چهاردهم خرداد ۱۴۰۲، زن-کارگر جوانی در هنگام کار با دستگاه دکل تزریق پلاستیک کشته شد. در توضیح مرگ زهرا قرباغی، تاکیدها اغلب بر «گیر کردن شال در دستگاه» و نقش «حجاب اجباری» در مرگ زنان کارگر است. دو سال قبلتر، در بیست و یکم آبان ۱۴۰۰ هم گزارشی از کشته شدن مرضیه طاهریان هنگام کار در کارخانهی نساجی منتشر شد؛ گزارشی که شرحی از وضعیت زنان کارگر به دست میداد: ساعت کاری بالا، فشار و سرعت زیاد، گرما و رطوبت غیرقابل تحمل، و حجاب اجباری.
با سادهسازی و سهلگیری، فقط میتوان حدس زد که زهرا و مرضیه هر دو برای ورود به بازار کار از چه موانعی گذر کردهاند: از محرومیت، منع و تبعیض در هنگام تحصیل، از کیفیت پایین آموزش و تفکیک جنسیتی، از وظایف مادری و کار خانگی، از فشارهای اجتماعی و از تحمیل شرط استخدامی «فقط مرد» و … . با همهی اینها و بعد از پشت سر گذاشتن همهی این موانع، این زنان بلاخره در بازار کار جایی پیدا کردهاند: جایی با تفکیک جنسیتی، یعنی با شرط استخدامی «فقط خانم» که معنایی جز استثمار بیمحاباتر، شرایط روانی دشوارتر، و دستمزد کمتر ندارد.
در بیانیهای که اخیرا توسط «جمعی از کارگران عسلویه و جنوب کشور» منتشر شده است، نگاه به ستم، محدود است به آنچه در کارخانه میگذرد. چنین نگاهی، چشم بستن به همهی ستمهایی است که پیش از ورود به کارخانه واقع شده است. اشکالی از ستم وجود دارد – و نمیتوان بر وجودشان چشم بست – که مرد-کارگران را در نوشتن چنین بیانیههایی به خود محدود میکند. از جمله ستمهایی که مانع اشتغال زنان، ملیتهای تحت ستم، ملیتهای غیرایرانی، افراد غیر شیعه، افراد غیر فارسیزبان، افراد فاقد شناسنامه و … میشوند.
کمتر میتوان لحظاتی را در اعتراضات کارگری پیدا کرد که در آنها مشخصا به تبعیضهای جنسیتی در استخدام اشاره شده باشد، یا لحظاتی که در آنها اساسا به شکلی متمایز و منحصربهفرد به وضعیت زنان، یا ملیتهای مختلف در کار اشاره شود. در بیانیهای که پیشتر ذکرش رفت، پیش فرض این است که «کارگر عرب و لر و ترک و فارس در زیر چرخ ظالمانه سرمایهداران به یک اندازه له میشوند». این یادداشت به همین ادعا رو میکند و میخواهد بپرسد که آیا حقیقتا «سرمایهداری همه را به یک اندازه له میکند»؟ و در گامی رو به عقب خواهد پرسید: آیا اصلا پرسیدن از «میزان» و «اندازه»ی ستم قابل توجیه است؟
به نظر میآید که علیرغم حضور چشمگیر و فعال زنان در مبارزات صنفی معلمان، مسالهی زن-معلم هرگز به شکلی مجزا و منحصربهفرد آنطور که باید، مطرح نشده است. از سوی دیگر، زنان بهواسطهی تبعیض جنسیتی در کارخانهها از مبارزات کارگری هم غایباند و به نظر میرسد که مسالهی زن هنوز به چشم شاخه – اگر نگوییم زیرشاخه – ای از مبارزات طبقاتی در نظر گرفته میشود و مردان گویا هنوز امتیازاتشان را آنطور که باید به رسمیت نمیشناسند. در فلاخن شماره ۲۴۰، شرح گفتوگویی میان کمیتههای فعال در داخل ایران منتشر شده شده است که مجموعه اشاراتی که مشخصا به مسالهی زنان در آن شده محدود است به طرح راهحلهایی برای چگونگی وارد کردن «زنان خانهدار» به مبارزه. گویی هنوز نگاهی نابرابر حاکم است که قادر به پذیرش مبارزهی زنان به شکل مبارزهای طبقاتی نیست و هنوز با صغیرانگاری و تاکید بر «آگاهیبخشی» میل دارد به جای ورود به مبارزهای که همین حالا – و اتفاقا با حضور زنان خانهدار – در جریان است، مبارزهای نو بسازد و زنان را در قاب آن وارد کند. گویی مسالهی زن، پس از گذشت یک سال از پیشگامی زنان در مبارزهای با شعار اصلی «زن»، هنوز نه محور مبارزه، که صرفا بخشی از آن است.
