در بخش دوم مصاحبهمان با ریچارد دیویت، استاد فلسفه دانشگاه فیرفیلد آمریکا، نگاهی به چند و چون تعاطی تاریخ و علم انداختیم و دیدیم که چگونه یک گزاره علمی، هرگز نمیتواند معاف از یک عقبه تاریخی، نه صورتبندی شود و نه درک گردد؛ و با این حساب، آنچه ما تحت عنوان «حقیقت» میشناسیم، آنقدرها هم از مبانی موجه علّمی ریشه نمیگیرد و مؤلفههای پنهان متعددی در صورتبندی تلقیمان از این مقوله نقشآفرینی میکنند. این بدینمعناست که درک هرچهبهتر حقیقت، نهتنها صرفاً از رهگذر روش علمی میسّر نیست، بلکه رویگردانی از دیگر روشها به یک دگماتیسم مدرن خواهد انجامید؛ امری که بقای فلسفه را، به رغم تصور معمول، برای هر مقطعی از تحولات علمی بشر تضمین کرده و خواهد کرد. در بخش سوم و پایانی این مصاحبه، به بررسی اجمالی نقش «زبان» در صورتبندی ادراکمان از مقوله «عینیت» میپردازیم.
یک گزاره علمی، هرگز نمیتواند معاف از یک عقبه تاریخی، نه صورتبندی شود و نه درک گردد؛ و با این حساب، آنچه ما تحت عنوان «حقیقت» میشناسیم، آنقدرها هم از مبانی موجه علّمی ریشه نمیگیرد و مؤلفههای پنهان متعددی در صورتبندی تلقیمان از این مقوله نقشآفرینی میکنند.
در سؤالات قبلىام پرسیدم که چرا ما قادر به درک جهان هستیم ؛ و در اینجا مایلم بپرسم که چرا همیشه هم اینطور نیست. شما با اشاره به برخی پدیدههاى خارقالعادهی منتج از فیزیک نسبیتى، از قبیل اتساع زمان (time dilation) و انبساط طول اجسام در سرعتهای نزدیک به سرعت نور (spaghettification)؛ در فصل سوم کتابتان آوردهاید:
“چرا حرکت نزدیک به سرعت نور، اثرات چنین شگفتآورى روى زمان و طول اجسام دارد؟ دقیقترین جواب این سؤال، متأسفانه جوابیست که براى خیلىها رضایتبخش نخواهد بود؛ اما رفتهرفته متقاعدمان خواهد کرد (و یا دستکم من اینچنین معتقدم). بهترین و دقیقترین جواب این سؤال (که چرا حرکت نزدیک به سرعت نور، اثرات چنین عجیبى را بر فضا و زمان پیرامون دارد)، این جواب ساده خواهد بود که: چون جهانى که در آن زندگى مىکنیم، اینچنین رفتار مىکند. پیشینیان ما هم در کمال تعجب متوجه شده بودند این دنیا، همان دنیایی نیست که همیشه فکرش را مىکردند“.
پاراگرافى که به نقل از کتاب اخیرتان آوردم، مرا به یاد هشدار لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته اتریشى-بریتانیایی به دانشجویانش مىاندازد، که: “در فلسفه، مهم این است که بدانی کجا باید بس کرد و دیگر چیزى نپرسید“. منظور وی این نیست که ما دیگر پاسخى نخواهیم گرفت و باید به همین ندانستن خود بسازیم؛ بلکه وى مىگوید اصلاً طرح یک سؤال بیجا و بیموقع، توقع دریافت پاسخى را در ما خواهد آفرید که حقیقتاً موجّه نیست؛ و لذا یک سؤال ظاهراً موجّه اما بیجا، مانع از «درک» پاسخ اصلى میشود. این مسأله، در دایرهالمعارف فلسفى استنفورد، ذیل مدخل «ویتگنشتاین» اینچنین تشریح شده:
“یک فیلسوف، با برآورد قدرت توهمزاى زبان میتواند حقههاى ناشى از مغالطه در صورتبندى سؤالات فلسفى را برملا سازد. یعنى احتمال دارد چیزى که تا پیشتر بهعنوان یک مسأله فلسفى شناخته مىشد، هماینک حل شده باشد و [به قول ویتگنشتاین]، “این یعنى که معماهاى فلسفى، فیالجمله منحل شدهاند“.
