نفرت در جستجوی پاس است و امنیت، یعنی تایید کرامت انسانیِ آنکه تحت ستم و ظلم قرار گرفته: اطمینان خاطر از اینکه آن آزار و ستم تکرار نخواهد شد.
جیل استافر، تنهایی اخلاقی
جایگاه اعتراف
سیوپنج سال از اعدام زندانیان در سال ۱۳۶۷ میگذرد. در این بیش از سه دهه، تنها حمید نوری، یکی از جنایتکاران در سوئد دستگیر و دادگاهی شده است. در حالی که زمزمههایی از مذاکرات جمهوری اسلامی برای تعویض نوری با یک زندانی سوئدی در ایران میآید حسین مرتضوی زنجانی، رییس وقت زندانهای اوین و گوهردشت، در سلسه نشستهای مجازی کلابهاوس ادعا میکند که به حقایق اعتراف میکند، از جمهوری اسلامی منزجر است و «برای نخستین بار» درمقام مسئولِ رسمی وقت جنایات را تأیید میکند. مرتضوی با لحنی نادم و پشیمان که «آب زمزم» هم پاکش نخواهد کرد علاوه بر تأیید اعدامها، به یکسری فاکت ظاهراً جزئی هم اشاره میکند: اینکه کامیونهای حمل اجساد را دیده، که به زنان زندانی تجاوز میشده – او حتی از پدر یکی از این اعدامیان نقل قول میآورد – و غیره.
پرسش اما اینجاست: ارزش چنین اعترافات در روند دادخواهی و عدالتجویی چیست؟ به بیان دیگر، آیا اعترافات مسئولانی از این دست گامی در راه برقراری و جوییدن عدالت برداشته است؟ آیا «گفتن» حقیقت، گرفتن ژست پارزیایی برای عدالتخواهی کافی است؟ متن حاضر بیش از آنکه به شخص مرتضوی بپردازد، به آنچه «جایگاه عدالتخواهی» میتوان نامیدش میپردازد و فرضش این است که اعترافاتی از این دست گام چندان مهمی در راه برقراری عدالت برنمیدارند – اگر مسیر آن را خدشهدار نکنند. هرچند از منظر قانونی و حقوقی اگر نگاه کنیم این دست اعترافات در دادگاه عادلانهی آینده میتواند بهعنوان سند، شهادت و مستندات شاهدان مورد استفادهی دادگاه قرار بگیرد؛ اما اگر عدالتجویی را نه تنها مجازاتِ عاملان جنایت، بلکه ترمیم و بازسازی روانی و روحی خانوادههای دادخواه بدانیم آنگاه اینگونه اعترافات گام چندانی در آن راه برنداشتهاند.
در مصاحبهی رادیو زمانه با یکی از زندانیان سابق به روشنی میبینیم که پاسخ او به نقش مثبت اعترافات مرتضوی، منفی است. این متن همدل با این پاسخ و با این ایده که «صرف بیان حقیقت» کافی نیست، تلاش دارد هم دلایل این موضع را روشن کند و هم نشان دهد جایگاه عدالت، موضعی که از آن «عدالت سخن میتواند بگوید» کدام است.
ژان امری، فیلسوف، نویسنده و روشنفکر اتریشی که آشویتس و دیگر اردوگاههای مرگ جا به در برده بود در مقالهای با عنوان «نفرت« مینویسد:
تجربهی شکنجه و آزار، در بُن خود، درواقع تجربهی نوعی تنهایی شدید بود. آنچه برای من مهم است آزادشدن از آن ترکشدگی و حذفی است که از آن زمان تا امروز ادامه داشته است.
قربانیان جنایاتی مانند آوشویتس و اعدامهای ۶۷ بازماندههایشان بیش از سه دهه است که با چنین تنهاییای مواجهاند، آنچه ژیل استافر، «تنهایی اخلاقی»اش مینامد. تنهایی اخلاقی وضعیتِ عزلتگزینی خودخواسته نیست، همچنین با برقراری دادگاههای عدالت هم الزاماً از بین نمیرود. تنهایی اخلاقی زمانی رخ میدهد که علیرغم وجود دادگاه و روندهای مجازات جانیان ــ که در جمهوری اسلامی فرسنگها از آن دوریم ــ همچنان قربانیانِ جنایت احساس نفرت و انزجار از جنایت را با خودشان حمل میکنند، زیرا همچنان احساس میکنند از جامعه حذف شدهاند و حتی روندهای موجود کمکی به ترمیمِ زخمها و آسیبهای پس از جنایت نکردهاند. نفرتی که بازماندگان اعدامهای دههی شست با خود حمل میکنند ناشی از همین وضعیت است.