شاید اینجا اشارهای به نقد گویا و شفاف بیدارزنی بر کلیگویی منشور مطالباتی حداقلی هم مفید باشد:
بند چهار منشور فوق تنها بندی است که به زنان اختصاص داده شده است. در جامعهای که قرنهاست زنان تحت ستم زندگی میکنند و امروز با حکومتی مبارزه میکنند که طی ۴۴ سال از اِعمال هیچگونه ستم و تحقیری بر زنان فروگذار نکرده، اختصاص تنها یک بخش از یک بند منشور (اعلام بیدرنگ برابری کامل حقوق زنان با مردان در تمامی عرصههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی) به زنان، در حقیقت پاک کردن صورت مسئله است؛ آن هم در برههای که قیامی با شعار «زن زندگی آزادی» در کشور در جریان است.
در تلاش برای یافتن پاسخ به چنین نادیدهانگاریهایی، این یادداشت رویکرد اینترسکشنال [تقاطعی] را کنار رویکرد فمینیستهای ماتریالیست و مارکسیست قرار خواهد داد. هدف متن، رو در رو قرار دادن این رویکردها و معرفی یا فهم یکی بهعنوان رویکردی بهتر یا کاملتر از دیگری نیست، هدف اتفاقا برقراری پیوند میان آنها و نزدیک شدن به چشماندازی است که تجربههای متنوع رنج را به رسمیت میشناسد و از شنیدن و فهم آنها استقبال میکند.
ستمهای مضاعف، ستمهای متقاطع
زهرا و مرضیه از یک سو دست به گریبان ستمهایی بودند که به واسطهی جنسیت بر آنها تحمیل میشد. آنها مجبور بودند با پوششی تحمیلی، ناایمن و ناراحت در شیفتهای دوازده ساعته و با تحرک و سرعت بالا کار کنند، آنها همچنین با وظایف مادری و کار خانگی درگیر بودند و برای حضور در فضای عمومی، مثل هر زن دیگر، با موانع ساختاری روبهرو میشدند. از سوی دیگر، آنها کارگرانی بودند دست به گریبان شرایط کاری سخت و دشوار: دستمزد ناکافی، قرارداد ناعادلانه، ناایمنی دستگاهها و محیط کار، نبود فرصت رشد و شکوفایی، و … . علاوه بر همهی اینها، به لحاظ جغرافیایی هم آنها هر کدام ساکن مناطقی بودند با محرومیتهای متعدد: روستایی در اطراف نیشابور و روستایی در سمنان.
کیمبرلی کرانشاو در سال ۱۹۹۱ رویکرد تقاطعی را بهعنوان ابزاری برای درک بهتر جنبههای مختلف نابرابری اجتماعی و تقاطعات میان جنسیتزدگی و نژادزدگی و در یادآوری این نکتهی ضروری توسعه داد که ستم بر زنان سیاهپوست، نه در مبارزات علیه ستم بر زنان جایگاه مناسبی دارد و نه در مبارزات علیه ستم نژادی. تاکید او بر این بود که زنان سیاهپوست به شکل منحصربهفردی دست به گریبان ستمهایی هستند که نتیجهی ترکیب و برهمکنش جنسیتزدگی و نژادزدگی است و مبارزههای مجزا علیه تبعیض جنسیتی و تبعیض نژادی، زنان سیاهپوست را در تقاطعی تاریک قرار داده و نقطهی کوری در مبارزات ایجاد کرده که این گروهه تحت ستم را به کلی از نظر پنهان کرده است.
