مک‌کارتی ۲۰ ژوئیه ۱۹۳۰ در رودآیلند به دنیا آمد. او سومین فرزند از شش فرزند چارلز و گلیدی مک‌کارتی بود. نام اصلی‌اش چارلز جونیور بود که بعدها آن را به کورمک در معنای فرزند چارلز تغییر داد. چارلز مک‌کارتی از وکلای دعاوی موفق در نوکسویل و واشنگتن دی سی بود. کورمک از یک تربیت مذهبی برخوردار شد، در نوکسویل به دبیرستان کاتولیک‌ها رفت و بعدها، در سال ۱۹۵۴ در دانشگاه تنسی در رشته هنر ثبت نام کرد اما فقط یک سال بعد، از تحصیل انصراف داد و به مدت چهار سال به استخدام نیروی هوایی درآمد. بعد از خدمت نظام به دانشگاه برگشت، در یک مجله دانشجویی چند داستان کوتاه منتشر کرد و دو جایزه ادبی را از آن خود کرد. در سال ۱۹۶۰، به شیکاگو رفت، از راه شاگرد مکانیکی گذران می‌کرد و در همان حال روی نخستین رمانش کار می‌کرد. در همین زمان بود که با دختری به نام لی هولمن ازدواج کرد، با همسرش به سویر کانتی در تنسی مهاجرت کرد، صاحب پسری شد به نام کلن و بعد از مدتی زناشویی‌اش به بن‌بست رسید و از همسرش جدا شد. پیش از آنکه نخستین رمانش منتشر شود، بورسیه‌ای به او تعلق گرفت. با این قصد که از زادگاه اجدادش در ایرلند دیدن کند، با پول این بورسیه به اروپا سفر کرد. در همین سفر با یک خانم هنرمند ایرلندی آشنا شد، به او دل باخت و در سال ۱۹۶۶ با او در انگلستان ازدواج کرد. در این مدت اولین رمانش هم منتشر شده بود و نه تنها با استقبال منتقدان روبرو شد، بلکه جایزه بنیاد راکفلر را نصیبش کرد که به برکت آن می‌توانست سال‌ها بدون دغدغه و بدون غم نان زندگی کند. به اتفاق همسرش به جنوب اروپا سفر کرد، و سرانجام جزیره ایبیزا را برای زندگی انتخاب کرد. در ایبیزا دومین رمان، و یکی از مهم‌ترین آثارش به نام «بیرون در تاریکی» را نوشت و پس از آن که در سال  ۱۹۶۸ به آمریکا برگشت آن را انتشار داد. این رمان هم مورد توجه قرار گرفت و جوایز و بورسیه‌هایی برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد.

از ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶ مک‌کارتی چندین نمایش‌نامه و فیلم‌نامه نوشت، و در همان حال با دست خالی، به تنهایی خانه‌ای ساخت، تا اینکه در سال ۱۹۷۶ از همسر دومش هم جدا شد و به ال‌پاسو در تگزاس رفت. دو سال بعد رمانی انتشار داد با عنوان «سوتره» (Sutree، نام قهرمان داستان). منتقدان این اثر را اوجی در آفرینش ادبی او به شمار می‌آورند. سپس چندین رمان دیگر نوشت و انتشار داد، تا اینکه سرانجام «آن اسب‌های زیبا» مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت. تنها ۲۰۰ هزار نسخه از چاپ گالینگور این اثر و چندین چاپ جیبی این کتاب به فروش رسید و فیلمی هم بر اساس این اثر ساخته شد. مک کارتی در این فاصله برای سومین بار ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد، با زن و فرزندش از ال‌پاسو به سانتافه در نیومکزیکو مهاجرت کرد و در اینجا بود که رمان «جاده» را نوشت و جایزه پولیتزر ۲۰۰۷ در رشته ادبیات داستانی را از آن خود کرد.

