انقلاب ۵۷ و شکستهای متعاقب آن، همچنان بر اذهان سنگینی میکند. ضربات شکست و پیامدهای پیشبینینشدهی آن چنان شدید و پردامنه بود که جنبشِ اخیر نیز که ساختار بسیاری از ذهنیتهای اجتماعی را بازسازی کرد، نتوانسته از آن ویرانی نامنتظره آواربرداری کند. به گواه کثرت ارجاعات وسواسگونه و اسطورهای که در روند تحلیل این جنبش، به تجربهی انقلاب ۵۷ صورت گرفت، میتوان گفت سنگینیِ آوار آن بر افکار روشنفکران کمتر از سنگینی آن بر اذهان تودهها نیست. بالعکس، تودهها در جنبش کنونی دستِ کم بر یکی از سختجانترین برساختههایی که بر شالودهی تجربهی شکست ۵۷ بنا شده بود، ترکهایی – ولو سطحی ولی مهم – انداختند: آنها آوای ممنوعه و سرکوبشدهی انقلاب را در خیابان هجی کردند. در حالی که ساختار بسیاری از تحلیلهای موجود در طیف چپ، آنجایی که جدای از طرح تزهای متفاوت نظری، به واقعیتِ جنبش و مسائل آن نزدیک میشوند، همچنان بر بنمایههای تحلیلیای استوار است که حول انقلاب ۵۷ شکل گرفت.
هر اتفاقی در لحظهی معاصر ما رخ میدهد، با ارجاع به ۵۷ خوانده میشود. فرقی نمیکند شورش گرسنگان باشد یا خیزش تشنگان، دی ۹۶ باشد، یا آبان ۹۸، ترور یک فرماندهی جنایتکار به فرمان جنایتکاری دیگر باشد یا ساقط کردن هواپیمای مسافربری. از سوی دیگر، چندان تفاوتی ندارد چه تعلق فکری یا سیاسیای داشته باشیم؛ همگی مقهور این تجربهایم. به گونهای که گویی هیچ لحظهای از حال را نمیتوان بدون ارجاع به ۵۷ و حضور اسطورهها و سایههایش قرائت کرد.
اسطورههای شکلگرفته حول ۵۷ همگی از یک جنس نیستند. برای مثال برخورد جریان عمومی راست با ۵۷ اساسا طلبکارانه، پرخاشگرانه و تعرضی است. اسطورههای برساختهی آنها در انطباق با چنان برخوردی، چنین است: خیانت چپها و روشنفکران، خاک ناسپاس و مردم نمکنشناس، دلرحمی شاه و حماقت غرب و… . در اینجا ما این تصاویر باسمهای از ۵۷ را کنار میگذاریم تا به تصورات اسطورهای در طیف قابل توجهی از جریان چپ دربارهی انقلاب ۵۷ بپردازیم. «سوژهی انقلاب»، «اعتصابات کارگری»، «خواستهای اصلی و حقیقی»، «رهبری سیاسی» و «شورای کارگری» بخشی از انگارههای بههمپیوستهای هستند که فهمهای اسطورهای از آنها بیوقفه بر فراز جنبشهای جاری در گشتوگذارند. در این بخش بر مسئلهی «سوژهی انقلاب» متمرکز خواهیم شد.
اما پیش از پرداخت مستقیم به این مسئله بگذارید پرسش پایهایتری را طرح کنیم. عرصهی خیابان اقلاً از ۹۶ به اینسو به درجات تعیینکنندهای پیوندهایش را با دولتی که در ۵۷ تاسیس شده بود قطع کرد. تقریبا تمامی تحلیلها، این نکتهی پایهای را تایید میکنند. اما همچنان بسیاری از تحلیلها در توضیح این گسستها و بیش از آن در تبیین موانع این جنبشها، با زبانهای مختلف همان ساختار تحلیلی را تکرار کردند که در ۵۷ سلطه داشت. به جاست بپرسیم سرریز مداوم تجربه پنجاه و هفت به لحظهی معاصر و جولان مکرر سایههای آن در اکنونیتمان را چگونه باید فهمید؟
ترومای شکست و تکرار کمیک یک تراژدی
اینکه جریان عمومی چپ در ایران هنوز نتوانسته خود را از سایههای شکست متعاقب انقلاب ۵۷ خلاص کرده و بیلکنت، از انقلاب کمونیستی سخن بگوید دلیل تاریخیای دارد که معدود به جغرافیای ایران هم نیست. اما رویهی ویژهی طیفهای متنوعی از چپ ایران در تکرار همان تحلیلها، انگارهها و اسطورههای ۵۷ ــ ولو اینکه در فرمولهای جدیدتر، و در قالبهایی شکیلتر عرضه شده باشند ــ و شباهت آن با توضیحاتی که فروید در مورد «روانرنجوری تروماتیک» میدهد، ما را وسوسه میکند، خطر کرده[1] و از مفهومپردازیهای فروید برای پرتو افکندن بر این موضوع استفاده کنیم. شکست ۵۷، تجربهای تروماتیک در دقیق ترین معنای کلمه بود.
فروید در اشاره به عوامل «روانرنجوری تروماتیک»، رعب را یکی از مهمترین عوامل ایجاد آن میداند. او در توضیح این موضوع، بین ترس(fear)، رعب (fright) و اضطراب (anxiety)، تمایز میگذارد. ترس، وقتی است که احساس خطر میکنیم و این احساس ابژهی مشخصی دارد، یعنی از یک چیز یا چند چیز میترسیم. اضطراب حالتی است که فرد مدام منتظر خطری است، این احساس خطر ابژهی مشخص و معینی ندارد، به این معنا میتوان گفت که اضطراب ترسی است که موضوع معلوم ندارد. اما رعب حالتی است که فرد «با خطرى روبهرو شده باشد بدون آن که آمادگى آن را داشته باشد»[2]. به همین خاطر عامل «هول» (surprise) در تجربهی رعب تعیینکننده است.
تمامی صحنههای شورانگیز تاریخ که تودهها در آنها «تاریخ خود را ساختهاند» (نه الزاماً آنطور که میخواهند)، واجد وحشتهایی نیز بوده است. اما آنچه میتواند آن وحشت را رعبانگیز، هولناک و بنابراین تروماتیک کند، این است که انرژی، شدت و ابعاد ضربه برای خوشبینترین ارادهها، و بدبینترین خِرَدها نیز قابل تصور نباشد. در موضوع مشخص مورد بحث ما، مسئله فقط بروزات استقرار جمهوری اسلامی در قالب قوانین عمیقاً ارتجاعی، سرکوبهای عریان و اعدام هزاران هزار مخالف سیاسی نبود؛ بلکه مساله بر سر بنیادگرایی اسلامی بود که برای اولین بار در دوران مدرن توانسته بود آپاراتوس عظیم دولت طبقاتی را تصاحب کند. پیش از این تحولات و تضادهای جهانی، زمینهی رشد بنیادگرایی به مثابه جنبشی تودهای را فراهم کرده بود، از قضا در نقاطی دیگر، مثل مصر تحرک این جنبش بیش از ایران بود. اما مجموعهی فرایندهای درهمپیچیده و بخشاً متناقض سیاسی، اجتماعی و ژئوپولوتیک شانس قدرتگیری بنیادگرایی اسلامی به مثابهی یک قدرت دولتی را در ایران فراهم کرد. شانسی که خمینی در به چنگ گرفتن آن لمحهای درنگ نکرد.