فمینیستهای مارکسیست با اشاره به جای خالی طبقه در تحلیل کرانشاو، به وجه مشترک تبعیضی که گروههای تحت ستم به واسطهی رنگ پوست یا جنسیتشان تجربه میکنند اشاره کردند:
از آنجا که تقریباً همهی ما در نظامِ سرمایه زندگی میکنیم و توسط آن استثمار میشویم، تحلیل و مبارزهی طبقاتی نشاندهندهی اصلیترین «زاویهی دید» و مهمترین ابزارِ نظری برای متحد کردن و دستیابیِ به رهایی برای همگان است. اینترسکشنالیتی تمام اَشکال ستم را از اساس مساوی میپندارد اما مارکسیستها بر این تأکید دارند که طبقه، خط تقسیم بنیادی در نظام سرمایهداری است.
اختلاف این دو رویکرد در همین است. اینترسکشنالیتی برخلاف رویکردهای صرفا طبقاتی، پیدا کردن «یک ریشهی مشترک» برای همهی ستمها را ممکن نمیداند و به دنبال «اصلیترین زاویهی دید» نیست.
در این میان، کریستین دلفی، فمینیست ماتریالیست فرانسوی[۱]، از یکسو سادهانگاریهای تحلیلهای طبقاتی را به چالش میکشد، و از سوی دیگر به دربرگیرندگی زیاده از حد اینترسکشنالیتی بدبین است. در نقد تحلیل طبقاتی، او معتقد است که اولا، بنیان تحلیل طبقاتی بر هویت «مرد غربی» استوار است و دوما، وارد کردن زنان به طبقات به این سادگی نیست و نمیتوان همان تمایزات طبقاتی که برای مردان به کار میرود را به زنان تسری داد، او از جمله به برساخت مفاهیمی چون «زن بورژوا» نقد دارد و معتقد است که «زن، زن است» و زاده شده است تا عنصری از این طبقه [زن] باشد که خود یک کاست را میسازد. به این طریق، او با تمایزگذاری میان طبقه و کاست، به سلسلهمراتب اجتماعی اشاره میکند که با تحلیل اقتصادی قابل توضیح نیستند و به تقاطعات جنسیت با نژاد، قومیت و مذهب اشاره دارند. با اینحال، او به اینترسکشنالیتی هم بهعنوان نظریهای که با جاهطلبی قصد دارد تمامی جنبههای سرکوب را توضیح دهد به دیدهی بدبینی مینگرد و تاکید میکند که استثمار زنان امری کاملا مادی و در پیوند با روابط تولید است.
نهایتا آنچه فمینیستهای ماتریالیست میکنند، به رسمیت شناختن «زن» به مثابه طبقه و کنار گذاشتن تعریفی از طبقه است که بنیانش بر «مرد غربی» گذاشته شده بود. اما آنچه آنها را در کنار فمینیستهای مارکسیست و به نوعی در مقابل اینترسکشنالیتی قرار میدهد، نگاهی کمّی به ستم و صورتبندی مسائل با سخن از نوعی «ستم مضاعف» است. اندیشهی تقاطعی، میتواند به فهمهای جدیدی از تلاقی و در همتنیدگی ستمها دست پیدا کند. پس مساله بر سر این نیست که زنِ کارگرِ نیشابوری ستم «بیشتر» یا «کمتری» متحمل میشود، مساله بر سر معرفی «حجاب اجباری» بهعنوان ستم اضافهای که بر زنان تحمیل میشود نیست، مساله بر سر گذر از دیدگاههای ریاضیاتی و رسیدن به این درک است که ستمی که هر زن-کارگر متحمل میشود وجوه «متفاوتی» نسبت به جمع و انباشت ستمِ بر زنان و ستمِ بر کارگران و ستمِ بر ساکنان نیشابور دارد و اگر به شکل جداگانهای بر لزوم رفع ستم بر زنان – کارگران تاکید نشود، برداشتن گامی برای رفع این ستمها بسیار دشوار خواهد بود.
