بچههای انقلاب
بنا بر گزارش ۲۷ فوریۀ ۲۰۲۴ گاردین، دانیِلا کلِته یکی از سه عضو نسل سوم سازمان چریک شهری چپ تندرو که از دهۀ ۱۹۹۰ زندگی پنهانی داشت، بعد از تعیین جایزۀ ۱۵۰ هزار یورویی، دوشنبه ۲۵ فوریه دستگیر شد. دانیِلا اکنون ۶۵ ساله است. بعد از نمایش عکس او در کنار دو تن دیگر از افراد سازمان «فراکسیون ارتش سرخ» در برنامۀ تلویزیونی Aktenzeichen XY و تحقیق در ایالت نیدرزاکسن آلمان، ۲۵۰ خبرکش دربارۀ جای احتمالی مظنونان خبر دادند. بین سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۱۶ سرقتهای بسیاری در نیدرزاکسن صورت میگرفت. تصور بر این است که این سرقتها تروریستی نبوده بلکه زندگی زیرزمینی این فراریها را تأمین میکرده است. گروه ماینهوف از سال ۱۹۹۸ انحلال خود را اعلام کرد.
خبری که منجر به دستگیری کلته شد در نوامبر به دست پلیس رسیده بود. طبق گزارشی تأئیدنشده اشپیگل (روزنامۀ مخالف با کونکرت که اولریکه ماینهوف در آن قلم میزد)، کلته پاسپورت ایتالیایی داشته است.
مستند «بچههای انقلاب» ( ۲۰۱۰) به کارگردانی شین اوسالیوان، فیلمساز ایرلندی زندگی اولریکه ماینهوف و فوساکو شیگنوبو، رهبران فراکسیون ارتش سرخ آلمان و ارتش سرخ ژاپن را از دریچه چشم دختران آنها بررسی میکند. بتینا رول (دختر اولریکه) و می شیگنوبو (دختر فوساکا) که اکنون روزنامهنگارند به این پرسش پاسخ میدهند که مادرانشان برای چه اهدافی میجنگیدند و ما از آنها چه میتوانیم بیاموزیم؟
این فیلم که در توکیو، بیروت، اردن و آلمان فیلمبرداری شده است، با استفاده از تصاویر آرشیوی کمیاب از اعتراضات دانشجویان و اردوگاههای آموزشی چریکی در آلمان، ژاپن و خاورمیانه زندگی ماینهوف و شیگنوبو را از نگاه می و بتینا روایت میکند.
این فیلم برای اولین بار در جشنواره بین المللی فیلم مستند آمستردام در نوامبر ۲۰۱۰ و سپس یک سال بعد در شبکه Westdeutscher Rundfunk آلمان به نمایش درآمد و در بریتانیا هم به شکل دی وی دی منتشر شد.
با الهام از انقلابهای دانشجویی ۱۹۶۸، دو زن، اولریکه مری ماینهوف و فوساکو شیگهنوبو، در آلمان و ژاپن نقشۀ انقلابی جهانی را در رأس گروه بادر ماینهوف و ارتش سرخ ژاپن چیدند. آنها به خاورمیانه سفر کردند تا در کنار رزمندگان فلسطینی آموزش ببینند و همراه با لیلا خالد به زنان انقلابی دوران خود مبدل شوند.
شین اوسالیوان در مستند فرزندان انقلاب (۲۰۱۱) با دختران این زنان، بتینا رول و می شیگهنوبو (و همچنین ماسائو آداچی فیلمساز) مصاحبه کرده است. همانطور که در فیلم میبینیم، بتینا «تروریسم» مادرش را نتیجۀ فروپاشی زندگی خانوادگی والدینش میداند. به نظر میرسد که مِی، برعکس، مادرش را که خود را وقف آرمان فلسطین کرده میستاید. او میگوید:
نمیتوانم انکار کنم که اینجا در فرهنگ غربی، مادرم تروریست محسوب میشد. اگر میتوانستم خبرهای آرمان مشروع خاورمیانه، آرمان فلسطین را منتشر کنم، معلوم میشد که مبارزۀ او جنگی بیثمر نبوده است.