در جمهوری اسلامی نه تنها جنایات دههی شست به نحو سیستماتیک نفی شده است – جز تا همین اعترافات کلابهاوسی مرتضوی – بلکه هربار مسئولان تحت فشار خارجی وادار شدهاند چیزی دربارهی آن بگویند، آن را توجیه کردهاند. فرسنگهای ما از عدالت را با سال نوری باید سنجید.
از سوی دیگر، جنایات ۶۷ ادامه داشته و دارند. سیل اعدامها و کشتار و شکنجه در جنبشهای آزادیخواهی یک دههی اخیر نشان میدهد ما در وضعیت خفقان و سرکوب و جنایت سال ۶۷ ایستادهایم. از این قرار سخنگفتن فرد یا افرادی که تا همین اواخر تلاش کردهاند به مجلس جمهوری اسلامی راه پیدا کنند گام خاصی در راه عدالتجویی نیست بلکه نوعی شستن خویشتن در آب زمزم کلابهاوس است بدون پاگذاشتن به هیچ دادگاه عادلانهای. به بیان دیگر از درونِ کلیتِ نظام سرکوبگر نمیتواند مدعی جایگاه عدالت شد. نخستین شرط حداقل ترک مطلق و رادیکال جایگاهِ قدرتِ درون نظام شر است.
از این قرار یکی از وجوه مهم سخنان مرتضوی – و هرکدام از مسئولان جمهوری اسلامی – برداشت محدود و یکوجهیشان از مسئولیت و عدالت است. از این قرار مرتضوی خود را مسئول و مقصر میداند اما این را به مسئولیتی فردی که از عهدهاش برنیامده تقلیل میدهد: او حاضر است و با به خیال خودش افشاگری یا اعترافش میخواهد پاسخگوی اعمالش باشد، اما پاسخگویی (responsibility/ response) که با مسئولیت در هم تنیده است تنها در بافتار نهادِ اجتماعیِ دادگاه عادلانه معنا دارد و نه صرفاً در پلتفرمی مجازی و همچنان از درونِ نظام. همچنین، جنایت هرگز حرکتی فردی یا مسئولیتی فردی نیست، پس عدالت هم در فضای بینافردی، اینترسوبژکتیو، ممکن است. سرکوب، شکنجه و اعدام تنها با تصور معناداشتنِ عرصهای عمومی چونان جنایت محسوب میشوند. به بیان دیگر، صرف اینکه جنایتکار اعلام کند که موافق جنایت نبوده یا بیخبر بوده، کافی نیست تا وجه جمعی مسئولیت جنایت را از روی شانههایش بردارد یا حتی آن را سبک کند.
همچنین اعترافات مسئولینی از این دست با تأکید بر آزادی فردی، خودآیینیشان مبنی بر امکان همکاری نکردن با جنایت و اینکه خلاف این خودآیینی در آن زمان عمل کردهاند، با در نظر نگرفتن وجه اجتماعی و بیناسوبژکتیو خودآیینی درواقع تصویری کاریکاتوروار از آن ارئه میدهد. البته که حقیقتی در این نهفته است که آنها میتوانستند دیگرگونه عمل کنند، اما اگر بخواهند بدانند که چرا چنین نکردند باید تعریف انتزاعیشان از آزادی را کنار بگذارند. تصور اینکه ما مطلقاً آزادیم یا آزاد بودیم که هرکاری بکنیم صحیح نیست. آزادی راستین در مواجهه با دیگری معنی پیدا میکند، آنگاه که آزادی انتزاعیِ بیحدوحصر در مواجهه با انسانی دیگری حدود خود را درمیابد. این مواجهه در یک لحظهی تجربی خاص در زندگی رخ نمیدهد، بلکه اصولاً شرط غیرتجربی و غیرهستیشناختی آزادی است.