در هر حال، سریر قدرتی که به تصاحب بنیادگرایی اسلامی در آمده بود، نه تنها مناسبات اجتماعی در ایران که سامان سیاست منطقه و جهان را دستخوش دگرگونیهای عظیمی کرد. جمهوری اسلامی، به درجات مختلف برای بسیاری از نیروهای در صحنه حکومت مطلوبی نبود، اما هیچکدام از آنها نیز چنین خطرات و تحولات هولناکی را انتظار نداشتند.
اما مفهومپردازی فروید در مورد تروما ــ تا آنجایی که به بحث ما بر میگردد ــ بیش از توضیح عوامل بروز آن، در تبیین پیامدهایش روشنگر خواهد بود. فروید در ادامهی «ورای اصل لذت» از تکرارِ تجربهیِ تروماتیکِ غیرلذتبخش یا بازگشتِ تجربهی امر سرکوبشده به مثابه امری غیرلذتبخش نزد بیمار سخن میگوید؛ تکرارهایی که در تقابل با «اصل لذت» عمل میکنند. در اینجا قصد نداریم تعدیلاتِ و پیچیدگیهای نظری جدیدی را که فروید وارد دستگاه مفهومیاش میکند، تکرار کنیم. اما نکتهی مهمی که فروید نزد اشخاصی که از روانرنجوری تروماتیک در رنجاند به آن اشاره می کند، تکرار مکرر تجربهی غیرلذتبخش است؛ تا جایی که فروید مفهوم «اجبار به تکرار» را جعل میکند.
نقطه اشتراک بیمارانی که تجربهی تروماتیک را پشت سر گذاشتهاند، این است که دستگاه روان، وجوهی از امر تروماتیک یا عناصری از امر سرکوبشده را پس میزند و بنابراین فرد نمیتواند با آن عنصر مواجههی آگاه داشته باشد. همین عناصر سرکوبشده و وجه تروماتیک انبارشده در دستگاه ذهن است که فرد را وادار به تکرار مداوم یک الگو (شکستخورده، فراموششده، رهاشده و…) در موقعیتهای مختلف میکند. از اینجاست که فروید، تمایز دیگری بین «به یاد آوردن» از یک سو و «تکرار» یا «بازتولید» از سوی دیگر معرفی میکند.
اگر در «به یادآوردن» بیمار گذشته را به مثابه امری زمانمند در گذشته تجربه و پردازش میکند، در فرایند تکرار یا بازتولید «او ناگزیر مى شود که مصالح سرکوبشده را به عنوان تجربهاى معاصر تکرار کند»[3]. نکتهی اساسی این است که در فرایند بازتولید و تکرار، تاریخ و زمان تاریخی هیچ معنایی ندارند. امر تاریخمند از بستر زمان کنده شده و امکان الصاق آن بر تمامی تجربههای معاصر فراهم میشود. به این ترتیب، بزنگاه و لحظهی مشخص محو شده، تاریخ تصلب مییابد و اسطوره ساخته میشود.
به این معنا، بازگشتِ گذشته، که علی الاصول باید پرتوی بر حال بیافکند و امکانها کنش رو به آینده را بگشاید، در فرایندِ تکرار، بدل به سایههایی میشود که امکانهای تغییرات اکنون را مستور میکند. در اینجا تاریخِ تراژدیِ تجربهشده احضار نمیشود، تکرار میشود؛ تکراری که به شکل شرمآوری کمیک است.
اسطورهی «سوژهی انقلاب»
«کارگران و زحمتکشان»؛ سوژههای ناب انقلاب؟
تقریبا تمامی تحلیلهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» در این مورد که جنبش جاری گسست غیرقابل بازگشتی را رقم زده است، همنظرند. با تدوامی که جنبش داشت و تحولاتی که در فضای سیاسی رقم زد، انتظار می رفت که فهم های دم دستی از تحلیل طبقاتی و تحلیل هایی که کل هستی شناسی اجتماعی و تحولات آن را به تقابل ثابت و صوری بورژوازی و پرولتاریا تقلیل می دادند، کمرنگ شوند. چنین نشد.
درست در حینی که «زن، زندگی، آزادی» استوارترین ستونهای ایدئولوژیک بنیادگرایی اسلامی را به لرزه درآورده است، برخی با خرج سخاوتمندانه و ولنگارانهی انگارههایی چون «کارگران و زحمتکشان» و «توده های تحت ستم» و… شعار فوق را «مبهم»، برخی دیگر «غیرطبقاتی» و حتی بخشا «بورژوایی» میدانند.
برخی نیز در برابر «تبلیغاتی… که لغو حجاب را مسأله اصلی و اولویت تودههای تحت ستم ایران جلوه میدهد»، شعار «نان، کار، مسکن، آزادی» را پیشنهاد دادند، چرا که شعار اخیر مطالبات مشخصی دارد و به واقع «خواست اصلی تودههای مردم ایران» را بیان میکند. در امتداد همین تحلیل، شعار «زن زندگی، آزادی» به جهت ابهام نهفته در آن، تفسیرپذیری آن و عدم بیان «خواست مشخص» ، همسنگ خواستِ «انقلاب اسلامی» و «جمهوری اسلامی» در سال ۵۷ قلمداد شد.[4]
همانطور که میتوان انتظار داشت، این نظرات با بازگشت مکرر به «تجربه» انقلاب ۵۷ مرقوم میشوند؛ بیآنکه به لحاظ مفهومی از ۲۲ بهمن ۵۷ به این سو یک گام به پیش برداشته باشند: همچنان تقدیس خشک خلق، تقدسبخشی خالی به کارگر، تذهیب بیمایهی زحمتکش به علاوهی مقداری لعنت نثار سرمایهدار. تورم کسالتبار چنین تولیداتی که در قالب «تحلیل طبقاتی» ارائه میشود، تنها تکرار وسواسگونهی همان گامها، در همان مسیری است که پیش از این میان بر شکست بود.[5]
تحلیل طبقاتی؛ تقلیل کلیت به یک تضاد یا تحلیل کلیتی تضادمند؟
تصور تقلیلگرایانه از تحلیل طبقاتی که متناظر با فهم عامیانه از طبقات و مبارزهی طبقاتی است، همچنان، کمابیش مسلط است. تصوری که مبتنی بر آن تمامی سازوکارهای فرماسیونهای اجتماعی به تضاد اقتصادی بین طبقهی استثمارگر و استثمارشونده تقلیل مییابد. البته ممکن است، اینجا و آنجا، به سایر تضادهای اجتماعی نیز اشاراتی بشود، اما این تضادهای اجتماعی، منتزع از دورههای مشخص تاریخی و ساختبندی ویژهی یک فرماسیون اجتماعی مفروض، همیشه نقشهای تبعی و کناری دارند.