داستان دو زن انقلابی از منشور شخصی دختران آنها روایت میشود. این دو دختر با خونسردی و از دیدگاههای بسیار متفاوتی تعریف میکنند که زندگی خودشان چه تأثیری از انتخابهای انقلابی مادرانشان گرفت. درست است که این فیلم با صحنۀ خبر انفجار هواپیما شروع میشود و آرشیو اخبار رویدادهای خشن تروریستی یک دهه را سر هم میکند، اما باز هم مضمون متفاوتی در مرکز آن قرار دارد: یادبودهای کسانی که در این رویدادها دست داشتند و مشخصاً داستانها و واکنشهای دختران آنها.
از میان دو زن که فیلمساز زندگی آنها را از نگاه دخترانشان روایت میکند، اولریکه ماینهوف یک دهه از همتای ژاپنیاش فوساکو شیگهنوبو بزرگتر است و دختران هم یک دهه از هم فاصلۀ سنی دارند. اولریکه در دهۀ ۱۹۶۰ روزنامهنگاری موفق بود که برای روزنامۀ چپگرای کونکرت (Konkret) مینوشت. آنها در هامبورگ زندگی طبقه متوسطی را سپری میکردند تا اینکه در اوایل سال ۱۹۶۸ طلاق گرفتند. ماینهوف با دخترانش به برلین برگشت و عضو گروه دانشجویی به رهبری بادر ماینهوف شد.
این دو زن زندگی مادران خود را میکاوند. آنها در پاسخ به سؤالی که فیلم میپرسد، بر اعمال مادران خود تأمل میکنند: مادرانشان در راه چه جنگیدند و ما چه چیزی از آنها آموختهایم؟
شین اوسالیوان از دیدگاهی غیرمتعارف پرترهای از رادیکالیسم اواخر دهۀ شصت ترسیم کرده است: از نگاه دختران دو تن از نامدارترین چهرههای دورانی پرهیاهو. در آلمان، دختر اولریکه ماینهوف، بتینا، تعریف میکند بعد از اینکه مادرش رهسپار اردن میشود تا با چریکهای فلسطینی آموزش ببیند، بتینا از زندگی بیسروصدای طبقه متوسطی محروم میشود. در ژاپن، می شیگهنوبو زندگی و تربیت خود را به عنوان فرزند عضو ارتش سرخ ژاپن، فوساکو و رزمندهای که هنوز نامش فاش نشده، روایت میکند. فضای ژاپن (دستکم برای برای بینندۀ اروپایی) ناآشناتر است و تصاویری از تظاهرات چندین هزار نفری معترضان را نشان میدهد. شیگهنوبو، شاید با نظری به حرفۀ رسانهای خود در ژاپن، در مقایسه با بتینا که به میزان قابل توجهی صریحتر است، باملاحظهتر از مادرش حرف میزند. اوسالیوان ماهرانه این دو شهادتنامه را به هم میدوزد؛ دو شهادتی که در عین پیوند با هم، با تجربههای متفاوتی از آرمان فلسطینی از هم جدا میشوند.
لزومی ندارد فیلمساز روی تفاوت سرنوشت این دو سوژه دست بگذارد، خاطرهای که دو دختر از مادران خود دارند، این تفاوت را به خوبی به نمایش میگذارد. بنا بر فیلم فرزندان انقلاب، تعهد اولریکه به مادری، هنگامی که در فهرست اشخاص مورد تعقیب بود، این بود که دو دخترش را بدزدد و به ایتالیا بفرستد و قرار بود دخترها به اردن منتقل شوند و آنجا آموزش انقلابی ببینند.
آیناز توکلی در کتاب «با زبان آتش» روایت متفاوتی به دست میدهد:
اولریکه مدتی بود که دوقلوهایش را به حضانت خواهرش داده بود. دخترخواندهاش (آنیا رول) او را از آزارهای جنسی که به دست پدرش کشیده بود باخبر کرد و اولریکه تصمیم گرفت به هر قیمتی شده دخترانش را از دست رول دور کند. ولی میترسید رول بچهها را از خواهرش بگیرد. به فکر راهی بود که بچهها را به جایی دیگر، به جایی امن بفرستد. شاید فلسطین، شاید آلمان شرقی… موقتاً دوقلوها را به دست دوستانش در یکی از کمونهای جنوب ایتالیا سپرد.
