مهاجرت همچون یک داستان کوتاه، یک اتفاق یا یک رخداد غیرقابل پیش‌بینی است. آدم‌ها در مهاجرت با مواردی یا نکاتی مواجه می‌شوند که در سرزمین مبدأ اغلب به بسیاری از آن‌ها فکر نکرده‌اند. مجموعه ‌داستان «کاسه‌ی زیتون» نوشته‌ی نوشین وحیدی، که اخیراً توسط نشر باران در سوئد انتشار یافته، مجموعه‌ای شامل ده داستان کوتاه است؛ داستان‌هایی که ابتدا به نظر می‌رسند مضمون و موضوعی متفاوت دارند اما با نگاهی عمیق‌تر درمی‌یابیم که در بسیاری نقاط با یکدیگر مشترک‌اند. «کاسه‌ی زیتون» نوشته‌ی نوشین وحیدی روایتگر زندگی افرادی است که از روی اجبار و یا در آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، شهر و دیار و کسان خود را رها کرده و به‌سوی مقصدی نامعلوم پای در راهی تازه گذاشته و از ایران مهاجرت کرده‌اند. 

گذشته‌نگری

بدیهی است هرکس قصد مهاجرت دارد، پیش از قدم در راه‌ گذاشتن، تصویری از دنیایی که قرار است به آن وارد شود در ذهن و اندیشه‌ی خود می‌سازد. اما واقعیت این است که آن تصورات و اطلاعات، گاهی در همان روزهای اول مهاجرت و یا با گذر ‌زمان رنگ می‌بازند و تغییر می‌کنند و یا به شکل دیگری ظاهر می‌شوند. این مواجهه با امری غیرمنتظره، انسان را به تأمل وامی‌دارد. به‌عبارت دیگر مهاجرت کردن باعث می‌شود فرد مهاجر به پشت‌سر بنگرد، به ‌گذشته و به ‌سرزمینی که در آنجا به‌ دنیا آمده و بالیده، سبب می‌شود نگاه دوباره‌ای بیندازد به چیزهایی که داشته و به آن توجهی نداشته و به چیزهایی که نداشته و از فقدان آن رنج نمی‌برده و یا حتی رنج می‌برده.

برخی از داستان‌های مجموعه «کاسه‌ی زیتون»، به‌نوعی بازنمایی همین نگاه به‌گذشته است؛ گذشته‌ای که علی‌رغم تمامی رنج‌ها و خاطرات اندوه‌بار، و با وجود تجربه‌های نو در سرزمینی دیگر، گویی مشمول مرور زمان نمی‌شوند و علی‌رغم گذر زمان همراه همیشگی آدمی خواهد ماند.

«نوشین وحیدی» نویسنده‌یِ مجموعه‌ داستانِ «کاسه‌ی زیتون»، اکنون سال‌هاست که در آمریکا زندگی می‌کند و نوشتن را، به گفته‌ی خودش، پس از مهاجرت به‌صورت جدی‌تر دنبال کرده است. وحیدی که ابتدا داستان‌ها و قصه‌هایش را در وبلاگ شخصی‌اش، «عروسک کوکی»، منتشر می‌کرد، مدتی بعد و به‌تدریج تعدادی از داستان‌هایش را برای انتشار در اختیار سایر نشریات و مجلات قرار داد.

با وجود اینکه مجموعه‌ داستان «کاسه‌ی زیتون»، اولین کتابی‌ست که از نوشین وحیدی منتشر شده، فضا و مضامین متفاوت هریک از داستان‌ها، نحوه‌ی روایت، نحوه‌ی ورود و پیرنگ داستان‌ها، حاکی از مهارت و دقت نظر نویسنده در داستان‌نویسی است و به طور مشخص از شناخت او از ماهیت، کارکرد و ساختار داستان کوتاه و همچنین تسلط‌ش در فارسی‌نویسی، به‌ویژه پرداخت گفت‌وگوها نشان دارد.

