شعر، گذار از انگارههای عینی پیرامون است به گزارههای ذهنی دوردست؛ در دشت واژگانی که رویاهای دستنیافتنی آدمی را در ساختاری آشنا اما هنجارشکن ممکن میسازند.
کلمات در کنار هم مینشینند تا سامانهیی هدفمند را بر بستر زبان خلق کنند؛ سامانهیی که کارکردش تداعی و تجسم و تصور و در عین حال ساخت هولوگرامی از واقعیتی مجازیست. این ویژگی شعر در تمامی دورانهاست و شاعر هرچه شاعرانهتر این هولوگرام را خلق کند، تصویر بازتابداده شدهی ذهنش در نظر مخاطب زیباتر جلوه میکند.
اما وقتی شرایط تاریخی، سیاسی و اجتماعی وارد این گزارهها میشود، رنگ و روی شعر تغییر میکند. شاعر تصاویری عینی از وضعیت اجتماع دگرگونشده را در قالب کلمات به مخاطب عرضه میکند و مخاطب با نشانههایی که شاعر میدهد، کلید راهیابی به دنیای ذهنی او را دریافت میکند. نشانهها مهمترین کارکردشان رهنمون ساختن مخاطب است به منظور شاعر.
در آستانهی یکسالگی انقلاب مهسا شیدا محمدی با شعری بلند به این واقعهی تاثیرگذار تاریخی پاسخ داده است.
شعر بلند «هزار وسیصدوفراموشی» اثر شیدا محمدی جزو شعرهاییست که از نشانهها برای راهبردی امروزی بهره میبرد.
شاعر با بهرهگیری از نشانههایی چون خانه، خیابان، ابر ، بخار، گاز اشکآور، پهباد و … ذهن مخاطب را به دنیایی میبرد که در آن برخی از مردم رنج میکشند؛ رنج رفتن، درگذشتن، دور شدن از خانه، مهاجرت اجباری و …
از نفس افتاده
او نیز همچون آدمهای دیگری که در این اجتماع زندگی میکنند، متاثر از نشانههاییست که اجتماع در سیطرهی خود دارد.
محمدی شعرش را با این سطرها میآغازد:
سال هزار وُ چهارصد بود
شاید هم چهار صد وُ یک
فرقی نمیکرد
یک به یک
هنگ میشدیم
در خانه
در خیابان
از نفس افتاده
میافتادیم روی هم
تا عبور کند ابر، بخار، گاز
اشکآور، پهباد، پهبال…
در دو سطر اول شعر شاعر سعی دارد این فراموشی را به مخاطبش نیز القا کند. با آنکه هنوز چیزی از تاریخ مورد نظر او نمیگذرد ، او به یاد نمیآورد که اتفاق مد نظرش در کدام سال رخ دادهاست. این یک فراموشی جمعیست که گریبان همه را گرفته است. حتا گریبان شاعر را که میبایست حافظهی اجتماع باشد. اما با اینهمه نشانهها را کنار هم میگذارد تا به یاد بیاورد.
آشپزخانهاش بوی سوختن کتابهای ممنوعه میدهد بوی سوختن کلمات. از آشپزخانه به عنوان مجاز استفاده میکند تا زنِ پنهان شده در شعر را آشکار کند. زنی که مردد است میان ماندن و رفتن. میان مرگ و حیات. او به یاد میآورد که در تدارک سفر بوده. میخواسته از کشور خارج شود حتا با گذرنامهی جعلی. مهر ۱۳۸۲ را به یاد میآورد که به سمت مهرآباد رفت تا کشور را برای همیشه ترک کند.
سپس نوازندهی دورهگردی را به خاطر میآورد که ترانهی عارف را در فیلم سلطان قلبها میخواند تا تردیدش دوباره برگردد. از این تصویر برای پیوند دادن دیروز و امروز بهره میگیرد و در میانهی تردید به یاد میآورد نیکا نیز در حال خواندن این ترانه در جمع دوستانش بوده و از آنها خواسته تا نخندند. به یاد میآورد که او و دوستانش چه طور میتوانستهاند بخندند در میان همهمهی گازهای اشکآور و خردل و گازهای مسموم؛ نشانههایی برای بهیاد آوردن آنچه بر مدارس دخترانه رخ داد.
او تصویری هرچند کوتاه و گذرا از انتقام حکومت ارائه میدهد؛ انتقام از دخترانی که با گیسوان پرچینشان در برابر آشفتگی رژیم ایستادند.
