره تو عالم هپروت، نه خودش حوصله کسی را داره نه دیگران حوصله اونو.» [۱۸]
«… دلت نمیخواهد بگذاری یأس بر تو چیره شود و افق را تاریک ببینی. اما میشود. نمیخواهی احساس خستگی کنی، اما پیش میآید. نمیخواهی با رنج و درد مردمت فاصله داشته باشی و احساس کنی که نقش تماشاگری را یافتهای… اما میبینی که یافتهای. آنگاه به گذشتهات برمیگردی و از خودت میپرسی راستی که بودی و چه میخواستی؟ آیا همه آن رنجهای زندگیات بهخاطر این بود تا ساحل عافیتی بیابی و روح مردهات را از صبح تا شب به اینجا و آنجا بکشانی و ببینی که جسم جوانت دارد پیر میشود و تپشهای قلبت کاستی میگیرد. به خوت نهیب میزدی که نه! و هر روز که از خواب برمیخاستی سعی میکردی از نو بسازی. اما انگار دیر شده باشد. انگار خیلی دیر شده باشد. دیگر نمیتوانستی. حتی اگر میخواستی هم نمیتوانستی. و اینگونه بود که چون قایقی بادبانی تن به باد میدادی. باد ویران کننده. باد مهاجم؛ تا کِی یکی از این روزها قایق را بر صخرهای بکوبد و نقطهِ پایانی بر این سفر تلخ بگذارد… تنها صخره بر ساحل مانده میداند که در شکستن و خرد شدن آن قایقِ بادبانی چه آواز سهمگینی خاموشی گرفت.» [۱۹]
در پایان دوست دارم برای نسیم عزیز آرزو کنم که پختگیِ بهدست آمده از سالهای برآتش بودنش را دستآوردی بداند پر ثمر و ما را همچنان با داستانهایش به ژرفای لحظهها و دیدارها، شنیدهها و یادها ببرد و با ایجاد موقعیتهای تفکربرانگیز به یاریامان بشتابد.
در همین زمینه:
نسیم خاکسار: نویسنده اقلیم جنوب؛ نویسنده اقلیم تبعید
«بادنماها و شلاقها»؛ داستانخوانی نسیم خاکسار
تاراج تن، جراحت جان
دیداری با نسیم خاکسار
«بادنماها و شلاقها»؛ داستانخوانی نسیم خاکسار
نسیم خاکسار؛ تأملی بر یک زندگی
شعرخوانی اسماعیل خویی برای نسیم خاکسار