تا به حال دربارهی جنبههای دیگر رفتار انسانی اینقدر فکر و صحبت نشده و کتاب نوشته نشده است [که دربارهی سکسوالیته شده است].
آلفرد کینزی (۱۹۴۸)
«سکس» (نه به معنای واقعیتی تجربی، که به معنای برساختهای پیچیده از نظامهای متعدد گفتمانی و مبارزات سیاسی است) گویی ما را احاطه کرده است…. در بحبوحهی این صداهای متنوعِ جنسیشده، دگرگونیها و بحرانهای پیچیدهی جهانی همراه با دینامیکِ به همان سان پیچیدهی روابط شخصی و صمیمی، «سکس» یا سکسوآلیته را یکی از داغترین و برانگیزانندهترین جبهههای سدهی بیست و یکم ساخته و تعریف کرده است.
کورییا و دیگران (۲۰۰۸)
دغدغهی سکسوآلیته، از پیش از پیروزی مسیحیت نیز در قلب تاملاتِ غربی قرار داشته است. سکسوآلیته نزدیک به دویست سال، موضوعِ مباحثِ سیاسی بوده است. در دهههای پایانیِ سدهی نوزدهم، دغدغهی موجِ دومِ فمینیسم همین مورد بود: قدرتِ مردانه بر زنان، استثمارِ جنسی، تفاوتهای بین مردان و زنان، و معنای رضایت و انتخاب. در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، با اُفت و خیزِ جنبشِ جهانیِ اصلاحطلبیِ جنسی و پدیداری ظاهرا مقاومتناپذیرِ استبدادِ اجتماعی و فاشیسم، ارتباطهای درهمبافتهی بین ارزشهای جنسی و قدرتِ سیاسیْ مشهودتر و ملموستر گشت. در طول همین دوره بود که در نوشتههای افرادی مانند ویلهلم رایش، مفهوم «سیاستِ جنسی» (که سکس و سیاست را به هم متصل میسازد) نخستینبار به کار گرفته شد.
با این همه، باید گفت که فقط از دههی ۱۹۶۰ بود که ایدهی سیاستِ جنسی تاثیر و پژواکِ واقعیای پیدا کرد، از اصطلاحاتِ پیرامونی به اصطلاحاتِ مرکزیِ سیاست بدل گشت، و از زادگاههای مدرنیته به دیگر کشورها راه یافت و طنینی جغرافیایی-سیاسی پیدا کرد. امروزه ما مرکزیتِ سکسوآلیته را واقعیتی قدرتمند میپنداریم: عبارتِ «سیاست جنسی» تقریبا بدل به کلیشه شده، اما شاخههایاش سراسر زندگیِ معاصرِ اجتماعی و سیاست را درنوردیده است. افزون بر آن، سیاستْ دیگر محدود به «چپ» یا حلقههای «مترقی» نیست. از دههی ۱۹۷۰ و اوایل ۱۹۸۰، برخی پیشرفتهای مدبرانه و پرنفوذِ سیاستِ سکسوآلیته و زندگیِ شخصی را نیروهای محافظهکار باعث گشتهاند؛ خواه این نیروهای محافظهکار، سنتگرایانِ اخلاقیِ غربی بوده باشند یا «بنیادگراهای» مسیحیت و اسلام و هندوییسم و یهودیت در سراسر جهان. سکسوآلیته، نامنتظره و ناباورانه، جبههای برای نیروهای سیاسیِ رقیب بوده است؛ یک خطِ مقدم برای سیاستِ معاصر. گویی بسیاری از مبارزات برای آیندهی جامعه میبایست ابتدا در قلمروی سکسوآلیتهی معاصر پیش برده میشد.
