هنگامی که فیلم «جهان با من برقص» به کارگردانی سروش صحت که قبل از قیام آبان ۹۸ ساخته شده بود، به نمایش درآمد، در نقدی که بر این فیلم نوشتم، توضیح دادم، به رغم اینکه فیلم روان، گرم، صمیمی، دلنشین و دوست داشتنی است، اما روح و فلسفهی حاکم بر فیلم مبتنی بر نوعی اپیکوریسم منحط است. سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» بعد از قیام آبان ۹۸ و انقلاب ژینا ۱۴۰۱ ساخته شده است. تاثیر این دو رویداد بزرگ اجتماعی در سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» محسوس است. اگرچه نگاه فیلمساز در «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» یک گام از «واقعگرایی منفی» فیلم «جهان با من برقص» فاصله گرفته و به «واقعبینی مثبت »نزدیک شده است اما کماکان حاوی همان پارادوکس فیلم «جهان با من برقص» به زبان و شیوهی دیگر است.
اکنون در موقعیتی هستیم که تاثیر دو نوع فضای فکری را، قبل و بعد از قیام آبان ۹۸ و انقلاب ژینا را در این دو اثر بررسی کنیم و تاثیر این دو رویداد تاریخی و بن نگاه فلسفی و طبقاتی سروش صحت را هم به عنوان یک فرد حقیقی و موضعگیرهایش خارج از متن و هم به عنوان یک فرد حقوقی در آثارش زیر ذرهبین نقد قرار دهیم. دوگانه «اپیکوریسم منحط» [اشاره فلسفه لذتگرایی] یا «اپورتونیسم معقول» [اشاره به فرصتطلبی] در صدد اثبات تشابهات و تمایزات این دو فلسفهی نگاه است. برای نیل به این منظور سریال و فیلم را در چند روایت با هم خواهیم خواند.
❗️ با خواندن این مطلب داستان فیلم و سریال برای شما آشکار میشود.
روایت اول: زندگی به مثابه عرصه بازی متقلبان
نقد سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» را با یک پرسش بنیادی آغاز میکنیم. نگاه فلسفی پنهان در پشت جهانِ شخصیتها و روابطشان چیست؟ و تفاوت این نگاه با فیلم «جهان با من برقص» در چیست؟ عناصر ثابت و متغیر ساختاری هر دو اثر کدامند؟ و این عناصر چه چیزی را بازنمایی میکنند؟ این اثر چه تاثیری در مقایسه با فیلم «جهان با من برقص» از دو رویداد مهم قیام ۹۸ و جنبش انقلابی ژینا پذیرفته است؟ برای پاسخ به این پرسشها، ابتدا از توصیف مختصات کلی جهان بازنمایی شده در فیلم «جهان با من برقص» آغاز میکنیم تا تفاوتش را با سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» برجسته کنیم.
جهانگیر در فیلم «جهان با من برقص» شخصیت اصلی داستان است که به علت سرطان تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نیست. بهمن برادر جهانگیر دوستان نزدیک مشترکشان را دعوت میکند تا آخرین جشن تولد جهانگیر را با هم جشن بگیرند. بنابراین تضاد اصلی فیلم تضاد میان زندگی و مرگ است. هیچ نشانهایی از اینکه شخصیت یا شخصیتهای فیلم اشارهای به زندگی پس مرگ کنند، وجود ندارد. ضلع متضاد مرگ، زندگی است؛ بنابراین موضوع اصلی فیلم بر سر تعریف «معنای زندگی» است. مرگ قطعیترین واقعیت جهان است که از آن گریزی نیست. در مواجهه با این قطعیترین واقعیت، فیلمساز به شکل نمادین دعوت میکند که جهان با من برقصد. رقص به مثابهی شادی در تقابل با مرگ به عنوان نیستی، تبدیل به هستی و معنای زندگی میشود. پرسش اما این است معنای رقص (شادی) در فیلم «جهان با من برقص» چیست؟
در گام «نقطهی میانی» فیلم، که آغاز تغییرات بنیادی شخصیت محسوب میشود، جهانگیر خودکشی میکند اما طناب از سقف جدا میشود. در تولد دوباره، و در رویا در حالی که میان زمین و آسمان معلق است یک گروه نوازنده مانیفست معنای زندگی تازهاش را میخوانند:
کباده کشی، گبوری بگیری، ورزش بکنی زودتر میمیری.
یعنی سلامت دشمن زندگی است. پس «بیماری» آرمان میشود.