توکلی در ادامه توضیح میدهد که بعد از همکاری اولریکه در فراری دادن بادر که خود اولریکه را هم به زندگی مخفیانه کشاند:
یکی از افراد گروه به نام پیتر هومان که قبلاً با اولریکه رابطۀ نزدیکی داشت و با او در برلین زندگی میکرد، در سال ۱۹۷۰ طی سفر اردن به دلایل نامعلومی روابطش با گروه بسیار تیره شد. هومان پس از بازگشت از اردن فوراً (و شاید به انتقام اینکه اولریکه به دنبالش نیامده) با یکی از دوستانش به نام اشتفان آوست به سیسیل رفت، جایی که ماینهوف دختران هفت سالهاش را از دست پدر پنهان کرده بود و به دست رفقای ایتالیاییاش سپرده بود. این دو مرد با تظاهر به این که عضو فراکسیون ارتش سرخ هستند بچههای ماینهوف را دیدیدند و به رول تحویل دادند. وقتی اولریکه[۱]که علیرغم شرایط مخفی برای دیدن دوقلوها به سیسیل رفت با وحشت متوجه شد که بچههایش را دزدیدهاند. هومان بعداً با پلیس نیز همکاری کرد و هر چه میدانست به آنها گفت و در دادگاه نیز علیه چریکها شهادت داد.
(صص ۳۷ و ۴۰)
اما بتینا از فراکسیون ارتش سرخ انتقاد میکند که میخواستند کنترل زندگی او را در درست بگیرند. او در سال ۱۹۷۲ که مادرش دستگیر شد او را دید اما تماسش قطع شد تا اینکه در سال ۱۹۷۶ مادر خود را در سلولاش حلقآویز کرد.
بنا بر فیلم، دوستی دخترها را به چنگ میآورد و به زندگی شِبهبورژوای آلمانی در هامبورگ برمیگرداند. ملاقاتهای بعدی با مادرشان، وقتی او در آلمان زندانی است، انگشتشمار و گویا سرد بوده. بتینا از سرشت مادرش برای اینکه «نقش خدای قادر را بازی کند» میگوید. بتینا از اینکه وقتی توانسته دوباره در وطن «زندگی کماهمیتش» را از سر بگیرد خیالش راحت شده. دوستان اولیه و معاصران اولریکه هم برداشت مشابهی دارند: از نظر یکی از دوستان روانپزشک، جهش او از روزنامهنگار موفق دستچپی به تروریست به دلیل عمل جراحی مغز بوده که اندکی بعد از زایمان دخترانش تحت این عمل قرار گرفت. برخی دیگر آن را نتیجۀ افسردگی، دوستان جدیدش در ارتش سرخ آلمان و انزوای شدیدی میدانند که در شش ماه اول زندان از سر گذراند. علیرغم بریدۀ فیلمهایی از تشدید خشونت در تظاهرات با صدای اولریکه ماینهوف روی این بریدهها که همگان را به انقلاب تشویق میکند، کارهای اولریکه به اختلال روانی نسبت داده میشود نه عاملیت سیاسی. بریدۀ اخبار آن دوران ماینهوف را آنارشیست مینامد.
فوساکو شیگهنوبو عملکرد کاملاً متفاوتی دارد. وی اواسط دهۀ ۱۹۶۰ در دوران دانشجویی وارد فعالیت سیاسی چپ میشود. رهبر فراکسیون ارتش سرخ، شیومی تاکایا، نقش مرکزی فوساکو را در سازماندهی نظامی شرح میدهد و عزیمت او را به خاورمیانه از طرف ارتش سرخ همراستای شخصیت مصمم او میداند. فوساکو که از قیامهای دانشجویی ۱۹۶۸ توکیو به سیاست رادیکال سوق یافته است، آگاهانه در سال ۱۹۷۱ به فلسطین میرود تا از آرمان این کشور دفاع کند. حال آنکه به نظر میرسید ماینهوف تصادفی به خاورمیانه رسیده و تماموقت، با خطری قابل توجه و اعتقاد راسخ انترناسیونالیستی در راه این آرمان کار میکرد. دخترش می شرح میدهد که مادر برای ترک ژاپن ترتیب ازدواجی صوری را با کنشگری دیگر میدهد. آداچی ماسائو فیلمساز توضیح میدهد که وقتی او خود در سال ۱۹۷۱ به لبنان میرود، مقامات رسمی سفارت ژاپن در بیرون شیگهنوبو را «سِکیگون-چان»[۲] مینامیدند. آداچی فیلمی دربارۀ همکاری آموزشی انقلابی بین ارتش سرخ و جهبۀ مردمی برای آزادی فلسطین[۳] ساخت و بعدها به ارتش سرخ ژاپن ملحق شد.