پیشتر گفتهام که ما در میانهی یک انقلابِ طولانیمدت و پایاننگرفتهای در زندگی جنسی و اروتیک هستیم، که فراتر از مرزهای اولیهی خود در غرب رفته و استلزاماتِ جهانی یافته است. از دههی ۱۹۵۰ به این سو، «تحولی عظیم» در روابط زندگی جنسی و شخصی روی داده است. این تحول در فرهنگهای مختلف با شتاب و آهنگِ متفاوتی روی داده و اثر گذاشته، و فرصتها و ظرفیتها و چالشهای و مخالفتهای متنوعی را به خود دیده، و شاخهها و استلزاماتاش هنوز هم در تاریخهای خاصی زنده هستند و اثرگذار. در مرکزِ این تحول، انقلابی حیاتی در روابط بین مردان و زنان قرار داد؛ این انقلاب ناشی بود از تغییراتِ عمیقِ اجتماعی و خیزشِ فمینیسمِ مدرن، و توانست گسترهی پهناوری از مفاهیمِ سنتیِ جنسیتی را بیثبات سازد. همانطور که آنتونی گیدنز گفته است، این انقلاب در «دگرگونی صمیمیت» سهم داشت و همچنین از آن [دگرگونی صمیمیت] تاثیر پذیرفت؛ افولِ خانوادهی سنتی، خیزشِ الگوهای متفاوت و متنوعِ زندگیِ روزمره، و رشدِ الگوهای دمکراتیکترِ روابط از مشخصههای این دگرگونی است.
در کنار این دگرگونی، مجموعهای از تغییراتِ بنیادین را شاهد هستیم: چالشی برای ثباتِ دوتاییِ همجنسگرایی/دگرجنسگرایی، و آشکارشدنِ شیوههای دگرباشانهی زندگی؛ انفجاری از تنوعهای جنسی و تکثیرِ روایتها و معناهای جدید جنسی؛ و توسعهی مفهومِ شهروندی جنسی و صمیمی. این تغییرات، همگی با هم، سیاستِ سکسوآلیتهی دنیای معاصر را تعریف میکنند. ما در بحبوحهی مبارزهای دربارهی وضعِ کنونی و آتیِ سکسوآلیته و تفاوتهای جنسی و جنسیتی و زندگیِ صمیمانه هستیم؛ مبارزهای که – چنانچه پیشتر گفتهام – میل به روابطِ تساویگرایانه و عدالتِ اجتماعی دارد. اما این تغییرات بهنوبهی خود بحرانی را شعلهورتر میسازد که درموردِ معنای گسترهی سکسوآلیته در فرهنگِ ما است؛ درموردِ جایگاهی است که ما در زیست و روابطمان به امرِ اروتیک میدهیم، در مورد هویت و لذت است، در مورد وظیفه و قدرت، در مورد انتخاب و رضایت. نقاطِ ثابتی که گویی درصدد سازماندهی و تنظیمکردنِ باورها و اخلاقیاتِ جنسی ما (باورهای مذهبی و خانوادگی و دگرجنسگرایانه و تکهمسرانه) هستند، در طول سدهی گذشته شدیدا تحلیل رفتهاند. و چون نیروهای جهانیشدن تضمین میکنند که هیچ فرهنگِ جنسیای نمیتواند از چالشِ «سنتیزدایی» فرار کند، این تغییرات نیز شدت و حدتِ بیشتری گرفتهاند.
حاکمیتِ «ارزشهای سنتی» شاید جزئی و بینتیجه بوده است؛ هنجارها شاید محدودکننده و استبدادی بودهاند. اما کسوفِ ظاهریِ هژمونیِ آنها بهخوبی مشاهده شده است. ما دیگر کاملا مطمئن نیستیم – یا دستکم توافق نداریم که – معنای سکسوآلیته چیست یا چه نقشی در زیست اجتماعی و فردی باید داشته باشد. شمارِ روزافزونِ مردم، سنت را دیگر ستون و لنگرِ اخلاقیشان نمیبینند. این نیروی عظیمِ تغییر، مردم را مجبور کرده تا ستارهی راهنمای دیگر در آسمانِ خویش پیدا کنند؛ در قضاوتِ فردی و انتخابهای فردیِ خویش. این امر میتواند رهاییبخش باشد؛ و هم میتواند افراد را با تنهایی و وحشتِ انتخابِ اخلاقی روبهرو سازد.
