دو مستند سینماییِ جذاب از ساختههای فراز فداییان، فیلمساز جوان و نوگرا؛ «با آخرین نفسها» اختصاص دارد به خشک شدن دریاچهی ارومیه، پدیدهای که در میان اهالی رسانه و انبوه مردم، به یک میزان بحثبرانگیز بوده است. و مستندِ دوم به نام «بختگانِ بیبخت» به سناریوی مشابهی که بر تالابِ بَختِگان در استان فارس رفت.
در نگاهی کلی خوشبختانه هر دوی این فیلمها از آسیب سیاستزدگی و بیانیه صادر کردن برکنار ماندهاند. واقعیت این است که اگر سینماگر دغدغهی راستینی نسبت به پدیدار پیش رویش داشته باشد، این میل و کشش خودبهخود به فیلمش راه خواهد یافت. اما در نقطهی مقابل اگر نگرش انضمامی هنرمند سیاستزده باشد و بخواهد آن را بر فیلم خود سوار کند، نتیجه فیلمی خواهد شد یکبار مصرف و حتی بیهوده. گرفتن میانهی بین این دو رویکرد، خود یکی از چالشهای اساسی فراز در ساخت این دو فیلم بوده است.
فراز فداییان، فرزند فرشاد فداییان، مستندساز جاسنگین سینمای ایران است که چنان که میدانید در متن دیگری در همین صفحه به آثار او پرداخته شده است. میشود با اطمینان گفت دغدغههای زیستمحیطی عمیق فراز، به پدرش نسب میبرد. این نگاه خاص، ریشه در گذشتهی او دارد و نوع زندگیاش در آمیختگیِ با طبیعت و محیط کار حرفهای مستندسازی پدر.
علاقهی مفرط به عکاسی (تا حدی که همچنان خود را بیشتر عکاس میداند تا مستندساز) و جستوجوگری مدام به دنبال پاسخِ پرسشهایی که در سر دارد، از او هنرمندی ساخته خستگیناپذیر و جویا. مجموعهی این ویژگیها باعث شده وی این دو مستند را طی فرآیندهایی بسیار طولانی جلوی دوربین ببرد. سوژهها هر دو طی سالهای اخیر، بیش از آنکه به نظر برسند شهرت یافتهاند. به همین اعتبار میتوانیم امیدوار باشیم که با نمایش آنها صدای طبیعت خاموش به جایی برسد.
مثلاً برای ساخت مستند «با آخرین نفسها» کارگردان، یازده سال به طراحی ذهنی و پژوهش محیطی و مطالعه پرداخته و تازه در سال دوازدهم بوده که اقدام به فیلمبرداری آن کرده است. به این منظور، فراز چیزی نزدیک به ۱۱٬۰۰۰ کیلومتر رانندگی کرده تا بهترین منظرها و نقاط سینماتیک را برای طرح موضوع مورد علاقهاش برگزیند.
۲۷ روز هم صرف گرفتن پلانهای هوایی فیلم و تصویر رقتانگیز کنونی دریاچهی ارومیه شده است: هلیشاتهایی بسیار طولانی و البته معنازا و دقیق که دیروز را به امروز میدوزد. به این منظور یک پهباد و دوربینی کوچک و بسیار ساده با لنزهایی مختص عکاسی (در حقیقت تجهیزات فردی فیلمساز) ابزار او بودهاند برای ثبت تصویر. این زاویهی دید در مورد تالاب بختگان هم تکرار شده. سه سال کامل پیشزمینه چیدن و آمادهسازی، و البته عکاسیهای مفصل، فیلمساز را در سال چهارم به این اطمینان رسانده که دیگر وقتش رسیده و میتواند فیلم خود را جلوی دوربین ببرد.