آزادی واقعی مسئولیتپذیری در چارچوب اجتماع با دیگری و دیگران و در جهانی است که نُرمها، قوانین و سازوکارهای حداقلیاش محصول روابط بیناسوبژکیتو و آزادیهایی باشند که این تعریف عمیق از آزادی را داشته باشند. یعنی من وقتی بهواقع آزادام که رودرروی دیگری بایستم و در برابر او بی هیچ قید و شرطی مسئولیت بپذیرم در حالی که هم من و هم دیگری خود را در بسترِ اجتماعی و قانونیای میبینیم که لااقل حداقلهای قوانین عادلانهاش مورد تایید هر دوی ماست تا طرف خطاکار به مجازات برسد.
آزادیای که مرتضوی در اعترافاتش از آن سخن میگوید، خودآیینیای کاهلانه و ساده یا فقط گرتهبرداری از آزادی است. او به خیال خودش آزاد بوده دقیقاً چون در جایگاه قدرتی نشسته بوده که پیشاپیش آزادی حقیقی را به پایش قربانی کرده بوده است، چون در نظام قدرت بوده و هنوز هم هست. او آزاد نبوده زیرا چشمش را بر روی جان صدها و هزاران نفر بسته و پذیرفته تا ابزار نظام سرکوب باشد. امروز هم او به معنای عمیق آزادانه عمل نمیکند چون میتوانیم تصور کنیم که همان آزادی کاهلانهی جایگاه قدرت به او مجال میدهد بیهیچ خطر جانی یا سیاسی واقعی به ظاهر اعتراف به آگاهی از جنایت کند (اگر خوشبینانه این فرض را کنار بگذاریم که این اعترافات بخشی از برنامهی هدفمند برگرداندن حمید نوری باشد).
برای اینکه حقیقتاً آزاد باشیم باید نخست جایگاه قدرت را نفی و آن را ترک کنیم آن هم در پیشگاه عدالت. یکی از نشانههای اینکه اعترافات اخیر همچنان در چارچوب همان ساختار قدرت است و بنابراین در جایگاهی نیست که از خودآیینی دم بزند، تلاش مرتضوی برای دو دسته کردن مسئولان جنایت است و انتساب مسئولیت مستقیم به برخی و بهنحوی مبرا کردن برخی دیگر؛ در کنار تکرار بسیاری از مکررات و طفره رفتن از دادن توضیحات دقیق دربارهی وقایع. درواقع چنین موضعی موضع نفی کامل نیست، بلکه از جایگاه سوژهای است که تصور میکند با توجیه و توضیح اعمال خودش میتواند خودش را از جنایتی که هم انجام و هم مسئولیتاش جمعی است مبرا کند. این به هیچ وجه بازشناختن دیگری – یعنی تمامی بازماندگان اعدامها نیست – بلکه تلاش برای خصوصیسازی عدالت است.
آزادی واقعی همانطور که فرج سرکوهی هم دربارهی این اتفاق به آن اشاره میکند در وضعیتی شبیه به شرایط عدالت انتقالی ممکن است: در ایستادن تمام قد دربرابر دیگری در هیأت مسئولیتپذیری ظهور پیدا میکند، آنگاه که تصمیم میگیرم به ندای دیگر پاسخ دهم. مسئله دقیقاً همین جاست: چرا مرتضوی به ندای دیگری پاسخ نداده؟ چون او و امثالش نه تنها در چنین اعترافاتی در شرایط لازم عدالت انتقالی نیستند، بلکه هرگز از این جایگاه دروغین مسئولیت حداقل رویبرگرداندن و چشمفروبستن بر مرگ دیگری را – نوعی واکنش بنیادیِ انسانی و اخلاقی – را نمیپذیرد. ردِ روبرگرداندن از دیگری بر چهرهی اوست و تظاهر به بیخبری نجاتش نمیدهد.
اعترافات او از کلیگویی و بیان حقایقی که سالهاست همه میدانیم فراتر نمیرود و کمک چندانی به پیشبرد روند عملی عدالتخواهی نمیکند (یکی از خواستههای خانوادههای قربانیان که جزئیات دربارهی جنایات است بیپاسخ میماند). تو گویی او هیچ چیز به قربانیان بدهکار نیست جز آنچه که خودش انتخاب کرده که به آنها بدهکار باشد: از اعمالِ گذشتهاش پشیمان است و این کافیست. عدالت او، از دیگری آغاز نمیشود، از ایگوی خودش آغاز میشود، و همانجا هم تمام میشود، در حالی که عدالتخواهی راستین امری جمعی است و تنها در بستر مسئولیت چونان امری جمعی معنا دارد.