شیدا محمدی از خیابان به زندان میرود و صدای خُرد شدن استخوانهای زندانیان را به مخاطبش یادآوری میکند و سپس از کشته شدن دختربچهی بلوچ مونا نقیب حرف به میان میآورد:
و صدای شکستن استخوانها
از جدار دیوارهای اوین میآمد
و هر سال را شبیه همان سال میکرد
که چشمهای تو تیر خورد
که مونا نقیب از پی خواهرش دوید
که نوید گردنش را بالای دار برد و داد زد
« آی با شمایم
یکی از شمایان
در چنته تهیتان
دارد یک «ز» بیمثال؟»
و ما پایین دار نشستیم…
او از دار و اعدام به یادآوری خاوران و کشتار تابستان ۶۷ میرسد و کشتار را به مثابه کنده شدن تکههایی از تن تناور وطن میداند. تا به تهران برسد:
و هیچکس باور نکرد
که من تنهی تنومند تهران بودم
شاخهی شکستهی چنارستان
و خرمالوهای خرامم را
خردهدستهای دستگیره خورده بودند
و درزهای دهانم
گیر کرده بود در فاضلاب روزنامههای مذبوح
که موذیانه نامم را میجویدند
و هر بار از نوشتههایم
کلمهای، لفظی، واژهای، نامهای را میربودند…
دزدی کلمات
او در پس پشت این کلمات به دزدی کلمات اشاره میکند و ترس روزنامهها از بیان واقعیت. از تیغ سانسور سخن به میان میآورد که واژگانش را و نامش را میجوند و نابود میکنند. تصویرهایی از روزنامهنگاری در دورهی خفقان ارائه و توقیف و تعطیلی رسانهها را گوشزد میکند.
چه وحشتی در زدودن یک شعر نهفته بود
و چه امیدی در سرودن سلامی دوباره
من زبان سوسنها را فهم کرده بودم
و با خاموشی پلها با عنکبوت سخن گفته بودم
از مرثیهی باد
به آبتین
بشارت بهار را داده بودم
و از موهایم اندکی را برای فیروزه بریده بودم
و دستهایم
تنها
دستهایم را به یادگار برای تو گذاشته بودم
ای ارمغان امید
ای نوید بهار
ای بازگشت به زندگی
در ساز تو
همه سرودهای ناخواندهی ما محروم بود
ما محفوظ نبودیم
ما مَحرم نبودیم
ما حرام شده بودیم
حرامیان ما را
از تقویم سالانه دزدیده بودند…
آزادی
و در سراسر شعر واژهیی جریان دارد که ناتمام به زبان شاعر میآید. وقتی جماعت را خطاب قرار میدهد که آی از شمایان کسی آی با کلاه دارد شاید به «آزادی» به دست نیامده اشاره میکند. آزادی نصف و نیمه. نوید میدهد که راه از نیمه گذشته و برای رسیدن به آزادی تنها دو گام دیگر راه مانده است.
شاعر در میان شعرش که تصاویری گاه دلخراش از کشتار و شکنجه و حبس و زندان در خود دارد، امیدوار است که به آزادی دست یابیم. با همهی سختیها و دشواریها راه برای رسیدن به خواستهی باشکوه جمعی روشن است.
در شعر بلند شیدا محمدی که آیینهیی از رخدادهای سیاسی چند سال اخیر است او به مثابه ترکیببندی کلاسیک در پایان هر بند مصراعی از یک شاعر قدیمی میآورد از فردوسی و ابوسعید ابیالخیر تا اوحدی مراغهیی وبیدل دهلوی. هرچند لغزشی کوچک در نقل شعر بیدل هست و شاعر به جای واژهی «میریزد» از «میچکد» استفاده کرده که وزن آن را مخدوش میکند: رنگ تا باقیست خون میریزد از تصویر ما.
به نظر میآید استفاده از این ابیات کهن نیز نوعی یادآوری باشد بر این مورد که تاریخ تکرار میشود و تکرار و در هر دوره ما چنین تجربههایی را از سر گذراندهایم.
شعر بلند شیدا محمدی به یادمان میآورد که فراموش نکنیم. مهسا را، نیکا را ، مونا نقیب را، بکتاش آبتین را، نوید افکاری را و خاوران را و آنچه را بر ما گذشته از ۱۳۵۷ تا ۱۴۰۱؛ سالهایی که مردم ما در دل بحران فریاد برآوردند و خفه شدند، فریاد برآوردند و مسموم شدند، به خیابان آمدند و هدف قرار گرفتند. مشتهایشان را گره کردند و چشمهایشان آماج ساچمههای کورکننده شد و…. اکنون ما در برابر فراموشی ایستادهایم.