با این اوصاف و مبتنی بر این فهم، در یک فرماسیون اجتماعی مفروض دو کمپ یا دو جبههی اساساً منفک از یکدیگر وجود دارد که برخی اوقات با یکدیگر درگیر میشوند (و این یعنی مبارزهی طبقاتی) و دولت نیز ابزار بیرونی حفاظت از منافع جبهه یا کمپ استثمارگر است. در این چیدمان ساده و صوری، «سوژهی انقلاب» از پیش مشخص است: طبقهی استثمارشده یعنی جبههی «کارگران و زحمتکشان». بر این اساس ــ هر چقدر هم مضحک باشد ــ عجیب نیست که کسانی مدعی شوند «کار و مسکن» که مستقیما با «مطالبات مشخص کارگران و زحمتکشان» تماس دارند، انقلابیتر از مسئله «زن» و «حجاب» است.
همچنین عجیب نیست که کسانی لابهلای خطوطِ بیانیههایِ صنفی کارگران چشم ریز کرده به دنبال صورتبندی انقلابی بگردند و جلو درب کارخانهها، در پی «سوژهی انقلاب» باشند؛ آن هم درست زمانی که هزاران نفر از لایههای مختلف طبقات اجتماعی، با پیشگامی زنان، پیشاپیش، خیابانها را به تسخیر خود درآورده اند.
مبنای نظری شاکلههای تحلیلی اینچنینی، اصل عامی است که تضاد و مبارزهی طبقاتی را به تضاد اقتصادی بین دو طبقهی متخاصم تقلیل میدهد. و در همین راستا، مسیر مبارزه و مطالبات اقتصادی طبقهی استثمارشده، به مثابهی شاهراهی رخ مینماید که موازی و بر فراز دیگر تضادهای اجتماعی به مقصد انقلاب ختم خواهد شد.
این نکته درست است که اولیهترین و پایهایترین نیاز بشری یعنی تولید و بازتولید حیات بیولوژیکی، ایجاب میکند که انسانها برای تولید، نوع خاصی از رابطه را با یکدیگر و با طبیعت شکل دهند (روابط تولید). این روابط در درون فرماسیون اجتماعی طبقاتی، بر مبنای استثمار طبقاتی پیکربندی میشود. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که پایهایترین تقسیم هر فرماسیون اجتماعیِ طبقاتی، تقسیم به طبقات متخاصم است. هیچیک از این گزارهها که شالودههای ماتریالیستیِ تحلیل طبقاتی و ماتریالیسم تاریخی را شکل میدهند، نمیتوان رد کرد. در عین حال، از هیچ یک از گزارههای فوق نمیتوان نتیجه گرفت که مبارزهی طبقاتی همان مبارزهی اقتصادی است و یا اینکه تمامی مبارزات اجتماعی یا قابل تقلیل به مبارزات اقتصادی اند یا به نسبت آن تبعی و کناری اند.
ساختار هر فرماسیون طبقاتی برای تولید مادی (که بدون آن هیچ جامعهای نمیتواند بقا یابد) و بازتولید روابط استثماری با این ضرورت روبهرو است که سایر روابط اجتماعی را نیز (برای مثال روابط زن و مرد، اشکال خانواده، روابط بین مناطق مختلف، روابط بین گروهبندیها و اقشار مختلف اجتماعی، روابط بین حوزههای مختلف تولید و … ) به نحوی تنظیم کند که تولید و بازتولید نظم مستقر را تسهیل کنند. به این معنا نسبتهای درونی بین روابط تولید مشخص و مجموع روابط سیال اجتماعی وجود دارد.
برای روشنتر شدن مسئله بگذارید شیوهی تولید سرمایهداری را به عنوان نمونه مورد بحث قرار دهیم. طبقهی مسلط در برخورد با ضرورتهای سیاسی ــ اقتصادی پیش پایش (که در عصر امپریالیسم از درون منشور تضادهای جهانی عبور میکند) دست به کار تنظیم، تغییر و تعدیل رویههایی میشود. ( قوانین کار، اساسنامههای تشکلات کارگری، تنظیم جمعیت، حقوق زنان، قوانین مربوط به خانواده، قوانین بازنشستگی، قوانین مربوط به بهرهبرداری و حفاظت از منابع طبیعی، تخصیص بودجه در رشتههای مختلف تولید و مناطق مختلف جغرافیایی، قوانین مهاجرت، چگونگی توسعه نظام آموزشی، نظام بهداشت و…). تعدیلات در این رویهها، که گروهبندیهای مختلف اجتماعی از لایههای مختلف طبقاتی را درگیر میکند، اساساً ترکیببندی طبقات اجتماعی و کیفیت روابط آنها را نیز متحول میکند.
اینکه در هر وهله طبقهی مسلط و دولت طبقاتی چه رویهای را با چه کیفیتی تغییر دهد، علاوه بر ضرورتهای عامی که طبقهی مسلط برای حفظ و بازتولید روابط موجود با آن مواجه است، به کیفیت مبارزات، سازماندهی و مقاومت سایر لایهبندیهای طبقاتی، گروههای اجتماعی و به طور کلی توازن نیرو در بزنگاه مشخص نیز مرتبط است.
به هر روی، غرض اینکه روابط تولید و دیگر روابط اجتماعی را نمیتوان منفک از یکدیگر لحاظ کرد. به همین معنا میتوان گفت، علی رغم اینکه روابط تولید، شالودهی تضاد و مبارزهی طبقاتی را شکل میدهد، اما شاکله و ساختار آن در هر وهله با مجموع روابط اجتماعی نسبت دارد. به این ترتیب وقتی از تضاد، مبارزه و توازن نیروهای طبقاتی سخن میگوییم، مرادمان درهمتنیدگی ویژهی مجموعهی روابط تولید و سایر روابط اجتماعی با یکدیگر است و در معنای تئوریک و دقیق کلمه نمیتوانیم این تضاد را به دو کمپ یا دو جبهه اساسا مجزا و «محصور در خود» تقلیل دهیم که در برابر یکدیگر صف آرایی کرده اند.[6]
اگر بخواهیم استعارهی روابط تولیدی به مثابه شالودهی تضاد طبقاتی و مجموع روابط اجتماعی به مثابه شاکلهدهندهی تضاد طبقاتی را پی بگیریم، میتوان گفت: بدون تغییر بنیادی روابط تولیدی و ساختار نهادهای مرتبط با آن نمیتوان روابط اجتماعی را به صورت بنیادین متحول کرد و در عین حال، روند تغییر ریشهای روابط تولیدی نیز مشروط به تحولات بنیادینی است که در مجموعهی روابط اجتماعی باید صورت گیرد. بنابراین روابط بین استثمار طبقاتی و ستم اجتماعی رابطهای خطی، مکانیکی و بیرونی نیست، بلکه به صورت کیفی و درونی به صورتی تضادمند درهمتافته شدهاند و کلیتی درونماندگار را شکل میدهند.
