یکی داستان است پر آبِ چشم/ دل نازک از رستم آید به خشم

فردوسی

سیا یک پرستار سالمندان است که تنها و در محله‌یی از شهری خارج از ایران زندگی می‌کند؛ شهری با هوای مه‌آلود و ابرهای بارآور و آسمان گرفته، شاید لندن. ( با نشانه‌هایی که نویسنده از اتوبوس‌هایش می‌دهد، به نظر می‌آید شهری که او در آن ساکن است، لندن باشد.)  داستان اما شلوغی و همهمه‌ی لندن را ندارد. عناصر بسیار خلوت و آدم‌هایی محدود دارد. کل داستان در کم‌تر از ۲۴ ساعت می‌گذرد. از صبح که سیا با کابوسی وحشت‌آور از خواب آشفته بیدار می‌شود تا شب که در بالکن خانه‌اش سیگار روشن می‌کند.

او در رابطه‌یی که ردی از عشق در آن دیده نمی‌شود، لیلی را باردار کرده و حتا مطمئن نیست بچه‌یی که قرار است به دنیا بیاید، بچه‌ی اوست یا کسی دیگر. سیا درگیر این رابطه‌ی شکننده شده و هر لحظه می‌تواند از زیر بار آن خلاص شود. چون اعتقاد دارد عشقی میان او و لیلی نیست. لیلی هم اصراری به این ماجرا ندارد. اما انتظار دارد برای آمدن بچه به او کمک کند چون مطمئن است این بچه متعلق به سیا و اوست.

«چه‌قدر کالسکه‌ی بچه در پیاده رو رفت و آمد می کند. ایراد از من است که آنها را می‌بینم یا این‌که آن‌ها واقعا هستند. نمی‌دانم. اگر آن‌ها را می‌بینم پس هستند و اتفاقا واقعی‌اند و مثل تانک های ارتشی مقابل من رژه می روند. اگر همین دختری که حالا در مقابل نگاه من دارد کالسکه هُل می‌دهد این‌قدر آرایش غلیظ  زنانه نکرده بود، حتما خیال می‌کردم که دارد کالسکه‌ی خواهر یا برادرش را هُل می‌دهد اما هم از روی هفت قلم آرایش و هم از اخباری که درباره مادران جوان می‌شنوم، باور می‌کنم که این دختربچه دارد کالسکه بچه‌ی خودش را هُل می‌دهد. چه خوفناک است دیدن مادرهایی به این نوجوانی.» (ص ۹۶)

این شرح حال آدمی‌ست که از بچه‌ها خوشش نمی‌آید.

دانیال و پدرشف نوشته قاضی ربیحاوی در انتشارات پیام، زمستان ۱۴۰۲/۲۰۲۳

 سیا مرد حدودا ۳۵ ساله‌ی همیشه مستی‌ست که ناچار است برای رفع خماری بغلی کنیاک با خودش داشته باشد.

داستان با کابوس او آغاز می‌شود. راوی که قصد دارد جانِ نوزادِ خود را بگیرد، به یک‌باره به دست نوزاد به قتل می‌رسد؛ خنجری بر پیشانی‌اش وارد می‌شود. او وازده از کابوس و گیج در بیداری، به پنجره‌یی نگاه می‌کند که مثل یک پرده‌ی سینما، آینده‌ی او را نمایش می‌دهد: دانیال و پدرش در حال گذشتن از کوچه هستند. نوجوانی با لباس فرم مدرسه،  دوچرخه‌ی بی‌چرخ و فرمان و زنجیر در دست و پدر مست و بیمارش که چند قدم از او جلوتر راه می‌رود با پوتین‌ها و کلاه نظامی زیر بغلش؛ شاید غنایمی از سطل آشغال سر خیابان.

سیا سرگردان است و کلافه از پیدا کردن فندکِ سالم یا قوطی کبریت. اما بی‌خیال روشن کردن سیگار راهی بیمارستان می‌شود. او وسواسی و بدبین است و در عین‌حال مردم‌گریز. نگاه دوستانه‌یی به مردم ندارد و از نگاهشان گریزان است. برای همین کلاهش را پایین می‌کشد تا میدان دیدش محدود و تنها به قدرِ نیاز باشد. حس می‌کند در قسمتی از اتوبوس که دیگران نمی‌ایستند، جایی متعلق به او وجود دارد.

