صبح شنبه ٢٤ آذرماه يا به تعبير افغان‌ها “قوس”، روزنامه‌هاى افغانستان خبر از يك زن مثله شده دادند.

setaraa

روزنامه “هشت صبح” افغانستان در گزارشى اينگونه شرح داستان را نوشت: “روز جمعه دهلیزهای شفاخانه حوزوی هرات به‌طور بی‌سابقه‌ای بیروبار بود. اکثر خبرنگاران در شفاخانه جمع شده بودند. فشار ازدحام در بخش جراحی مغز و اعصاب به حدی بود که داکتران نمی‌توانستند به‌راحتی از میان این بیروبار به جلو بروند. مسئولان محلی نیز هر از گاهی سروکله‌شان پیدا می‌شد. والی هرات همراه با ماریا بشیر، رئیس سارنوالی استیناف هرات و تعداد دیگر از روسای اداره محلی در میان این بیروبار همراه با محافظان خود حضور داشتند تا شاهد فجیع‌ترین جنایت خشونت علیه یک زن باشند. شاهد سیه‌روزی و بدبختی ستاره، زنی ۲۲ساله، که بر صورت خود هیچ چیزی نداشت. نه لبی برای سخن گفتن، نه گوشی برای شنیدن و نه بینی برای بوییدن.”

خبر از همان سطر‌های نخست وحشت‌انگيز و ادامه گزارش، بهت‌آور بود. ماریا بشیر، رئیس سارنوالی استیناف هرات، در داخل شفاخانه به خبرنگاران در شرح ماوقع گفته است: «محمدعظیم، شوهر ستاره، از گذشته معتاد بوده و همیشه از همسر خود تقاضای پول برای اعتیادش می‌کرده. شب حادثه نیز از وی می‌خواهد که برایش پول بدهد ولی ستاره از دادن پول ابا می‌ورزد و محمدعظیم در پیش روی چهار فرزندش نخست او را با سنگ می‌زند تا بی‌هوش شود و به‌دنبال آن گوش و بینی و لب‌هایش را با کارد می‌برد.»

1483620_556225404462132_1022774105_n

شاید همین سخن گفتن زیاد از فاجعه به پرده‌برداری از قباحت و رازآمیزی فاجعه و فرو ریختن حساسیت روانی نسل من منجر شده. سال‌هاست دیگر از شنیدن خبر تجاوز و تباهی و مرگ تکان نمی‌خوریم.

خبرنگاران با انتشار عكسى از صورت مجروح ستاره در فيس‌بوك يكى از كارمندان آنجا از داستان خبردار مى شوند و به “شفاخانه” هجوم مى‌آورند. اگر عكس‌هاى فيس‌بوك نبودند شايد مقامات، نمى‌خواستند تا اين حد داستان مثله شدن ستاره رسانه‌اى و همگانى شود.

ستاره، وضعيت زن افغان را ده سال بعد از طالبان روايت مى‌كند. طالبان را شايد از ميدان‌هاى شهر پاكسازى كرده باشند، اما نيروهاى بى‌شمار انتحارى‌اش در همه جاى شهر پراكنده‌اند. مجاهدينى كه بمب‌هاى خود را در آغوش “زن” مى‌تركانند. لب‌هاى بريده شده ستاره، براى من يادآور لب‌هاى شكيلا بود و چه عجيب است نسبت “طالبانِ” زن و انفجار بمب‌هايشان روى لب‌ها.

سال گذشته شكيلا، نام فاجعه بود. دختر بچه‌اى كه پس از اینکه بارها به او تجاوز جنسی می‌کنند، با شليک گلوله‌اى كشته می‌شود. تصویری که از بدن بی جان شکیلا در رسانه منتشر شد، همه را متاثر کرد. اسد بودا نویسنده افغان، این تصویر را “گویاترین شاهد واقعه” می‌داند.