پیامد نظری صورتبندی اخیر را دیگر نمیتوان به این صورت مفهومپردازی کرد که مبارزهی طبقاتی با سایر مبارزات اجتماعی تلاقی و تصادم دارد. بسی فراتر از آن باید گفت که مبارزه طبقاتی منتزع از سایر تضادها و مبارزات اجتماعی، اساساً هستی واقعی ندارد. به طور مثال، اساسا نمیتوان بدون توجه به قوانین مرتبط به تنظیم جمعیت و خانواده، سیاستهای مرتبط به کنترل بدن زنان، موانع ساختاری و قانونیِ مشارکت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زنان و سنتهای فرهنگی و ایدئولوژیکی در مورد ترکیببندی، تحولات و ساختار طبقهی کارگر سخن گفت. همین مسئله در مورد سایر سیاستگذاریهای مرتبط با سایر گروه های اجتماعی نیز صادق است.
«از سوی دیگر، میتوان گفت که روابط اجتماعی در بین طبقات محصور در خود، مستقر نمی شود. بلکه خود طبقات ــ من جمله طبقهی کارگر ــ را در مینوردد. یا به عبارت دیگر، مبارزهی طبقاتی در درون خود طبقات نیز جریان دارد.»[7] مبارزهی طبقاتی درون تشکلات و نهادهای طبقات مختلف نیز جریان دارد. برای مثال حتی تشکلهای مستقل تودهای، مثل تشکلهای مستقل زنان، تشکلهای مستقل دانشجویی، تشکلهای مستقل کارگران، از جمله اتحادیههای صنفی، کمیتههای کارخانه و شوراهای کارگری … ناب نیستند بلکه محمل برخورد و مبارزهی افقهای طبقاتی گوناگون اند.[8]
با تکیه به فهمی که در بالا از تضاد و مبارزهی طبقاتی ارائه دادیم، میتوان مدعی شد که بر خلاف فهم رایج، تحلیل طبقاتی چارچوبی مکنده و فرمال نیست که تمام پیچیدگیهای فرماسیون اجتماعی را در هاضمهی تضاد اقتصادی محو کند، بالعکس تحلیل طبقاتی تبیین سازوکار تضادهای متکثری است که بر مبنای روابط تولیدی معین ــ در درون فرماسیون اجتماعی مشخص ــ هر یک تاریخ ویژه و اثرگذاری خاص خود را دارند؛ – به منظور تبیین تئوریک، سازماندهی سیاسی و تغییر اجتماعی.
«سوژهی انقلاب»: سوژهای ساختاری و پیشاپیش متعین یا بزنگاهی و مشخص؟
طبقهی مسلط با اهرم نهادها و روابط مستقر ساختار را تنظیم میکند، اما نه آنطور که خود میخواهد. شاکلهی ساختار در نهایت به واسطه ی محتوا و کیفیت نبردهای طبقاتیای رقم می خورد که در ساحت های گوناگون اجتماعی جریان دارد. طبقهی مسلط نیز در برابر ضروت هایی قرار دارد. پاسخ به ضرورت های حفظ و بازتولید ساختار از جانب طبقهی مسلط، میتواند تضادهای جدیدی را در عرصههای دیگری فعال کند.
این که کدام تضاد اجتماعی و گروهبندی اجتماعی که حول آن تضاد قرار گرفته، چه اندازه میتواند حساسترین عصبهای دولت طبقاتی را تحریک کند، به چه میزان میتواند برد سیاسی داشته باشد و چقدر توانایی همراه کردن سایر لایههای ستمدیدهی تودهها را دارد، از پیش تعیینشده نیست. به فاکتورها، روابط و روندهای متعددی بستگی دارد. روندهایی جهانیای که هر بار چارچوبهای کلی تحولات را رقم میزند، تغییرات ترکیب طبقاتی و اجتماعی، ساخت دولت، تجربیات تاریخی مبارزات تودهای در هر منطقه، جهتگیری سیاسی حاکم بر آن و البته تصادفات و انحرافاتی که در هر روند مادیای موجود است. (ماتریالیسم بدون فهم مفهومی تصادف و مواجهه، به روندهای امن و ازپیش طراحی شدهی ایدئالیسم گام میگذارد.)
مسیرهای تاریخ، پر از انحرافهای تعریف نشدهای است که نقش، اثرگذاری و کیفیت روندهای گوناگون را تغییر میدهد. و بر همین اساس است که لنین «روح زندهی مارکسیسم»، روح زندهی تحلیل طبقاتی، را «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» میدانست.