اصطلاحاتی مثل «آب زمزم» – و از یاد نبریم که او همچنان لباس روحانیت شیعه به تن دارد و در این سالها در نظام قدرت مانده – در این بافتار هیچ بیاهمیت نیست، بلکه نشان از ساختار بنیادین همین جایگاهِ قدرت دارد. وجه اشتراکِ تمام جنایتکاران جمهوری اسلامی در این است که عدالتشان به جای آنکه افقی باشد و افق آن اجتماع و جهانی بیناسوبژکتیو باشد، ساختاری عمودی دارد که افق آن افقی متافیزیکی و/یا الاهیاتی است. هرچند او میگوید آب زمزم نمیتواند جنایت را پاک کند، بدون باوری بنیادین به این بنیان الاهی-متافیزیکی بدون دیدن خویش لااقل به طور موازی در پیشگاه عدالت متافیزیکی، نمیتوان از آن سخن گفت یا ابراز ناامیدی کرد. خلاصه آنکه جایگاه اعترافکنندهای که در اینجا شاهدیم، جایگاه سوژهای تنهاست که همچنان خود را در پیوندی عمیق با دیگری، با دیگران و در بافتار اجتماعی واقعی به معنای ساحت مسئولیتپذیری و پاسخگویی بر مبنای عدالت و آن هم عملی و واقعی تمام و کمال نمیبیند. جز کاربرد حقوقی، این اعترافات کاربرد دیگری ندارد و منظور از کاربرد دیگر، اخلاقی، روانی و اجتماعی است در جهت نه تنها انتقامجویی گذشته و مجازات بلکه همچنین ترمیم گذشته و ساختن جامعهای دیگر.
قربانیان، مجازات و امکان ترمیم
ژان اَمری، در «بر آستانهی حدودِ ذهن» مینویسد: «نمیدانم آنکه پلیس ضربوشتماش میکند آیا کرامت انسانیاش را از دست میدهد یا نه. اما مطمئنم که با اولین ضربهای که بر او فرود میآید، چیزی را از دست میدهد که شاید بتوان عجالتن آن را اعتماد به جهان نامید». اَمری در اکتبر ۱۹۷۸ دو سال پس از انتشار متنی دربارهی خودکشی، خود را کُشت. او، قربانی و بازماندهی یکی از عظیمترین جنایات تاریخ بشر نتوانست هرگز دوباره به جهان اعتماد کند.
به گمانم ایراد اصلی جایگاهِ اعترافی که در بالا صحبتش شد را باید از راه این ایده ردگیری کرد. قربانیانی که از پس تروما، برایشان باور کردنِ این خودآیینی معلق در هوا و شخصی ناممکن است و به درستی هم. آن قدر که جانیان دیروز و ستمگران، در پشیمانی امروزشان،در این آزادی دورغیناش با اطمینان از امکان خودآیینی فردی رها از جمع سخن میگویند و آن را چونان امکانی در گذشته دستآویز طلب بخشش در زمان حال قرار میدهند، قربانیان جنایت به امکاناتِ این اختیار پا در هوا باور ندارد، و بهدرستی هم باور ندارد.
گفتیم که آزادی، امری جمعی است و عدالت نیز تنها زمانی ممکن است که احساس کنیم به جامعهای تعلق داریم که حداقل امکان آن را فراهم میکند. درواقع ما برای هردوی اینها نیاز داریم احساس کنیم با دیگری به یک جهان تعلق داریم؛ جهانی که مهمترین و اولین هدف آن اتحاد در راه عدم تکرار گذشته است. یکی از مهمترین نتایج جنایات عظیم برای بازماندگان آن، احساس وجود نداشتن چنین جهانی است.
جیل استافر مینویسد:
تنهاییِ اخلاقی زمانی آغاز میشود که انسانی، در نتیجهی خشونت، سوء استفاده یا نفیشدن، از آن ارتباط انسانیای که لازمهی شکلدادن به خود است محروم شده و بنابراین نمیتواند آزادانه لحظهی حال را دریابد.