دیدگاه تصاعدی به ستم ما را به خطا میبرد، ما را به راهحلهای سهل و آسانی رهنمود میکند که گویی با کم کردن یکی از این ستمها، مثلا با رهایی طبقه کارگر، رنج زن کارگر «محو» خواهد شد. اندیشه بر تقاطع ستمها اتفاقا میتواند فرصتی باشد برای گذر از مسالهی «انباشت» ستم. رفتن به سوی پذیرش متفاوت بودن ستمها در اثر برخوردشان به یکدیگر. ستم زنِ کارگر فقط بیشتر از مرد کارگر نیست، بلکه به کل متفاوت از آن است. گذر از آن با کم کردن «ستم بر کارگر» و «ستم بر زن» کم نمیشود مگر با درک «ستم بر زن کارگر». اینکه آنها چه نیازهای جداگانهای دارند و چه اموری را برای رفع ستم بر خودشان ضروری میدانند البته مسالهای است معطوف به آگاهی هر فرد و هر گروه از وضعیت متمایزش و فاصله گرفتن از فهم ریاضیاتی و تصاعدی و پذیرش این نکته که مبارزه با ستم با چنین رویکردی شاید به «کاهش» آن بیانجامد اما در حذف آن با مانعی مواجه خواهد شد و آن مانع رویکرد و نگاه خودش است.
هویت: بهرسمیتشناختن و فرا رفتن
نقد دیگر به اینترسکشنالیتی این است که باعث نوعی هویتطلبی و سیاست هویتی میشود. از جمله اینکه فمینیستهای مارکسیست معتقدند نگاه برابر به اشکال مختلف ستم باعث شکلگیری نوعی «سیاست هویت» میشود که قادر به فراتر رفتن از از هویتگرایی متکثر نیست و از این رو، با تقلیل زن بودن به یک «هویت» طبیعی و ایستا امکانهای مبارزه را زیر سایهی سیاست هویت مبتنی بر توزیعِ برابر یا فردگرایی محدود کرده است – آنچه با ایدئولوژی فردگرایانه نئولیبرالیسم کنونی همخوانی دارد.
من مایلم این نقد را، به همین شکل که مطرح شده است، در دو بخش واکاوی کنم. یکی آنجا که «به شکلگیری نوعی سیاست هویت» خرده میگیرد، دوم آنجا که آن را فردگرا، و در پیوند با ایدئولوژی فردگرایانهی نئولیبرالیسم تعریف میکند. ادوارد لویی در گفتوگویی با موضوع هویت و اینترسکشنالیتی میگوید:
ما باید یک هویت را بپذیریم برای اینکه بتوانیم خودمان را از آن رها کنیم. اگر شرایطی که به واسطهی زن بودنتان پیش آمده دارد شما را خرد میکند، باید ابتدا زن بودنتان را بپذیرید تا اینکه بتوانید فرصت رهایی از اینکه فقط به آن هویت محدود شوید را بیابید. پذیرفتن یک هویت این فرصت را به شما میدهد که چیز دیگری غیر از آن هویت باشید، و این آن تفاوت بین دوگانه «له هویت» و «علیه هویت» را از بین میبرد. در حقیقت، چیزی که محافظهکاران از آن متنفر هستند هویت نیست، بلکه این حقیقت است که هویت انتخابشدنی است. این چیزی است که آنها از آن متنفر هستند، اینکه انحصار طبقهبندی را از دست دادهاند. […] جهان اجتماعی به شما یک هویت را تحمیل میکند، کوییر کثیف، عرب کثیف، «تو یک زنی، سر جایت بنشین!»، و وقتی شما آن هویتها را میپذیرید همین جامعه به شما میگوید: چه تعصب هویتیای! میبینیم که دعوا بر سر هویت نیست، بلکه بر سر قدرت است. این است که ببینیم چه کسی حق صحبت دارد و چه کسی نه.