تاب بازی، فوتبال دستی و طناب بازی، تقلب نکنی دستو میبازی.
یعنی برد به هر قیمت فضیلت است، در حالیکه باخت تباهی میآورد. بنابراین «تقلب» آرمان میشود.
بابا راضی، ننه راضی، دزده راضی، بزه راضی، دیگه چه نیازی به داروغه بازی
یعنی همه در شیادی شریک و همدست هستند، بنابراین «امر شیادی» از بنیاد منتفی میشود. قضاوت و داوری در کار نیست. «شباهت در پَستی» آرمان میشود.
ای بیا بازی. ای بیا بازی
این راز بازی پیچیدهی «معنای زندگی» است.
در فیلم «جهان با من برقص» آنچه واقعیست، حقیقی میشود.
افشای راز، ریاکاری، حسادت، پولپرستی، نمایش، دروغ، سوءظن، وهم، چون واقعی است، حقیقی میشود اما آنچه حقیقی است، یعنی راستی، رفاقت، همبستگی، عشق، صداقت، اعتقاد، «واقعی» نمیشود. انگار حتی «حقیقت» به عنوان آنتیتز «کذب» بر نقص بشر استوار است. حتی حقیقت در حد تعلیق موقت «کذب» به رسمیت شناخته نمیشود. بنیاد همه چیز بر خودخواهی و نقص بشر استوار است. حس همبستگی متقابل انسانها معنا ندارد. منافع در هر رابطهای حتی در رابطهی شخصیت با خودش حرف اول را میزند بنابراین تاریخ طبیعی انسان جانشین طبیعت انسانی تاریخ میشود. اشتباه شخصیتها به یک اندازه تجلی نقص بشر هستند؛ بنابراین هر اشتباهی به عنوان برابری در نقص توجیهپذیر میشود. این معنای اصلی زندگی و بن نگاه فلسفی و فلسفهی نگاه در پشت جهان شخصیتهای فیلم «جهان با من برقص» است.
روایت دوم: طویله جهان
اکنون به سراغ سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» میرویم. در قسمت اول سریال شخصیتهای اصلی توسط نریشن آزیتا معرفی و بخشی از «پیش داستان» سریال روایت میشود. نیما و آزیتا خواهر برادر هستند و پس از مرگ پدرشان در طبقهی بالای آپارتمان عمو جلال به طور مجانی زندگی میکنند. جلال ربانی سمسارچی و دارای دو پسر شاهین و شهرام است که با پدرش، بابایی و آقای رزاقی دوست بابایی زندگی میکنند. شاهین پسر عموی بزرگ نیما، نقاش، عکاس و مجسمه ساز و شهرام فوق لیسانس موسیقی و رانندهی اسنپ است. گلی نامزد نیما است و بهرام دایی گلی عاشق آزیتا است. سایر شخصیت های اصلی عبارت اند از رسولی، رئیس نیما، کاظم، دوست نیما همراه با زنش و عمهی کاظم. دو شخصیت دیگر سریال جمشید و رئیسش، نمایندگان ناخودآگاه شاهین هستند.
هر کدام از این شخصیتها به عنوان فرد با این مجموعه از افراد در مقام جامعه در ارتباط هستند. همهی شخصیتها دارای یک «هدف خودآگاه» هستند. شهرام میخواهد خواننده شود. نیما میخواهد به گلی برسد. آزیتا میخواهد قهرمان شطرنج شود. شاهین میخواهد بر احساس گناهش غلبه کند. بهرام میخواهد به آزیتا برسد. جلال میخواهد به مونا برسد و… هرکدام از این شخصیتها برای رسیدن به هدف با مانع یا موانعی مواجه هستند. این موانع یا درونی هستند (مانند عذاب وجدان و خودشیفتگی شاهین یا توهم خودبزرگ بینی شهرام) یا بیرونی هستند (مانند رقیب عشقی، اشتباهات فردی و…) سایر شخصیتها به عنوان جامعه در راه رسیدن شخصیت به هدف، یا در این راه سنگاندازی میکنند و یا شخصیت را یاری میرساند. علت همراهی و سنگاندازی منافع و مصلحت خودشان است. مثلا جلال پس مرگ برادرش تصمیم میگیرد که نیما و آزیتا با آنها زندگی کنند. شاهین موافق است، چون خودش را در رابطه با مرگ عمویش مقصر میداند. شهرام مخالف است، به دلیل اینکه مجبور میشود از اجارهی آپارتمان صرف نظر کند. همین موضوع در رابطه با موافقت و مخالفت شاهین و شهرام با ازدواج مجدد پدرشان جلال، با عشق دوران جوانیاش مونا وجود دارد.
