هر داستانی یک آغاز، میانه و پایان دارد. اما نه لزوما به همین ترتیب
ژان لوک گدار
گاسپار نوئه فیلمساز غیر متعارف فرانسوی در «بازگشتناپذیر» (Irreversible) ایدهای را در ساختار روایی فیلم میگنجاند که در عین ابهام و ضد هنجار بودن افراطیاش در اصل از یک الگوی ساده پیروی میکند: سر و ته کردن یک روایت خطی و تا حدی کلاسیک، بهطوری که پایان تراژیک و آخرالزمانی داستان در آغاز قرار میگیرد و ابتدای رمانتیک در پایان.
در این سالها در ادبیات و فیلم با سیطره انواعی از روایتهای موزائیکگونه پسامدرن سر و کار داشتیم، روایتهایی که مخاطب را وارد هزارتویی بیانتها میکند و او را در شکلی از گیجی و منگی دائمی رها میکند. این خود مخاطب است که باید در میان بیشمار مسیرهای گوناگون دست به انتخاب بزند، انتخابی در واقع ناممکن برای شکل دادن به بستار روایت. اما عنصری که در این میان از کف میرود، همانا نقطه شروع است، یا همان لحظه آغاز.
در «بازگشت ناپذیر» این جابجایی بهظاهر ساده پایان و آغاز واجد معنایی سیاسی و عاشقانه نیز میشود. اگر هر فیلم را نوعی «جهان» فرض کنیم که با هر بار روشن و خاموش شدن دوربین، در کنار سلسلهای از روایتها و سکانسها، تولد و مرگاش را شاهدیم، در اینجا ما با جهانی مواجهایم که لحظه آغازش همان لحظه پس از پایان است: پایانی غرق در رستگاری.
شاید بهطور تلویحی پیام فیلم را باید اینگونه خواند که جهان حقیقی تنها در فردای رستگار شدنش قابل رویت است و این دنیای پس از رستگاری لحظه آغاز دوزخ است. به این معنی آغاز هماره لحظهای دوزخی است. پس آغاز همیشه در پی پایان یک دنباله/دوره میآید. پایان یک عصر، یک تاریخ، یک جهان.
کمون پاریس، انقلاب اکتبر، ویرانههای دیوار برلین
به این معنی است که میتوان گفت آغاز خود همیشه یک گسست و پارگی دردناک است؛ کندن از گذشتهای که نمیگذرد و تن به پایان نمیدهد. گاسپار نوئه در «بازگشت ناپذیر» به ما گوشزد میکند که ما در پایان شکست خوردیم و در دوزخ رها شدیم و تنها اگر دست به وارونهسازی تاریخ بزنیم، به شکلی که لحظه شکست را بدل به نقطه آغاز کنیم، شاید شانسی برای رهایی داشته باشیم. حال چه میشود اگر این الگو را کمی گسترش دهیم و دنبالههای تاریخی را بر عکس کنیم؛ بهاین شکل که بر فرض سکانس فرو ریختن دیوار برلین و پایان ظاهری کمونیسم قرن بیستم را بهعنوان لحظه آغاز یک دنباله تاریخی در نظر بگیریم و لحظه اکتبر را نقطه اوج و پایان این دنباله. چیزی که از این برعکس جلوه دادن مسیر ارابه تاریخ عایدمان میشود این است که لحظه رهایی اکتبر در دلِ همان ویرانههای دیوار برلین نهفته است. یک جور عقب عقب رفتن در حالیکه چشمانمان به جلو خیره شده است، یا همان بازگشت بدون تکرار به نقطه آغاز/پایان و شاید این همان کاری بود که لنین در مورد سکانس کمون پاریس انجام داد. شکست کمون بدل به نقطه آغازی میشود تا تنها بدین شکل بتوان به پایان رمانتیک انقلاب، یا همان لحظه آغاز/پایان دراماتیک کمون پاریس، رسید.