با آخرین نفسها
بد نیست که ظرافتهای دو فیلم را با هم مرور کنیم: به عنوان مثال در «با آخرین نفسها» بازماندههای نسل قبلی با خاطرات پرآبیِ دریاچه زندهاند و امیدی واهی دارند به بازگشت به همان روزهای محتشم و دوستداشتنی. آنان در حالی که دیگر ناتوان از تکلم و راه رفتناند، خاطراتی در آستانهی محو و احتضار را با ما تماشاگران سهیم میشوند. تلاش فراز صرف این شده که خاطراتی که در سالهای پیش از همین بومیها شنیده را به یادشان بیاورد تا به صرافت طرح آنها در برابر دوربین بیفتند، اما در برخی موارد نتیجه نگرفته. این مداخلهی کارگردان یکی از آوردههای طبیعی هر مستند دقیقی است. باز چون سوژه برای فیلمساز جدی بوده و مدتها در آن تعمق کرده، توانسته بر بخشی نادیدهگرفتهشده از آن نور بتاباند: زمانی که مردم مجاور دریاچه از مواهب آن حسابی بهرهمند بودهاند. به بیان دیگر ادبار کنونی ساکنان و ناتوانیشان در پذیرش این تغییر بنیادین، تابعی شده از آنچه بر سر خود دریاچه رفته است.
ناگفته نماند که سندیت فیلم در زبان ترکی اغلب بومیها هم خودنمایی میکند و فراز برای تفهیم گفتار آدمها به زیرنویس روی آورده است. خودش قائل است که از بین رفتن اکوسیستم دیرینهای دارد بیش از آنچه در ابتدا به نظر میآید، اما بومیها گویی در یک گیجیِ پایانناپذیر، تصویر دقیقی از آنچه بر سرشان آمده ندارند. بیشتر غرقاند در ناباوری و بهت و چراییِ سرگذشتشان.
لازم به تذکر است که این تخریب در شرایطی رخ داده که کُرد و ترک و فارس و حتی ارامنه هم زمانی در مجاورت دریاچه همزیستی داشتهاند، پس اوضاع روبهراه بوده و ساکنان برای زندگی و سود بردن از مواهب زندگی بدوی و در عین حال پویای خود، مشکلی نداشتهاند. حالا هر باد شدید، موجد نگرانیهایی است که مبادا طوفان باشد و خانمانبرانداز. در سال ۱۳۸۰ در عمق هفت متری به آب میرسیدند. چرخید و چرخید تا رسید به روزی که باید تا ۳۷۲ متر را میکندند تا به آب برسند: سال ۱۳۹۵. بهشکلی ناگوار، فضاهای خالی پرشده با آب شیرین هم دارند مدام خالی میشوند. سپس جذب آب در زمین دهها برابر میشود و نظمی چند هزار ساله با سرعتی بالا از بین میرود.
فیلمساز باور دارد که در سال ۱۳۸۶ هم میشد حدس زد که دریاچه عنقریب خشک خواهد شد. او میگوید در آن زمان میشد دور دریاچه را پیاده طی کرد. این گزاره به تجربهی شخصی او هم ارجاع میدهد.
بختگان بیبخت
در مستند دوم انتخاب گوسفندان و جزییات زیستشان در نزدیکی بختگان، برای منظر پیشنهادی فراز فداییان، از چنین زاویهای معنا مییابد. آنان استعارههاییاند از عاقبت انسانها. روزانه به چرا میروند، ولی مدتهاست که دیگر چیزی گیرشان نمیآید. هر بار از تکاپو برای سیر کردن خود، گرسنهتر برجای میمانند؛ و بالاخره آن میزان انرژی صرفشده، یکجور افسردگی و خمودی و البته بیماری در پی میآورد.
این را باید زنگ خطری جدی دانست برای پایان زیست بخش قابل توجهی از عشایر در ایرانِ جغرافیایی. یا موسیقیهای آنها برای باران و پخت نان و عروسی، که هر کدام بخشی از آیینهایی چندهزار ساله بودند و شوربختانه در طول زمان و در تکاپوی طی کردن هرچه سریعتر فرآیند گذار از سنت به مدرنیته، دستخوش تحول و بهویژه فراموشی شدهاند. این است که چوپانانی میبینیم که دیگر نمیتوانند نی بنوازند.
