امروز ۱۴ آذر ، اولین سالمرگ دکتر محمود زندمقدم، جامعهشناس و بلوچستانپژوه برجسته است. (۱) او در اردیبهشت ۱۳۱۷ در خانیآباد تهران به دنیا آمد. در اثنای خیزش «زن، زندگی آزادی» و توجه ویژهی مردم ایران و رسانهها به بلوچستان از دنیا رفت. نتیجتاً با سکوت خبری و حتی کمتوجهی خود بلوچان روبهرو شد، گرچه به یک معنا حکم پدر معنوی آن مردم را داشت.
درست ۶۰ سال قبل، بهعنوان بررسِ سازمان برنامه و بودجه که آن روزها مرکز آمار خوانده میشد، در منتهای جوانی برای سفری کاری میرود به بلوچستان. به محض ورود احساس میکند «به بدایت تاریخ آمده». گویی با خود عهدی بسته باشد، یا گمشدهای را جُسته باشد، تا دم مرگ دست از زندگی با بلوچ نمیشوید.
او در فاصلهی ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ دو مرکز دانشگاهی در آنجا افتتاح میکند. یکیشان دانشکدهی دریانوردی است که با همکاری دریانوردان هلندی و برای ارتقای کیفیت زندگی صیادان بومی احداث میشود. به آن، معاونت استاندار در سالهای منتهی به انقلاب و نتبرداریهای مدام برای نوشتن متنی در مایههای سفرنامه را هم بیفزایید؛ یادداشتهایی که همین کتاب مستطاب «حکایت بلوچ» در هفت جلد از دل آن درمیآید. نگارش کل کتاب هم نزدیک به نیم قرن به درازا میکشد. در متن حاضر تنها به یک سویه از وجوه پرشمار کارنامهی ماندگارش اشاره میکنیم. اویی که گویی پذیرفته بود که وظیفهاش در زندگی تنها وقف بلوچ شدن بوده و بس. نگاه اختصاصی او به آنها کار را به جایی رساند که «به قول خود بلوچها در بلوچستان نشستم»، و سالها همزیستی مستمر با این قوم.
حکایت بلوچ
پژوهشگر در اوائل جلد یک، اشارههایی دارد بهدلیل اصلی اینکه بلوچها مدام ناچار میشوند سامان خود را ترک کنند. نه اینکه بخواهند بلوچستان را پشت سر بگذارند. خیر، دیگر امکان زندگی در ولایت برای آنها وجود ندارد. زندمقدم اعتقاد دارد تا همین امکان حداقلیِ زیست که باید در مجاورت با آب باشد و طبیعتاً اسباب کشت و زرع را فراهم کند، دست ندهد، در بر همین پاشنه خواهد چرخید. درآمدی حداقلی برای ادامهی زندگی در کار نیست و از این روی آنها جلای وطن میکنند. خودش در یکی از اولین تجربیات حضور در باغی در بلوچستان چنین نوشته:
… درختهای انجیر و تاک، برگهای سبزشان، همچون کف و انگشتان دست بهار، نارنج و نارنگی، لیمو و پرتقال… انبه، زیتون، زردآلو، کنار و گرداگرد کرتهای بادمجان، خیار، هندوانه، خربزه، انواع صیفی».
(جلد نخست، صفحهی ۴۸)
اما آن روزهای خوش دیگر دیرزمانیست که سپری شدهاند. پیشنهاد میدهم این فرازهای جلد نخست را بار دیگر مرور کنیم. او به دلایل زیستمحیطیِ ترک بلوچها از این دیار حاصلخیز میپردازد. سوگیری پیشینی هم ندارد. واقعیت این است که اگر هشدار دکتر برای توجه افزونتر به بلوچها جدی گرفته میشد، در همان سالهای پیش از انقلاب هم میشد برای آنها کاری کرد. کار چنان از کار نمیگذشت که آنان بیش از یک سال هر جمعه به خیابان بیایند تا حقوق اولیهی خود را مطالبه کنند. و وضعیت وجه غالب سیاسی پیدا نمیکرد. درخواست آنها طبیعی بود که باید به جای سکوت یا تحقیر یا سرکوب، با نهایت حرمت و بهدلیل اینکه بخشی از ایران جغرافیایی را تشکیل میدادند و خود را ایرانی میدانستند، جدی گرفته میشد.
