رعنا سلیمانی پیش از داستان بلند «خنش»، رمان درخشان «یک روز با هفتهزارسالگان» را نوشته است. رویکرد او در داستان بلند «خنش» بر خلاف رمان قبلی که دغدغههای یک مهاجر را نشان میداد، درد بیهویتی یا مبارزه برای به دستآوردن هویتی فراتر از عمرِ رفته است. او زندگی یلدا را روایت میکند، زن ترنسی که میخواهد از هویت جنسی تحمیل شده به او رهایی پیدا کند. اما تمام این مسیر سخت و اتفاقهای تلخ، تنها به فرار میانجامد و پشت سر گذاشتن آنچه در گذشته با آن زیسته است.
محمدرضا با مادربزرگش خانجون زندگی میکند. مادربزرگی مذهبی و بسیار سنتی که تغییر رفتارهای نوهاش را برنمیتابد و در این راه حتا به پرسش نیز متوسل نمیشود؛ چون رفتارش بر اساس واقعیتهای سلبی حاصل از ذهنیتهای مذهبی و سنتی شکل گرفته است.
این من نیستم!
پدر و مادر محمدرضا (یلدا) وقتی او و مرجانه ۷-۸ساله بودهاند در حادثهیی از دست میروند و سرپرستی دو کودک بر دوش مادربزرگ میافتد. او نمیتواند از این دو نوهاش به خوبی مراقبت کند، مرجانه در نوجوانی از خانه میرود و وقتی برمیگردد که دیگر جانی در بدن ندارد. حالا محمدرضا که فارغ از جنسیتاش مانند بسیاری از شهروندان با مشکل اشتغال و برخی مشکلات عاطفی مانند ناکامی در عشق و همینطور با خانواده سنتی درگیر است تلاش دارد در قالبی دیگر خود را نشان بدهد. در پیرنگ داستان رعنا سلیمانی، محمد رضا در تمام عمر به دنبال «نیمهی گمشدهی اساطیری» خود میگشته، اما اجتماع عصبانی از کنشهای هویتخواه، مدام در حال ضربه زدن به او بوده است. اینجاست که درمییابیم او در کودکی و تنها چند ماه پس از حادثهی از دست رفتن پدر و مادرش مورد تجاوز واقع میشود و در گفتوگویی خیالی که میان او و شاسوسایش (مرجانه) پیش میآید درمییابیم که علی، عمویشان به هردو کودک تجاوز میکرده است. همینجا باید یادآوری کرد که پیرنگ داستان مبتنی بر یک پیشداوری و یک دیدگاه کلیشهای است که گمان میبرد افراد الجیبیتی چون در کودکی به آنها تجاوز شده، بدل به یک فرد الجیبیتی شدهاند. این موضوع سبب شده که شمول داستان از دست برود. از این گذشته، ممکن است بپذیریم که «محمد رضا» بر اساس منطق داستان مورد بررسی ما در پی «نیمهی گمشدهی اساطیری» خودش است اما این درک اگزوتیک را نمیتوان به هویت ترنس تعمیم داد.
شروع خوب داستان یک دیالوگ میان محمدرضا و یلداست این تصویر هولآور و سیاه، آغازگر داستانیست که قابلیت رمانشدن دارد.
این آغاز کابوس همیشگی محمدرضاست که برای نیمهی گمشدهاش یلدا روایت میشود. کابوسی که با یک تجاوز، بغض و عقدهیی که از کودکی در گلوی او گیرکرده همراه است و از او یک فرد خشمگین پدید آورده است. اما محمدرضا دیگر تصمیم گرفته بایستد و مبارزه کند:
بابا چرا حالیت نیست؟ من انگار لخت و عریونام. دستهام برا پوشوندن برهنگیم کافی نیست. به عالم و آدم باید بفهمونی این من نیستم. هیچکی من رو اینطوری با تو نمیخواد. نه دوستی، نه خانوادهیی، نه عشقی، نه کاری، نه اجتماعی… اوف! همه فکر میکنن کثیفام. انگار همهی مردم شهر نگاهشون ماسیده رو من. اصلاً مردهشور ببره همهی این مردم رو! حالم رو به هم میزنن، چه تو باهام باشی، چه نباشی. یه مشت احمقن که حرف مفت میزنن.
ص۱۴
بر اساس خوانش نویسنده، تجاوز جنسی سببساز تروما و شکلگیری «عقده روانی» است، غافل از آنکه اکنون، بر اساس آموزههای روانکاوی مدرن، قربانی تنها یک بازمانده از تروماست و نه فردی که از یک «عقده روانی» رنج میبرد.
