کلود لوفور کار فکری و سیاسی خود را به عنوان فعالی مارکسیست آغاز کرد. در سال‌های پس از جنگ به جمعی تروتسکیست پیوست که کمی بعد در گروهی به نام «سوسیالیسم یا بربریت» گرد هم جمع شدند. شماری از سرشناس‌ترین فیلسوفان فرانسه زمانی عضو این گروه کوچک تروتسکیست بوده‌اند: کورنیلوس کاستوریادیس، ژان فرانسوا لیوتار و خود لوفور. یکی از اهداف اصلی این گروه نقد استالینسم و افشای نظام سیاسی حاکم بر شوروی تحت عنوان سرمایه‌داری دولتی بود. لوفور در این دوران به همراه دوستانش در گروه سوسیالیسم یا بربریت می‌پنداشتند استالین انقلاب پرولتری را به بیراهه برده است. آنها بر آن بودند که در کشورهایی که به غلط سوسیالیست خوانده می‌شوند در واقع سرمایه‌داری دولتی حاکم است که به دست گروه‌هایی از دیوان‌سالاران اداره می‌شود. بنابراین دلیل اصلی و نهایی انحراف جنبش کمونیستی را باید در رشد دیوان‌سالاری جستجو کرد.

لوفور در این دوران خود را بیشتر به عنوان فیسوف ـ جامعه‌شناس می‌شناسد. وی در اوایل دهه پنجاه به عنوان جامعه‌شناس، دستیار ژرژ گورویچ می‌شود. اما در اواخر این دهه نخستین تردید‌هایش آغاز می‌شود: گروه سوسیالیسم یا بربریت را ترک می‌کند برای اینکه بتواند خود را وقف کار نظری بکند. در این دوران است که به ریمون آرون که در آن زمان برجسته‌ترین چهره جامعه‌شناسی فرانسه بود، می‌پیوندد. با حمایت آرون به عنوان مدرس جامعه‌شناسی به استخدام دانشگاه کان در می‌آید و کمی بعدتر در سال ۱۹۷۱ از تز  دکترای دولتی‌اش درباره ماکیاولی دفاع می‌کند. لوفور تا سال ۱۹۷۶ سمت جامعه‌شناس را حفظ می‌کند اما در این سال به عنوان «فیلسوف» به مدرسه مطالعات عالی علوم اجتماعی می‌پیوندد و تا سال ۱۹۸۹ که بازنشسته می‌شود در این سمت باقی می‌ماند.

فاصله‌گیری از مارکسیسم

هرچه در دهه شصت پیش می‌رویم کلود لوفور بیشتر از مارکسیسم دور می‌شود. او در این دوران هنوز ناقد «توحش سرمایه‌داری» است اما به تدریج لحن انتقاداتش آرام‌تر می‌شود تا دهه هفتاد که علنا علیه مارکسیسم و حتی بخش بزرگی از چپ غیرمارکسیستی موضع می‌گیرد. برای فهم بهتر این چرخش یادآوری فضای روشنفکری فرانسه در این سال‌ها ضروری ست. سوسیالیسم در فرانسه پس از جنگ، مانند بسیاری دیگر از کشورهای اروپایی محبوبیت کم‌نظیری کسب می‌کند. دهه پنجاه و شصت سال‌های اوج رونق مارکسیستی است. اما از اواخر دهه شصت و در طول دهه هفتاد، اگرچه جبهه مارکسیستی همچنان سروری خود را حفظ کرده اما می‌توان احساس کرد که زمین زیر پایش در حال خالی شدن است. دهه هفتاد در میدان روشنفکری فرانسه سال‌های چرخش است: مائویست‌های دهه شصتی به یک باره به جبهه ضد چپ می‌پیونند، و اگر پیشتر با شعار‌های خلقی سروصدای رسانه‌های ایجاد می‌کردند، این بار با شعارهای ضدکمونیستی میدان‌دار رسانه‌ها می‌شوند. از طرفی دیگر در همین سال‌ها انتشار کتاب مهم سولژنستین، «مجمع‌الجزایر گولاک»، ضربه‌ای مرگبار بر پیکره مارکسیست‌های هوادار روسیه وارد می‌کند. در چنین فضایی است که بسیاری از روشنفکران سرشناس فرانسه نیز از مارکسیسم فاصله می‌گیرند و هریک به راهی می‌روند. در اواخر دهه هفتاد است که گروهی از مارکسیست‌های سابق ـ مانند لیوتار ـ از چیزی به نام «پست‌مدرنیسم» سخن می‌گویند.

کلود لوفور در چنین فضایی که نبردی سنگین برای برانداختن مارکسیسم از تخت سلطنت روشنفکرانه‌اش جریان داشت، به جبهه ضدمارکسیستی می‌پیوندد و نقشی اساسی در پیروزی نهایی این جبهه ایفا می‌کند. در این دوران است که او مقالاتی درباره سولژنستین می‌نویسد و حمله‌ای نیرومند به سوسیالیسم را تدارک می‌بیند. لوفور می‌گوید فروکاستن مسئله استالینیسم و تراژدی حکومت‌های سوسیالیستی جهان به رشد دیوان‌سالاری تلاشی ست برای نفهمیدن ماهیت این استبداد نو. برای فهم این پدیده باید شیوه نگرش و تحلیل را تغییر داد. او تنها چرخشی سیاسی از مارکسیسم به دموکراسی را کافی نمی‌داند. برای گسستن از مارکسیسم باید مبانی فکری را تغییر داد.