در این میان نیما به عنوان شخصیت اصلی سریال نقشی تعیین کننده دارد. نیما گلی را دوست دارد اما گلی همچون یک اره برقی قیمهگر اعصاب خوردکن کنترلگر مهار ناشدنی بازنمایی میشود. نیما با ویژگی نشان دادن انگشت اشاره و گفتن «فقط همین یه بار» در هر رویدادی، متمرکز و معطوف به خواستها و منافع خویش است. در رابطه با هر موضوعی خرابکاری میکند با وجود این همیشه از سایرین با شعار «فقط همین یهبار» انتظار کمک دارد. این موضوع بدون اینکه بیان شود، کم و بیش در مورد سایر شخصیتها صادق است. شهرام چند بار دل مرجان را میشکند با وجود این از او انتظار بخشش و عشق دارد. شاهین همیشه عاشق میشود اما خودشیفتگیاش مانع از اعتراف به این عشق میشود و انتظار کنش از سوی معشوقهایش را دارد… بنابراین شخصیتها میخواهند خصوصیات خودشان را همانگونه که هستند حفظ کنند اما از اطرافیانشان (جامعه) انتظار دارند آنها را بپذیرند و در جهت تحقق خواست به آنها یاری برساند. این شیوهی «شخصیتپردازی» نقطهی اشترک فیلم «جهان با من برقص»، قبل از قیام ۹۸ و سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» بعد از این رویداد تاریخی است.
در فیلم «جهان با من برقص» همهی اتفاقهای مهم در طویله رخ میدهد. جهانگیر در طویله از تنهاییها و هراسهایش حرف میزند. عشق نیلوفر و رضا در طویله قد میکشد. بهمن و احسان در طویله اعتراف به تباهی میکنند. در دنیای پیشاانقلابی فیلم «جهان با من برقص» انسانها گاو هستند که محکوم به زندگی در طویلهی جهان هستند. در فضای قبل از قیام ۹۸ نوعی انشقاق میان زندگی خصوصی و زندگی اجتماعی انسان ایرانی وجود داشت و تحت تاثیر فضای ایدئولوژیک جمهوری اسلامی نوعی رفتار جمعی ماکیاولی بر جامعه حاکم شده بود. هیچکس خودش نبود. راستگویی تا جایی مجاز بود که دروغ جمعی را تایید میکرد. روح و روان جمعی جامعه با دروغ و ریاکاری تباه شده بود. بیگانگی و ازخودبیگانگی بر جامعه حاکم بود. جامعه شجاعت و جسارت خویشبودن را به عنوان دشوارترین و سرنوشتسازترین مبارزه با بیگانگی و از خود بیگانگی از دست داده بود، در حالی که این مبارزه در اولین گام در تلاش برای خویشبودن و راستگویی میگذرد.
بیگانگی نه تنها با این واقعیت به نمایش درمیاید که ابزار حیات من به کس دیگری تعلق دارد و امیال من در تصاحب غیرقابل دسترس دیگری است، بل در این واقعیت نمایان است که هر چیزی، چیزی است که با خود متفاوت است. فعالیت من چیز دیگری است و نهایتا همه چیز تحت سلطهی قدرتی غیر انسانی قرار دارد.
مارکس. دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. ترجمه حسن مرتضوی. چاپ سوم ۱۳۸۱موسسه انتشارات آگاه ص۲۰۲
در فیلم «جهان با من برقص» به قول یکی از شخصیتهای فیلم «همه عَن هستند یکی بیشتر یکی کمتر». همه در برابری نقص و «عن بودن» عین هم هستند؛ بنابراین «عن بودن» آرمان میشود. این کرختی و سستی جمعی در قبال تغییر و پناه به فلسفهی اپیکوریسم (لذتطلبی) و بیخبری جمعی رقص، بیان نوعی تعریف منحط از فلسفهی اپیکوریسم است. فلسفهی اپیکوریسم شمشیر دو لبه است و حاوی یک پارادوکس بنیادی است. از یک سو اعتراض به شرایط رنجآور موجود و از سوی دیگر از طریق پناه بردن به لذت انتزاعی، توجیه شرایط موجود است اما در هر دو حالت بیان شکست و ناکامی در تغییر شرایط موجود است.