در میان این ماجراها تأثیرگذارترین واقعه در زندگی مک‌کارتی شاید در نوجوانی‌اش اتفاق افتاده است. او پیش از تحصیل از زندگی خانوادگی چشم پوشید و پیاده از ساحل شرقی به جنوب غربی آمریکا رفت. او مانند قهرمانان داستان‌هایش، دست به دهان زندگی می‌کرد و زیر پل‌ها می‌خوابید. می‌گویند در زمانی که مانند یک زائر قرون وسطایی این سفر دور و دراز را انجام می‌داد هفت هزار جلد کتاب داشت که این کتاب‌ها را در کلبه‌ای در ال‌پاسو و در انبارها و گاراژها و در صندوق امانات ایستگاه‌های راه‌آهن نگهداری می‌کرد. او در پایان این سفر چهار سال در آلاسکا در انزوا اقامت کرد و به مطالعه‌ ادبیات داستانی پرداخت و سپس به نوشتن روی آورد. تجربه این سفر در همه آثار کورمک مک کارتی به شکل سیر و سلوکی معنوی تکرار می‌شود.

یک نویسنده تجربه‌گرا

مک‌کارتی در یکی از اندک مصاحبه‌هایش به این نکته اشاره می‌کند که فقط می‌تواند درباره چیزهایی بنویسد که با آن‌ها به خوبی آشناست. شاید به همین دلیل پس از مهاجرت به ال‌پاسو سه‌گانه «آن اسب‌های زیبا»، «مهاجرت» و «شهرهایی در دشت» را نوشت که به اعتقاد منتقدان از مهم‌ترین آثار ادبیات داستانی آمریکا در قرن بیستم است.

نخستین رمان این سه‌گانه، «آن اسب‌های زیبا» از نظر وصف و شخصیت‌پردازی و ورود به موضوع و نقش تجربه در داستان‌نویسی نقطه عطفی در آفرینش ادبی مک‌کارتی و دستاوردی برای ادبیات داستانی جهان به شمار می‌آید. این سه رمان در مجموع ماجرای دو گاوچران جوان و ماجراجوست که در مزعه‌ای در تگزاس با گاوچرانی، رام کردن اسب و تاراندن سگ‌های هار گذران می‌کنند؛ هرچند گاه یک بار به بهانه یافتن اسب‌های سرقت شده به مکزیک می‌روند و تلاش می‌کنند از زندگی یکنواخت و کار سخت و طاقت‌فرسا خود را برهانند. بیلی پرهام مسن‌تر و با تجربه‌تر از جان کریدی است و بهتر از او می‌تواند به قانون تن دهد. جان کریدی برخلاف رفیقش همیشه در پی تجربه‌های تازه است، نظم‌پذیر و قاعده‌پذیر نیست و از پذیرش زندگی متعارف روزانه سر باز می‌زند. او که از انسان‌ها گریزان است، بیشتر می‌تواند یار و همدم اسب‌ها باشد و در همان حال دلی عاشق‌پیشه دارد، اما عشق را نمی‌شناسد. جان کریدی، هم یک قهرمان تمام‌عیار، و هم یک مرد کاملاً متعارف است. مردی تنها و شجاع که به جست‌وجوی عدالت است، اما با بی‌عدالتی روبه‌رو می‌شود. دو قهرمان نوجوان این داستان زادگاهشان را ترک می‌کنند و ناخواسته به جهانی وارد می‌شوند که صرفاً از خشونت و خون‌ریزی نشان دارد. در پایان، معصومیت جای خود را به بلوغ می‌دهد و آن دو نوجوان خوش‌باور و بی‌تجربه به دو مرد باتجربه اما تلخ‌کام تبدیل می شوند. از این نظر، این سه‌گانه، رمان تحول شخصیت به شمار می‌آید که در فضایی گوتیک روایت می‌شود.

اصولاً از مهم‌ترین مشخصات قهرمانان داستان‌های مک‌کارتی نوعی دوگانگی است: شجاعت و فضیلت انسانی از یک سو و از سوی دیگر ترس و تبهکاری. ناهمخوانی واقعیت با نیازهای درونی انسان، محور رمان دیگری از مک‌کارتی‌ست که در سال ۲۰۰۵ با عنوان «نه سرزمینی برای پیرمردان» انتشار یافت. چهره تگزاس در این رمان دگرگون می‌شود. مردان مقتدر پشت‌میزنشین، قاچاقچیان و تبهکاران بدون پیشینه و بدون نام را به جنایت وامی‌دارند. آن‌ها هرچیز و هرکس را که سر راهشان قرار بگیرد نابود می‌کنند، بدون آنکه کوچک‌ترین تعلق خاطری به سرزمینشان داشته باشند. پانک‌ها با موهای سبزشان مردمان ساده و زحمتکش را متوحش می‌کنند و سربازان از جنگ‌برگشته‌ی کابوس‌زده با جنایتکاران همدست می‌شوند.