اندیشه بر امر سیاسی

لوفور اساسا مقاله‌نویس است. مقالات‌اش معمولا فرمی آشفته و پراکنده دارند. او چندان تمایلی به نظام‌مند کردن اندیشه‌اش ندارد و این بازتابی ست از خصلت اساسی اندیشه او که در برابر قطعیت و نظام‌مندی مقاومت می‌کند. اما این ویژگی بی‌شک فهم منظور او را گاه با دشواری روبرو می‌کند. یگانه اثر نظام‌مند و دانشگاهی او «کارِ اثر، ماکیاولی» است که یکی از مهمترین تفسیر‌هایی است که درباره ماکیاولی نوشته شده است.

اساس پروژه فکری لوفور برای گسستن از مارکسیسم و تحلیل دموکراسی مدرن و نقیض‌ آن یعنی تمامیت‌خواهی دعوتی است به بازگشت به نظریه سنتی دولت از هابز تا روسو و پس از او. در نظریه کلاسیک لیبرال، دولت پیش از جامعه قرار دارد: نظریه کلاسیک دولت برای موجه‌سازی فرم جدیدی از دولت لحظه‌ای را تصور می‌کند که جامعه هنوز جامعه نشده است. گذر از وضع طبیعی به وضع اجتماعی در قراردادگرایی کلاسیک به لطف تشکیل دولت و نظم قانونی ـ حقوقی صورت می‌پذیرد. اگر از اختلافات اساسی هابز و روسو بر سر تعریف وضع طبیعی بگذریم، می‌توانیم بگوییم هر دو در پارادایمی مشابه قرار دارند که قراردادگرایی نامیده می‌شود. در این پارادیم دولت در لحظه‌ای معین همچون خداوند با «فرم» دادن به هاویه‌ای اولیه که وضع طبیعی نامیده می‌شود، جامعه را تشکیل می‌دهد. این لحظه، خواه فرضی باشد خواه روش‌شناسانه، دولت را همچون سوژه برسازنده امر اجتماعی در نظر می‌گیرد.

تولد علوم اجتماعی در قرن نوزدهم وسیعا این ایده را زیر سوال برد. می‌توانیم بگوییم که اصولا جامعه‌شناسی و نظریه اجتماعی کلاسیک تلاشی است برای گسستن از تصور سنتی از رابطه دولت و جامعه. البته نباید تصور کرد که این گسست به یک‌باره و به طور مطلق انجام گرفته است. اما با دقت در پروژه کسانی مثل مارکس، وبر، دورکیم، زیمل و به خصوص الیاس و فوکو و بوردیو و بسیاری از تاریخ‌نگاران به ویژه اعضای مکتب آنال، می‌توانیم بفهمیم که این نظریه‌پردازان می‌کوشند برای توضیح گسستی که از نظم قرون وسطایی شکل گرفت به تحلیل فرایند و ساختارهایی بپردازند که در جهان اجتماعی شکل گرفت. بی‌شک تحولات سیاسی نیز یکی از این فرایند‌ها و ساختارها بود، اما برعکس فلسفه سیاسی کلاسیک، این تحلیل‌گران امر سیاسی را به عنوان پیش‌فرض و نقطه عزیمت تحلیل خود در نظر نمی‌گیرند بلکه بیشتر به شرایط تشکیل امر سیاسی علاقه‌مند هستند.

کلود لوفور به شدت به این «چرخش جامعه‌شناختی» که بر تمام علوم اجتماعی مسلط شده است، حمله می‌کند. از نظر وی کنار گذاشتن تحلیل امر سیاسی باعث می‌شود تامل بر روی فرم جامعه و پرسش از چرایی تفاوت فرمی جوامع مختلف از دست برود. لوفور در اوایل مقاله «مسئله دموکراسی» می‌کوشد به این پرسش پاسخ دهد که چرا روشنفکران مارکسیست در برابر تمامیت‌خواهی رژیم شوروی نابینا بودند و معمولا مشکلات این نظام سیاسی را به این یا آن واقعیت تاریخی، اجتماعی و اقتصادی فرومی‌کاستند. اما او نقد مارکسیسم را کافی نمی‌داند: علوم اجتماعی نیز در این زوال امر سیاسی نقش مهمی ایفاء می‌کنند بنابراین برای تحلیل تمامیت‌خواهی به مثابه فرمی سیاسی، باید از نقطه نظر علوم اجتماعی نیز برید.

اما اشتباه خواهد بود اگر تصور کنیم دعوت لوفور به بازگشت به امر سیاسی تنها رجعتی ساده به نظریه کلاسیک لیبرال است. آنچه لوفور را از نظریه‌پردازان سنتی دولت مدرن جدا می‌کند نوبودگی طرح اوست که مبنایی پدیدارشناسانه دارد. لوفور شاگرد، دوست و وارث فکری موریس مرلوپونتی، می‌کوشد با به کار گرفتن نظریه پدیدارشناسانه او نگرشی یکسره نوین به امر سیاسی ایجاد کند.

ادامه دارد

*توضیح

برای شرح اندیشه لوفور در این مقاله، که در دوقسمت عرضه می‌شود، از این اثر بهره برده‌ام:

Flynn, Bernard, la philosophie politique de Claude Lefort, traduit de l’anglais par Geneviève bouffartigue, Belin, 2012

که ترجمه‌ای ست از این اثر:

Flynn, Bernard, The philosophy of Claude Lefort, interpreting the political, by Northwestern University Press, 2005