 در بسیاری از این داستان‌ها با افرادی مواجه می‌شویم که از خلال صحبت‌هایشان درمی‌یابیم که گویی با مهاجرت، در سرزمین تازه‌ای چشم گشوده‌اند. دنیای جدیدی که یکسره غریب و ناآشناست. و آنچه از زندگی قبلی برایشان باقی مانده‌، یاد و خاطرات گذشته است. برخی مواقع همه‌ی خاطرات یا پیوندهای آنان با گذشته، محدود می‌شود به یک آلبوم عکس و یا چند شیء که به دنبال خود به سرزمین جدید آورده‌اند تا گاهی با سرک‌ کشیدن به آن‌ها به گوشه‌ی دنج خیال پناه ببرند.

 عکس‌‌ها قدرت فراموشی را پس می‌زنند و احساسی را در وجود افراد بیدار می‌کنند که غریب و ناشناخته است. آنچه احساس افراد را در مواجهه با یک عکس قدیمی دگرگون می‌کند ممکن است حاصل گذر زمان و تجربه‌ی زیسته‌ی آنان باشد. ممکن است اتفاقی در گذشته، که به ظاهر فراموش شده، با تماشای عکسی از آلبومی قدیمی، در مقابل دیدگان فرد به تمامی ظاهر شود. قصه «پنجره»، روایت چنین مواجهه‌ای‌ست. این داستان با تماشای چند عکس از آلبومی که پدر از ایران به کانادا برده آغاز می‌شود. «پنجره»، در عین ‌حال بازنمایی رابطه‌ی والدین و فرزندان نیز هست. خانواده‌ای چهار نفره که دو فرزندشان به کانادا مهاجرت کرده‌اند. فرزندان با مهاجرت‌کردن به احساس تنهایی عمیقی دچار می‌شوند. آنان که رفته‌اند بیشتر از والدین به غم غربت و تنهایی دچار می‌شوند؛ و در تجربه‌ی این تنهایی عمیق، یگانه راه ارتباط آنها با گذشته، همین عکس‌ها و تصاویر آلبوم‌ عکس است.

نوشین وحیدی نویسنده‌ای است که جسورانه و بی‌پروا به موضوع زنان می‌پردازد و این بی‌پروایی بیانگر نگاه خاص او به داستان و داستان‌نویسی است. هر آدمی، چه زن و چه مرد، از منظر خود به جهان می‌نگرد و در بسیاری از موارد نمی‌توان جنسیت و البته تجربه‌‌ای که از آن ناشی می‌شود را نادیده‌ گرفت. و این تنها یک تفاوت است و هیچ‌یک بر دیگری برتری ندارد.

از دیگر انگاره‌های ذهنی مهاجران وجود این باور در پس ذهن‌ آنان‌ست. این‌که حضور و زندگی در کشور مقصد، حضوری موقتی است و روزی به سرزمین مادری باز خواهند گشت. این‌ حس موقتی بودن و این‌که زندگی و زیست واقعی درآینده اتفاق خواهد افتاد، همان احساسات پیچیده و درهمی است که روح و ذهن آدم‌ها را مدام درگیر می‌کند. بارها و بارها از کسانی که مهاجرت کرده‌اند شنیده‌ایم که هنوز خواب‌ها‌شان در سرزمین مادری اتفاق می‌افتد. یا در رؤیاهای خود به خانه‌ی پدری باز می‌گردند. انگار هر آینده‌ای در نهایت در آنجا رقم خواهد خورد.

Ad placeholder

تمرکز بر زندگی خانوادگی مهاجران

مهاجرت همچون مواجهه‌هایی شگفت‌آور یا اتفاقاتی غیرقابل پیش‌بینی‌ست. قصه‌ی کوتاه هم همین است. به نظر می‌رسد این فاصله‌گذاری بین آنچه در پس ذهن ماست، و حضورمان در دنیای جدید، مدام تکرار می‌شود. به همین دلیل گاهی احساس می‌کنیم مشغول تماشای فیلمی هستیم که زندگی و زیست و زاد ما را به تماشا گذاشته و خودمان بازیگر نقش اول آن فیلم هستیم. اولین داستان مجموعه با عنوان«این دست‌ها»، با تماشای فیلمی آغاز می‌شود که بازیگرانش خود راوی و خانواده‌اش هستند. داستان زنی‌ که می‌تواند در زمان‌ها و مکان‌های متفاوت در حرکت باشد. سال‌هاست به ایران و به خانه‌ی پدری بازنگشته، اما آن خانه با تمامی وسایلش در خیالش همان‌طور باقی مانده است و حتی پس از ماجرایی که همه‌ی خانواده درگیر آن بوده‌اند، خانه‌ی پدری را با توجه به تمامی تغییرات تازه، در خاطرش نگه ‌داشته و نمی‌تواند از «خانه مجیدیه» بگریزد؛ خانه‌ای که کودکی و جوانی‌اش در آن گذشته است.