یک گام به سمت روشنگری
هویت جنسیتی که در یک فرآیند اجتماعی تحت تأثیر کنشهای افراد مهم (خانواده، دوستان، اطرافیان، معشوق و…) در رویارویی با فرد و متاثر از تمایلات و باورهای فرد نسبت به جنسیتش شکل میگیرد و مدام بازتولید میشود. زمانی که افراد از تجربهی امیال جنسی و نقشهای اجتماعی مربوط به جنسیت فعلی و به طور کلی، از هویت جنسیتیشان احساس رضایت نمیکنند و روحیات و رفتارهایشان در تضاد با یکدیگر قرار دارد، دچار نوعی از نارضایتی جنسی هستند. بهعبارتدیگر، نارضایتی جنسی شرایطیست که در آن جنس و جنسیت فرد با یکدیگر در تطابق و همخوانی قرار ندارد.
پرداختن به مشکلاتی که برسر راه افراد ترنس وجود دارد، در جامعهیی که مدام در حال نفی و انکار آن است، یک حرکت اجتماعی تاثیرگذار به شمار میآید. بر همین اساس فارغ از ویژگیهای ادبی «خنش»، رعنا سلیمانی یک گام به سمت روشنگری در اینباره برداشته است؛ اتفاقیکه در ادبیات رسمی ایران زیر سقف سانسور رخ نمیدهد.
ویژگی جوامع مذهبزده این است که همواره درپی پوشاندن مسائل جنسی هستند. در حالیکه حتا بسیاری از روحانیون مذهبی (چه مسلمان چه مسیحی یا یهودی) خود درگیر آناند و همواره در لایههای بالایی، تنها سپر دفاعیشان کتمان مشکل است و فروپوشاندن یا انکار آن.
حالا خانجون هم فکر میکند که رفتار نوهاش بازی در آوردن، یا کنشی برای اذیت کردن اوست. «خنش» میتواند با مخاطب از طریق نثر و زبان و تصویرسازی ارتباط برقرار کند اما میتوان گفت شخصیتها خوب از کار درنیامدهاند.
یلدا به رسمیت شناخته نمیشود
نکتهیی که در درجهی اول میتوان به عنوان ضعف شخصیتپردازی در داستان بلند خنش به آن اشاره کرد این است که محمدرضا (یلدا) ی داستان حتا از سوی نویسنده هم یک مرد دیده میشود و هرگز به عنوان زن به رسمیت شناخته نمیشود. در حالیکه اگر از منظر شخصیت به داستان نگاه کنیم دیگر او را مرد نخواهیم دید و لازم بود دستکم برای باورپذیر شدن شخصیت، نویسنده او را یلدا صدا میکرد.
رفتارهای بیرونی یلدا بیش از کنشهای ذهنی او مورد توجه نویسنده قرار گرفته در حالیکه اگر این اتفاق به گونهیی دیگر رخ میداد، مخاطب با او احساس همدلی بیشتری پیدا میکرد. آنچه در ذهن فرد ترنس شکل میگیرد بسیار عمیقتر از رفتارهای نمایشی بیرونیست. او خود میداند که ناز و عشوهی زنانه در جمع، نگاههای ملامتگر را درپی دارد. اما چرا با این وجود تحقیر و نگاه نکوهشگر و پیشداوریهای عذابآور را تحمل میکند تا با هویت جنسی فعلیاش بجنگد؟
سلیمانی در پردازش شخصیت یلدا به عنوان یک شخصیت پرقابلیت میتوانست راحتتر به روان آسیبخوردهی یلدا راه پیدا کند.
ضعف شخصیتپردازی برای عموی متجاوز نیز وجود دارد و این مشکل در مورد او پررنگتر است. رفتار متجاوزانهی او بدون مقدمه و بیهیچ نشانهیی از قبل و به صورتی کاملا اتفاقی در داستان رخ میدهد. کاشت نویسنده با برداشتی که از آن میکند نامتناسب به نظر میرسد. در حالیکه به نظر میرسد حتا با حذف این خرده داستان، لطمهیی به کلیت داستان وارد نشود. علاوه بر این تجاوز جنسی در کودکی قطعاً عامل ترنس شدن شخصیت داستان نیست.
وقتی که عشق…
در بخشی از داستان خنش یلدا از عشقی ناکام حرف میزند؛ وقتی در محل کارش عاشق یک پسر میشود و به همین دلیل او را از کار اخراج میکنند. در تقابل با صحنهی تجاوز به محمدرضا در کودکی، نویسنده میتوانست در این بخش از داستان بیشتر مانور بدهد تا شخصیت یلدا برای مخاطب قابل لمستر شود.