«:تو با مردم راحت نیستی نه؟
: من؟ می خواهم سر به تن مردم نباشد. رو راست. ببخشید!
بلند می‌خندد و خنده‌اش تا مدتی ادامه دارد. در سکوت سیگارم را می کشم.
: یعنی الان می خواهی سر به تن من نباشد؟
: نه. البته که عاشق تک تک آدم ها هستم. اما مجموعه‌ی آنها را دوست ندارم.
: پیداست از مردم ضربه خورده‌ای. بدی دیده‌ای.
: یا به آنها بدی کرده‌ام. ضربه زده‌ام.
می پرسد: ها؟ بدی کرده‌ای؟ ضربه زده‌ای؟» (ص ۱۰۴)

لیلی و گل

سیا به بیمارستان می‌رسد. آن‌جاست که با دو شخصیت به‌نام‌های لیلی و گل روبه‌رو می‌شویم. لیلی مدتی با سیا رابطه داشته. اما آن‌طور که راوی می‌گوید، نه رابطه‌یی عاشقانه.

لیلی شب قبل بچه‌اش را به دنیا آورده و سیا هم در کنار او به دنیا آمدن بچه را دیده. حالا که بچه را به مادر می‌دهند، سیا حس می‌کند با موجودی نفرت‌انگیز روبه‌روست. موجودی که مثل خود او آمدنی نحس داشته.

لیلی از او می‌خواهد بی‌احساس نباشد. اما سیا نمی‌تواند حتا نگاهی دوستانه به نوزاد داشته باشد. او حتا از خودش هم متنفر است. چون اعتقاد دارد در سیزدهم ماه به دنیا آمده و این آمدنش را بدشگون کرده. (قاضی ربیحاوی هم متولد ۱۳ فروردین است.)

دانیال و پدرش  پر از پیش‌آگاهی‌ست. پیش‌آگاهی‌هایی که ما را برای پذیرفتن یک فاجعه آماده می‌کنند. اما شگرد ربیحاوی برای جذاب‌کردن داستان، برنتابیدن تکرار و فرار از کلیشه‌های اسطوره‌یی‌ست. داستان ربیحاوی چند ویژگی مهم دیگر هم دارد:

او زندگی مهاجران را در کشوری پیش‌رفته نشان می‌دهد. تغییر جغرافیا منش و روش زندگی آنان را تغییر نداده است. آدم‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند اما مثل زمانی زندگی می‌کنند که در کشور خود بوده‌اند. هنوز باورهای بومی، سنتی وفرهنگی خود را حفظ کرده‌اند و تنها جغرافیای سکونتشان عوض شده است. ویژگی بعدی، تاکید ربیحاوی بر سردی روابط وشکنندگی نهاد خانواده است. در زندگی دانیال و پدرش خبری از مادر نیست. در زندگی پری وعلی‌رضا خبری از پدر نیست. در زندگی لیلی و سیا خبری از عشق نیست. در زندگی گل خبری از وفاداری نیست. در زندگی سو ، پیرزن همسایه، خبری از فرزندان مهربان نیست.

کم‌کم باشخصیت سیا آشنا می‌شویم او پدری ارتشی داشته که تمام اقتدار ارتش را در کمربندی خلاصه کرده و بر تن او و مادرش فرود می‌آورده. پدرش از تنبیه کردن و آزار دادن پسر لذت می‌برده. وقتی در میانه‌ی جنگ در بستر احتضار می‌افتد، سیا به خواست او مقداری تریاک بهش می‌خوراند تا پذیرای مرگ شود. او به مرگ پدر بی‌تفاوت است و حتا خود موجب مرگش می‌شود، اما این باعث نمی‌شود از وضع پیش‌آمده ناراضی باشد.

از دید لیلی، سیا یک مرد زن‌ستیز است. اما در باطن ماجرا و برخلاف گفته‌های راوی که خود سیا ست، رفتار او با زن‌ها خصمانه نیست بلکه حتا کمی هم دوستانه است. زن‌هایی که او با آن‌ها برخورد دارد، عموما زخم خورده‌اند. زخم‌خورده از زندگی، سیاست، اجتماع، مردان، فرزندان و … در شکل نمادین به دو زن حتا چسب زخم پیشنهاد می‌دهد تا زخم‌هایشان را پانسمان کنند اما آن‌ها نمی‌پذیرند و در آخر بسته‌ی چسب زخم‌ها را به سطل زباله می‌اندازد.

گل، هم‌اتاقی لیلی در بیمارستان، یک زن پرحرف وظاهرا سرزنده است. او چندمین بار است که زاییده و حالا در انتظار پرستار است تا بچه‌اش را به او تحویل بدهد. برخلاف انتظارش در دوران بارداری بچه‌ی او دختر است. گل ظاهرا دچار آسیب و ترومای پس از فاجعه‌ است. نمی‌دانیم چه فاجعه‌یی. برای همین است که پرحرف، چند وجهی و دچار شخصیتی مرزی‌ست. پس از آن‌که می‌شنود شوهرش تصادف کرده، در سردخانه دنبال او می‌گردد و پیدایش نمی‌کند. این‌جاست که شک می‌کنیم که آیا اصلا شوهری وجود دارد یا نه و درمی‌یابیم بین او و سلیمان، دکتر خاکستری‌پوش سردخانه، سر و سری وجود دارد. اما پیش از آشکار شدن این راز، گل در توالت خانم‌ها خودش راحلق‌آویز می‌کند.