از قضا، ردیابی تحولات فکری لنین در مورد «سوژهی انقلاب» می تواند پرتوهای جدیدی را در این مورد بیافکند. شروع جنگ جهانی اول، و بحران انترناسیونال دوم، لنین را واداشت تا در مورد علل جنگ و نسبتش با علل «ورشکستگی احزاب انترناسیونال دوم» – که بخش عمدهشان، پرولتاریای کشور خود را به جنگ امپریالیستی در قالب «جنگ میهنی» فراخواندند – به صورت جدی تحقیق کند. این تحقیق بزنگاهی تاثیرات ساختاری در فهم تئوریک لنین ایفا کرد. اگر لنین تا پیش از دورهی پژوهشهایش در مورد جنگ و امپریالیسیم، «سوژهی انقلاب» را از اساس پرولتاریایی می دانست که باید نسبت به منافع طبقاتی و چشم انداز سوسیالیستی آگاه شود، پس از این دوره، خاصه در مواجه با واقعیت شکاف سیاسی– اقتصادی در درون خود طبقهی کارگر که لنین تحت عنوان «اشرافیت کارگری» مفهوم پردازی کرد، گامهای بزرگی در جهت صورتبندی نوینی از «سوژهی انقلاب» برداشت. «اینبار سوژهی انقلابی، به جای اینکه نتیجهی ساختن یک سوژهی سیاسی-اقتصادی از پیش مفروض و تثبیتشده باشد (حتی در شکل «آگاهشده»ی آن، که در واقع «ترجمه»ی طبقهی درخود و برایخود است) به مثابه نتیجهی یک ساختمان سیاسی پیچیده ظهور میکند و به این معنا همیشه به عنوان یک مسئله مطرح است.»[9]
در درون همین صورتبندی تازه بود که لنین «عنصر انفجارآمیز» دهقانان (لوکاچ) را برای صورت دادن انقلاب سوسیالیستی کشف کرد. او با تحلیل روندهای ساخت طبقاتی روسیهی تزاری متوجه رشد غیرانداموار سرمایهداری شده بود؛ او بر اساس تحلیل فرماسیون اجتماعی روسیه، و شاکلهیابی ویژهی طبقهی سرمایهدار، به این نتیجه رسیده بود که بورژوازی روسیه قادر به حل مسئلهی دهقانان یعنی مالکیت ارضی نخواهد بود و همین مسئله افقهای امکان اتحاد با دهقانان را میگشاید. با تکیه بر همین تحلیل بود که مسئله «زمین» برای دهقانان که تاریخاً با تحولات بورژوایی پاسخ میگرفته، یکی از عناصر مهم انقلاب سوسیالیستی شد. [10]
این شکل از صورتبندی مسئله نه تنها فهم از «سوژهی انقلاب» را به کلی دگرگون میکند، بلکه اساساً ماهیت نسبت تئوری (انقلابی) و پراتیک (انقلابی) را دچار جابهجایی عظیمی میکند. در چارچوب این فهم دیگر نمیتوان پراتیک (انقلابی) را «کاربست» فرمولها و انگارههای عام در عرصهی واقعیت و تعیین فرمولوار سوژهی پیشینی انقلاب (پرولتاریا)، مسیر عمومی انقلاب (اعتصاب کارگران) و نهادهای پیشبرنده انقلاب (شوراهای کارگری) دانست. به عبارت دیگر، «رابطهی بین تئوری و پراتیک دیگر به مثابه کاربست (application) در نظر گرفته نمیشود، بلکه به عنوان قوامبخشی (constitution) متقابل و از پیشتعیننشدهی تئوری و پراتیک دیده میشود.»[11]
با این اوصاف، هیچ جنبش نابی – نه در نسبت با سوژههای آن و نه در نسبت با افقهای آن- وجود ندارد. جنبشهای اجتماعی نقطه تصادم مجموعهای از تضادها و افقهای سیالی هستند که بر اساس ساختارهای معین فرماسیون اجتماعی در هم آمیخته میشوند و بزنگاههای سیاسی را شکل میدهند. یک یا چند تضاد، در هر دوره، مراکز ثقل را اشغال میکنند. در روند یک جنبش، مراکز ثقل تضادها میتواند جابهجا و افقهای آن گستردهتر یا محدودتر شود – بسته به مداخلهگریهای متفاوت و مارپیچهایی که یک جنبش مفروض از سر می گذراند.
«پایگاه طبقاتی» و «افق طبقاتی»
ساختارهای سیاسی اقتصادی یک فرماسیون اجتماعی، میتواند گروهبندیهای اجتماعی متفاوت و با پایگاههای طبقاتی ناهمگنی را به صف اول مبارزه بکشاند. آنچه تعیینکنندهی مسیر جنبش است، نه پایگاه طبقاتی سوژههای آن ــ که نمیتوان اهمیتش در جهتیابی مسیر جنبش را نادیده گرفت ــ ، بلکه افق طبقاتی آن است. مسئله این است که کدام سیاست، کدام برنامه، کدام جهتگیری و کدام چشمانداز بر جنبش مسلط است. اینکه تودههای بهخروشآمدهی یک جنبش که خواستار تغییر اوضاع هستند، به نیروی انقلاب بدل شوند یا براندازی (ضدانقلاب)، بسی بیش از پایگاه طبقاتی آنها به افقهای طبقاتی و برنامههای سیاسی مطلوب نظر آنان نسبت دارد.
البته که بین افق طبقاتی و پایگاه طبقاتی نسبتهای مادیای وجود دارد. شرایط مادی زیست افراد و هستی اجتماعی آنها، به صورت خودبه خودی امکانات و موانع متفاوتی را برای پیوند با این یا آن افق طبقاتی مفروض ارائه می دهد. اما این که آن امکانات یا موانع خودبهخودی که ریشه در شرایط مادی زیست دارند چگونه و در چه مسیری فعال شوند به فاکتورهای گوناگون هستی اجتماعی مرتبط است. نه شرایط مادی و نه هستی اجتماعی افراد را نمی توان به تک فاکتور وضعیت اقتصادی یا بدتر از آن حضور یا عدم حضور در «مکان مقدس» کارگاه یا کارخانه تقلیل داد. چنانکه چهل و سه سال پیش نیز پایه ی اجتماعی گسترده ی خمینی همگی حول محراب مسجد و هیئت و حسینیه شکل نگرفت. روندهای تاریخی- جهانی، تکوین تضادهای سیاسی و مبارزات طبقاتی در ایران فرصتی را به بنیادگرایی داد که بتواند افق طبقاتی- ایدئولوژیک خود را با قاطعیت طرح کند. بزنگاه تاریخی طوری رقم خورد که از سایه ی درخت های سیب نوفل لوشاتو تا سقف دودگرفته ی کارخانه های صنعت نفت تحت تاثیر جاذبه ی «افق ها و فرمان های امام» قرار گرفتند. هرچند در نهایت، کسانی که زیر سقف کارخانه بودند و کسانی که زیر درخت سیب با خمینی بیعت کردند، سرنوشت یکسانی نداشتند.
طبقهی کارگر سوژهی ازلی- ابدی انقلاب سوسیالیستی نیست.
معرفی تاریخی طبقهی کارگر به مثابه سوژهی انقلاب، بدون مبناهای تاریخی نبوده است. شکل گیری کارخانههای بزرگ در شهرهای صنعتی، نضج یافتن «کارگر جمعی»، ساخت مراکز مسکونی کثیر کارگری توسط خود کارخانه دارن برای نزدیکی کارگران به محل کار، قراردادهای طولانی مدت کار، انتقال سنت و تجربیات مبارزات کارگری و… در قرن نوزدهم اروپا، یعنی دوران سرمایه داری رقابتی و ملی، طبقهی اجتماعی را خلق کرده بود که خود زیست روزمره شکلی از تشکل و سازماندهی به آن بخشیده بود. در عین حال، استثمار سرگیجه آوری که پردههایی از آن به طور گسترده در ادبیات قرن نوزدهم جولان میدهد، به کارگران نوعی از آگاهی خود به خودی از تضادشان با سرمایه عطا کرده بود. علاوه بر این در ساخت سرمایه داری رقابتی قرن نوزدهم علی رغم وجود بازارهای بین المللی، تولید اساسا ملی بود. و این مسئله قدرت مانور سرمایه را (در قیاس با ساخت سرمایه در عصر امپریالیسم) شدیدا محدود میکرد و برد سیاسی عظیمی به مبارزات روزمره و اقتصادی کارگران میبخشید.
