آلبر کامو فقط ۴۴ سال داشت که در تاریخ ۱۰ دسامبر ۱۹۵۷ نوبل ادبی را دریافت کرد. او در آکادمی نوبل در استکهلم، پیرامون تجربههای نسلی که به آن تعلق داشت و در فاصله دو جنگ جهانی بالیده بود و در آن زمان پیامدهای جنگ سرد را متحمل میشد سخنرانی کرد. کامو در این سخنان طرحی از التزام و تعهد نویسنده و هنرمند در پرتو این تجربههای خونین بهدست میدهد و با صدایی رسا که هنوز هم طنینی دلنشین دارد میگوید: «هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرتطلبی است. وظیفه هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغآمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده دائمی نفوس زندگان است.»
آکادمی نوبل با اهدای نوبل ادبی به آلبر کامو نه تنها از آثار او تقدیر کرد، بلکه محبت خود را هم به یک الجزایری بیکینه نشان داد. روشنفکران فرانسوی که اقبال این نویسنده الجزایری را برنمیتافتند، او را هدف حملهها و ناسزاگوییهایی قرار دادند. کامو در گفتوگو با ژان کلود بریسویل گفته بود: «آنها مرا دوست ندارند، اما این دلیل نمیشود که تقدیسشان نکنم.»
کامو کمی بیش از دو سال پس از دریافت نوبل ادبی، در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد. در کیفی که هنگام حادثه با خود حمل میکرد، دستنوشته رمانی قرار داشت. این اثر ناتمام نخستین بار در سال ۱۹۹۴ با عنوان «آدم اول» انتشار یافت و یک حادثه ادبی تلقی شد. تا آن زمان آلبر کامو با رمانهای «بیگانه» و «طاعون» و همچنین جستار «افسانه سیزیف» و نیز «انسان طاغی» که یک نوشته فلسفی است، به عنوان یک نویسنده فیلسوف شناخته میشد. نام او با نام ژان پل سارتر و مکتب اگزیستانسیالیسم در فرانسه درآمیخته بود. این پیوند اما بس شکننده و ناپایدار بود.
اختلاف سارتر و کامو
در سال ۱۹۴۳ سارتر نقدی بر رمان «بیگانه» و جستار «افسانه سیزیف» نوشت و در نشریه «کیه دو سود» (Cahiers du Sud ) منتشر کرد. در این جستار که نقد ستایشآمیزی بر این دو اثر کامو بود، سویههایی از نخوت اروپایی در رویارویی با یک نویسنده جوان و بسیار بااستعداد الجزایری مشاهده میشد. یک جوان حساس جنوبی و یک فیلسوف نخبه و کارکشته فرانسوی اکنون رو در روی هم قرار گرفته بودند.
فقط پنج سال پس از این تاریخ از نظر سیاسی راه سارتر و کامو از هم جدا شد. سارتر از استالین و اتحاد جماهیر شوروی و رؤیای اجتماع بیطبقه دفاع میکرد و کامو که در دهکدهای در الجزایر و در فقر پرورش پیدا کرده بود و به مدت سه سال هم عضو حزب کمونیست بود، با هرگونه سیاست امپریالیستی راست یا چپ مخالفت میکرد. کامو به دلیل شرافتی که بارها در سخنان و آثارش از آن یاد میکند، حاضر نبود به خاطر یک آرمان حتی جان یک انسان فدا بشود. به همین دلیل هم از ارتش آزادیبخش میهنی الجزایر و مبارزات استقلالطلبانه آنان هرگز جانبداری نکرد. کامو خواهان همزیستی مسالمتآمیز و صلحآمیز همه لایهها و گروههای اجتماعی بود. «راه سومی» که او در مارس ۱۹۵۶ در سخنانی در الجزایر به ارتش آزادیبخش میهنی پیشنهاد داد، با مخالفت و ضدیت یکپارچه استقلالطلبان عرب مواجه شد. کامو نه در آن زمان گوش شنوایی پیدا کرد و نه «راه سوم» او تا امروز که صدمین زادروز اوست، تحقق یافته است.