شاید یکی از ابهامات داستان بلند دانیال و پدرش، ضعف در شخصیت‌پردازی گل باشد و فقدان دلیلی کافی برای خودکشی او که مخاطب را نمی‌تواند قانع کند. در حرف‌های او که عموما معمولی به نظر می‌رسد، ردی برای جست‌وجوی دلیل خودکشی پیدا نیست.

پری دوست لیلی به همراه پسرش علی‌رضا دنبال آن‌ها می‌آید و  سیا و لیلی و نوزاد بی‌نام را به خانه‌ی سیا می‌رساند. پری همجنس‌گراست و با زنی به نام ژانت زندگی می‌کند و علی‌رضا حاصل لقاح مصنوعی‌ست‌ وبه نظر می‌رسد کودکی اتیستیک باشد.

حالا که شب آغاز شده. پیش از شروع دوباره‌ی کابوسِ مرد، لیلی، بچه‌ی بی‌نام و سیا به ساحل آرامش رسیده‌اند. سیا وان را برای لیلی آماده می‌کند و نوزاد در اتاق آرام خوابیده ‌است. حالا سیا به سمت او می‌رود و پارچه‌یی ضخیم را رویش می‌کشد تا جلوی نفس کشیدنش را بگیرد. اما قرار است نام نوزاد «امید» باشد و این «امید» نخواهد مرد.

داستان بلند دانیال و پدرش برخلاف نامی که بر جلدش می‌بینیم، ربط مستقیمی با آن دو شخصیت آغازین ندارد. اما می‌توان حضور آن دو را، آیینه‌یی در برابر آینده انگاشت. چیزی شبیه اسلوب معادله که شفیعی کدکنی در شاعر آیینه‌ها، شعر بیدل را واجد آن ویژگی می‌داند.

دانیال و پدرش می‌توانند سیا و پسرش باشند. می‌توانند سیا و پدر ارتشی‌اش باشند. سیا بیم آن دارد که او هم روزی به کسی چون پدر دانیال تبدیل شود. دائم‌الخمری آشغال‌گرد که پسرش را سرگردان به دنبال خود می‌کشاند.

در بخشی از داستان پسر نوجوان که همان دانیال است، دنبال پدر به سوپرمارکتی می‌رود تا حمل کننده‌ی بسته‌های آبجوی پدر باشد و در بخشی دیگر از طرف او برای گرفتن سیگار از همسایه فرستاده شده. پسری که ناچار است فرمان‌بر پدری زورگو باشد.

همه‌ی این تصویرها، درآمدِ بدبینی مداوم سیا نسبت به نوزادی‌ست که تنها یک نیم‌روز از آمدنش می‌گذرد.

در انتظار فاجعه

دانیال و پدرش  پر از پیش‌آگاهی‌ست. پیش‌آگاهی‌هایی که ما را برای پذیرفتن یک فاجعه آماده می‌کنند. اما شگرد ربیحاوی برای جذاب‌کردن داستان، برنتابیدن تکرار و فرار از کلیشه‌های اسطوره‌یی‌ست.

سیا از داستان رستم و سهراب تنها چند تصویر مینیاتوری را به یاد می‌آورد ویک خلاصه‌ی نیم خطی. اما همین  برای مخاطب کفایت می‌کند تا از میانه‌ی داستان به بعد هر لحظه در تب وتاب یک فاجعه باشد. فاجعه‌یی که مخاطب را از سیا خشمگین و بیزار کند. در بخشی از داستان لیلی می‌پرسد با نام سهراب موافقی؟ و او پاسخ می‌دهد که سهراب نام پدرش بوده. سهرابی که این‌بار به دست پسرش سیا ( شاید سیاوش) کشته می‌شود.  کشتن پدر در بیمارستان به دست سیا و با مقدار کمی تریاک آسان بوده. چون هم به خواست پدر این‌کار را انجام داده و هم وجدانش آسوده ‌است که برای رهایی از درد و رنج استوار سابق ارتش شاهنشاهی، دست به این کار زده‌ است. اما این کابوس همیشه با او خواهد بود که روزی پسرش او را به قتل برساند. چون قرار است او هم مثل پدر دانیال از پسر کار بکشد و اقتدار پدری بر او داشته باشد.