نگاههای سطحی آدمها به یلدا به عنوان یک مرد ترنس در این داستان بلند چندان پیشبرنده نیست. مثل نگاه عباس همسایهی چشمچران آپارتمانی که او و خانجون در آن زندگی میکنند. از طرفی نویسنده بیشتر غرق گذشتهی یلداست. به همین دلیل تنها از یلدای زمان حال سه تصویر را میبینیم. زمانی که مرغ عشقهای خانجون را آزاد میکند، (نمادی برای آزادی عشق) خودارضایی مفلوکانه و پوشیدن لباسهای خواهرش مرجانه. این سه تصویر نمیتواند به تنهایی در تعریف شخصیت کافی باشد.
در پایان داستان مرگ خانجون یک تحول در زندگی یلداست مرگی که میتواند به رها شدن او بینجامد. رهایی از قید وبند سنت و خرافات و نگاههای ملامتگری که روح خراشیدهی یک آدم را نمیبینند. در عین حال توهم زندهبودن خانجون همان ترس قدیمی را در یلدا زنده میکند تا برای رهایی تردید داشته باشد.
بوی تعفنی که از خانهی پوسیدهی خانجون میآید هم میتواند نماد پندارهای خرافی و متعصبانهی آدمها باشد که هنوز نمیتوانند تفاوتها را بپذیرند.
هیچ کس دوباره نمیمیرد
نثر روان و شیوهی قصهگویی رعنا سلیمانی در «خنش»، داستانی خواندنی و پرکشش را به مخاطب عرضه میکند و فارغ از برخی کاستیها انگشت روی موضوعی گذاشته است که دغدغهی خیلی از آدمهاست. آدمهایی که در کنار ما زندگی میکنند و هر لحظه از زندگیشان میتواند داستانی طولانی از زجرهایی باشد که در زندگیشان تجربه کردهاند.
نویسنده در جهت تبیین اسطورهیی ست که از ضیافت ارسطو در آغاز کتابش آورده آدمیان را همواره به دنبال نیمهی دیگرشان میداند که در ازل گمش کردهاند:
در افسانهای قدیمی آمده که آدمیان در آغاز بسیار قدرتمند و به شکل نر و ماده بودند؛ هر فرد چهار دست، چهار پا و دو دستگاه تناسلی داشت. زئوس دستور داد برای کاهش قدرت آدمیان، آنها را دو نیمه کنند. آدمها دو نیم شدند و از آن روز به بعد، پیوسته به دنبال نیمهگمشده خود میگردند.»
برای همین است که نیمهی گمشدهی محمدرضا شاسوساییست که در قالب شبح مرجانه جلوه میکند:
مرجانه میگوید: «برو، راه بازه و جاده دراز!»
ص ۲۱۲
محمدرضا موهای دماسبیاش را با کش محکم میبندد و دستی به پیراهنش میکشد. مرجانه میگوید: «یلدا تو هیچوقت اینقدر عالی نبودی.» و کیف پول خانجون را که پر از اسکناسهای تا نشده است به دستش میدهد.
محمدرضا صندلهای خانجون را پا میکند و یک پایش را بیرون میگذارد. لحظهای درنگ میکند. «نه، این پیرزن بیچاره بیمن میمیره.»
مرجانه میخندد. «نترس، هیچکس دو بار نمیمیره!»
و نکتهی پایانی آنکه در ادبیات فارسی «خنش» به معنای خارش تن است؛ کلافگی جسمانی و نا آرامی پوست. این واژه به تنهایی نمیتواند گویای مصائبی باشد که روح یلدا را در انزوا میجود و خورد میکند. از طرفی اگر با نگاه هجوآمیزی به آن نگریسته شود، هویتیابی جنسیتی را به یک مشکل تنانه تقلیل میدهد.
«خنش» را انتشارات کتاب ارزان چاپ و منتشر کرده است.
فکر کنم کتاب ضیافت یا مهمانی اثر افلاطون باشد و نه ارسطو. تردیدی نیست که ارسطو هم به مهمانی می رفته، ولی فقط افلاطون آنقدر از مهمانی خوشش می آمده که درباره آن کتاب نوشته.
کسی نیست مرا به مهمانی دعوت کند؟ حتی اگر ارسطو آنجا باشد باز من با سر می دوم می آیم.
مرا افلاطون صدا بزنید / 26 September 2023