این فردگراییِ جدید بهنوبهی خود، بخشی از پیچیدگیِ فزایندهی جوامعِ مدرنِ اخیر است. پلورالیسمی نوینی از باورها و رفتارها وجود دارد که فراتر از تنوعِ فعالیتهای جنسی میرود و به گسترهای پهناور از الگوهای روابطی اشاره دارد که تفاوتهای نسلی و فرهنگی و قومی و اشتراکی و سیاسی را بازتاب میدهد. شاید این پلورالیسم همیشه وجود داشته و چشمِ اخلاقگرا و بیخبر ما ندیده بودش: شواهد تاریخی و مردمشناختی و جامعهشناختی وجود دارد که این امر را تصدیق میکند. زیرِ این یکرنگی و یکریختیای که سنتهای مذهبی و ملی رواجاش میدادند، دیوِ تنوع همیشه وجود داشته. با این همه، بازشناسیِ تنوع جنسی و اجتماعی زیر عنوان واقعیتِ دنیای معاصر و جهانیشدهی ما منجر به این معما شده است که چگونه در سیاستِ اجتماعی و کنشِ شخصی با این تنوع کنار بیاییم. همین است که توضیح میدهد چرا برنامهی سیاسیِ بسیاری از جوامعْ جنسی شده است: اولویتدهی روزافزون به این مسائل که بیش از صد سال است مباحثِ اخلاقی را پیوسته شکل داده اما نمایهاش اغلب تیره و ناروشن بوده یا در سیاستِ غالب به حاشیه رانده شده، تا اینکه دگرگونیهایی روی داد و عصرِ پیچیده و سردرگم و آشفته و متغییرِ ما شکل گرفت.
تغییرِ سریعْ اغلب باعث نوستالژیای عمیق و اشتیاقِ مالیخولیایی به سادگیها و صمیمیتهای دورانِ گذشته میشود. گویی یکی از مشخصههای مردمی که با تغییراتِ اجتماعی روبهرو میشوند، شوق به بازگشت به «عصر طلاییِ» نظم و هماهنگی و انضباط و تناسب است. مشکله این است که ما هر چه بیشتر به جستوجوی آن عصر طلایی میپردازیم، بیشتر در مارپیچِ بیپایانیْ اسیر میشویم که گمان میشود مقصدِ نهاییاش همین سرِ پیچِ بعدی است. سنتگراها در بسیاری از فرهنگهای غربی، اقدام به تولیدِ امکانها و فرصتهای تاریخیِ گوناگونی کردهاند. آیا این «عصر طلایی» در دههی ۱۹۵۰ بود و پیش از بهاصطلاح سقوط به «رواداری» در دههی ۱۹۶۰، که مارگارت تاچر (نخستوزیر پیشینِ انگلستان) آن را بدنامسازیِ «فضیلتهای کهنِ انضباط و خودداری» نامیده است؟ یا باید آن را در سالهای بین دو جنگِ بزرگِ جهانی دانست، یعنی زمانی که نویسندگانی شبیه ماری استاپس (مدافع پیشگامِ انگلیسیِ کنترلِ زاد و ولد) امید به «شکوفاییِ باشکوه» در روابط بین مردان و زنان بودند؟ یا شاید باید ردپاهای آن را در آخرین گُلدهیِ بزرگِ صلح و پایگانِ اجتماعی در اروپا پیش از آغازِ جنگ جهانی اول سراغ گرفت، اگر پیشفرضهای امپریالیستیِ آن و بیاعتدالیِ مادیگرایانه و دو-روییِ طبقهی بالایاش را نادیده بگیریم؟ هر یک از این دورهها مدافعانِ خودش را دارد که آن را «عصر طلایی» مینامند؛ اما مهمتر این است که هر یک از این دورهها پیامبرانِ زوال و ضلالتِ خودش را داشت که هنوز باور داشتند باید به عقب نگریست. البته وقتی گفتههای آنها را در مقابل قطعیتهای جهانی-تاریخی و نظرگاههای کلانِ جاودانگیای میگذاشتی که پیامبرانِ بنیادگرا عرضه کرده بودند و خودِ مدرنیته را هم دشمن میدانستند (گرچه از پیشرفتهای علمیِ مدرنیته بهره میبردند تا جنبشهای فراملیای برای تهذیب اخلاقی ایجاد کنند)، ایدههای آنها رنگ میباخت و محدود میشد.