کامو و دوگانگیهایش
آلبر کامو ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در الدرعان در الجزایر متولد شد. اگر گستره زندگی او در طی ۴۶ سال را در نظر آوریم، میبینیم که زندگیاش با دوگانگیهایی درآمیخته بوده است. فقر و نکبت و بیماری در جنوب و شهرت و موفقیت و ثروت در شمال که تا امروز جهان ما را به دو پاره گسسته است، در وجود کامو به هم آمیخته بود.
در «عروسی تیپارا» مینویسد:
«در زیر خورشید بامدادی شادی عظیمی در فضا معلق است. من در اینجا آنچه را که جلال و شکوه نام دارد درک میکنم. (…) در آغوش کشیدن یک زن و نیز در بر گرفتن این شادی غریب که از آسمان آبی به سوی دریا سرازیر میشود. من این زندگی را بیقیدانه دوست دارم و میخواهم از آن آزادانه سخن بگویم.»
کامو در بیستودوسالگی «پشت و رو» (L’Envers et l’Endroit) را نوشت که مجموعهای است از تأملات او با قلمی داستانوار درباره دوگانگی یا پشت و روی اشیاء. او از یک سو با برخورداری از تحصیلاتش در فلسفه یک حکیم و فیلسوف بود و از سوی دیگر میخواست داستاننویس باشد. فلسفه و ادبیات، حکمت و شاعرانگی در آثار او با هم درمیآمیزد. او روزنامهنگار بود و زندگیاش را ابتدا از این راه میگذارند و در همان حال اگر لازم میافتاد به عنوان یک «فعال مدنی» به میان قبایل بدوی در الجزایر میرفت یا در نقش یک گزارشگر در محکمههای فرانسه حضور پیدا میکرد.
کامو نه تنها یک نویسنده حکیم و یک روزنامهنگار و فعال مدنی بود، بلکه از نوجوانی دلبسته تئاتر هم بود و نمایشهای به یادماندنیاش بر صحنه تماشاخانههای پاریس اجرا شده و همچنان هم یکصد سال پس از تولدش، هر چند گاه یک بار بر صحنه اجرا میشود.
این دوگانگیها به زندگی شخصی کامو هم راه یافته بود. در جوانی به زنی به نام سیمون ایئه (Simone Hié) که در بین دانشجویان به طنازی و دلبری شهرت داشت، دل باخت و با وجود آنکه از او جدا شد، اما تا پایان عمر دلبستهاش ماند و در همان حال با زنان متعدد روابط عاشقانه داشت. پیش از درگذشتش، با زنی به نام فرانیسس زندگی میکرد و همین فرانسیس بود که دو فرزند دوقلو از او به دنیا آورد. کامو یک نویسنده انقلابی نبود. او از یک انقلاب درونی رنج میبرد. پناه آوردن به آغوش زنان جوشش درون او را تسکین داده است. سه زن در زندگی او بیش از زنان دیگر مهم بودند: مادرش که زنیبود کمسواد و دایره واژگانیاش از چهار صد کلمه تجاوز نمیکرد، مادربزرگ سختگیرش و همچنین سیمون اینه که با مردان دیگر سر و سر داشت. در «آدم اول» اما کامو بیش از همه به جستوجوی مادرش برمی آید.
درونمایه «آدم اول»، رمان ناتمام آلبر کامو دوگانگی در معنای زیستن بین دو جهان، یکی فقیر و دیگری غنی و همچنین تجربه بیگانگی در زادگاهش الجزایر و در فرانسه، سرزمین میزبانش است. گسیختگی بین انسان و زندگی هم که نخستین بار در «افسانه سیزیف» از آن سخن درمیان آورده بود، در «آدم اول» همچنان احساس پوچی را در او به وجود میآورد. کامو در «افسانه سیزیف» میپرسد: «آیا انسان شریفی که تقلب نمیکند، پس از دانستن آنکه زندگی به درد نمیخورد میتواند به زندگی ادامه دهد؟»
کامو برای ادامه زندگی، دوگانگیهای درونش را به احساس یگانگی بدل کرده بود. فلسفه و ادبیات، شمال و جنوب جهان و سایه و آفتاب در وجود او یکی شده بود. او در یادداشتهایش مینویسد: «فلسفه و ادبیات را باید به هم آمیخت، اما همواره لحن مناسبی باید برای بیان آن یافت.»