از مهم‌ترین مشخصات قهرمانان داستان‌های مک‌کارتی نوعی دوگانگی است: شجاعت و فضیلت انسانی از یک سو و از سوی دیگر ترس و تبهکاری.

اصولاً در آثار مک‌کارتی، با گذر زمان جامعه آمریکا بیش از پیش به سوی تباهی می‌رود، قهرمان‌ها همان قهرمان‌ها هستند؛ با همه توانایی‌ها و درماندگی‌هایشان. مک‌کارتی انسان را به رغم تبهکاری‌اش محکوم نمی‌کند. شرایط زیستی انسان است که او را به سوی تبهکاری سوق می‌دهد. شخصیت‌ها و پیشینه خانوادگی‌شان در آثار متأخر مک‌‌کارتی تکرار می‌شوند: قاضی هولدن تبهکار رمان «صلات خون» [در ایران نصف النهار خون] و جان گریدی رمان «آن اسب‌های زیبا» در رمان «نه سرزمینی برای پیرمردان» هم نقش می‌آفرینند. قاضی هولدن اما از جایگاه خداوندوارش فروکشیده شده و در مقابل جنایتکاران احساس درماندگی می‌کند. در این میان تنها تکیه‌گاه برای انسان پناه آوردن به خاطرات جوانی‌ست. مک‌کارتی اعتقاد دارد که روزگار دلاوری و پهلوانی برای همیشه سپری شده است. از این رو آن زبان شاعرانه فاخر که به کار وصف سجایای اخلاقی و انسانی می‌آمد، جای خود را به زبانی خشک و بی‌روح می‌دهد که در آن هر کلمه با دقت و وسواس انتخاب می‌شود تا تهی بودن زندگی درونی شخصیت‌ها نمایان شود.

Ad placeholder

یک نویسنده درونگرا اما اجتماعی

کورمک مک‌کارتی هم یک نویسنده درونگرا، و هم یک نویسنده اجتماعی است. به نظرم سویه نقد اجتماعی در دو رمان «بیرون در تاریکی» و «سوتره» برجسته‌تر از دیگر آثار مک‌‌کارتی‌ست. ماجراهای «سوتره» در اویل دهه پنجاه میلادی در نوکسویل اتفاق می‌افتد. قهرمان واقعی این رمان رودخانه تنسی است. مردی به نام کورنلیوس سوتره در قایقی روی رودخانه تنسی زندگی می‌کند. او هم مانند دوستانش مردی‌ست تباه‌شده. در این رمان مثل این است که رودخانه تنسی از دل جامعه آمریکایی می‌گذرد و جامعه را به دو بخش فقیرنشین و اعیان‌نشین تقسیم می‌کند. در یک سو شهری مدرن و پرنور قرار دارد و در سوی دیگر بازندگان حاشیه‌نشینی که با تبعیض نژادی و فقر و خشونت درگیرند. سوتره که با ماهیگیری گذران می‌کند، هرچند گاه یک بار با جنازه کودک ناخواسته‌ای که به قتل رسانده‌اند و در رودخانه انداخته‌اند مواجه می‌شود. «در بیرون از تاریکی» هم در پس مهمان‌نوازی صوری مردمان، خشونت و تبعیض بیداد می‌کند. در نظر مک‌کارتی تفاوتی میان قربانی و جنایتکار وجود ندارد. همه جنایتکار و قربانی‌اند. دو قهرمان بی‌نام و نشان این رمان، یک خواهر و برادر دردمند اما منحرف، یکدیگر را گم می‌کنند و به هر جا که پناه می‌برند، جز بی‌مهری و ستم نمی‌بینند. اگر رودخانه تنسی در رمان «سوتره» به شخصیت‌ها جهت می‌دهد و مسیر خوادث را تعیین می‌کند، در «بیرون از تاریکی» جنگل و طبیعت جنوب آمریکا شخصیت‌ها را رقم می‌زند.

مک‌کارتی اعتقاد دارد که روزگار دلاوری و پهلوانی برای همیشه سپری شده است. از این رو آن زبان شاعرانه فاخر که به کار وصف سجایای اخلاقی و انسانی می‌آمد، جای خود را به زبانی خشک و بی‌روح می‌دهد که در آن هر کلمه با دقت و وسواس انتخاب می‌شود تا تهی بودن زندگی درونی شخصیت‌ها نمایان شود.