هرچند صحنههای ابتدایی این مستند شیگهنوبو را سهواً «مغز متفکر» حمله به فرودگاه لاد (اسرائیل) وصف میکنند، اشخاص طرف مصاحبه روی عواقب آن تأکید دارند. آداچی این حمله را اقدام وسیعی میداند که جبهۀ مردمی برای آزادی فلسطین برنامهریزی کرد ولی فقط سه ژاپنی که بخشی از این حمله بودند نقش خود را ایفا کردند و شیومی هم خاطرنشان میکند که اشخاص غیرنظامی در تیراندازی متقابل بین سربازان اسرائیلی در طی این حمله گرفتار شدند. وکیل شیگهنوبو خاطرنشان میکند که تقصیر تلفات به گردن مهاجمان ژاپنی افتاد چون حکومت اسرائیل اجازۀ تحقیقات خارجی را نمیدهد تا معلوم شود واقعاً چه اتفاقی افتاده. آداچی اضافه میکند که وقتی معلوم شد مهاجمان ژاپنی هستند، جبهۀ مردمی شیگهنوبو را تحت فشار گذاشت تا اعلام کند ارتش سرخ این حمله را انجام داده است.
شیگهنوبو بعد از رابطه با همرزمی عرب مِی را به دنیا میآورد. دخترش تا ۱۶ سالگی به دلایل امنیتی از هویت پدر مطلع نبود و مجبور بود هویت جعلی خود را نیز مکرراً تغییر دهد. فوساکو که پیوسته باید از ترور بالقوه فرار میکرد، دخترش را کمتر میدید اما حالا که مِی در اواخر دهۀ سوم زندگی است، انگشت اتهام به سوی مادرش نمیگیرد. روی هم رفته تماسش با مادر به پنج شش سال نمیرسد. او که اکنون در تلویزیون ژاپن کار روزنامهنگاری میکند، خود را خوششانس میداند که ریشههایش به خاورمیانه برمیگردد. او از مادرش دفاع میکند و از باورهایی که مادر زندگیاش را وقف آنها کرده، حتی اگر آرمانی خارجی بوده باشد. با اینکه ارتش سرخ ژاپن از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد در هواپیماربایی و اشغال سفارت بهشدت فعال بودند، اما گویا طی فعالیتهای آنان کسی صدمه ندیده است. فیلم تصاویر اندکی از شیگهنوبو نشان میدهد، چون در سالهای بسیار حضور در خاورمیانه به دلایل امنیتی عکسی از او گرفته نشده است.
اگر چنین به نظر برسد که فرزندان ماینهوف کاری به گذشتۀ خودشان و نگاهشان به مادر ندارند و احتمالاً با درمان فشرده بهبود یافتهاند، نگاه مِی به مادرش به طرز شگفتانگیزی باز و پذیراست. فوساکو در سال ۲۰۰۰ در حال بازگشت مخفیانه به ژاپن دستگیر شد و ما فیلمی از اسکورت او توسط پلیس میبینیم که احساسی قوی از متانت فوساکو منتقل میکند. مِی که تا آن زمان بیوطن بوده به خانه برمیگردد و اکنون هر هفته در زندان به دیدار مادر میرود که محکومیت بیست سالهاش را سپری میکند. میِ دختر فوساکو شیگهنوبو اکنون فعالانه از آرمان فلسطین دفاع میکند. اگر آلمان ماینهوف را همچون مجنون طرد کرد، ژاپن گویی شیگهنوبو را مایۀ سرافکندگی ملی میبیند. هرچند تصویر محبوب او به عنوان «ملکۀ سرخ ترور» به سختی با فردی که در فیلمها میبینم جور درمیآید. اوسالیوان او را در زندان هم ملاقات کرده اما فیلمبرداری در زندان ممنوع بوده است.