البته صحتِ تاریخیِ ارجاع به گذشته، یک چیز است و قدرتِ معاصرِ آن یک چیزِ دیگر. این رویکرد معیاری به دست میدهد تا با آن به قضاوتِ زمانِ اکنون پرداخت؛ و معمولا به جای آنکه دربارهی واقعیتهای گذشته افشاگری کند، به ناخشنودیها و شکایتهای کنونی میپردازد. در عمل، افتخارکردن به گذشته باعث میشود مردم در زمانِ حال امکان یابند تا به زوالِ فرضی اشاره کنند. رونالد بات (روزنامهنگار محافظهکار) وقتی دارد از پیروزی لیبرالیسمِ جدید در دههی ۱۹۶۰ میگوید، در واقع دارد از دهانِ سنتگرایانِ اخلاقی و نظریهپردازانِ زوال فرهنگی حرف میزند. به گفتهی او، جوهرهی لیبرالیسمِ جدید:
«رواداری در حوزهی اجتماعیِ شدیدا محدودی (مثلا سکس) همراه میشود با مطالبهی پیرویِ کامل از هنجارهای جدیدی که توسط راستکیشیِ لیبرال و در [حوزهی اجتماعیِ] دیگری تجویز شده است. در برخی از موارد، جوازِ فردیای که داده میشد، باعث میشد تا استانداردهای قدیمی و مرسومِ رفتار و مسئولیتِ شخصیْ مورد حملاتِ بیامان و بیسابقهای واقع شوند…» (بات ۱۹۸۵)
نکتهی جالبِ سوگنامههایی از این دست، صحت و سقمِ آنها نیست (که به باورِ من، هم تحریفِ دهه است و هم تحریفِ تغییراتی که روی داده است)، بل کیفیتِ بازنماییِ آن است. تغییراتی که در دههی ۱۹۶۰ روی داد (آزادی نگرش و افزایشِ فردگرایی و آزادیِ بیشتر برای بحثهای جنسی و اصلاحهای قوانینِ حاکم بر رفتار جنسی و مانند آن) تبدیل به نمادی شدند برای دگرگونی در روابطِ ما با ارزشهای سنتی. همانطور که هاوکس نوشته است:
آزادیِ جنسی، شمشیری دولبه است. قطعا توانست پنهانکاریِ و شرمساریای را کَم کند که نادانی به بار میآورد و بحثهای علنی دربارهی موضوعاتِ جنسی را از رونق میانداخت. اما از طرفِ دیگر موجب میشد که دربارهی بیبند و باریِ جنسی و اخلاقی و فروپاشیِ خانواده و فسادِ جوانان، جنبشهای محافظهکارانهای راه بیفتد.
تاثیرِ تغییراتِ دههی ۱۹۶۰ در زمانهی خودش بسیار محدود بود. اما میتوان آن تغییرات را طلیعهای برای دگرگونیهای عظیمِ بیشتر در آینده دانست.
ادامه دارد
آنچه خواندید ترجمه بحش دیگری از کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:
Jeffrey Weeks: Sexuality، 3rd ed., New York and London: Routledge 2010