از خاک همین تحولات مادی، مجموعه ای از ایدههای و چارچوبهای نظری انقلابی سر بلند کردند. شرایط تاریخی پیوند این تئوریها با کارگران را تسهیل کرد و چشمانداز سیاسی جدیدی را برایشان ترسیم کرد. نتیجه: شبح کمونیسم با بدنهی کارگری اروپای قرن نوزدهم را به تسخیر خود درآورد.
کارگران به مثابه «سوژهی انقلاب» در این ساختار روابط تولیدی سرمایهداری متعین میشوند. نه این که سوژهی بیزمان، بیمکان انقلاب در تاریخ شیوهی تولید سرمایهداری باشند. روابط تولید سرمایهداری در عصر امپریالیسم به تدریج و در روند یک مبارزهی طبقاتی پر فراز و نشیب، که از پیچهای بزرگ دو جنگ جهانی و دو انقلاب بزرگ سوسیالیستی (روسیه و چین) گذشت، تحولات بزرگی را پشت سر گذاشت. از اوایل قرن بیستم تا به کنون در مقاطع مختلف هم سازماندهی تولید و هم پیکربندی سرمایه و هم توازن قوای ایدئولوژیک (انقلاب و ضدانقلاب) و در نهایت ترکیببندی طبقاتی و قشربندی اجتماعی در فرماسیونهای اجتماعی مختلف، دچار تغییرات اساسی شد. (در بخشهای بعد، در پرتو تحولات امپریالیستی بیشتر به این مسئله خواهیم پرداخت)
با این حال، ضروری است اشاره کنیم، پافشاری ما بر این مسئله که سوژهی انقلاب از پیشتعیینشده نیست، به این معنا نیست که سوژههای انقلاب به صورت دلبخواهی، معجزهگون از زیر سنگ هر ستمی یا اینترسکشن ستمها (آنگونه که این روزها در بسته بندی شیک شبهنظریاتی چون اینترسکشنالیتی رواج دارد) سر بلند میکنند. مبارزهی تمامی گروهبندیهای اجتماع علیه ستم عادلانه و برحق است. اما این به تنهایی کافی نیست که از آنها به مثابه سوژهی انقلاب یاد کنیم[12]. برای مثال، مطالبات و اعتراضات بازنشستگان یا مالباختگان کاملا برحق و عادلانه است، اما صرف اعتراض یا حضور خیابانی یک گروهبندی اجتماعی مفروض را به سوژهی انقلاب بدل نمیکند. همانطور که گفتیم مجموعهای از عوامل و روندهای متضاد بر بستر یک ساختار است که این یا آن گروهبندی یا لایهی طبقاتی را به مثابه کیفیتی که قوهی ایفای نقش سوژهی انقلاب را دارد، معرفی میکند: اشکال مبارزاتی، کیفیت تماس مطالبات با ساخت دولت، چگونگی پیوند ساختاری با سایر جنبشهای اجتماعی و مهمتر از همه اتمسفر و جهتگیری سیاسی ایدئولوژیکی حاکم بر آن مبارزه مشخص. نکتهی اخیر به این معنا نیست که سایر گروهبندیهای معترض جامعه در روند انقلاب نقشی ایفا نمیکنند یا مشارکتی ندارند. در روند یک انقلاب نیروهای بسیار متکثری با جهتگیریهای متفاوت در آن شرکت میکنند، اما سوژهی انقلاب حاصل جمع تمامی نیروها و گروههای متکثر مشارکتکننده در روند انقلاب نیست.
از این رو، در رد سوژهی از پیشتعیینشدهی انقلاب، نباید به این دام افتاد که مردم، «هویت مردمی»، خلق، «انبوه خلق» و … سوژهی انقلاب اند. بالعکس، تاریخ انقلابها و جنبشهای اجتماعی نشان میدهد گرایشات و ضدگرایشات، انقلاب و ضدانقلاب حتی در درون بدنهی گروهبندی اجتماعی طبقاتیای که پیکرهی سوژهی انقلاب را شکل میدهد نیز وجود دارد.
سوژهی انقلاب در ایران
تا جایی که به سوژهی انقلاب در اینجا و اکنون ما در ایران برمیگردد یک دقیقهی تاریخی مهم سراغ داریم: ۶ دی ۱۳۹۶. زنی، در قلب تهران، آرام حجاب از سر باز میکند و بر سرِ چوب میبندد و بیتوجه به نگاههای حیرتزده و بعضا بیتفاوت عابران پرچم مبارزه را علم میکند. امر سرکوبشده، از منافذ هستهی سخت بنیادگرایی که بعضا با زرورق منافع ملی، مبارزه ضدامپریالیستی، زحمت کشان، کارگران و تهی دستان تزیین شده بود، به اکنونیت ما نقب میزند. صبح چهارشنبهی دی ماه ۹۶ بروز نیرویی بارز را نوید می داد که روندهای تاریخی او را به مرکز مبارزه سوق میداد؛ بیتوجه به نگاههای حیرت و بیاعتنای تاریخ.
با یک روز تاخیر در ۷ دی ۹۶، جرقهی اعتراضی در مشهد زده شد، که در ادامه نیروی عظیمی را از حاشیه به متن خیابان کشاند؛ نیرویی که نه کار داشت و نه طبعاً صنف. نه در اعتراضات بهحق و شجاعانهی کارگری به چشم میآمد و نه در مطالبات عادلانهی صنفی حضور داشت. علاوه بر این، در ادبیات مسلط تحلیل انتقادی-اجتماعی دههی نود نیز که تحت سیطرهی انگارههایی چون کالاییسازی، مطالبات صنفی، مطالبات خٌرد، خصوصیسازی و … بود نیز حضور پررنگی نداشت. اینان در عرصهی گفتمان انتقادی نیز حاشیهنشین بودند. در هر حال، همان ساختاری که بنا داشت آنها را در اعماق حاشیه، در سکوت، دفن کند، آن ها را به وسط صحنهی مبارزه کشاند: بیکاران، کارگران فصلی و بیثباتکارانی که عمدتاً در حاشیه سکنی دارند.
ما در اینجا قصد و مجال ردیابی مسیر تحولات و روندهایی را نداریم که این دو نیرو را به بازیگران اصلی سیاست خیابان بدل کرد[13]. اما نقطه اشتراکی اساسی این دو گروه بندی اجتماعی را به یکدیگر وصل میکرد. سرکوبهای قانونی و ساختاری، امکان پیگیری خواستهای مادی و اجتماعی آنها را به شکل مشهودی مسدود کرده بود. به گونهای که استخوانبندی توهمات حول چانهزنی «قانونی» و «مدنی» را از هم گسسته بود. (مسیر این گسیختگی برای زنان و حاشیهنشینان متفاوت بود).
آماری از درصد مشارکت گروهبندیهای طبقاتی اجتماعی شرکت کننده در خیزشهای متعاقب دی ماه ۹۶ در دسترس نیست. اما مشاهدات تجربی و گزارشهای میدانی بر واقعیت حضور گسترده، پیشگام و تعرضی زنان در دی ماه ۹۶ و باز بیش از آن، در آبان ۹۸ مهر تایید میزند.