موضوع اصلی این است که در واقعیت به قول مارکس:
فلسفهای که لذات را موعظه میکند، هیچگاه چیزی جز زبان ماهرانهی محافل اجتماعی معینی نبودند که از امتیاز لذات برخوردار بودهاند.
ایدئولوژی آلمانی، ترجمه تیرداد نیکی. شرکت پژوهشی پیام پیروز. ص ۵۱۴ و ۵۱۵
برای کسی که در زندگی به شکل واقعی درد و رنج میکشد، توصیه یا توسل به فلسفهی لذت به قول هگل به مثابهی این است که:
ذهن را نسبت به هر چیزی که واقعیت بالاجبار عرضه میکند، بیاعتنا و لاقید سازند.
ایدئولوژی آلمانی، ترجمه تیرداد نیکی. شرکت پژوهشی پیام پیروز. ص۱۷۲
روایت سوم: فردگرایی اومانیستی کارگردان
حس فرار از جبر واقعیت در فلسفهی نگاه در «فیلم جهان با من برقص» و سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» مشترک است. اپیکوریسم منحط و دم غنیمت است یا فلسفهی هدونیسم [خوشباشی] فیلم «جهان با من برقص» با احساس حقارت، ناکامی، شکست، سازشکاری، یاس و افسردگی شهروندان ایرانی از انقلاب ۵۷ تا قبل از قیام آبان ۹۸ سازگار بود، زیرا به رغم تمام رشادتها در اعتراضات دههی شصت و هفتاد و هشتاد هنوز اکثریت مردم به معجزهی امامزادهی جعلی جمهوری اسلامی، به رغم آگاهی بر جعلی بودنش، کماکان اعتقاد داشتند و آن را به عنوان چیزی « واقعی» تبلیغ میکردند. این فلسفهی نگاه، علاوه بر جامعه شناسی طبقاتی آثار سروش صحت، با روانشناسی فردی و با موقعیت اقتصادی-اجتماعیاش به عنوان هنرمندی از طبقه متوسط نیز منطبق است.
سروش صحت، متولد سال ۱۳۴۴ نائین اصفهان است؛ بنابراین در مهمترین حادثهی تاریخی معاصر ایران، انقلاب ۵۷، در سن نوجوانی بهسر میبرده و بنابر گستردگی این رویداد تاریخی نمیتوانسته خاطرهای از این دوران نداشته باشد و تحتتاثیر آن واقع نشده باشد. انقلاب ۵۷ اما خیلی زود پس از پیروزی میمیرد و به حوادث خونبار دههی شصت منجر میشود. به رغم مرگ زودرس انقلاب، فعالیتهای هنری سروش صحت در دههی هفتاد به عنوان یکی از اعضای تیم مهران مدیری و در تلویزیون با مجموعه «جُنگ ۷۷» آغاز میشود. اوج فعالیتهای هنری سروش صحت با تلویزیون در دهههای بعد صورت میگیرد. او علاوه بر نویسندگی و بازیگری در تعدادی از فیلمها و سریالها از جمله «چارخونه»، «ساختمان پزشکان»، «پژمان»، «شمعدونی»، «لیسانسهها» و… را برای تلویزیون، ارگان رسمی حاکمیت، کارگردانی کرده است. اولین فیلم سینماییاش یعنی «جهان با من برقص» را قبل از قیام آبان ۹۸ میسازد و در همین سال برنده جایزهی بهترین کارگردانی از جشنوارهی فجر میشود. بنابراین سروش صحت هم شکست آرمانهای انقلاب ۵۷ را تجربه کرده است و هم این شکست سکوی پرش او را به سوی موفقیت و شهرت فراهم کرده است. این پارادوکس شکست و پیروزی در رویکرد فردگرایانهی اومانیستی او قابل ردیابی است و تمایز آثار او را با سایر کمدهای یکجانبهی سخیف «پیژامهای»، «دور حوضی»، «جکوزی» و «کابارهای» مبرهن میکند. همین پارادوکس در برنامهی تلویزیونی «کتابباز» سروش صحت نیز وجود دارد. از یکسو این برنامه با تکیه بر نهادهای حاکمیتی ساخته میشود و از سوی دیگر محتوی آن امکان ادامهی آنرا از سوی این نهادها ناممکن میسازد. این پارادوکس حتی در تبین شفاهی تجربههای زندگیاش نیز وجود دارد. به طور مثال سروش صحت در پاسخ یکی از مخاطبان که می پرسد: «دیدگاه شما نسبت به زندگی چیست؟»، ضمن اظهار عجز از پاسخ به این سوال (پارادوکس) به یک بیت از حافظ ارجاع میدهد و میگوید: «مباش در پی آزار و هر چه خواهی کنی، که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.» این یعنی فردگرایی اومانیستی؛ و براساس این نگاه فلسفی انسان مجاز است؛ هرکاری که دوست دارد انجام دهد مشروط بر اینکه آزارش به فرد دیگری نرسد. این بن نگاه فلسفی میان «فیلم جهان با من برقص» و سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» مشترک است.