همچنین، اگر با رجوع به ایدههای بل هوکس سیاست هویت را تفسیر کنیم، آن را چارچوبی سیاسی و اجتماعی مییابیم که تجربهها، درگیریها، و آگاهیهای جمعی از سرکوبهای تاریخی گروههای به حاشیهرانده شده را به رسمیت میشناسد. چنین سیاستی به تقاطع هویتها از جمله نژاد، جنسیت، طبقه، سکسوالیته و … به عنوان عناصر اصلی زیست فردی و ساختارهای اجتماعی بها میدهد و در نتیجه از دام سادهسازی بیرون میجهد. با چنین تعریفی، مشکل میتوان فهمید که چگونه فمینیستهای مارکسیست صرف شکلگیری نوعی سیاست هویت را به مثابه نقدی به رویکرد اینترسکشنال معرفی کردهاند، از جمله استدلالهای آنها این است که چنین رویکردی باعث ایجاد تفرقه و انزوا میشود و به جای تغییرات ساختاری به اصلاحات فردی تکیه میکند. شاید بتوان در تفسیری، به سواستفادههای ابزاری از تفاوتها و تمایزها برای ایجاد تفرقه در جنبشها علیه تبعیض و ستم اشاره کرد و این نقد و نگرانی را وارد دانست. چنانکه گاه وارد کردن هویتهای به حاشیهرانده شده به جنبشها با هدف تبلیغ و توجیه سیاستهای مهاجرستیز و نژادزده انجام میشود، سیاستهایی که با دست گذاشتن روی رنج زنان سیاهپوست و گستردگی ابعاد خشونت خانگی در تجربهی آنها، مردان سیاهپوست را «تنها» عاملان رنج معرفی میکند و از تحلیل ساختارهای تبعیضآمیز طفره میرود. در تفسیر دیگری هم میتوان به همین ترتیب از سواستفادههای دیگری یاد کرد که با تکیه کردن بر «پیچیدگی» تجربههای متفاوت زنان غیر سفید، جنبشهای فمینیستی عمدتا «سفید» را از ورود به آنچه «زمینههای متفاوت فرهنگی» خوانده میشود منع میکند، آنچه که برای مثال سیاستمداران زن سوئدی در قبال زنان ایران به کار گرفتند و با تقلیل حجاب اجباری به یک مسالهی فرهنگی، همکاری و همدستیشان با رژیم جمهوری اسلامی را توجیه کردند.
اما همهی اینها به خودی خود نمیتواند هویتیابی را بیاعتبار کند. نمیتوان گریز از تفاوتها و تاکید بر فایدهگرایی را از زوایای پنهان گزارهی مبهم «شکلگیری یک سیاست هویتی» بیرون کشید و به رویکردهایی ارجاع داد که به از بین رفتن «یکباره»ی «تمام» اشکال ستم و بهرهکشی تاکید میکنند و تکیه بر تفاوتها را «بدون نفع» برای جنبش میدانند. از جمله رویکردهای فایدهگرایانهای که ادعا دارند هدف نهاییشان این است «که تمام اَشکال ستم و بهرهکشی یک بار و برای همیشه پایان یابد» و وظیفهی خود را به کار بستن ایدهها و روشهایی عنوان میکنند «که کارگران و جوانان برای رسیدن به رهایی بدان نیاز دارند» و بر این اساس تاکید میکنند که «تکیه کردن بر تفاوتهای میانِ ما، نفعی به حال جنبش ندارد.» یا تا جایی پیش میروند که بگویند:
روشنفکران فعال در این فضا [فضای مجازی] همواره با شعار «مبارزه با مرکزگرایی» و تأکید بر مبحث مرکز-حاشیه، موجب تفرقه و تشتت میان زحمتکشان شدهاند