کامو بر آن بود که پوچی از همزیستی انسان و دنیا در وجود میآید. رویارویی انسان با دنیاست که پوچ و بیمعناست. چاره کار هم این است که بر این پوچی چیره بشویم. آیندهای در کار نیست. از همین لحظه هیجانانگیز باید برخوردار شد. لذت بردن از تداوم حال؛ این است کمال مطلوب پوچی.
در «افسانه سیزیف» مینویسد: «من سیزیف را در دامنه کوه رها میکنم (…) همان تلاش به سوی قلهها کافی است که قلب انسان را آکنده کند. باید سیزیف را خوشبخت شمرد.»
زمانی که کامو «افسانه سیزیف» را منتشر کرد، جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود. آندره موروا، فرانسه پس از جنگ را چنین وصف میکند: «جنگ دوم امیدها را بر باد داده و صخره همه چیز را در زیر خود له کرده بود. سیزیف در زیر آوارها، بیقدرت و بیجرأت بر جای مانده بود. آنگاه این صدای جوان برخاست و گفت: آری، دنیا پوچ است، پوچ است نه، هیچ انتظاری از خدایان نیست (…) چنین بود که به حرف او گوش دادند. چنین بود و یا هیچ.»
کامو اما از یک تجربه شخصی سخن میگفت و نه از یک فاجعه اجتماعی. او از تجربه فقر و بیپدری و رویارویی با مرگ در اثر ابتلا به بیماری سل در الجزایر تأثیر پذیرفته بود و نه از فجایعی که در جنگ بر سر فرانسه آمده بود. اتفاق شگفتانگیزی روی داده بود: تجربه شخصی یک نوجوان الجزایری با تجربه ملی فرانسویها و با غرور جریجهدار شده آنان درآمیخته بود.
کامو و رویارویی با مرگ
کامو ورزشکار بود و به خاطر برخورداری از روشنایی و آب دریا برومند بود. در دبستان و دبیرستان ورزشکار و بازیکن برجسته فوتبال بود. اما در شانزدهسالگی بهسختی به بیماری سل مبتلا شد و مدت زیادی را در بیمارستان گذراند. بخت با او بود که بیماریاش شفا یافت، اما تجربه رویارویی با مرگ، اندیشه و آثارش را سخت تحت تأثیر قرار داد. اندیشه طغیان و همچنین عشق او به زندگی در تجربه بیماری هولناک سل در سالهای نوجوانیاش ریشه دارد. اگر برای سارتر و پیروان فرانسوی اگزیستانسیالیستش، اندیشمندانی مانند هوسرل، هایدگر و مارکس سرمشق و الگو بودند، کامو به نیچه و کیرکهگارد و داستایوفسکی و کافکا ارادت داشت و از بین معاصرانش آثار آندره ژید و مالرو را میپسندید.
کامو در نگرش انتقادی به آثار این نویسندگان راهکارهایی میجست برای مقابله با وازدگی انسان در زندگی روزانه از یک سو و حکومتهای توتالیتر زمانهاش از سوی دیگر. در «آدم اول»، در روایتی که کامو از پدرش بهدست میدهد، گزارش میدهد که او پس از دیدن اعدام در اماکن عمومی، به تهوع دچار شد و تا مدتها بدحال بود. مورسو، ضد قهرمان بیگانه هم وقتی به اعداماش میاندیشد، به این بدحالی دچار میشود.
در نظر کامو، مرگ تنها سرنوشتی است که انسان نمیتواند از آن رهایی یابد. تنها هنگامی که مرگ را بپذیریم آزادی ما به دست میآید و میتوانیم از زندگی لذت ببریم، آفرینشگر باشیم و از هنر بهره ببریم. کامو این اندیشه را در همه آثارش میگستراند: در «افسانه سیزیف» که در پاییز ۱۹۴۲، شش ماه پس از «بیگانه» توسط نشر گالیمار به انتشار رسید و همچنین در «انسان طاغی» که در سال ۱۹۵۱منتشر شد و راه کامو را برای همیشه از سارتر جدا کرد.