تمرکز سؤالات قبلی من، معطوف به مرزهاى «منطقى» و «عقیدتی» علم بود. حالا ببینیم مرزهایى که به «زبان»مان اجازه خلق یک پرسش صحیح علمى مىدهد را در کجا باید یافت. واقعاً زبان چه نقشى در فهم و البته کژفهمى جهان پیرامونمان دارد؟ آیا این ماییم که سؤالات را صورتبندى مىکنیم؛ و یا اصلاً این «سؤالات»اند که نحوه ادراکمان از جهان را گرته میریزند؟
مرزهایى که به «زبان»مان اجازه خلق یک پرسش صحیح علمى مىدهد را در کجا باید یافت. واقعاً زبان چه نقشى در فهم و البته کژفهمى جهان پیرامونمان دارد؟ آیا این ماییم که سؤالات را صورتبندى مىکنیم؛ و یا اصلاً این «سؤالات»اند که نحوه ادراکمان از جهان را گرته میریزند؟
ریچارد دیویت – من به یقین اعتقاد دارم که نحوه صورتبندى سؤالات، نحوه درک و دریافتمان از موضوع را هم اغلب رقم مىزند و مىتواند کژفهمىهای متعددى را به هیأت چندین پاسخ احتمالى، مطرح کند. خیلىها متوجه شدهاند هر سؤالى که مىپرسیم، حاوى مجموعهای از پیشفرضهاست، و همین پیشفرضها هم بر انتخاب نهایىمان از میان پاسخهاى احتمالى، صحّه مىگذارند. اگر بخواهم از تاریخ، مثال بارزى بیاورم؛ از عهد باستان تا سده هفده میلادى، فرض بر این گرفته مىشده که کل توصیفات ریاضى و هندسى مربوط به مسیر حرکت اجرام آسمانى، باید فقط و فقط با حرکت کاملاً دوار و یکنواخت، هماهنگ باشد [کمااینکه واژه «مدار» هم در زبان فارسى، از مشتقات «دایره» است]. اصلاً بخشى از انگیزه کوپرنیک که وى را واداشت تا نظریه تازهاى را به جاى توصیفات بطلمیوس ارائه کند؛ این باور وى بود که توصیفات بطلمیوس، به نحو شایستهاى نتوانستهاند هنوز شرط یکنواختى حرکت اجرام آسمانى را برآورده سازند. او [در پى نفى مرکزیت زمین نبود؛ بلکه] مىخواست پاسخ بهترى براى توجیه حرکت اجرام آسمانى ارایه دهد تا بدینواسطه، دین خود را به این پیشفرض ظاهراً بدیهى که “حرکت ستارگان، خورشید، ماه و سیارات، همه بایستى یکنواخت باشد“، ادا کند.
وقتىکه به چهرههاى برجسته تاریخ علم نگاه مىکنم – یعنى همان افرادى که بهلطف تحولات بزرگ و کشفیات شگرفشان مشهور شدهاند – به نظرم مىرسد اکثرشان این قابلیت خارقالعاده را داشتهاند که مسائل موجود را بهشکلی متفاوت از دیگران ببینند. یعنى در اشاره به این سؤال تو باید بگویم آنها ظاهراً بهتر مىتوانستهاند پیشفرضهایى که به تصوّرات متعارفمان از یک مقوله شکل میبخشند و به مجموعهاى متنوع از پاسخهاى کاذب مىانجامند را بشناسند و این پیشفرضها را زیر سؤال ببرند. به همین منوال هم توانستهاند از پاسخها و رهیافتهایی خبر بگیرند که معاصرینشان قادر به در نظر گرفتنشان نبودهاند. به گمانم اصلاً نبوغ این دانشمندان هم در همین بوده – یعنى در قابلیت شناختن مفروضاتی که از نقطهنظر معاصرینشان «بدیهى»، و «عینی» فرض گرفته میشدند.