از منظر جامعهشناسی طبقاتی، سروش صحت به عنوان یکی از نمایندگان طبقهی خرده بورژوای مرفه ابتدا «من» را تبدیل به «جامعه» میکند، یعنی هرکس مجاز است هرکاری که دوست دارد انجام دهد، سپس «جامعه» را منهای «آزار» یعنی «من» میکند (مشروط به اینکه به کسی آزار نرساند). بنابراین آزار خودش را از جامعه جدا میکند. یعنی انگار خودش بیرون از جامعه ایستاده است و لذت و آزارش هیچ نسبتی با لذت و آزار دیگران به عنوان جامعه ندارد. در این حالت میان «منافع من» و «وظایف من»، فرد و جامعه دیوار میکشد. در این حالت، فرد هیچ وظیفهای در قبال لذت دیگران به عنوان جامعه ندارد، بلکه فقط در قبال آزار آنها مسئول است اما همزمان از جامعه انتظار دارد در قبال لذت او مسئول باشند. این انشقاق به این نتیجه منجر میشود: زمانی که جامعه مصمم میشود که تغییر کند و تعریف دیگری از لذت و آزار را به عنوان نظام ارزشهای جدید مستقر کند، «من منها شده از جامعه» کماکان میخواهد مثل قبل باقی بماند و بدون اینکه من قدیمی و کهنه دچار بحران تغییر شود، جامعه کماکان وظیفهاش را در قبال لذات او تامین کند، در حالی که این «من» قدیمی از پیش انصراف خودش را از وظایفش در قبال جامعه اعلام کرده است. این تعریف از رابطهی من و جامعه، به رغم ظاهر اومانیستیاش، به شکل عملی و خواه ناخواه تا بن دندان اسیر ایدئولوژی خودپرستی باقی خواهد ماند.
این نگاه اومانیستی لیبرالمنشانه واجد یک پارادوکس بنیادی است؛ زیرا بین خواست فردی و سرشت اجتماعی انسان انشقاق ایجاد میکند، در حالی که هرخواست فردی و تحقق آن به شکل اجتناب ناپذیر با زندگی سایر انسانها گره خورده است و این دو از هم تفکیک ناپذیر هستند. انسان تنها در صورتی میتواند آنگونه زندگی کند و از زندگیاش لذت ببرد و آزارش به دیگری نرسد که اصلا زندگی نکند. هیچ لذتی در جهان به این اندازه فردی نیست که هیچ پیوندی با لذت و آزار دیگران به عنوان سرشت اجتماعی فرد نداشته باشد. به طور مثال تمام کسانی که از لذت فیلمسازی بعد از انقلاب ژینا برخوردار هستند به بهای آزار تمام سینماگرانی است که در انقلاب ژینا اعتراضشان را عریان و آشکار کردند. در واقع به بهای محرومیت و آزار این افراد است که آنها از لذت فعالیت سینمائی برخوردارند. زیرا در جوامعی مانند ایران که همه چیز تحت انحصار حاکمیت دروغ است انسانها تا این اندازه آزاد نیستند که راست بگویند. بنابراین انسانها انتخاب میکنند؛ به بهای لذت و آزار اقلیت یا اکثریت از لذت فردی بهره برند یا نبرند.