برای مثال خبرگزاری تسنیم در ۲۶ خرداد ماه سال جاری در متنی تشریحی، با وجود اشاره به خشکسالی اخیر در بلوچستان، همچنان منطقه را در کشاورزی، دارای ظرفیتی ویژه ارزیابی میکند. در ادامهی نوشته از قول وزیر سابق کشاورزی آمده:
افزایش سطح باغات موز در استان در حدود ۱۵۰۰۰ هکتار، کشور را از واردات این محصول بینیاز و از خروج سالانه ۵۰۰ میلیون دلار ارز جلوگیری میکند.
طبیعی است که واقعیت چیز دیگری باشد. بیلانهای مرسوم مقامات دخلی به زیست روزمرهی مردمان بومی ندارد. در شرایطی که به گواهی متن گزارشیِ فوق، همین حالا بیش از دو درصد مساحت استان قابل کشت است، هنوز فکری به حال انبوه مهاجران بلوچ که به دنبال ارتزاق سر از نقاط دیگر کشور درمیآورند، نشده است. این تناقض نیست؟ مگر ممکن است ایجاد تسهیلات کار برای کشاورز مستقر در یک محل، اینهمه پیچیدگی داشته باشد؟
نویسندهی «حکایت بلوچ» وقتی در جلدهای بعدی به سراغ مردم همان منطقه میرود، اغلب از فقدان زمین کشاورزی از طرفی، و کمبود نیروی متعهدِ کار از طرف دیگر، گلایه میکنند؛ اولی به دلیلِ تغییرات اقلیمی است و دومی به سبب ناچاری مردم. برآیند این دو داده، وضعیت کنونی استان را میسازد. زیستبوم بهراستی زیستبوم دیروز نیست.
حالا به این فراز از کتاب توجه کنید که در آن، سرِ درد دلِ شخصیتی به نام ایوب خان با محقق باز شده است:
… از سیل بلوچستان یاد کرد و ویرانی و خسارتی که سیل به بار آورده بود، قصهی بیحاصلی مأمورین ترویج کشاورزی را نقل کرد، که برمیخاستند، میآمدند از تهران به بلوچستان. با دست خالی، حتی یک قیچی چمنزنی هم با خود نمیآوردند. مثل اینکه انواع وسائل جدید کشاورزی ریخته بود وسط کویر، فقط ماموری باید از تهران بیاید، برشان دارد از روی زمین و بدهد به دست بلوچها.
زند مقدم هرآینه فردا را هشدار میدهد. محدودیت حجم اجازه نمیدهد تمامی نمونههای افراشتگی زمین و کشاورزی و مردم بومی را از متن پرورق او، شاهد مثال بیاورم. با خواندن جلدهای بعدی و توضیحاتی که نویسنده دربارهی از بین رفتن امکانهای زیستمحیطی نوشته است، تصویر در ذهن خواننده مجموع خواهد شد. با این اوصاف میماند فقط یک گزینه: ترک وطن.
جابهجایی بلوچ در داخل ایران جغرافیایی، گریزش از جایی که امکان زیست و ارتزاقش را فراهم نمیکند و رفتن به بلوچستانِ افغانستان یا بلوچستانِ پاکستان یا حتی مهاجرت درونوطنی به ترکمنصحرا در استان گلستان کنونی. نویسنده تا جلد هفتم بارها تاکید میکند که تعدادی تا دبی در امارات متحدهی عربی کنونی (که ۵۲ سال تاریخ رسمی دارد و پیش از آن شیخنشین بوده)، یا هندوستان، هم برای تجارت و به نیت ارتزاق مهاجرت کردهاند. حکایت پر سوز و گدازِ بلوچ، چنان که در کتاب آمده، گاهی محدود به همین مفهومِ ازجاکندن میشود:
روز به روز، روزگار بلوچهای آن طرف بهتر میشود، در حالیکه اصلاً قابل مقایسه با بلوچهای ایران نیستند. اگر دولت بگذارد طی ۲۴ ساعت بلوچهای این طرف میتوانند خاکشان را تصرف کنند… تا کی بلوچ باید برود به جزایر خلیج و…»؟!