از اینجا نمیخواهیم چنین نتیجهگیری کنیم که جنبش «زن زندگی آزادی» ادامهی خطی خیزش ۹۶ و ۹۸، خیزش گرسنگان و تشنگان است. بیتردید حلقههایی این خیزشها را به جنبش زن زندگی آزادی مرتبط میکند. اما این مبارزات با نقاط ثقلهای یکسانی پیکربندی نشدهاند. همچنان طبعا حضور زنان و کمتر از پیش حاشیهنشینان چشمگیر است.
به لحاظ سیاسی اشغال مرکزیت صحنهی مبارزه به واسطهی مسئلهی زنان و متمرکز شدن بر مسئلهی حجاب (یعنی قلب سیاست سرکوب اسلامی زنان) موجب شد که این جنبش گسستهای سیاسی ایدئولوژیکی را رقم بزند که خیزشهای پیشین صورت ندادند. علاوه بر این یکی از فاکتورهای مهم و محرکهای این جنبش مسئله ملل تحت ستم است که پرداخت آن مجال جداگانهای میطلبد.
مهمترین دستاوردهای هر جنبش، گامهای بهپیش سیاسیای است که بر میدارد و افقهای تازهای را باز میکند. مهمترین دستاورد این جنبش نیز، دستاوردی سیاسی بود. پس از شهریور ۱۴۰۱، مسئلهی زنان و حق پوشش به صورت بازگشتناپذیری صحنهی سیاست ایران را اشغال کرد. درست است که مرکزیت این مسئله، موانعی ذهنی برای بخشی از تودهها جهت پیوستن به جنبش ایجاد کرد، اما نباید نادیده گرفت که «زن، زندگی، آزادی» و شورش علیه حجاب از میدان تجریش و قلهک در تهران تا دور افتادهترین روستاهای هرمزگان و بلوچستان را تحت تاثیر موجهای رهاییبخش خود قرار داد. کوچکترین گام به پس از مسئلهی زنان و حجاب به هر بهانهی واهی – از جمله آماده نبودن ذهنی تودهها، اتحاد گستردهتر و … – نشان از عدم فهم سیاسی و تنظیم طول موجهای این جنبش بر مبنای گرایشهای عقب مانده است. تداوم و پایداری این جنبش و نفوذ شعار زن زندگی آزادی به روستاهایی حاشیهای در مناطقی همچون هرمزگان که روابط سنتی هم چنان جانسختی چشمگیری دارند، نشان میدهد که دعاوی فوق بیش از هر چیز موانع ذهنی مدعیانش را اثبات میکند، تا اینکه موانع عینی جنبش را نشان دهد. البته نمیتوان نادیده گرفت که بخش غیرقابل انکاری از تودهها روی خوشی به مسئلهی حق پوشش نشان نمیدهند. همین جنبش ترکهای عمیقی در تصورات عمومی بسیاری از مردم در مورد مسئلهی حجاب ایجاد کرد.
در اهمیت استراتژیک مسئلهی زنان و دستاورد سیاسی بزرگ این جنبش کافی است اشاره کنیم که دولت طبقاتی جمهوری اسلامی یکی از اساسی ترین ستونهای ایدئولوژیکش شکافهای عمیقی برداشته. و از آنجایی که سرکوب زنان در عین حال از مهمترین ابزارهای سیاسی اش جهت تجمیع و تحکیم پایههای اجتماعیاش (امت اسلامی) بوده است؛ نهایتا این جنبش موجب به لرزه افتادن کل امارت طبقاتی اسلامی شده است. این گام سیاسی بزرگ را سایر جنبشهای اجتماعی به خودی خود نمیتوانستند بردارند.
سخن آخر: مصالح «تکرار» و موانع «به یاد آوردن»
نادیده یا دست کم گرفتن این نیروی سیاسی عظیم (زنان) و نیروی گستردهی حاشیهها که پیشاپیش عرصهی مبارزه را تسخیر کرده اند؛ در عوض فتیشیزه کردن پرولتاریا، کارگران و زحمتکشان، ربطی به تحلیل طبقاتی اقلا در معنای مارکسیستی آن ندارد. تکرار تحلیلهای فرمال و فرمولوار (که خود از عوامل شکست بودند) به کلی ربطی به تئوری ندارد. بلکه بیش از هرچیز عارضهی مرضی است که خود شکست موجب شده است: معتاد شدن به شکست، دلبستن به نقش قربانی معصوم تاریخ و تکرار شکست.
با بازگشت دوباره به بحث فروید و تصرف در آن میتوانیم بگوییم آنچه گریبان معاصریتِ پرتلاطم ما را از تکرار گذشته خلاص میکند، دوره کردن مدام و رجوع مکرر به گذشته نیست. رجعت به گذاشته با «تکرار» و «بازتولید» گذشته منافاتی ندارد. «به یاد آوردن» گذشته، بسی فراتر از جد و جهد برای زیر و رو کردن وقایع کرونولوژیک و گشت و گذار در پستوهای تاریخ، مستلزم تحول در ساختار مفاهیم و تئوریهایی است که با تکیه بر آن به گذشته رجوع میکنیم. بدون چنین تحولی همچنان «عناصر سرکوب شده»، جبرا مسکوت میمانند و گذشته تکرار خواهد شد. برای نمونه، در حال حاضر و در تعاقب جنبش جاری، همه به ۱۷ اسفند ۵۷ رجوع میکنند؛ اما به واقع، چه کسانی آن را «به یاد میآورند»؟
علاوه بر این، تکرار گذشته و در این مورد به خصوص فتشیزه کردن مبارزات عادلانه و برحق کارگران اشکال گوناگونی به خود می گیرد («میان آنچه به یاد آورده مى شود و آنچه بازتولید مى شود، از موردى به مورد دیگر فرق مى کند.»[14])
بسیار هستند کسانی که مدعیاند سایر گروهبندیهای اجتماعی نیز میتوانند ایفاگر نقش سوژهی انقلاب باشند، اما، نهایتا، حل المسائل بن بستهای هر جنبشی را اعتصاب کارگری میدانند. بخش عمدهی این بحثها نیز ریشه در ارجاعات مبتنی بر فهمی تجربه گرایانه به انقلاب ۵۷ دارد. اعتصاب کارگری یکی دیگر از اسطورههایی است که بر این جنبش سایه افکنده است. فهمی روزشمارگونه و خطی از انقلاب ۵۷ چنین است که گویی مردم اعتراض کردند (در دلایل اعتراض اختلاف نظرهایی وجود دارد)، در ادامه کارگران اعتصاب کردند و سپس انقلاب پیروز شد. فرمول عام مستخرج از آن چنین خواهد بود: اعتراض مردمی به علاوهی اعتصاب کارگری مساوی است با انقلاب سیاسی.