اما بعضی از سؤالات علمی هم هستند که اگرچه ایرادی به نحوه صورتبندیشان وارد نیست، اما به اعتقاد فلاسفه، آنها را با روش علمی هم نمیتوان پاسخ گفت. این سؤالات اصطلاحاً «هستىشناختى» (یا اُنتولوژیک) تلقى مىشوند و به کیفیات جهان، فارغ از حضور ناظر ارجاع میدهند. این در حالیست که علم، از دیدگاه فلاسفه، یک قلمرو «معرفتشناختى» (یا اپیستمولوژیک) است؛ بدینمعنا که صرفاً به «روابط» بین اشیاء (آنگونه که به فهم درمیآیند) اشاره دارد و به ذات اشیاء نمىپردازد (در علم، اینکه «الکترون» چیستْ اهمیتى ندارد؛ مهم این است که رفتار الکترون در مواجهه با محیطش چگونه است). سؤال من این است که مرز بین سؤالات علمی و فلسفی کجاست؟
فکر کنم این سؤال، ارتباط وثیقی با سؤالات قبلىات در اینباره دارد که آیا علم و فلسفه، بهعنوان دو حوزه مجزا، اصلاً هیچ ارتباطى به هم پیدا مىکنند یا نه؟ من، به همان نحوى که در جواب سؤالات قبلىات هم گفتم، اعتقاد دارم این تفکیک اصلاً غلط است و علم و فلسفه (یا اقلاً شاخههاى خاصى از فلسفه)، به موازات و در تعاطی با هم عمل مىکنند.
سؤالات فراوانى بوده که در وههله اول اصلاً سفسطهوار و لذا غیرعلمى قلمداد مىشدهاند؛ حالآنکه بعدها مشخص شده آشکارا صورت علمی دارند. مثلاً جنس ستارگان تا مدتها معمایى علمى نبود؛ چراکه عموماً تصور میرفت هیچ راهی براى تشخیص جنس ستارگانْ نه هست و نه خواهد بود. اما کشف این موضوع که هر عنصر شیمیایى، یک امضاى منحصربفرد طیفى هم دارد، این باور را عوض کرد؛ و لذا امروزه پرسش از جنس ستارگان، از جمله سؤالات متداول و حتى پیش پا افتاده علمی به شمار میرود.
نمیشود مرز دقیقى را بین سؤالاتى که دقیقاً «علمى»اند و آنهایى که نیستند؛ یا به عبارت دیگر بین سؤالات انتولوژیک و اپیستمولوژیک؛ یا علمى و فلسفى ترسیم نمود.
فرضیات متنوعى که در رابطه با جهانهاى موازى هم مطرح شده، گهگاه همینگونه تفسیر مىشوند؛ یعنى فاقد آن ظرفیت علمى درخورى که بتوان آنها را به تجربه آزمود. سؤالاتى از قبیل اینکه چه چیزى به وقوع مهبانگ انجامیده؛ یا کل حوزههاى مرتبط با تئورى ریسمان نیز اینچنیناند. اما همین سؤالات – که مثلاً چه چیزى مهبانگ را سبب شده؛ یا احتمال وجود جهانهاى موازى، و یا پژوهشهاى مرتبط با تئورى ریسمان – تازه دارند استعداد این که تا حد زیادى مورد قضاوت تجربى قرار گیرند را پیدا مىکنند، و یا به زودى پیدا خواهند کرد. پس به نظر مىرسد این سؤالات، هماکنون کمتر از بابت «فلسفى» بودن – و لذا «غیرعلمى» بودنشان – آماج نقد واقع مىشوند.