به رسمیت شناختن یک هویت الزاما به معنای محدود ماندن به آن نیست؛ همانطور که تکیه کردن بر تفاوتها هم ذاتا و الزاما مانعی برای اتحاد نخواهد بود. هویتگرایی، علیرغم تمام سواستفادههایی که از آن شده است و میشود، میتواند امکانی باشد برای گذر از ترس از تفاوتها و قرار گرفتن در فضایی متکثر. این دست نقدها، که تفاوت را «مانع» پیشروی جنبش میخوانند حاوی نوعی گریز از درک و پذیرش پیچیدگیها هستند با این استدلال که تکیه کردن بر تفاوتها «فایده»ای به حال جنبش ندارد. اینجا میتوان مشخصا پرسید که این بیفایدگی مربوط به کدام جنبش است؟ آیا منظور جنبش طبقاتی است؟ شاید یادآوری این نکته اینجا مفید باشد که «مدل تئوریک طبقه» آنطور که دلفی میگفت و همچنین ادوارد لویی در مصاحبهاش تاکید میکرد، «بر محور مرد غربی پایهگذاری شده است» و شاید بتوان گفت که پیشروی جنبش، همانطور که لویی میگفت، اساسا مشروط به این است که به جای سرپوش گذاشتن بر تفاوتها، پیوندهای میان آنها کشف شود:
چپ باید به طور مثال نشان دهد که سرنوشت طبقه کارگر روستایی و سیاهپوستان و عربهایی که در حومه شهرها زندگی میکنند با هم گره خورده اند؛ این درحالی است که این گروهها دائما با هم در کشمکش و تضاد هستند.
همچنین اینجا یادآوری سعید بواماما (Said Bouamama)، نویسنده و کنشگر الجزایری، که انکار ستم نژادی در مبارزات طبقاتی را به چالش میکشد خالی از فایده نیست:
طبقه کارگر فرانسه که خود را بسیار متحد و قوی میداند باید بداند که اگر تاکنون توانسته نیرویش را حفظ کند تنها به خاطر بازتوزیع ستم در کشورهای دیگر بوده است.
این یادآوریها در کنار انتقاد فمینیستهای ماتریالیست نشان میدهد که رویکرد طبقاتی نمیتواند به تنهایی به کار رود و ستم را آنطور که برخی ادعا میکنند «به یک باره» و «برای همه» از میان بر دارد. طبقه با استعمار و با سرکوب جنسیتی گره خورده است. این یادآوری که طبقه با «مرد غربی» تعریف شده است دقیقا به همین نکته ارجاع دارد که مبارزهی طبقاتی نه ملیتهای تحت ستم، یعنی کارگران غیر غربی که ستم به آنها صادر میشود تا پیروزی جنبشهای کارگری در غرب تضمین شود، را در نظر میگیرد و نه زنان را، آنها که وظیفهی بازتولید کارگران مرد را به رایگان به عهده دارند.
داشتن رویکردی تقاطعی البته الزاما به این معنا نیست که یک مبارزه به شکلی انتزاعی گروههای متفاوتی را «نمایندگی» میکند، مساله شاید اساسا بر سر نمایندگی نباشد (مگر در استفادههای ابزاری که هویتی به حاشیهرانده شده را نمایندهی یک پیچیدگی غیرقابل حل عنوان میکند – یا دستهبندیهایی که با ایجاد فرقهای به نام «زنان»، که معادل «قربانیان» به کار گرفته میشود، هویتی ذاتا قربانی و منفعل به زنان القا میکنند.[۲]) بلکه بر سر کنار هم ایستادن مبارزانی باشد که خاستگاههای متفاوت دارند اما بههمپیوستگی سرنوشت بشری را به رسمیت شناختهاند؛ مبارزهای متکثر که برخلاف آنچه کسل تصور میکند، قرار نیست « آنطور که لازم است ریشههای مختلف ستم و راه مقابله با آن را توضیح دهد.» بلکه برعکس، قرار است به جای هرگونه توضیح، صرفا راه را برای گوش سپردن به ابرازهای هر فرد و هر گروه تحت ستم باز کند. گوش سپردن البته کافی نیست. همبستگی لازم است و آن هم همبستگی فمینیستی در این معنا که تفاوتها به رسمیت شناخته شوند، بازشناسی شوند و محترم باشند – بدون استعمار آنها، بدون استفادهی فرصتطلبانه از آنها برای فراهمآوردن امکان بقای پدرسالاری و خیانت به سیاستهای فمینیستی. بل هوکس به ما یادآوری میکند که