بازماندگان اعدامهای ۶۷ – و تمامی خانوادهها و مادران دادخواه این سالها – بهواقع به شکل سیستماتیک در موقعیت تنهایی اخلاقی قرار داده شدهاند. تمامی قربانیان جنایات جمهوری اسلامی خود را در وضعیت تنهایی عمیق اخلاقی درمیابند – تاکید میکنم عمیق چون حتی حداقل مواجهه با این جنایات صورت نگرفته و هیچ عدالت حداقلیای وجود ندارد.
رژیم سرکوبگر اسلامی با حذف سیستماتیک فریادهای دادخواهی آنها، درواقع برایشان جایی باقی نگذاشته تا در پس تروما خویشتن را بازیابند. منظورم از خویشتم در اینجا ایدهی نوعی خود منسجم که کارکردهای روزمرهی اجتماعی دارد نیست، منظورم خویشتنی اجتماعی-سیاسی و مرئی است که در فضایی بیناسوبژکتیو حداقل میتواند دردش را بیان کند و امیدوار باشد که این درد طنین بیاندازد، بازشناخته شود و امکان ترمیم آن از راه مجازات و سپس ترمیم اجتماع فراهم شود.
بازماندگان ۶۷ و تمامی کشتههای این سالها از سوی رژیم همواره تحت فشار بودهاند تا هیچ این فضا را نداشته باشند یا آن فضاهایی را که تصاحب میکنند وانهند. نظام اسلامی در طی بیش از سه دهه با سرکوب دادخواهان و با تهدید و ارعاب سعی کرده بازماندگان ۶۷ را دچار این تنهایی اخلاقی کند، جایی که نه صدایی دارند، نه کسی به آنها گوش میدهد. این وضعیت البته از سال ۸۸ شروع به تغییر کرد و در چند سال اخیر با همصدا و همگام شدن انواع دادخواهیها – مادران آبان و غیره – و البته در پی عمومی شدن دستگیری و دادگاه حمید نوری هرچه بیشتر صدای این دیگریهای محذوف را به گوش رساند. اما این گام نخست مسیر طولانی دادخواهی است، یعنی امروز در پرتو انقلاب ژینا این همهی نسلها تنهایان اخلاقی در همدلی و بازشناسی دردهای یکدیگر دست در دست هم دادهاند در مسیر دادخواهی. اما همچنان در پی انقلاب ژینا حکومت از یک سو سعی دارد این تنهایی را مجدداً مبدل به امری فراگیر کند و از سوی دیگر با بیشترشدن همدلی مردم از جغرافیاهای گوناگون ستم – از تهران و کردستان تا بلوچستان – دربرابر سرکوب و جنایت حکومت، حداقلهای امکان عدالت رنگ میبازند و نظام شکاف این تنهایی را بیشتر و بیشتر میکند.
تظاهر یکی از جانیان به داد سخن دادن از حقیقت و برملا کردن رازهای سربهمُهر جنایت به نحوی گرفتن فضاهای حداقلی این صداهای برخاسته از پس تنهاییهای اخلاقیاست. تنهایی اخلاقی زمانی رخ میدهد که احساس میکنیم برای دیگران ابژهای هستیم که میتوانیم مصرف شویم و بعد دور انداخته شویم. نظام اسلامی دهههاست با تمام شهروندانش چنین میکند. از این قرار صرف بیانِ امر واقع از سوی جانیان جز بیان حقیقتی از پیش دانسته نیست _که البته گفتیم در آینده کارکرد حقوقی میتواند داشته باشد.
بیش و پیش از این باید از امثال او پرسید در این سه دهه سرکوب سیتماتیک دادخواهی کجا بودید؟ چه روندهایی در آن روزها در کار، نظام قدرت و روابطتان حکمفرما بود که جنابعالی از زندان پا بیرون نگذاشتید تا امروز نیازمند آب زمزم باشید؟ دادخواهی و عدالتجویی، امروز یعنی اینکه خویشتن را از پس سرکوب و خشونت تروما در همصداشدن با دیگر خویشتنها و بدنهای سرکوب شده بتوانیم از نو شکلدهیم. تنهایی ما از جنس عزلتگزینی نیست، حذف امکان همدلی، صمیمیت و احساس نزدیکی از طریق مکالمه و حذف امکان خلق معنا در بیعدالتی جنایت است. پس شکل دادن مجدد به خودمان نه صرفاً از راه توضیح واضحات مرتضوی و امثالاش در کلاب هاوس، بلکه از راه کشاندن آنها به عرصهی عمومی راستین یعنی دادگاه میگذرد تا رنج قربانیان در پیشگاه عدالت راستین بازشناخته شود و احساس کنند از سوی مرجعی حقوقی – دادگاه فرضی عادلانه – صدایشان شنیده میشود.