به زبان دیگر موضوع این نیست که سروش صحتها باید حتما در مقاطع تعیینکننده و سرنوشتساز جمعی مانند قیام آبان ۹۸ یا انقلاب ژینا ۱۴۰۱ معترض شوند تا بعد از شکست این اعتراضها، با توجه به سلطهی سرکوبگر نظام جمهوری اسلامی از نعمت فیلمسازی در ایران محروم شوند، و فقط در این صورت است که دیوار میان منافع من و وظایف اجتماعی را رفع کردهاند. اگرچه این نیز هست، موضوع مهم اما این است که بدانند و بفهمند در نظام جمهوری اسلامی که انسان فقط تا جایی هنرمند محسوب میشوند که همه چیزش را، حتی شرفش را، در قبال آزار دیگران بفروشد؛ سخن گفتن از لذت من بدون آزار دیگران نوعی خیالپردازی اومانیستی روشنفکرانه بیش نیست. موضوع این است که بدانند و بفهمند این لذت فردی در واقع باجی است که این قشر ممتاز و مرفه از طبقه خردهبورژوازی به حاکمیت جمهوری اسلامی در ازای سکوتش در قبال سرکوب مخالفانش و دریوزگی نفس کشیدن اجباری داده است. موضوع مهم این است که بدانند و بفهمند در جوامعی مانند ایران، در مواقع بحرانی و رویدادهای تاریخی بزرگ، هنرمندان انتخاب میکنند چه چیزی ابژهی واقعی لذت آنهاست.
بردهای که تصمیم میگیرد خود را آزاد سازد، باید قبلا برتر از این ایده باشد که بردگی «خصوصیت» اوست. او باید از این خصوصیت آزاد باشد.
ایدئولوژی آلمانی، ترجمه تیرداد نیکی. شرکت پژوهشی پیام پیروز. ص ۳۷۵
روایت چهارم: داستان سلیبریتیهای خردهبورژوا
مردم ایران، منهای منهای متوهمِ خودشیفته به عنوان جامعه، در دو رویداد تاریخی بزرگ با آرمان سلبی «اصلاحطلب اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا» در قیام آبان ۹۸ و آرمان ایجابی «زن، زندگی، آزادی» در انقلاب ژینای ۱۴۰۱ به بیگانگی و ازخودبیگانگی پشت کرد و روح و روانش را از طلسم نیروی اهریمنی مدوسای جمهوری اسلامی که جامعه را در اطاعت از تعفن سنگ کرده بود، رها ساخت. مردم به آریگویی جمعی به تباهی و ذلت پشت کردند و همبستگی به طور موقت زیر طوفان تیغهی شمشیر و سرب مذاب ایجاد شد. علیالخصوص حضور نسل ژینای جوانِ بدون سنگر و بدون فرمانده که وظیفهی نجات را به عهده گرفتند، شگفتانگیز بود. آنها نمایندهی حقیقی همهی عناصر سالم جامعهی مبنی بر لذت و شادی بودند و در صورت پیروزی آرمانهایشان مدرنترین تحول تاریخی ایران و قرن را رقم میزدند. به همین دلیل تمام جریانهای ضد مردمی بر علیه آن متحد شدند. جامعه در هر دو رویداد تاریخی شکست خورد و آنها موفق به انقلابی کردن تمام طبقات و اقشار جامعه به عنوان یک کل واحد نشدند، بلکه فقط هستهی استوار اما زایندهای از رو به رشد را ایجاد کردند که توان جادوگری نظام حاکم را خنثی و سترون کرد. آثار این سترونی به شکل محسوس و غیرمحسوس در تغییر چهرهی کوچهها و خیابانها و در همهی حوزههای اجتماعی از جمله حوزه تولید فیلم و سریال کماکان بر جای ماند.