(جلد یکم، صفحهی ۴۰)
خشونت نقل قول بالا، از استیصال میآید و باید جدیاش گرفت. بیحکمت نیست که نویسنده اغلب اصرار دارد واژهی بلوچ به شکل مفرد بیاید، اما معنای جمع بدهد. زندمقدم موفق شده با تدبیری هم ژورنالیستی و هم ادیبانه، تعدادی از بومیها را به پرسش بگیرد و دربارهی گذشته و دیرینهی لوکیشن از آنها پرسوجو کند. اینکه دلیل تعدد مهاجرتها بین قوم بلوچ دقیقاً چه بوده و چرا تعدادی از آنها برای همیشه از ایران رفتهاند. مثلاً تعلق خاطر عمیق یکی از آنها به زمین خیلی ساده نمود مییابد. او که در طول عمرش بهسختی پا از زادبوم خود بیرون گذاشته با اطمینان میگوید:
خاک ما در دشتیاری بهترین خاکهای دنیاست. همه چیز در آن عمل میآید. خاک جای دیگری را با آن قیاس نکنید.
این فقط تعلق خاطری نمادین نیست،کاملاً واقعگرایانه است. دارد ارجاع میدهد به چیزی که روزانه برای این مردم اتفاق میافتد، اما متاسفانه با گذر زمان و تحمیل سیل بیرویهی تغییرات محیطی، دیگر از ایشان دریغ شده است. حالا که به واسطهی وقایع یک سال اخیر، نسبت به این پارهی ایران کنجکاوتر شدهایم، مرور چندبارهی آنچه بر زیستبوم این پهناورترین استان کشور (در کنار کرمان) گذشته، بیفایده نخواهد بود. (۲) دستکم کمک میکند عمیقاً درک کنیم که چرا بلوچها علیرغم مجاورت با آب یا اقیانوس هند و تأثیرپذیریهای طبیعی از جمله در پوشش، خوراک و آداب زیستیشان از مردمان شبهِ قاره و پاکستانیها، همچنان هویت ایرانی منفرد خود را حفظ کردهاند.
و در پایان
دکتر و ایمان راسخش به بلوچستان و زیستبوم و محیط و طبیعت، عشقی که برای زندگی در دل باغ شخصیاش تا دمدمای مرگ داشت، تعلق خاطر غریبش به کشاورزی و عمل آوردن میوه و گیاه درست وسط تهران این روزها، همگی در خاطر میماند. دکتر باور دارد که با خالی شدن روزافزون زیستبوم از بومیان دیگر واژه از معنا تهی میشود و هوشیارمان میسازد که بلوچستان را نباید تنها گذاشت تا بشود اسبابی برای تسویهحسابهای سیاسی. تجربهی نگارنده در یک سفر به بلوچستان پیش از رخ دادن «زن، زندگی، آزادی»، مطمئنترش کرد که برای بررسی زیستبوم بلوچستان، موضوع کم نداریم. امیدواریم بشود در فرصتی دیگر به جلدهای بعدیِ این کتاب هم پرداخت. کار سترگ زندمقدم در بازشناسیِ خردهفرهنگی مغفول و البته عمیقاً ریشهدار در کلانفرهنگِ ایرانی.
پانوشت:
۱. این پنجمین باری است که دربارهی دکتر مینویسم. یک بار در زمان حیاتش برای فصلنامهی «نگاه نو»، بار دیگر بعد از خاموشیاش در شمارهی بعدی همان نشریه، یک نوبت برای سایت ادبی «بانگ» که سوگنامهای مفصل بود، و بالاخره یک ریویو هم در معرفی نمایشنامهای که به آخرین کتابش بدل شد: «کُرّهخر و نَوَردبون». (شمارهی ۱۳۷ فصلنامهی «نگاه نو»، بهار ۱۴۰۲)
۲. پیشنهاد میکنم برای کسب اطلاعات بیشتر دربارهی اقلیم و مردم بلوچ، سری بزنید به شمارهی ۱۲۷ فصلنامهی «نگاه نو» و بخش ویژهاش: بلوچستان. آنجا در سلسلهمقالاتی، بدون سوگیریهای مرسوم، بخشی از دیروز و امروز و دورنمای تاریک فردای آن مردم را خواهید یافت.
پدر معنوی؟ مگرمردم بلوچ کودک اند که احتیاج به پدرآنهم از مرکز فارس داشته باشند؟
بهرام / 06 December 2023