فراز این مثال را از آن رو حائز اهمیت میداند که میتوان آن را نمودی گرفت از اینکه گویی دیگر پدیدهها از ماهیت و شان نزول خود تهی شدهاند. پس بیراه نیست که در این مستند فکرشده، هر پلان هم ساحتی رئالیستی داشته باشد و هم تاویلبردار.
هر سیاهی کادر یا جلوهپردازی نور ماه، هم فیزیکی بنماید و هم استعاری. گویی نگاه آپوکالیپتیک فیلمساز به محیط، همپوشان شده باشد با دغدغههای زیستمحیطی عمیقش: این طبیعت باز راه فرار خود به سوی شکوه گذشته را خواهد یافت، هرچقدر که نوع بشر سرسختانه در تخریب و امحای زیباییهایش بکوشد.
آنچه در مورد مستند دوم باید بر آن تاکید کرد این است که محیط پیرامون دریاچهی بختگان، تنها در ماههای فروردین و اردیبهشت، پر از سبزه و زندگی میشود. فراز بنا داشت این تصویر آرمانی را به مثابه یک مانیفست به فیلم خود بیفزاید، که بعدتر منصرف شد و به ایدهی معنازای گوسفند والد و رفتارش با فرزند برای پایانبندی رسید. از این روی سهم مای بیننده هم بیشتر محدود میشود به روزهای ناخوش محیط تالاب، و آرمانشهر بختگان برایمان تصویر نمیشود. گویی خودش دارد از ما میپرسد اگر ارتباط ما با زیستبوم بکر عمیقتر میشد چه میشد و چطور مادر طبیعت، ابتکار عمل را در روند بازیابی خود در دست میگرفت.
غیبت دیالوگ در بخش اعظم فیلم، و تناسب آن با تکگویی طولانی مرد بومی که تصویری کامل از تلاشی زیستبوم به ما میدهد هم از فکرهایی است که به شکلی ظریف به فیلم راه یافته است. شباهت تصاویر زیبای هر دو فیلم به فیلمهای ترنس مالیک، فیلمساز/ فیلسوف آمریکایی از این نگرش مایه گرفته است.
برای پیش چشم آوردن چیزی که بشر در ضمیر خود دارد، چه نیازی به کلام؟ تصاویر گویا هستند و اصابتکننده. جایگاه تدوین فرشاد فداییان را هم نباید برای نیل به اهداف زیباییشناسانهی فراز، نادیده گرفت. پایان فیلم را که به یاد آوریم، پیداست که مادر طبیعت هم روزی ما را مانند گوسفند ماده رها خواهد کرد.
با پایان فیلم، این پرسش در ذهن ما شکل میگیرد که چقدر وقت داریم؟ اصلاً فرصتی مانده؟ عموم هم در مواجهه با این فجایع، خویشکاریای دارند. چاره کردن دردی چنین عظیم به این راحتیها هم نیست و چیزی که طی هزاران سال موجودیت یافته، به یک روز و دو روز اصلاح نخواهد شد.
این خود تعبیری شخصی است از انسان در پهنهای فراتر از تجسم پیشین، و جایی که تضاد منافع شخصی و محیطی کار را به انتخابی ناگزیر میکشاند: سود مقطعی یا همیشگی؟ گویا بشر نمیتواند بیش از این به روشهای پیشین خود برای زندگی در مجاورت با طبیعت ادامه دهد.
باید روزی راهی پیدا کرد برای برونرفت از این شرایط جهنمی. با رویکرد کنونی، بلاتردید باید متوقع باشیم دریاچهها و تالابهای دیگر را هم از دست بدهیم؛ تا جایی که زیستبوم در خطر خشکسالی، شاید در بخش عمدهای از سیویک استان کشور، سکونتناپذیر شود.
با توضیحاتی که داده شد، هر دو فیلم فراز فداییان دربارهی محیط زیست ایران را قابل توجه میدانیم و به انتظار آثار بعدیاش مینشینیم. آثاری که میتوانند تصویری عمومی از ذهن مستندساز این زمانه به دست بدهند در نسبت با محیط زیست و نگرانیهایی که هر شهروند معقولی را خیلی اساسی به خود میدارد.