در صدمین زادروز آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی دو زندگی‌نامه به قلم ایریس رادیش و مارتین مایر منتشر شده است. نقطه مشترک دو کتاب این است که در رویارویی ژان پل سار با آلبر کامو بیشتر جانب کامو را گرفته‌اند. جای شگفتی هم نیست. در سال‌های گذشته تغییرات بنیادینی در دنیای سیاست اتفاق افتاده. اکنون چیزی به اسم شوروی و بلوک شرق وجود ندارد، و دیوار برلین هم فروریخته است. طبیعی است که بسیاری از جزم‌اندیشی‌ها نیز فروبریزند.

آلبر کامو و دخترش کاترین
آلبر کامو و دخترش کاترین

کامو در سال ۱۹۵۷ در «انسان طاغی» اتحاد جماهیر شوروی را به خاطر محدود کردن آزادی‌ها و داشتن زندان‌ها و اردوگاه‌های کار اجباری مورد انتقاد قرار داد. انتقاد او هر چند از سوی محافل میانه‌رو و راست مورد تمجید قرار گرفت٬ اما او را در معرض حملات تند چپ‌گرایان قرار داد و عده‌ای از دوستان و هم‌رزمانش در نهضت مقاومت به او پشت کردند؛ از جمله ﮊان پل سار‌تر که دوست کامو بود و خودش با نمایشنامه «دست‌های آلوده» در سال ١٩۴٨ به نظام سیاسی شوروی حمله کرده بود. سار‌تر انتقاد کامو را نپسندید و نامه بلندبالای تندی به او نوشت. استدلال سار‌تر این بود که در موقعیت سیاسی آن زمان که دولت‌های غربی بار گران جنگ‌های استعمارگرانه را به دوش دارند، انتقاد کامو به نفع آن‌ها و محافل راستگرا تمام می‌شود. سار‌تر آن زمان شوروی را برای ستمدیدگان تنها قدرت واقعاً موجود و تکیه‌گاه و نماد آرزوهای آن‌ها می‌دانست.

کامو اندیشه خود را فدای مصالح روز نمی‌کرد و فرا‌تر از زمانه‌اش می‌اندیشید. او اخلاق‌گرا و ضد هرگونه توتالیتاریسم بود.

ایریس رادیش، منتقد سرشناس آلمانی که از سال‌ها پیش به مطالعه زندگی و آثار آلبر کامو پرداخته و با فرزندان و دوستان او گفت‌وگو کرده، به‌تازگی زندگی‌نامه او را تحت عنوان «ایده‌آل سادگی» منتشر کرده است. ترجمه مقاله‌ای از او در بزرگداشت کامو را می‌خوانید:

دوشنبه خاکستری و بارانی چهارم ژانویه ١٩۶٠

یک سالی است که آلبر کامو در روستای لورمارن زندگی می‌کند.

لورمان؛ خانه‌ای که کامو آرزویش را داشت
لورمان؛ خانه‌ای که کامو آرزویش را داشت

خانه‌ای در روستا!‌‌ همان که از سال‌ها پیش آرزویش را داشت. یک چهاردیواری دنج در الجزایر یا دهی در فرانسه که او بتواند آنطور که دلش می‌خواهد در آن زندگی کند. از هجدهسالگی در رؤیای چنین خانه‌ای بود و سرانجام بعد از دریافت جایزه نوبل به آن دست یافت؛ خانه‌ای در حوالی خانه دوستش رنه شار، شاعر بزرگ فرانسوی.

اینجا محل بازگشت، یونان مینیاتوری او٬ یا خیلی ساده «زیبا‌ترین نقطه دنیا»ست.

بالکن خانه‌اش به سروهای گورستان مشرف است. او چند ماهی است که اینجا در اتاق کارش می‌نشیند و روی رمان «آدم اول» کار می‌کند. دلش نمی‌خواهد به پاریس برگردد. اما اینجا هم دلش می‌گیرد. تنها مونس‌اش الاغی است در اصطبل جلوی خانه ٬که آن را از الجزایر وارد کرده.

به‌جز هنگام ناهار در هتل «اولیه» چشمش به آدمیزاد نمی‌افتد.

روزهاست که اینجا می‌نشیند و به منظره یکنواخت بیرون و به کاغذ سفید روی میز خیره می‌شود. اگر دوستی به او سر بزند، شکوه می‌کند که «تازه یک سوم این کارم را نوشته‌ام. این هم تازه اول کار است٬ در واقع کارم تازه با این کتاب شروع می‌شود.»

او حالا که ۴۶ ساله است خیال می‌کند در این روستا به حقیقتی در زندگی‌اش دست یافته و قبلاً هر جا بود، در الجزایر، اوران، لیون و پاریس در یک نوع دروغ می‌زیسته است. اینک٬ آنطور که در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد٬ آزاد‌تر نفس می‌کشد و بوی خوش گل‌ها و گیاهان باغ را استشمام می‌کند.