بهتر است داستان شكيلا را از اينجا به بعد با روايت اسد بودا، نويسنده افغان بشنويم: “گویاترین شاهدِ واقعه عکسی است که از او در رسانه‌ها منتشر شده است. در این عکس شکیلا با پشت به زمین افتاده است، درست با همان ژستی که معمولا زنان موردِ تجاوز جنسی قرار می‌گیرند. لبانش خاموش است و از بوسیده‌شدن امتناع می‌ورزد، قلبش پاره‌پاره است…سیمای شکیلا غمگین و گرفته است، لبانش خشک و خسته، خسته از بوسه‌هایِ اجباری‌ایِ که نخست [به او تجاوز کرد] و  پس از فرونشستن آتش میل و بروز ملال و خستگی شهوت، سینه‌اش را با سرب شکافت.”

بدن بی‌جان شکیلا پس از تجاوز جنسی
بدن بی‌جان شکیلا پس از تجاوز جنسی

در ادامه تحلیل تصویر جسد بی‌جان شکیلا، اسد بودا می نویسد: “رد پای مقاومت و امتناع در جسد وجود دارد، می‌خواهد در برابر متجاوز بایستد، می‌خواهد بگریزد، می‌خواهد خانه را ترک گوید…، تلاش می‌کند زنده بماند، اما با تیر از پای درمی‌آید. با وجود آن همه رنج و خستگی و آن همه توهین و تحقیری که هنگام تجاوز بر او روا داشته شد، تا هنوز چشمان او نیمه باز است، خیره‌‌خیره به ما می‌نگرد، بر چشم وحشی زمانه، بر صحنه‌ مرگ خویش، به قاتل متجاوز؛ تن تیرخورده او نوعی شوک آگاهی است؛ شور افشاکردن دارد، شور پرده‌برداشتن از صحنه‌ تجاوز، طرز نگاه او، تجاوز را پایان‌نیافته می‌بیند، خواهان اجرای عدالت است و انتظار دارد سکوت او، به صدای جمع در خیابان تاریخ بدل شود.”شايد هيچكسى به اندازه يك “زن افغان” شاهد ماجرا نباشد. او “شاهد” است، اما نه فقط شاهد جنايت و كسى كه خبر دارد؛ بلكه اين شهادت، چيزى نيست جز روايت و شهادت خود فرد از زندگى هر روزه‌اش. در ادامه اين گزارش مثله مثله و وحشت زده سعى دارم سئوالاتى را از زهرا موسوى بپرسم. موسوى، چندسالى است براى مسئله زنان در افغانستان در اتاق خانه‌اش يا در خيابان‌هاى كابل مى‌دود. همان روزى كه درباره موضوع از او پرسيدم، نامه‌اى سرگشاده در ارتباط با فاجعه ستاره براى رئيس جمهور كرزاى نوشته بود. خسته به نظر مى‌رسيد، اما به پرسش‌ها پاسخ داد.

چه چيزى بيش از هر چيز آزارت مى دهد؟

زهرا موسوی – این كه نمی‌دانم چگونه و از چه زمان فاجعه به روزمرگی‌مان رخنه کرده است. چرا این روزها تا خبری از بریده شدن حلق و گوش و بینی نشنویم و تصاویری از ترور و وحشت و انتحار نبینیم خواب‌مان نمی‌برد؟

 چطور سناریوی جلادان و قربانیان به جزء جدایی‌ناپذیر زندگی روزمره این برزخ مبدل شده‌اند. چگونه شرح حال می‌دهیم از فاجعه و خبر را دست به دست و چشم به چشم می‌چرخانیم میان هم. آنقدر که بعد از چند روز نشخوار تف‌اش می‌کنیم بیرون و منتظر فاجعه دیگر کز می‌کنیم تا باز چند صباحی چاشنی تند و تلخ و گاهی گسی برای گذران روزمرگی‌هایمان دست و پا شود. اینجاست که درکش از توان من فراتر است. اینجاست که نمی‌توانم به آیینه زل بزنم و از چهره مات و سرد و سنگی‌ام نترسم. از خود نپرسم چه بلایی بر سر من و هم نسلانم آمده؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاده که از     دیدن و شنیدن و لمس کردن کمتر فاجعه‌اى حالا تکان می‌خوریم.