به همین دلیل در سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره»، «واقعگرایی» به معنای پذیرش واقعیت آنگونه هست، به طور غیر محسوس و بسیار ضعیف به «واقعبینی» به معنای اعتقاد به تغییر واقعیت، آنگونه که باید باشد، تغییر پیدا کرده است. شخصیتها، اگرچه بنابر منافع فردی خویش با یکدیگر رقابت دارند اما تا آن اندازه سقوط نمیکنند که همدلی انسانیشان را، بر حسب منافع خویش، با سایرین از دست بدهند. آنها اگرچه ناتوان از تغییر خویش هستند اما به ناچار به جبر تغییر در لحظه، بهرغم میلشان، گردن مینهند. جلال ربانی با اینکه خسیس ذاتی است اما حاضر میشود آپارتمانش را بدون اخذ اجاره به نیما و آزیتا برای حفظ همبستگی خانواده بدهد. اگرچه خودش در مسافرت جمعی به دلیل ارزان بودن چلوکباب کوبیده میخورد اما برای بابایی، رزاقی و شاهین باقلائی پلو با گوشت سفارش میدهد. رابطه شهرام با نیما، اگرچه به دلیل اینکه آپارتمان پدریش را به بدون اجاره به تصرف درآورده، مانند کارد و پنیر است اما به خاطر نیما مسئولیت اشتباه کاظم را به عهده میگیرد. آزیتا اگرچه دوست و تنها رقیبش آذر را با مسموم کردن کافهاش در شطرنج شکست میدهد اما مانند شخصیتهای فیلم «جهان با من برقص» تا این اندازه «عَن» نشده است که از این تقلب پل جعلی پیروزی بسازد. شخصیتها به رغم اینکه به خاطر حفظ منافعشان در مقابل تغییر و لذت دیگران به عنوان جامعه و جزیی از «من» سرسختی میکنند اما تا این اندازه صلب و انعطافناپذیر نیستند که در مواقع ضروری حس همدلیشان نسبت به سایر شخصیتها از دست بدهند. این تغییر نگاه در شخصیتپردازی سریال نقطهی افتراق آن با فلسفهی نگاه فیلم «جهان با من برقص» است که همه «عن» هستند (یکی کمتر، یکی بیشتر) و از منظر جامعهشناسی و روانشناسی طبقاتی این گام به جلو است که بدون شک به شکل خودآگاه و یا ناخودآگاه تاثیر رویدادهای بزرگ اجتماعی قیام ۹۸ و انقلاب ژینا است. اما این میزان از تغییر دیدگاه هنوز تا آنچه به شکل واقعی در بطن جامعهی ایران میگذرد هزاران فرسنگ فاصله دارد. این فاصلهی هزاران فرسنگی بیش از هر چیز معلول هستی اجتماعی پارادوکسیکال این طیف از هنرمندان به عنوان بخش مهمی از خرده بورژوازی مرفه ناشی میشود.
از آنجایی یک بار قبلا آمال و آرزوهای لیبرال منشانه این بخش از خرده بورژوازی مدرنِ مذبذب و مردد را حاکمیت وحشت و سرکوب ولایت فقیه بعد از انقلاب ۵۷ بلعیده است، اکثر این قشر مرفه و ممتاز که شامل اکثر سلبریتیها میشود، از طوفان انقلاب نوین و از رپه رپهی پاهای مصمم زنان و جوانان در انقلاب ژینا به وحشت افتادند و از ترس آیندهی مبهم یا تکراری سر در گریبان خویش فرو بردند و به خیالپردازیهای متوهمانهی اومانیستی اما در واقعیت اپورتونیستی خویش پرداختند. آنها نه در کنار مردم و با مردم بلکه فقط ناظر و تماشاگر و منتظر نتیجه ماندند.
اگرچه طبقهی متوسط مدرن ایران از پایگاههای طبقاتی دو رویداد مهم آبان ۹۸ و جنبش انقلابی ۱۴۰۱ بود، اما سلبریتی خرده بورژوازیی مرفه به دلیل تنگنظری و نزدیکبینی تاریخیاش از تصور تغییرات بنیادی و به خطر افتادن منافع کوتاهمدتش به وحشت افتاد و بدون اینکه سهم خودش را در این رویدادها متعین کند، تماشاگر آن شد. اکثریت این طبقه در خلوت و در امنیت چاردیواری در کسوت پوست شیر میغریدند اما در موضع گیریهای رسمی و علنی از موش هم ترسوتر ظاهر شدند. آنها پشت نقاب کمرنگ آزادیخواهی ماهیت بزدلانهی مرددِ میل معطوف به امنیت را به نمایش گذاشتند. به همین دلیل خیال پردازیهای اغراقآمیز در ستایش لذت بدون آزار دیگران بازتاب این رواقیگری و عزلت جویی طبقاتی در عمل است. این طیف از سلبیرتیها، به رغم شعارهای غلاظ و شداد در ستایش زندگی و شادی و فلسفهی خوشباشی، به دلیل ماهیت مردد طبقاتی و ترسهایشان در عمل در کنار ناقضان مسلم شادی و زندگی ایستادند. در حالی که آنچه نسل جوان، علیالخصوص دختران و زنان در جنگ نابرابر موها و گلولهها در انقلاب ژینا انجام دادند، نه تنها زمینه را برای رهایی واقعی خودشان در آینده فراهم کرده، بلکه زمینه رهایی نسبی این قشر از خردهبورژوای مرفه و ممتاز را از هیچ بودگی و بردگی مطلق نظام جمهوری اسلامی ایجاد کرده است. اکثر سلبریتیهای سینمایی و تلویزیونی در مقام نمایندگان قشری از طبقهی خرده بورژوازی مرفه که در نظام جمهوری اسلامی بالیده و رشد کرده هرگز اما نتواستند ابعاد عمیق و تاثیرگذار دو رویداد آبان ۹۸ و قیام ژینا را فهم و درونی کنند. هرگز نتوانستند با ریههای پرشور و نسل جوان در ارتفاعات این دو قله نفس بکشند و با بلندنظری آنان جهان را از این منظر وسیع و رنگارنگ ببیند. آنها نه تنها پیشقراول نبودند و از تودهها عقب ماندند بلکه در انقلاب مردم به کلی غایب بودند. این موضوع در مورد اکثر تیم مهران مدیری و بسیاری دیگر از سلبریتیها، با تمام تفاوتهای غیرقابل انکار فردیشان، که در فضای پسا انقلابی کنونی کماکان عرصههای اصلی فیلم و سریال را تسخیر کردهاند، صدق میکند.
