از تهران تا مسجد سلیمان،۹۵۴ کیلومتر فاصله است. طی این فاصله برای زیبا صادقزاده، همسر پیمان عارفی و ناهید رحمانی، مادرش، جای گله ندارد. آنها وقتی به روزهایی فکر میکنند که قرار بود اعدام شود، رنج سفر از یادشان میرود. این راه دراز برایشان خوشتر از کابوس اعدام است.
سال ۸۸ وقتی پیمان عارفی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی ایران دستگیر شد و چند وقت بعد پسرخالهاش، آرش رحمانی را اعدام کردند، سایه مرگ بر سرش افتاد. حکم ۱۵ سال حبس در تبعید، خوشترین خبری بود که زیبا و ناهید از دادگاه تجدید نظر شنیدند. امیدشان این بود که ۱۱ سال از حبس پیمان باقی مانده است و اگر این سفرهای طولانی را تاب بیاورند، تحمل روزهای زندان برای پیمان راحتتر میشود. ته داستان این سفر اما آزادی نبود. سفر ختم شد به «دری باز برای هر مهمانی كه میخواهد بيايد… سكوت غالب، اشکهای آرام، صدای قرآن، توضيح تصادف، سرنشينهای عقب ماشين، جنازههايی كه ماندهاند منتظر يك اجازه، که شايد حتی شده برای يک روز بيايد، اميد رسيدن پسر بالای سر جنازهها، قبل خاک، باز تسليت، صدای قرآن، بدرقه و سكوت»؛ توصیف یک شهروند از پی واقعه.
در شلوغی شهری که برای جشن گرفتن طولانیترین شب سال آماده میشود و در میان مردمانی که میخواهند در شب تولد خورشید، انار بخورند و فال حافظ بگیرند، پیمان عارفی نام آشنایی نیست. با این حال، خبر«بیملاقاتی شدن» او در فضای مجازی و سایتهای خبری دست به دست میشود و شوک، اندوه و حسرت به جا میگذارد. حتی برای آن گروه که اخبار زندانیان سیاسی ایران را دنبال میکنند، پیمان چهره خیلی معروفی نیست. خیلیها پیش از این نام او را نشنیده بودند و تا قبل از اینکه مسیح علینژاد، همت کند و نام زندانیهای تبعیدی را در یک پست فیس بوکی جمع کند، خبر نداشتند که رنج در تبعید بودن، میتواند به تراژدی مرگ چشمانتظاران بازگشت ختم شود.
تجربه تاریخی زندانهای طولانی، اعدامهای دستهجمعی و گستردگی دامنه دستگیریها در کنار دادگاههای نمایشی، کیفرخواستهای استالینی و تنوع شیوههای شکنجه و آزار، در طول سالیان دراز قبل و بعد از انقلاب، باعث نوعی کرختی و عادت به فاجعه در میان ایرانیان شده است.
هنوز اما جنازه مادر و همسر پیمان عارفی بر زمین است که خبر دیگری میرسد: مادر یک زندانی اعدام شده، تاب مرگ فرزندش را نیاورده و خود را دار زده است. فریدون خنجری، متهم به حمل مواد مخدر بوده و دو سال را در زندان گذرانده اما سرانجام حکماش اجرا شده است. هرچند عدهای در صحت این خبر تردید کردهاند اما چنین اتفاقی چندان بعید هم به نظر نمیرسد و در امکان وقوع چنین تراژدیهایی خلل وارد نمیکند.
یکی از بستگان این زندانی اعدام شده روایت میکند که «تا سه روز قبل از اعدام او، مادرش پروین گراوند (دارابی) روزه میگرفته، با نان و پنیر و سبزی افطار میکرده و چیزی نمیخورده تا سحر فردا. میگفتند چرا؟ میگفته وقتی نمیدانم بچهام در زندان چه میخورد، چهطور غذا بخورم؟ وجودم بر نمیدارد… حالا بعد از دو هفته خبر خودکشی مادر پخش میشود، مادری که چشم انتظار بچهاش و داغدار فرزند دیگری بوده، از یک سال قبل که فرزند دیگرش سکته کرده بود، میگفت امیدم به فریدون است، اگر فریدون نبود خودم را میکشتم. سه روز بعد از اعدام فریدون، مادر هم خودش را اعدام کرده؛ درست در همان ساعتی که فریدون را اعدام کردند.» جرمش مواد مخدر بود، یک زندانی معمولی که داستانش با یک تراژدی خانوادگی تمام شد؛ تراژدی مرگی خودخواسته در بیطاقتی و اعتراض به مجازات اعدام.
با هرکدام از این دو خبر میتوان رمانی نوشت، رمانی از سرنوشت پیچیدهای که مسیر زندگی شخصیتها را عوض میکند. داستانی پر از خشم و عشق و نفرت. ماجراهایی که میتوانند اسطورههای تازهای خلق کنند از عشق مادری که از غصه میمیرد و عشقی که با خون خاک میشود، اما این خبرهای تکراری هرگز رمان نمیشوند؛ مثل آنها بسیار است.