کامو در شانزدهسالگی، هنگامی که به سل مبتلا شد در اندیشه خودکشی هم بود. او در رویارویی با مرگ و زندگی هم از دوگانگی بیبهره نمانده بود. دوگانگی این نوجوان الجزایری که در فقر بالیده بود و جز آفتاب و آب، از رفاه سهمی نبرده بود، از او یک انسان طاغی میساخت. جداییاش از راه سارتر هم به یک معنا بریدن است از شمال جهان، بدون آنکه در جنوب جهان احساس بیگانگیاش از میان رفته باشد.
آزادی و امید به آینده
کامو در «انسان طاغی» مینویسد:
«آزادی مطلق، عدالت را یک مضحکه جلوه میدهد. عدالت مطلق هم آزادی را انکار میکند. این دو مفهوم میبایست یکدیگر را محدود کنند (…) انسان طاغی راستین فقط هنگامی دست به اسلحه میبرد که بخواهد خشونت را محدود کند و نه برای آنکه خشونت را قانونی جلوه دهد و آن را موجه سازد. فقط هنگامی مردن برای انقلاب ارزش دارد که ثمره انقلاب الغای مجازات اعدام باشد. (…) اگر هدف، مطلق باشد، میتوان بسیاری چیزها را قربانی هدف کرد. اما در غیر اینصورت فقط انسان خودش را به کشتن میدهد.»
۶۰ سال پس از انتشار «انسان طاغی» اندیشه کامو همچنان روزآمد است.
چسواو میوُش، شاعر و مترجم لهستانی که در سال ۱۹۸۰ برنده جایزه نوبل ادبیات شد، در آن سالها در تبعید پاریس بهسر میبرد. او درباره حال و هوای آن روزها میگوید: «اوایل سالهای دهه ۱۹۵۰ بود که از لهستان گریختم و به پاریس پناه آوردم. روشنفکران چپ و طرفداران سارتر با ما جوری رفتار میکردند که انگار به آرمان سوسیالیسم خیانت کردهایم. یک تعصب همگانی وجود داشت. تنها کامو در این میان استثناء بود. او که از محافل روشنفکری در پاریس بریده بود، با ما بسیار مهربان بود.»
کامو هرچند که در رویارویی با مرگ آزادیاش را بهدست آورد، اما تاوانش این بود که همواره بیگانه بماند.
کامو مینویسد: «من دیدهام که مردمان میمیرند و بهویژه دیدهام که سگها نیز میمیرند و من درمییابم که ترسم از مرگ با عشق به زندگی درآمیخته است (…) اما من بهسهم خود، بهخاطر آنکه روبروی جهان قرار دارم، نمیخواهم دروغ بگویم یا به من دروغ گفته شود.»
آنها که به «راه سوم» کامو، به همزیستی مسالمتآمیز و صلحآمیز همه لایهها و گروههای اجتماعی باور دارند، مانند او روبروی جهان ایستادهاند. ما نمیخواهیم دروغ بگوییم یا به ما دروغ گفته شود. برای همین بیگانهایم.
کامو در یادداشتهای روزانهاش مینویسد:
زیبایی، عدالت کامل است. آزادی، امید به آینده نیست. حال است و توافق با موجودات جهان در حال حاضر.»
در «سقوط»، آخرین رمانی که کامو پیش از درگذشتش منتشر کرد، احساس همدردی انسانی، تحت تأثیر فضای خصمانه در محافل روشنفکری پاریس سر برمیآورد. کامو در این رمان میگوید وقتی نمیتوانیم به گناهکاری همه گواهی بدهیم، پس طبعاً نمیتوانیم از بیگناهی کسی هم دم بزنیم. کلامانس، ضد قهرمان این رمان یک وکیل پاریسی است که به حرفهاش اعتقاد دارد. او درباره موکلانش چنان قضاوت میکند که گویی هرگز خودش خطاکار نبوده است. کلامانس در قالب یک گفتار درونی اندیشههایش را با ما در میان میگذارد. او میخواهد بداند سقوطش کی آغاز شده است و کشف میکند که در همه لحظات این سقوط بوده و ادامه داشته است.