داستان «بیا این‌ور» روایت دیگری از داستان مهاجرت است؛ مهاجرت اجباری. ماجرای زندگی پسری جوانی‌ست، که ناچار شده ایران را ترک کند. داستان از یک روز تعطیل آغاز می‌شود. در این داستان با دغدغه‌های افرادی آشنا می‌شویم که علی‌رغم میل باطنی ناچار به ترک وطن شده‌اند. افرادی که با تمام وجود می‌خواهند کاری کنند اما نمی‌توانند. او مدام و به‌طور ناخودآگاه شرایط زندگی در کشور تازه را با شرایط زندگی مردم کشورش مقایسه می‌کند و این قیاس، رنج غربت و دوری را ده چندان می‌کند. این داستان نیز هم‌چون دیگر داستان‌های این مجموعه، اگر نه به صراحت، اما یادآور آن دوگانگی درمان‌ناپذیری است که مهاجران تجربه می‌کنند. مدام بین گذشته و امروز و بین امروز و رؤیاهای آینده، در رفت‌وآمدند؛ بین آنچه از آن گریخته‌اند یا در آرزویش هستند. گویی مهاجرت در ذهن ما هرگز اتفاق نمی‌افتد و با نقل مکان فرد از یک جا به‌جایی دیگر محقق نمی‌شود. همیشه پای انسان به طنابی نامریی که یک سر آن در سرزمین مادری میخ شده است متصل باقی می‌ماند. در داستان «بیا این‌ور» آن‌چه شخصیت اصلی را به گذشته‌ای که فراپشت نهاده وصل می‌کند، تنها یک گروه کوچک واتساپی است. در واقع فرصتی محدود برای مقایسه بین آن‌چه از دست داده و آن‌چه به دست آورده. چگونه می‌توان این ‌دو را باهم مقایسه کرد؟

خاطرات و یادهای دیگران، علی‌رغم گذر زمان گویی در ذهن به همان شکل ثابت باقی می‌مانند. آدم‌ها، نگاه و نگره‌شان، تمناها و آرزوهاشان و حتی شکل ظاهری‌شان در ذهن ما عوض نمی‌شوند. به خصوص اگر یک رابطه‌ی عاشقانه را پشت سر گذاشته باشیم. این تمنای پنهانی ماست. فریبی است که به آن نیازمندیم و باورش می‌کنیم. همچون مینا و بهزاد، که در داستان سوم این مجموعه با زندگی آنان روبرو می‌شویم. در داستان «سکوت باران» شاهد ماجرایی عاشقانه هستیم. عشقی که گویی گذر زمان، ذره‌‌ای غبار فراموشی بر روی آن ننشانده است. راوی عشق را با عکس مقایسه می‌کند. و معتقد است عکس‌ها ممکن است با گذر زمان ذره‌ای رنگ ببازند و دست‌خوش تغییر شوند، اما حس و حال و تجربه‌ی لحظه‌ای که در ذهن ثبت شده همیشه زنده و واضح است. عشق نیز همین‌طور است. راوی (نویسنده) در این داستان در مورد روابط انسان‌ها و شیوه‌ی ارتباط‌شان و یاد و خاطره آنان حرف می‌زند. یاد و خاطره‌ای که گاهی با یک لبخند یا یک جمله دوباره زنده می‌شود و جان می‌گیرد. مینا روان‌شناس است، اما شغل او موجب نزدیکی او با جامعه جدید نشده. او زنی درون‌گرا و احساساتی است. اما در مقابل همسری دارد که جور دیگری با زندگی روبه‌رو می‌شود. و از قضا همان عشق سال‌های دور موجب می‌شود که مینا در برابر رنج غربت تاب بیاورد. عشقی که دوری هم موجب فراموشی‌اش نشده است. فراموشی در واقع صورتی از مرگ است و این قصه و زندگی در زیر سایه‌ی مرگ ادامه دارد.