چه کسی؟ چگونه؟ و به چه بهایی حکومت میکند؟ اگرچه این دغدغه ذهنی این قشر مرفه از طبقهی متوسط است و جز مطالباتش محسوب میشود اما در حوزهی عمل آنها جایی ندارد. در عمل آنچه اهمیت اول را برای این اقلیت برخوردار از امتیاز دارد، این است که در امنیت سرمایه بتواند فیلمنامهاش را بفروشد؛ فیلمش را بسازد؛ موسیقیاش را بنوازد؛ کنسرتش را اجرا کند؛ نمایشگاهش را برگزار کند؛ مجوز کتابش را بگیرد. انواع و اقسام شوهایش را اجرا کند؛ انواع و اقسام مجلاتش را منتشر کند؛ عیاشیهای پنهان فردیاش را داشته باشد اما از ابراز علنی آن به عنوان مطالبه احراز کند؛ فقط ژست افسردگی بگیرد؛ چسنالههای رمانتیک و شعرهای پست مدرن در وصف ابزورد بودن زندگی بسراید و…؛ هنرمند/سلبریتی خردهبورژوای ایران امروز به زبان دیگر بهرغم «دن کیشوت» بودن در بازیهای ذهنی کماکان در عمل «سانچو پانزا» اپورتونیسم باقی مانده است. این قشر در پس و پیش این دو رویداد تاریخی دائم نگران و در حال چرتکه انداختن بود که تعادل دخلش با ریخت و پاشهای طبقاتیاش، حتی برای کوتاه مدت، برهم نخورد. مجوز ساخت سیل بیوقفهی کمدیهای سخیف و تولید خزعبلات بدخواهانه بعد از سرکوب انقلاب ژینا شیربهای این عافیتطلبی طبقاتی است. دقیقا به همین دلیل، اکثر منتقدان سینما، بدون نگاه انتقادی، به رغم مرزبندی با کمدیهای سخیف، به ستایش سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» پرداختند، زیرا این میزان از بیهودگی و ابزورد بودن رویدادها در این سریال تسلیبخش بیعملی و حس ندامت و ورشکستگی اجتماعی-سیاسی قشر خودشان بود. سروش صحت نیز در یکی از برنامههای «کتاب باز» پس اشاره به سختیها و بدیهای سال گذشته از حامد بهداد خواست از فال حافظ برای پیشبینی آینده مدد جوید و در شگفتی ناباورانه به شعر «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید» صمیمانه و امیدوارانه لبخند زد.
عنوان سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟» نیز با تاکید بر موقتی بودن زندگی نشان میدهد که فلسفهی رواقیگریی و اپیکوریسم دو روی یک سکه هستند. این عنوان به مخاطب میگوید: سخت نگیر! ثروتمند و گدا، کامیاب و ناکام، مشهور و گمنام، خوشبخت و بدبخت و… سرانجام همه در چند متر کفن و یک متر جا خاک میشوند. گیر نده! غر نزن! اعتراض نکن! دم غنیمت است. خوش بگذران! حالشو ببر! این فلسفهی نگاه در فیلم «جهان با من برقص» نیز حاکم بود، با این تفاوت که در فاصلهی فیلم «جهان با من برقص» تا سریال «مگه تموم عمر چند تا بهاره» نگاه فیلمساز از «اپیکوریسم منحط» به «اپورتونیسم معقول» رشد و تعالی یافته است؛ هنوز اما تا تجربهی ناب شورشِ کمدیهای انتقادی راه بسیار است.