«سقوط» اما آخرین حرف کامو نبود. در «انسان طاغی» انسان بر ضد وضع خودش عصیان میکند. عصیان به گمان کامو با هستی انسان درآمیخته است.
به جستوجوی پدر
در «آدم اول»، رمان ناتمام آلبرکامو، یک مرد چهل ساله به نام ژاک کورمری آلیاس آلبر کامو در گورستان «سن بریو» (saint Brieuc ) سر گور پدرش میرود که در سال ۱۹۱۴ در نبرد مارن (Marne) در جنگ جهانی اول کشته شده است. راوی داستان در یک لحظه، ناگهان درمییابد که پدرش هنگام مرگ از او بسیار جوانتر بوده است. چنین است که در «آدم اول» پسری ناگهان با پدرش که سالها از او جوانتر است روبرو میشود. این رویارویی او را سخت پریشان میکند. مادر بیسواد و کمحرف که در نظر کامو همواره نشانهای بود از اندوه و رنج ژرف، هرگز با او از این پدر جوان سخن نگفته بود. پسر تصمیم میگیرد که به زادگاهش بازگردد، با این امید که با حقیقت زندگی مادرش و با ریشههایش آشنا شود.
جستوجوی ریشهها مهمترین درونمایه «آدم اول» است.
کامو در یادداشتهایش مینویسد: «وقتی سر قبر پدرش میرود، زمان فرومیپاشد. کتاب، نظم تازه زمان تقویمی است.»
و در یادداشتهایش مینویسد: «ورود به الجزیره. از داخل هواپیما که در امتداد ساحل پرواز میکند. شهر مثل مشتی سنگ چشمکزن فروافتاده در امتداد دریا. باغ هتل ژورژ. آه، شب پذیرا که سرانجام به سوی آن بازمیگردم و چون گذشته مرا میپذیرد، وفادار.»
در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ اما آخرین عصیان کامو، طغیان او بر بیپدری و کشف دوباره سرزمین مادریاش نافرجام ماند. در آن روز کامو قصد داشت با قطار از لورماران خودش را به پاریس برساند. اما میشل گالیمار، ناشر او اصرار کرد که با او و خانوداهاش همسفر شود. در نزدیکی لا شپل شامپینی (La Chapelle Champigny) لاستیک چرخ عقب اتوموبیل ترکید و به درختی اصابت کرد.
رایان بلوم مینویسد:
«تکهپارههای ماشین تصادفکرده تا چند صد متر آنطرفتر پرت شده بود. یک چرخ اتوموبیل روی سیمان خراشیده افتاده بود. باران ریزی بر جاده میبارید. یک کیف چرمی مشکی هم پرت شده بود کنار درختی که دور ماشین پیچیده بود و غرق در گل شده بود.
جسد کامو در شیشه عقب ماشین فرورفته بود و شکافی طولانی روی پیشانیاش بود. چشمانش باز بودند. درجا مرده بود. (…) بعداً کیف آغشته به گل کامو را به همسرش، فرانسیس بازگرداندند. کیف را که باز کرد، ترجمه فرانسوی کتاب دانش طربناک نیچه و نسخهای از ترجمه فرانسوی اتللوی شکسپیر و دستنوشته آدم اول را یافت.»
پنج روز پیش از واقعه، کامو به ماریا کاسارس نوشته بود: «به احتمال زیاد، سهشنبه، با احتساب اتفاقهای پیشبینینشدهای که در جاده رخ میدهد…»
منابع
تشکر از بابت این مقاله. لذت بردم و در صفحه فیسبوک خویش با ذکر منبع نشر کردم. با درودها- علی پیام
علی پیام / 04 November 2013
سلام، مطلب بسیار خواندنی بود خسته نباشید.
فروغ
Forough / 04 November 2013
Trackbacks