Ad placeholder

یک نویسنده جسور و بی‌پروا

اغلب شخصیت‌های اصلی در داستان‌های کتاب «کاسه‌ی زیتون» زنان و به خصوص مادران هستند. گویی ذهن زنانه در احضار گذشته و در تأمل دوباره و دوباره در مورد اتفاقات و آدم‌ها قابلیت و توان بیشتری دارد. زنان فراموشکار نیستند و سال‌ها می‌توانند با یک یاد و خیال و خاطره زندگی کنند. رویارویی با یک نمونه از زندگیِ گره‌خورده بایک خاطره و خیال، را در قصه‌ی «نشانه» و البته چند داستان دیگر می توان دید. نویسنده در این داستان بر روی یک تاریخ خاص یعنی ۲۱ آذر تأکید می‌کند. داستان «نشانه»، ماجرای زنی‌ست مهاجر که درآن روز خاص اتفاقی را از سرگذرانده که تا امروز همراه اوست؛ اتفاقی که سال‌ها پیش رخ داده و اکنون به خاطره‌ای مبدل شده. جالب است که گذر زمان آن را کم‌رنگ نکرده و از یاد نرفته است. آیلا (زن مهاجر و مادر) سال‌هاست در پی فراموش کردن آن اتفاق است، اتفاقی که ۲۵ سال از آن می‌گذرد.

آخرین قصه‌ی کتاب بازنمایی یک اتفاق ساده است. از آن دست اتفاقاتی که هر روز در اطراف‌مان به چشم می‌بینیم. یک زن ایرانی مهاجر برای خوردن ناهار به سالن غذاخوری می‌رود و یک دلار که هزینه‌ی ناهار است به یک خدمت‌کار مکزیکی قرض می‌دهد و وام‌گیرنده انگار از قصد آن را فراموش می‌کند. انتظار زن برای جبران یا ادای آن قرض بی‌پاسخ می‌ماند. نویسنده با این روایت گویی قصد مقایسه‌ی جهان و نگره‌ی دو فرد مهاجر از دو سرزمین، و با پیشینه‌ای کاملاً متفاوت دارد. هر دو مهاجرند اما گویی با انتظاراتی متفاوت مهاجرت کرده‌اند. هر یک در جست‌وجوی چیزی‌ست که فقدانش اورا وادار کرده دست به چنین تجربه‌ای بزند. تضارب دو جهان‌نگری کاملاً متفاوت در مکانی تازه که هیچ کدام به آن احساس تعلق نمی‌کنند.

در یک نمای باز و گسترده ممکن ‌است مضامین داستان‌های مجموعه «یک کاسه زیتون» نزدیک به‌ یکدیگر به ‌نظر برسند، اما شیوه‌ی بیان و اتفاقات و ماجراها با یکدیگر متفاوت هستند این شباهت‌ و‌ نزدیکی علی‌رغم تفاوت‌ها نه تنها ملال‌آور نیست، بلکه داستان‌ها را جالب‌تر و خواندنی‌تر کرده است.

در آخر باید اشاره ‌کنم که نوشین وحیدی نویسنده‌ای است که جسورانه و بی‌پروا به موضوع زنان می‌پردازد و این بی‌پروایی بیانگر نگاه خاص او به داستان و داستان‌نویسی است. هر آدمی، چه زن و چه مرد، از منظر خود به جهان می‌نگرد و در بسیاری از موارد نمی‌توان جنسیت و البته تجربه‌‌ای که از آن ناشی می‌شود را نادیده‌ گرفت. و این تنها یک تفاوت است و هیچ‌یک بر دیگری برتری ندارد. و این‌که در یک نمای باز و گسترده ممکن ‌است مضامین داستان‌ها نزدیک به‌ یکدیگر به ‌نظر برسند، اما شیوه‌ی بیان و اتفاقات و ماجراها با یکدیگر متفاوت هستند این شباهت‌و‌نزدیکی علی‌رغم تفاوت‌ها نه تنها ملال‌آور نیست، بلکه داستان‌ها را جالب‌تر و خواندنی‌تر کرده است.