شاید بتوان این ایده را در ساحتی دیگر در جهان ادبیات مدرن در مورد «مسخ» کافکا هم به کار گرفت. لحظهای که گرگور سامسا از خواب بیدار میشود و درمییابد که تبدیل به حشرهای عظیم شده است در اصل این نقطه لحظه پایان زندگی یک کارمند دون پایه در یک دیوان سالاری مخوف است، اما همین نقطه پایان، آغازی میشود برای رمان. پس پایان همواره خود یک آغاز است. همانطور که لحظه آغاز یک رابطه عاشقانه میتواند بهسادگی به لحظه پایان آن رابطه نیز تعبیر شود. درست در زمانی که این «عشق» کامل میشود این همان موعد از دست رفتن همیشگی آن است.
در میانه بودن دائمی
یک رابطه عاشقانه، یا یک دوره تازه تاریخی، همواره در معرض قرار گرفتن در یک روایت خطی است؛ همان تاریخ خطی که همچون الگویی جهانشمول بر همه چیز سیطره پیدا میکند. دستور این الگو این است: آغاز، سپس میانه و در نهایت پایان. با همان کلیشه تکرار شونده که هر آغازی پایانی دارد. در اینجا همواره اصل بر این است که میانه همواره باید پس از آغاز و قبل از پایان بیاید و اینگونه تاریخ همواره بدل میشود به داستانهای «ظهور و سقوط…» با میانههایی که تنها در حکم اتصالی بین این ظهورها و سقوطها هستند. برای همین است که ما همواره از جوانی و پیری حرف میزنیم، چه در مورد آدمها چه در مورد پدیدهها، و اغلب حرفی در مورد میانسالی نمیزنیم. به قول ادگار در «در ستایش عشق» گدار: «هیچکس حرفی از میانسالی نمیزند»، انگار همه پدیدهها یا جواناند یا پیر. در حالی که آغاز باوجود همبسته بودن دیالکتیکیاش با پایان همیشه به قسمی در میانه بودن دائمی است. زمانی که رمبو میگفت عشق همواره نیازمند یک ابداع مجدد است، این میتواند بدین معنی باشد که همواره در همین میانه است که باید یک آغاز مجدد را با عقب عقب رفتن به گذشته ابداع کنیم؛ یا همان زایمان دردناک جوانی از دل میانسالی. عشقی که باز ابداع نشود و یا ایدهها و دورههایی که در اوج میانسالیشان دوباره جوان نشوند طبق همان دستور از بالای تاریخ تقویمی و خطی محکوم به پیری و نیستیاند. وقتی جری روبین شعار «به بالای سی سالهها اعتماد نکنِ» هیپیها را شرح میدهد، نه از پیری و جوانی سنی یک جسم که با اعدادی نشانگذاری شده است، بلکه از «تولد دوباره»، همان ابداع مجدد یا آغازی در دل میانه که درون میانسالی و شکست نهفته است، حرف میزند:
هیپیها معتقدند که نباید به افراد بالای سی سال اعتماد کرد، و این را هشدار میدهیم. من جری روبین، ۴ ساله هستم. نسل ما دوبار به دنیا آمده است. خود من اولین بار در ۱۹۳۸ و بار دیگر در برکلی در سال ۱۹۶۴ و در کوران مبارزات جنبش آزادی بیان متولد شدم. وقتی میگویم «به هیچ بالای سی سالی اعتماد نکن» یعنی درباره تولد دومت صحبت میکنم. گاه میبینم که فردی ۴۰ ساله به من میگوید: «خوب! من حدس میزنم که نمیتوانم عضوی از جنبش شما باشم» و پاسخ من آن است که «منظورت چیست؟ تو حتی میتوانی دیروز متولد شده باشی، این روح توست که متولد میشود، نه جسم احمقانهات!» برتراند راسل نود ساله رهبر ماست. درود بر برتراند کوچولو!
جنبش دانشجویی در آمریکا، گردآوری و ترجمه نادر فتوره چی، نشر رخداد نو
مسئله تنها بر سر زنده نگاه داشتن یک امکان است، زنده نگاه داشتن آن شور واشتیاقی که در لحظه آغاز نهفته است. از آغاز، آغاز کنیم تا چیزهایی دوباره از سر گرفته شوند.
دیوار جدایی رو تو این کشور اونقدر بلند ساختن که کاری از عزراعیل یوسف هم بر نمیاد پس پرچم کشور رو هم گذاشتن کناری و خودمون رو هم از سازمان ملل انداختن بیرون !!
POLICE.GOV / 05 April 2024