خلاصه فکر نمىکنم بشود مرز دقیقى را بین سؤالاتى که دقیقاً «علمى»اند و آنهایى که نیستند؛ یا به عبارت دیگر بین سؤالات انتولوژیک و اپیستمولوژیک؛ یا علمى و فلسفى ترسیم نمود. همانگونه که پیشتر هم اشاره شد، من بر این نظرم که هر سؤال و هر پاسخى که به آن داده مىشود، ملغمهاى پیچیده از مفروضات ضمنی و پیشفرضهاست که بعضىشان تا حد زیادى اپیستمولوژیکاند، بعضى انتولوژیک، و بعضى هم مخلوطى از این دو.
به اعتقاد من همین سؤالى که راجع مسائل انتولوژیک پرسیدى، سؤال سختی است و آنطور که باید، بدان پرداخته نشده. به گمانم اکثراً فرض بر این مىرود که مبانی انتولوژیک علم جدید، کاملاً استوار و متقن است. اما واقعاً اینطور نیست.مثلاً همین نظریه کوانتوم را ببین. پشتوانه انتولوژیک نظریه کوانتوم – که به زبان کوانتومى مىشود: چه چیزى «حقیقتاً» وجود دارد؟ – هنوز روشن نیست. به همینواسطه هم فکر مىکنم اکثر فیزیکدانانى که در این حوزه مشغول فعالیتاند، ترجیح مىدهند از سؤالات انتولوژیک پرهیز کرده و به جایش تأکید کنند که نظریه کوانتوم، پیشبینىهاى دقیقى صورت مىدهد و همین هم برایمان کافیست. مثلاً چیزى شبیه همان «افلاک تدویر» (epicycles)، که در نظریه بطلمیوس اگرچه به لحاظ انتولوژیک «حقیقی» نبودند، اما وسیلهای براى ارائه پیشبینىهاى دقیق علمی به شمار میرفتند.
ولی آیا ما مُجازیم که برای حل سؤالات انتولوژیک، دست به «تعمیم» نظریات علمی بزنیم؟ آیا بهتر نیست همه نظریات موجود در علوم طبیعی – از زیستشناسی گرفته تا فیزیک – را به تأسی از یک نگاه فلسفی با هم «هماهنگ» کنیم و لذا اصلاً از طرح سؤالات انتولوژیک در قلمرو علم، جلوگیری به عمل آوریم؟ (چراکه به قول شما اگر مفروضات ضمنی یک نظریه علمی را به درستی بشناسیم، سؤالاتمان هم منجر به کژفهمی نخواهد شد).
منظورت این است که آیا بهتر نیست به جاى اینکه از علمْ توقع پاسخ به سؤالات کاملاً انتولوژیک داشته باشیم (مثلاً اینکه اشیاء، در نبود ما «واقعاً» چگونهاند و چه تعاملاتی با هم دارند)؛ آن را بیشتر با یک رویکرد «پدیدارشناختى» (phenomenological) بنگریم؟ یعنی رویکردی که به نحوه ظهور و بروز اعیان در حضور ما، و اینکه چگونه از منظر ما بر هم اثر مىگذارند، ارجاع دارد. به عبارت بهتر، باید پرسید که جایگاه «فرد ناظر» در جهانبینى علمى کجاست؟ [یعنى توصیفات علمی تا چه حد «حضور» شخص ناظر را پیشفرض خود مىگیرند؟]
این سؤال، با توجه به پیشرفتهاى علمى قرن بیستم، و خصوصاً به پشتوانه تعبیر متداولى که از نظریه کوانتوم ارایه مىشود؛ سؤال فوقالعاده سختىست. تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، ارتباط وثیقی با مقوله «تعیّن» (measurement) دارد. مثلاً مؤلفههاى ساختارى الکترونها، فوتونها و … [مثل جرم، اسپین، بار الکتریکى و …]، اگرچه مىتواند کمیتهاى متنوعی اختیار کند؛ اما نظریه کوانتوم، هیچ عدد بهخصوصى را هم تا پیش از محاسبهی کمّیشان به آنها نسبت نمىدهد. تعیّن [یا همان محاسبه] هم خودْ عملى مستلزم دخالت فرد ناظر است. مثلاً اینکه چه نوعى از برهمکنش فیزیکى را بایستی به حساب «محاسبه» کردن بگذاریم، بستگى به نوع مطالباتمان دارد – و این یعنى که هیچگونه پاسخى که عینى و مستقل از دخالت فرد ناظر باشد را نمىشود در قبال سؤال از چیستى محاسبه مطرح کرد.