و این تازه گام نخست است، زیرا اگر باور کنیم که در پس چنین جنایاتی – همانطور که درمورد آوشویتس یا آپارتاید صحت دارد – جهانی از هم پاشیده و از میان رفته، باید تلاشمان برای بازسازی آن باشد. مجازات عاملان جنایت تنها گام نخست است. اعتراف ایشان در فضای مجازی و جایگاهی غیر از دادگاه عدل، نه هیچ بُعدی از عدالت دارد و نه امکان بخشش و نه مجازات.
برای بازسازی جهان، ستمگران، و دیگر مردم عادی، باید اجازه دهند دیگری سخن بگوید تا بتواند گامی از این تنهایی اخلاقی بیرون بگذارد. شرط این رخداد، این سخنگفتن، آن است که در پس توضیح واضحاتِ جنایت، همه آمادهی گوش کردن به دیگری و آمادهی شنیدنِ آنچه تصورش را ندارند یا انتظارش را نمیکشند باشد. آمادهی حیرت! معنای جدید و راستین جنایت. این معنای جدید هیچ در دست جانیان گذشته نیست، آنها در سمتِ «آنچه انتظارش را داریم» ایستادهاند، این معنای جدید بهدست قربانیان، در سخنگفتنشان، پدیدار خواهد شد، معنایی که همه را مسئول جنایت خواهد دانست و نه فقط چند اسم مشهور را: همهی نظام اسلامی از صدر تا ذیل، بدون استثنا، این آزادی منتج از عدالت است. این سخنگفتن دیگری باید از جنس ارتباط باشد وقتی ارتباط را ه انتقال پیام – اعتراف به جنایت، شنیدن اعتراف – بلکه نوعی گشودگی و و پاسخگویی (responsiveness) نسبت به دیگریِ محذوف تعریف کنیم. لویناس مینویسد: «ارتباط و مکالمه، اگر از ایگو، از سوژهی آزاد، شروع شود، اصلاً ناممکن است، یعنی از سوژهای که هر دیگریای برایش محدودهای است که دعوت میکند به جنگ، سلطه، هوشیاری و اطلاعات». مکالمه در پذیرش و پاسخگوییای نسبت به دیگری آغاز میشود که قابل تقلیل یافتن به معنای کلمات و انتقال پیام نباشد، بلکه گشودگی بنیادینی باشد برای شکستن دیوارهای ایگو و سوژهی تنها و در راه بازسازی جهانی که در آن دیگری در تنهایی اخلاقی نباشد. اگر جنایت، خودهای (self) بیشماری را از هم گسیخته است، جبران آن بهمعنای گسترش دایرهی مسئولیتپذیری و پاسخگویی در برابر عدالت در صدها جهت است.
یکی از مهمترین این جهات و جنبهها از این قرار است: پرده برداشتن از جنایت کافی نیست؛ حتی در جایی هم که کمک میکند، تنها قدمی لرزان و ناچیز است. مهمتر از آن جایگاهِ سخنگویی و روایت است. مهمتر این است که چه کسی سخن میگوید، و از چه جایگاهی. آنچه آشکار میشود منشاء تلقی و روایتهایمان خواهد شد، پس مهم است که چه کسی سخن میگوید، و تصمیم میگیر چه چیزی را بگوید و چگونه و اینکه آنها که گوش میدهند، آمادهی حیرت باشند. این جایگاه امروز باید در اختیار قربانیان جنایت جمهوری اسلامی باشد بیش از خودیهایی که توضیح واضحات بدهند و صدای سخن این دیگریها را بپوشانند. عدالت انتقالی لازم و ضروری است. اما بیش از آن هم لازم است: اینکه در هر لحظه اطمینان حاصل کنیم که این عدالت، دیگری را در اولویت قرار میدهد و در راه بازسازی خودها و جهانی است که امکان تکرار جنایت در آن وجود نداشته باشد.
منابع:
At the Mind’s Limits: Contemplations by a Survivor on Auschwitz and Its Realities, Jean Amery, Indiana University Press, 1998
Ethical Loneliness: The Injustice of Not Being Heard, Jill Stauffer, Columbia University Press, 2015