آیا واقعاً او را باید در پانتئون پاریس دفن کنند؟

تعطیلات سال نوی مسیحی همسرش فرانسین و دوقلو‌ها به دیدارش آمدند. مراسم تحویل سال هم با خانواده ناشرش میشل و ژانین گالیمار سپری شد. به هر سه معشوقه‌اش، می‌، ماریا، کاترین هم سال نو را تقریباً با یک متن مشابه تبریک گفت. با این تفاوت که نخستین معشوقه را «عشق من، شعله من، دخترم»، دومی را «عزیز بزرگوارم»٬ و سومی را «عشق من» نامید و با هر سه هم در پاریس قرار ملاقات گذاشت.

میشل گالیمار آن زمان‌ها تازه یک ماشین اسپورت مدل فاسل وگا سبزرنگ نو خریده بود که موتور قوی و طرح آمریکایی داشت و هر چه از زرق و برق اتوموبیل‌های دهه پنجاه که قابل تصور بود در آن جمع بود. کامو هم هر چند بلیت قطار به پاریس را خریده و در جیب داشت٬ اما ترجیح می‌دهد، امروز دوشنبه در همین اتوموبیل کنار دوستش بنشیند. در ردیف پشت هم ﮊانینین و آنه گالیمار و سگشان به‌سختی جا گرفتند.

امروز دوشنبه‌ای ابری و خاکستری است.

آلبر کامو و میشل گالیمار، دوست و ناشرش
آلبر کامو و میشل گالیمار، دوست و ناشرش

حوالی ساعت دو بعد از ظهر به شهر کوچک ویلبلون می‌رسند. اینجا جاده تقریباً ۹ متر عرض دارد و از دو سو با درخت‌های چنار احاطه شده. باران جاده شوسه را لغزنده کرده. احتمالاً یکی از لاستیک‌های ماشین ترکیده. راننده کامیونی که میشل گالیمار با سرعت ١۵٠ کیلومتر در ساعت از او سبقت می‌گیرد٬ گفته که دیده که ماشینشان کژ و مژ می‌شده. ماشین به یک درخت چنار می‌خورد و به هوا پرت می‌شود و بعد به درخت دیگری اصابت می‌کند. کامو که کنار راننده نشسته جابجا می‌میرد، اما مرگ راننده ۱۰ روزی طول می‌کشد. خانم‌ها در ردیف پشت فقط صدمات جزئی می‌بینند. از سگ اثری پیدا نمی‌شود.

دو روز بعد دوباره کامو در خانه‌اش در لورمارن است. در تابوتی ساده و بی‌آلایش خفته است. دوستش رنه شار و معلم قدیمی‌اش ﮊان گرنیه مراسم را به جا می‌آورند. تابوت او را از خانه به گورستان مقابل خانه می‌برند. هیچ کشیشی در خاکسپاری حضور ندارد.

پنجاه سال است که قبر ساده کامو در این گورستان است. سمت راستش نیز فرانسین کامو آرمیده است.

اگر به میل فرانسوی‌ها و شخص نیکلای سرکوزی می‌بود، کامو باید از کنار دوستان و خویشانش در گورستان این روستا به پاریس منتقل می‌شد تا به مناسبت پنجاهمین سالمرگش در مقبره مشاهیر فرانسه در پانتئون کنار ولتر، امیل زولا، ﮊان ﮊاک روسو، ویکتور هوگو، و آندره مالرو جای بگیرد. ژان، پسر کامو، با این‌کار مخالف بود.

با این حال در فرانسه عقیده بر این است که کامو باید در پانتئون کنار بزرگان فرانسه جاودانه شود. در این زمینه در نشریات و ضمیمه ادبی روزنامه‌ها بحث داغی درگرفته که آیا شایسته است مرد بزرگی را که عشق‌اش نور و دریای مدیترانه بوده٬ با زور دولت به مقبره رسمی بزرگان و هنرمندان منتقل کنند؟

تا آنجا که به خود کامو مربوط است او دوست داشت در لورمارن به خاک سپرده شود. در آخرین سال عمرش به همسرش فرانسین نوشته است: «خرسندم که سرانجام گورستانی یافته‌ام که مرا در آن به خاک بسپرند. اینجا آرام خواهم خفت.»

خرده درامی که بر سر پیکر شاعر راه افتاده از این قرار است: آیا پیکر او به قدرت، به سیاست، به وجهه و جلال متعلق است یا به آفتاب، به سنگ‌ها، به گل‌ها و گیاهان و مردمان عادی جنوب؟ آیا درام بزرگ زندگی کوتاهش تکرار می‌شود؟ او کیست؟ به کجا تعلق دارد؟ برای چه دراین دنیا بود؟

۱۰ کلمه کامو

۱۰ کلمه یا ۱۰ فرمانی که کامو آن‌ها را در زندگی‌اش از همه مهم‌تر می‌دانست٬ مشهورند: دنیا، درد، زمین، مادر، انسان‌ها، صحرا، شرافت، رنج، تابستان، دریا.
ادبیات جزو این کلمات نیست، همچنان که تاریخ، شهرت، زن‌ها، مبارزه و موفقیت هم غایب‌اند، هر چند که برای او بسیار مهم بودند. دست‌کم در نیمه دوم زندگی او٬ یعنی نیمه فرانسوی آن.

در نیمه نخست زندگی‌اش در الجزایر بیشتر با حقایق باستانی، و به ظاهر فرازمانی این ۱۰ کلام سر و کار داشت.

ادامه در صفحه بعد:

جنوب و دریای مدیترانه