در اینصورت همین مسأله به طرح سؤالات اساسی و مشخصی خواهد انجامید که مطمئنم هیچیک از نظریات قدیمى علم، امکان طرحش را نیافته بودند. اغلب از علوم طبیعى انتظار مىرود که توصیفاتى عینى و فارغ از دخالت فرد ناظر ارایه کنند؛ اما تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، به مقولهی محاسبهْ رسمیت مىبخشد و لذا نقش بىسابقهای را در بین سایر نظریات علمى، براى حضور فرد ناظر قائل مىشود. این همان چیزیست که فیزیکدانانى نظیر جان بل (John Bell) را کلافه کرده [بود] و باعث شده تا مدعى بشوند اصلاً محاسبه نبایستى نقش مهمى در نظریات طبیعى داشته باشد؛ و لذا چنین فیزیکدانانی از باقی تعابیر نظریه کوانتوم اعلام حمایت کردهاند.
خلاصه، در حال حاضر بعید مىدانم بتوان به سؤالاتى از قبیل نقش ناظر در صورتبندى نظریات علمی، پاسخ درستی داد. تنها چیزى که فعلاً مىتوانم بگویم این است که، ١) «اکثر افرادى که مىشناسمشان، از جمله اکثر دانشمندان فعالى که مىشناسمشان، هنوز اعتقاد دارند که نظریات علمى باید عینى باشند؛ یعنى نباید نقش خاصی را برای ناظر در نظر بگیرند». و ٢) «تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، اعتبار خاصی را براى محاسبه؛ و لذا حضور فرد ناظر، قائل است». و ضمناً اینکه «گزارههاى ١ و ٢ ناهمخواناند». این ناهمخوانى، معضل جالبی را پدید آورده که کماکان مستلزم بررسىست. به اعتقاد من، این سؤالات مهم و اساسی را میشود از جذابترین سؤالات موجود در علم و درباره علم، دانست.
در همین زمینه:
بخش نخست: جهان از روزن ذهن: سیاحتی به مرزهای علم و فلسفه
بخش دوم: حقیقت از روزن روش: سیاحتی به مرزهای تاریخ و علم
توضیحات تصاویر:
۱- رنه مگریت، نقاش سورئالیست بلژیکی، در نقاشی مشهور «این یک پیپ نیست» (کادر کوچک)، در حالی تصویر یک پیپ را ترسیم کرده که به بیننده گوشزد میکند این نه یک پیپ حقیقی، بلکه «نقاشی» یک پیپ است. در سال ۲۰۰۸ میلادی نیز هرمان کونتز و همکارانش از یونیورسیتیکالج لندن، تصویری سهبعدی از یک سلول مغزی (نورون)، تهیه کرده و در زیر آن، به همان خط و زبان بلژیکی مگریت، نوشتند: “این یک نورون نیست”. کونتز در توضیح این تصویر مینویسد: “ما در اینجا به تأسی از مگریت، نشان دادهایم که با بازسازی ساختمان یک نورون، چیزی را ساختهایم که یک نورون نیست: بلکه مدل یک نورون است”. به عبارت دیگر، عبارت “یک نورون” اصلاً ارجاعی به «حقیقت» نمیدهد؛ چراکه مؤلفههای ضمنی پنهانی در تفکیک «یک نورون» از کلّیت هستی یک موجود زندهْ دخیلاند که در پژوهش علمی، غالباً مدنظر قرار گرفته نمیشوند. انقلاب کوانتومی اوایل سده بیستم میلادی هم مشخص ساخت اگر حتی شکلی متشکل از تکتک اتمهای سازنده جهان را هم ایجاد کنیم، باز بایستی در زیر آن نوشت: “این جهان نیست” / منبع تصویر بزرگتر: Hermann Cuntz (University College London). doi:10.1371/image.pcbi.v04.i12.g001