علاوه بر سیر تحولی شخصیت‌ها و وصف طبیعت، «زبان» آن عامل سومی‌ست که از آثار مک‌کارتی جهانی یکپارچه پدید می‌آورد. مک‌کارتی هم مانند ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر موفق شد زبان خاص خودش را ابداع کند. زبان در آثار مک‌کارتی فراتر از سبک است؛ زبانی مستقل که به کار بیان کردن دستگاه فکری نویسنده می‌آید و با این حال آهنگی آشنا دارد. جملات ساده، گفت‌وگوهای عامیانه و توجه نویسنده به لهجه اقوام همراه با وصف‌های شاعرانه و فاخر از طبیعت، از مشخصات زبان مک‌کارتی است. زبان او از یک سو زبانی‌ست که به کار روایت داستان‌های ماجراجویانه و مهیج می‌آید و از سوی دیگر مختصات روحی شخصیت‌های کم‌حرف و ترس‌خورده‌اش را به بهترین شکل بیان می‌کند و در همان حال توانایی طرح پرسش‌های هستی‌شناسانه و نکات عمیق فلسفی و عرفانی را هم دارد. مک‌کارتی زبانش را با روحیه شخصیت‌ها تطبیق می‌دهد. او هرچند که شخصیت‌هایش را از میان انسان‌های عامی و درمانده برمی‌گزیند، اما از عهده وصف تجربه‌های درونی‌شان و کشاکش‌هایشان با محیط و طبیعت به خوبی برمی‌آید. دیالوگ‌ها با لهجه اهالی جنوب آمریکا در نهایت اختصار و ایجاز بیان می‌شود تا آنجا که دشوار می‌توان کلمه‌ای را پس و پیش کرد.

یکی از پیامدهای زبان یکدستی که مک‌کارتی در آثارش به کار می‌گیرد، دوبعدی بودن شخصیت‌هاست. در واقع زبان بر شخصیت‌ها غالب است و روانشناسی آن‌ها را در سایه قرار می‌دهد. از مشکلات دیگر زبان مک‌کارتی این است که گاهی نویسنده شیفته بازی‌های زبانی می‌شود و مانند «آن اسب‌های زیبا» تلاش می‌کند اثرش را در حد یک اثر هنری والا ارتقا دهد.

Ad placeholder

مک‌کارتی و واهمه آخر زمان

مهم ترین وسوسه‌ی ذهنی مک‌کارتی اما توجه او به موضوع آخر زمان است تا آن حد که این موضوع مجموعه آثارش را مانند نخ تسبیح به هم پیوند می‌دهد. اگر در نخستین رمان این نویسنده: «بیرون در تاریکی» فاجعه یک امر شخصی‌ست و نمی‌تواند تعمیم‌پذیر باشد، در رمان «جاده» فاجعه به یک امر عمومی تبدیل می‌شود. انسان‌ها با گذشتن از حریم‌ها و مرزهای اخلاقی (در رمان «بیرون در تاریکی») و گاه با گذشتن از مرزهای جغرافیایی (در سه‌گانه «آن اسب‌های زیبا» و در «جاده») تعادل شکننده جهان را به هم می‌زنند و آنگاه فاجعه‌ای با ابعاد آخرزمانی اتفاق می‌افتد. این نوع ادبیات بی‌تردید رمان گوتیک است. اما مک‌کارتی تنها در رمان «جاده» موفق می‌شود از مرزهای رمان گوتیک عبور کند و به تجربه‌ای نو و به دستاوردی در این قلمرو دست یابد که پیش از او دیکنز با «خانه‌ی قانون‌زده» و فاکنر با «آبسالم آبسالم» به نام خود ثبت کرده بودند.

مهم ترین وسوسه‌ی ذهنی مک‌کارتی توجه او به موضوع آخر زمان است تا آن حد که این موضوع مجموعه آثارش را مانند نخ تسبیح به هم پیوند می‌دهد. اگر در نخستین رمان این نویسنده: «بیرون در تاریکی» فاجعه یک امر شخصی‌ست و نمی‌تواند تعمیم‌پذیر باشد، در رمان «جاده» فاجعه به یک امر عمومی تبدیل می‌شود.