همچنین در فیلم این طور به نظر میرسد که در مقایسه با آلمان، ژاپن خردمندتر است. در فیلم این فکر مِی نیز قاطعانه تصویر میشود که وقایع ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ آرمان مبارزه راه آزادی، همین طور احتمال درک اسلام و فرهنگهای عربی و خاورمیانه را نابود کرد. حضور مِی بر نیمۀ دوم فیلم سایه افکنده است.
نام «فرزندان انقلاب» زینتبخش یک ترانۀ راک، یک گروه رقص فلامنکو، دو فیلم تجاری و یک رمان جاسوسی و مستند فرزندان انقلاب ساختۀ اوسالیوان است. فیلم مستند خوشساختی است که بریدۀ فیلمهای خبری را بین تصاویر تکاندهنده از فیلم آداچی پخش میکند، اما حاوی مطالبی دربارۀ جبهۀ مردمی برای آزادی فلسطین نیز هست که ممکن است بینندگانش را گیج کند. مصاحبهها تصویری انسانی به این دو زن کنشگر میدهند: یکی از نظر ذهنی بیمار است و دیگری عامل سیاسی قوی. با وجود این، فیلم پیاز داغ استفاده از جذابیت بصری انفجار هواپیماها را هم زیاد میکند. این هواپیماهای مشخص را نه فراکسیون ارتش سرخ آلمان و نه ارتش سرخ ژاپن، بلکه جبهۀ مردمی برای آزادی فلسطین منفجر کرده است.
منابع:
پانویس
[1]. The Red Army Fraction
[2]. ملکه ارتش سرخ
[3]. Popular Front for the Liberation of Palestine (PFLP)
صحبت از همبستگی با جنبش فلسطین و تعلیم دیدن از آنان شد: بشیر خسروی یکی از رفقای عزیز خودمان , جانباخته ی انترناسیونالیست, از بچه های کنفدراسیون در آلمان بود, که به لبنان رفت و در تل الزعتر جنگید, وی نهایتا در کردستان عراق به دست نیروهای حزب دموکراتیک کردستان عراق کشته شد. روحش شاد.
بشیر خسروى در سال ١٣۵٢ براى ادامه تحصیل رهسپار آلمان و در شهر برمن مشغول تحصیل شد. دیرى نپایید که به کنفدراسیون پیوست و پس از دوره اى از مبارزات دانشجویى و مطالعات نظرى به عضویت سازمان انقلابى درآمد.
خسروى در اواخر سال ١٩٧۶پس از آمادگى هاى لازم همراه هیأت “گروه اعزامى خدمات به فلسطین” براى خدمت به جنبش فلسطین به جنوب لبنان فرستاده شد. نخست در درمانگاه هاى صلیب سرخ فلسطین شروع به کار کرد. او سپس در نبردهایى که در تل الزعتر و جنوب لبنان جریان داشت، شرکت کرد. سرانجام به کردستان عراق رفت و در خدمت جنبش مردم کُرد قرار گرفت.
بشیر در سیزده ام خردادماه سال ١٣۵٧ در منطقه “هاکارى” طى نبردى با نیروهاى بارزانى به دام افتاد. نیروهاى بارزانى پس از یک ماه و نیم شکنجه او را کشتند و جسدش را به رودخانه فرات انداختند. جسد او مدت ها بعد توسط پیشمرگه ها از آب گرفته و در اداره پزشک قانونى سوریه به امانت نگاهدارى شد.
پس از انقلاب بهمن ١٣۵٧ جسد بشیر را به آبادان که زادگاهش بود، منتقل کردند و طى مراسم باشکوهى به خاک سپردند.
بشیر خسروى / 03 March 2024
انشالله که به رهایی برسیم
banoo / 08 March 2024