به‌جز شکست کلیشه، داستان ربیحاوی چند ویژگی مهم دیگر هم دارد.

او زندگی مهاجران را در کشوری پیش‌رفته نشان می‌دهد. تغییر جغرافیا منش و روش زندگی آنان را تغییر نداده است. آدم‌ها در کنار هم زندگی می‌کنند اما مثل زمانی زندگی می‌کنند که در کشور خود بوده‌اند. هنوز باورهای بومی، سنتی وفرهنگی خود را حفظ کرده‌اند و تنها جغرافیای سکونتشان عوض شده است. هنوز مادرِ زنی که زایمانش سخت است با توسل به خرافات به گشایش امید بسته است. هنوز مرد می‌باید مسن‌تر از زن باشد. هنوز رابطه‌ی هم‌جنس تابو و ناپذیرفته است. هنوز به‌دنیا آمدن در روز سیزدهم، می‌تواند بدشگون باشد.

نیمه‌های غایب

ویژگی بعدی، تاکید ربیحاوی بر سردی روابط وشکنندگی نهاد خانواده است. در زندگی دانیال و پدرش خبری از مادر نیست. در زندگی پری وعلی‌رضا خبری از پدر نیست. در زندگی لیلی و سیا خبری از عشق نیست. در زندگی گل خبری از وفاداری نیست. در زندگی سو ، پیرزن همسایه، خبری از فرزندان مهربان نیست.

در عین حال با به دنیا آمدن پسر، نویسنده کاملا نامحسوس و زیرپوستی، علاقه‌ی سیا را به او نشان می‌دهد. وقتی جلوی اتاق لیلی وگل شلوغ می‌شود، نگرانی عمیق سیا از رخ دادن اتفاقی برای لیلی و پسرش یکی از این نشانه‌هاست. وقتی در بالکن در حال سیگار کشیدن است، با شنیدن صدایی نگران می‌شود. خودآگاه سیا کمر به قتل پسر بسته اما ناخودآگاهش نگران اوست. جدال میان خودآگاه وناخودآگاه کشمکش‌های درونی داستان را به شکلی جذاب شکل داده است تا هم شخصیت چند بعدی سیا برای مخاطب شناخته‌شده تر باشد و هم داستان در قوس‌هایی سینوسی، تپش قلب مخاطب را بالا ببرد.

سیا به ظاهر نسبت به مرگ گل بی‌تفاوت است:

«نکند می خواهی به من هم احساس گناه بدهی؟  زندگی  و مرگ دیگران به من هیچ ربطی ندارد. اگر کسی تصمیم گرفته بمیرد من خودم را مسئول متوقف کردن او نمی دانم چون گناه متوقف کردن کسی که تصمیم گرفته از شرِ خودش خلاص شود یک گناه کبیره است بنابراین پای مرا داخل این موضوع نکش لطفا.» (ص ۹۱)

اما ناخودآگاه او درگیر ماجرا‌ها می‌شود وبه سختی از آن‌ها عبور می‌کند. پس از این دیالوگ سیا یاد جوانی می‌افتد که خودکشی کرده و درمی‌یابیم که میان نجات دادن یک نفر از خودکشی و بی‌تفاوتی مرز باریکی وجود دارد که ناخودآگاه را حسابی درگیر خود می‌کند.

رفت و برگشت‌های ربیحاوی به گذشته در بستر نرم داستان مرز میان گذشته و حال را نامرئی کرده و این یکی از جذابیت‌های داستان‌پردازی او در این کتاب است.

در آخرین صفحه‌ی کتاب که امضای نویسنده با تاریخ ۲۰۰۵ در آن رقم خورده و از سوی انتشارات پیام منتشر شده ‌است، سیا مهره‌ی فیروزه‌ی رنگی را که از کولی گرفته و بابتش اسکناسی به او داده تا نوزاد خواب آسوده داشته و کابوس از او دور باشد، از زیر بالشش برمی‌دارد وبه کوچه می‌اندازد. تا از خرافاتی که دامن او را گرفته خلاص شود و جالب است که این مهره که نماد گیرافتادن در گرداب باورهای پوسیده‌ی گذشته‌است روی سر رهگذری در کوچه می‌افتد و حتا شکل فیزیکی آن هم باعث آسیب رساندن به مردم می‌شود. سیا از شر خرافات راحت می‌شود. برای همین است که با نام امید برای نوزاد موافقت می‌کند امید به زندگی او بازگشته. شاید کابوس‌هایش تمام بشوند.

تهیه کتاب از طریق آمازون (+) / یا از طریق تماس با ناشر(+)