زهرا موسوی: چرا همیشه گمان می‌بریم خطر متوجه دیگران است؟ ریشه این مصونیت روانی در کجاست؟ این‌ها علائم سئوالی هستند که در هنگام برخورد با انواع فاجعه در ذهنم به مرگ، می‌رقصند. لالم می‌کنند و مانع روشن سخن گفتن و حتی موضع گرفتنم درباره مصداق‌های خشونت می‌شوند.

در واقع نگاه توريستى داشتن به فاجعه است. البته آشکارترين نتیجه نگاه توريستى و تغزلى به فاجعه، بدون پرسش از دلايل واقعی و سهم ما درساخته شدن آن، بدل‌کردن فاجعه و خشونت به امرى بديهى است؛ یعنی ساختن چيزى عادی و فاقد هرگونه حيثيت هیولایی و خوف‌انگیز؛ نوعی عادى‌شدن شر. 

دقيقاً. وقتی جسد کودک دوساله را پس از تجاوز جنسی در طویله رها می‌کنند، “من”، فقط می‌بینم؛ وقتی کسی خود را در میان انسان‌های بی‌گناه منفجر می‌کند و تکه‌های بدنش روی شاخه‌های درخت و کنار خیابان تا چند روز بعد آویزان می‌ماند، “من”، فقط می بینم؛ وقتی گوش و حلق و بینی زنی را می‌برند، “من”، بازهم فقط می‌بینم. حالا این براین سئوال است: نظاره‌گری فاجعه از چه زمانی امری عادی و متداول شده؟

آیا ابعاد فاجعه همانگونه که هست، در بين روشنفكران افغانستان درک می‌شود؟

  مشكل اين است كه همیشه تصور می‌کنیم تیر خشونت و فاجعه هربار به سمت دیگری نشانه می‌رود. چرا همیشه گمان می‌بریم خطر متوجه دیگران است؟ ریشه این مصونیت روانی در کجاست؟ این‌ها علائم سئوالی هستند که در هنگام برخورد با انواع فاجعه در ذهنم به مرگ، می‌رقصند. لالم می‌کنند و مانع روشن سخن گفتن و حتی موضع گرفتنم درباره مصداق‌های خشونت می‌شوند. حتی و شاید همین سخن گفتن زیاد از فاجعه به پرده‌برداری از قباحت و رازآمیزی فاجعه و فرو ریختن حساسیت روانی نسل من منجر شده. سال‌هاست دیگر از شنیدن خبر تجاوز و تباهی و مرگ تکان نمی‌خوریم. سال‌هاست لحن کلام و نوشتارمان درباره فاجعه سرد و بی‌خاصیت شده. سال‌هاست بر کرسی سینمای وحشت تکیه زدیم و هر روز را با تماشای یک صحنه هولناک آغاز می‌کنیم.

شايد پرسيدن از راه حل در اين مواقع، ابلهانه باشد. 

 راه حل خيلى گنگ است. زندگى كردن شايد تنها راه باشد. برگشتن روح زندگى به هرات و باميان. همه جهان زمانی صحنه تراژیک برخوردهای فاجعه آفرین آدم‌ها بوده است و هست. دیگری‌ای که همیشه محکوم به فنا و جزاست. در تماشای کوره‌های آدم‌سوزی فاشیسم و در زمان بیرون کردن جنین زنده از شکم زنان در بوسنی. مى‌ترسم بگويم حالا انگار نوبت ماست. انگار روان اجتماعی از دیدن و چشیدن مزه زهرآلود خشم و جنون سیراب نشده است.

***

وقتى صحبت‌هاى زهرا موسوى تمام شد، يادآورى چهره افغانستانِ ١٥ سال قبل و مقايسه آن با الان، تنها راه امیدواری بود. چيزى جز دستاوردهاى همين مردم هم براى اميد به فردا وجود ندارد و يادآورى اينكه فردای مثله شدن ستاره، حداقل گروهى براى اعتراض در خيابان‌ها فرياد زدند. بى‌شك بخشی از خشونت و بى رحمى موجود در هر جامعه ای، محصول مقاومت‌ها و تلاش‌هایی است که ساکنان آن براى بهبود زندگى شان انجام می دهند. این تلاش ها با مخالفت خشونت آمیز کسانی روبرو می شود که این رهایی را نمی توانند تحمل کنند.