روزمرگی فاجعه
تراژدی وقتی تکرار میشود، اهمیتش را از دست میدهد؛ مثل اثر مرگ در فاجعههای بزرگ، وقتی تعداد زیادی آدم ناگهان میمیرند. تجربه زندان در ایران از فرط فراگیری، برای عدهای به مثابه سوختن سالهای جوانی، تهنشین شدن خشم و از دست دادن نشاط روانی بوده و هم حس همدردی با گروههای آسیبدیده جامعه را تشدید کرده است. در عین حال برای عدهای، سابقه زندان فرصت قهرمانبازی و قهرمانسازی را فراهم کرده و برای عدهای بهانهای شده برای دست کم گرفتن و کم اهمیت جلوه دادن موضوع.
وقتی نهادهای مدنی و فعالان موثر پراکنده و کم قدرتاند، هر فاجعهای خیلی زود، دست کم از یاد افکار عمومی میرود و این فراموشی، بر حس بیقدرتی و تسلیم تودهها دامن میزند.
تجربه تاریخی زندانهای طولانی، اعدامهای دستهجمعی و گستردگی دامنه دستگیریها در کنار دادگاههای نمایشی، کیفرخواستهای استالینی و تنوع شیوههای شکنجه و آزار، در طول سالیان دراز قبل و بعد از انقلاب، باعث نوعی کرختی و عادت به فاجعه در میان ایرانیان شده است و انگار هر بار، با تکرار یک داستان تلخ، عادیتر هم میشود. مفهوم مجازات حتی برای جرایم غیر سیاسی و عقیدتی، آنقدر دستمالی شده است که نمیتوان معیار عادلانهای برای آن پیدا کرد. مثل مجازات مرگ، یک اتفاق عادی است که حتی ممکن است در ملاءعام و جلوی چشم بچهها اتفاق بیفتد یا زندانی شدن و تبعیدهای طولانی که ساختار خانوادهها و تعادل روحی و روانی آنها را بر هم میریزد و خود زمینهساز آسیبهای اجتماعی دیگر میشود.
در ساختار حکومت ایران، گویی باید به مرگ زندانی به خاطر اعتصاب و بیدارویی و نبودن خدمات پزشکی عادت کرد؛ مثل مرگ هدی صابر و امیررضا میرصیافی. گویی باید پذیرفت که زندانی حق حاضر شدن بر جنازه پدر و مادر و بستگانش را ندارد، مثل آرش صادقی، یا باید قبول کرد که اگر بر سر جنازه پدرش میرود، کتک بخورد و سکته کند؛ مثل هاله سحابی.
انگار طبیعی شده که زندانیان حکمهای طولانی و بدون تطابق با جرمشان بگیرند یا سالها بدون مرخصی در زندان باشند یا هرگز با تقاضای مرخصی درمانیشان موافقت نشود. روند قضائی ایران، شکنجه را انکار میکند، اما توضیحی در مورد موارد افشا شده نمیدهد و پرونده مرگ زهرا کاظمی و ستار بهشتی را با حیلههای مختلف باز و بسته میکند. در همین فضا خیلی عادی است اگر پدر و مادری مجبور باشند ساعتها سفر کنند تا فرزند زندانیشان را ببینند؛ مثل مجید توکلی و بعضیهایشان در این راه بمیرند، مثل مادر و همسر پیمان عارفی.
برای خانوادههای زندانیان در ایران، همین که زندانی زنده بماند موهبت است و اگر استثنائی در میان باشد، به نامههای دادخواهی و اعتراض، هرگز پاسخی داده نمیشود. عجیب نیست اگر جای ظالم و مظلوم عوض شود و گاهی متهم بر صندلی قاضی بنشیند. ممکن است سعید مرتضوی، قربانیان کهریزک را در دادگاهی که برای خودش تشکیل شده است تهدید کند. این ساختار از اینکه همراه یک متهم، نزدیکان او را هم مجازات کند، ابایی ندارد. میتواند پدر و مادر و وابستگان را تهدید کند که فشار بیشتری بر زندانی خواهد آورد یا برعکس، آنها را با ممنوعالخروجی، اخراج و بازجویی وادار کند که عضو خانواده خود را تسلیم خواستههای بازجوها کنند؛ درست مثل اتفاقی که بارها درباره روزنامهنگاران ایرانی خارج از کشور افتاده است.
تکرار و عادت، همان چیزهایی که روزمرگی را میسازند، تراژدی زندگی زندانیان و خانوادههای آنها را به یک ماجرای پیش پا افتاده تبدیل کرده که هرچند ممکن است موجی از احساسات بلند کند، اما از فرط تکرارشدگی و به دلیل غلبه فرهنگ سرکوب و سرکوبپذیری، خیلی زود فرو مینشیند. وقتی نهادهای مدنی و فعالان موثر پراکنده و کم قدرتاند، هر فاجعهای خیلی زود، دست کم از یاد افکار عمومی میرود و این فراموشی، بر حس بیقدرتی و تسلیم تودهها دامن میزند.
برادان لاریجانی و پشتیبانانش سرنوشت بسیار بدی خواهند داشت .
sina / 22 December 2013