همبستگی سیاسی میان زنان که در خواهرانگی ابراز میشود فراتر از بازشناسی مثبت تجربیات زنان یا حتی همدردی مشترک برای رنج مشترک است. خواهرانگی فمینیستی در تعهدی مشترک به مبارزه علیه بیعدالتی پدرسالارانه ریشه دارد، بدون اهمیت به اینکه این بیعدالتی به چه شکل صورت میگیرد.[۳]
جمعبندی
فمینیستهای مارکسیست ضمن پذیرش جای خالی زنان در تحلیل طبقاتی و لزوم برقراری دیالکتیکی میان «طبقه» و «جنسیت»، همچنان به نقش محوری طبقه تاکید میکنند. اینترسکشنالیتی اما نه تنها جنسیت، که ابعاد دیگری نیز به این تحلیل وارد میکند از جمله نژاد و مذهب و فرهنگ و … . چارچوب مفهومیای که درک تقاطعی به دست میدهد، امکان فهم، و از آن مهمتر به رسمیت شناختن اشکال منحصربهفرد محرومیت را فراهم میکند و گویی به آن نقاط کور از نظر پنهان مانده نوری تازه میتاباند. رویکرد تقاطعی ابزاری تحلیلی به دست میدهد که برای واکاوی پیوندهای میان جنسیت، نژاد، ملیت، مذهب، سن، گرایش، وضعیت جسمانی و سلامت و … به کار میآید. نگاهی وسیع به تجربههای رنج میتواند به ما فهمی ارائه دهد از اینکه معجزهای در کار نیست و همهی ستمها را نمیتوان به یک باره حذف کرد. توجهی «برابر» به ابعاد مختلف ستم میتواند راهی باشد برای فهم بهتر ساختارها، و از خلال درک و دریافت تجربههای متفاوت رنج میتوان به فهمی از پیوندهای میان سلطه، استعمار و استثمار رسید.
در پاسخ به این استدلال که اینترسکشنالیتی بنای فردگرایی و انزوا را میگذارد و بر برابری ستمها استوار شده است و با تاکید بر تفاوتها راه اتحاد را میبندد، لویی یادآوری میکند:
من هیچ فمینیست یا فعال حقوق سیاهپوستانی را سراغ ندارم که خودشان را تنها محدود به حوزهی خودشان کنند. این هم به نظرم از افسانههایی است که راستها ساختهاند. هیچ کس از شما نمیخواهد که فقط یک چیز باشید و خودتان را به یک حوزه محدود کنید.
به این ترتیب، شاید اگر اینترسکشنالیتی را نه منشا تفرقه، که امکانی برای همپیوندی درک کنیم، به جای جستوجو برای «یک» رنج مشترک که متحد کننده باشد، تمایزها را امکانی برای متکثر بودن و آغازیدن ببینیم و از آنچه آرنت[۴] «خطای اصلی هرگونه مادهگرایی در سیاست»، یعنی نادیده گرفتن ضرورت این امر که انسانها خود را در مقام سوژه، در مقام اشخاصی متمایز و بیهمتا، منکشف میسازند حتی وقتی که سراپا متوجه دست یافتن به هدفی کاملا جهانی و مادی هستند.» رها شویم. چرا که
نادیده گرفتن این انکشاف، اگر بهراستی بتوان چنین کرد، به این معنا خواهد بود که انسانها را بدل به چیزی کنیم که نیستند
منابع:
Delphy, C. (1980). The main enemy. Feminist Issues, 23-40
Dorlin, E. (2008). Sexe, genre et sexualités. Paris: Press Universitaires de France
Hooks, B. (2000). Where We Stand: Class Matters. New-York: Routledge
آرنت, ه. (۱۳۸۹). وضع بشر. (م. علیا, Trans.) تهران: ققنوس.