داستان‌های مک‌کارتی مشحون از حوادث غیرعادی، خشونت و فضاهای مرموز و ترسناک و انسان‌های نامتعادل است. گفتیم که در رمان «سوتره» رودخانه تنسی پر از جنازه انسان‌هایی‌ست که خودکشی کرده‌اند و کودکان ناخواسته‌ای که آن‌ها را به رودخانه انداخته‌اند. در سه‌گانه «آن اسب‌های زیبا» در مرز بین تگزاس و مکزیک جوی خون راه می‌افتد اما هنوز «آخر زمان» در آن مفهوم مورد نظر دریدا اتفاق نمی‌افتد. تنها در «جاده» است که جهان به حداقل ممکن فرومی‌کاهد و هر آنچه که ممکن است حجابی باشد میان ما و هستی، کنار زده می‌شود و حقیقت وجودی انسان و میل او به جنایت و سیاهکاری به تمامی بازگو می‌شود.

مک‌کارتی در یکی از صحنه‌های بسیار تکان‌دهنده «بیرون در تاریکی» کودک ناخواسته داستانش را که داستان به انگیزه یافتن او اتفاق می‌افتد، تنها در یک لحظه، در جنگلی تاریک و ترسناک نشان می‌دهد. کودک در اثر حوادثی که در رمان بازگو نمی شود آسیب دیده است. نیمی از بدنش سوخته و یک چشمش کور است و با این‌حال وقتی پدرش را می‌بیند به روی او لبخند می‌زند و در همان حال جنایتکاران در مقابل دیدگان پدری که گناهکار و مسبب همه فجایع است سر کودک را گوش تا گوش می‌برند. کودک آسیب‌دیده در سه‌گانه «آن اسب‌های زیبا» تا حد جوانی معصوم، شجاع اما بی‌تجربه پیش می‌رود، خشونت و آزار می‌بیند و به یک فرد شرور، ولی کم‌حرف و خودخور تبدیل می‌شود. مضمون کودک در «جاده» مکرر می‌شود با این تفاوت که این‌بار کودک نمایانگر نیکی و پاسدار همه ارزش‌های انسانی‌ست. در هیچیک از آثار مک‌کارتی نیکی تا این حد برجسته نبوده است. مک‌کارتی در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید:

در روزگار ما مسأله دیگر نابودی فرهنگ نیست، بلکه مسأله برآورد چیزهایی‌ست که برای همیشه از دست داده‌ایم.

در «جاده» جز راهی پوشیده از خاکستر هیچ چیز به جای نمانده است. در این میان تنها دلخوشی انسان محنت کشیده امید به کودک آزاردیده ای‌ست که در درون یکایک ماست و با همان یک چشمش به جهان لبخند می زند. در یکی از صحنه‌های «جاده» پدر در اوج درماندگی از فرزند خردسالش می‌پرسد: بابا، حالا چه کار کنیم؟

«جاده» هم از ژرفای هستی شناختی و فلسفی آثار بکت و فاکنر و هم از کشش و جذابیت رمان‌های حادثه‌ای مانند «پستچی» دیوید برین برخوردار است. در یک روز تابستانی، وقتی به آخرین سطر این رمان رسیدم و کتاب را بستم، سبزی و لطافت طبیعت و آواز پرندگان به نظرم دلپذیرتر می‌آمد. احساس کردم در جهان تعادلی وجود دارد که ممکن است هر دم به دست انسان مختل شود. آنگاه دیگر راه بازگشتی وجود نخواهد داشت. این تجربه یک تجربه فراملی و به یک مفهوم از دردهای مشترک انسان معاصر، ناسپاس، حریص و خودخواه است که کورمک مک کارتی در داستانی ساده اما فلسفی بیان می‌کند. مک‌کارتی می‌نویسد:

حرکت سرد کره‌ی زمین که دیگر کسی وارثش نبود. تاریکی بی‌شفقت. خلا سیاه کهکشان که همه چیز را نابود می‌کرد؛ و جایی در این کهکشان دو حیوان ترسخورده که مثل روباهی روی درخت به خود می‌لرزیدند. زمانِ امانتی، جهانِ امانتی و چشمان امانتی برای عزاداری آن.

(جاده، کورمک مک‌کارتی، مروارید، به ترجمه نگارنده این سطور)