آیا مسیر انقلاب ۵۷ اینگونه بود؟ آیا مسیر جنبش کنونی با اعتصاب کارگری به انقلاب ختم میشود؟ بحران و مانع اصلی جنبش فعلی اعتصاب کارگری است؟
به این پرسشها در یادداشتی دیگر نزدیک میشویم.
پانویسها:
[1] میگوییم خطر میکنیم، چرا که حوزههای مختلف علوم، روابط و قوانین سطوح متفاوت واقعیت را توضیح میدهند، و از آنجایی که مجاز نیستیم دینامیسم هر سطح از ماده و واقعیت تفاوتهایی با سایر سطوح دارد، نمیتوان بدون میانجیهای لازم مفهومی و استدلالی از مفاهیم یک علم برای توضیح واقعیتی دیگر استفاده کرد. تاکید میکنیم که دلایل برخورد جریانات و افرادی که به نحوی در طیف چپ هویتیابی میشوند، را بایستی با تکیه بر تحلیل روندهای تاریخی- سیاسی توضیح داد. (سوء) استفادهای که از مفهومپردازی فروید در این مقاله صورت گرفته، بر بستر سیاست متن، صرفا کارکردی تاکتیکی داشته؛ نوری فوری که ابعاد الگوی مخرب حاکم را به ما «نشان میدهد»
[2] فروید، زیگموند، ارغنون (روانکاوی ۱)، ورای اصل لذت، یوسف اباذری. ص.۳۰
[3] همان، ص. ۳۷
[4] برای آشنایی با یک نمونه نگاه کنید به نوشته ی درباره ی شعارها نوشته ی اشرف دهقانی در وبسایت اشرف دهقانی.
[5] گفتنی است که «تکرار» همان تحلیل های ۵۷ محدود به بخش بزرگی از جریانات، فعالان و سازمان های به جا مانده از تجربه ی ۵۷ نیست. به عنوان نمونه یوسف اباذری، که یکی از فیگورهای شناخته شده ای که تضاد نظری آَشتی ناپذیری با به اصطلاح «مارکسیسم سنتی» و سنت های انقلابی مارکسیسم دارد، در توضیح جنبش موجود در مقاله ی دربارهی مهسا و ایران – یک بار دیگر- به جوانب مختلف نئولیبرالیسم و خصوصی سازی می پردازد. او معتقد است که یکی از استراتژی های جهانی برای اجرای موفق و بیحاشیهی خصوصیسازی «اغراقآمیز جلوه دادن مسائل فرهنگی» است؛ چرا؟ به این منظور که «مردمان نابرابری وسیع اجتماعی را فراموش کنند». اباذری در ادامه صراحتا می نویسد: « در متن این برنامهی جهانی بود که هیئت حاکمهی ایران نیز هر کنش اجتماعی را به تنشِ فرهنگی بدل کرد تا مانع پرداختن مردم به مسائل حقیقی زندگیشان شود. در این میان مسائل زنان، به ویژه مسئلهی حجاب، به صدر مسائل فرهنگی رانده شد و هر نوع تفاوت با فرهنگ رسمی مُهر فساد خورد». از تمایزگذاری «حقیقی/ فرهنگی» اباذری – شکل دیگری از تمایز «خواسته های اصلی/ فرعی» ۵۷ است- بگذریم. اما، اباذری در اینجا دچار زمانپریشی وحشتناکی است. «تنش فرهنگی» مورد بحث اباذری نه در سال های اجرای سیاست های خصوصی سازی پس از جنگ هشت ساله، که فردای پس از انقلاب ۵۷ شکل گرفت. خمینی زمانی فرمان به حجاب داد (اسفند ۵۷) که هنوز قانون اساسی دولتش هم نگاشته نشده بود. همچنین، اباذری فراموش می کند که «تنش فرهنگی» مورد اشاره اش در «سال های طلایی» اقتصاد دولتی در طول دههی ۶۰ ، اشکال بسیار «اغراقآمیزتر»ی داشت: سنگسار زنان، تجاوز به دختران زیر سن زندانی برای دریافت اجازهی شرعیِ اعدام، محبوس کردن زنان در «قبر حاج داوود» و پخش بیوقفهی اذان و قران، آزار و تعرض به زنان زندانی در حضور فرزند یا همسر زندانی، وادار کردن زنان به راه رفتن روی چهار دست و پا و تقلید صدای سگ، در حالی که «برادران» از پشت به اندام جنسی آنها لگد میزدند، تحقیر و آزار روزمره و عمومی زنان در خانه و خیابان تنها پردههای کوتاهی از این نمایش طولانی وحشت در دورانی است که اقتصاد اساسا دولتی بود. فراموش نکنیم که این نمایش وحشتناک همزمان مملو از صحنههای مقاومت و «غریو» زنانی بود که «در شکنجه ی یک شکست ننالیدند».
[6] در مورد این مسئله مقاله ی بالیبار تحت عنوان:
Fin de la politique ou politique sans fin ? Marx et l’aporie de la « politique communiste»
بسیار روشنگر است. این مقاله را در اینجا بیابید. هر چند که صورتبندی این بخش بیش از هر چیز وامدار تز آلتوسر مبتنی بر «تقدم مبارزه ی طبقاتی بر وجود طبقات» است. برای بحث در این مورد فصل اول کتاب Que faire ?، همچنین جزوهی پاسخ به جان لویس Réponse à John Lewis میتواند مفید باشد.
[7] Balibar, Étienne, et Immanuel Wallerstein. « 10. De la lutte des classes à la lutte sans classes ? », , Race, nation, classe. Les identités ambiguës, sous la direction de Balibar Étienne, Wallerstein Immanuel. La Découverte, 2007, pp. 229-230.
[8] مجال بسط مسئله نیست، اما میتوان گفت که در این فهم میانجیهای ضروری برای صورتبندی متفاوت رابطهی دولت با طبقات نیز فراهم شده است: دولت و دستگاههای مختلفش دیگر ابزاری نیست که از بیرون به سود طبقهی مسلط در مبارزهی طبقاتی دخالتگری میکند. بلکه فاکتور درونی مبارزهی طبقاتی است. یکی از نتایج این صورتبندی دود شدن تقسیمبندی است که در مرکزیت تئوریهای بورژوایی از دولت وجود دارد: تمایز بین حوزهی سیاسی و حوزهی مدنی. گفتنی است که حتی مارکس و لنین نیز علی رغم اینکه فهم ما را از دولت کیفیتا ارتقا دادند، نتوانستد به کل از این تمایز ایدئولوژیک که میراث صورتبندیهای بورژوایی از دولت بود، گسست کنند. آلتوسر در دست نوشتههای ناتمامش به نام مارکس در محدودههایش Marx dans ses limites(1978) به این موضوع می پردازد. نگاه کنید به:
Ecrits philosophiques et politiques I, Paris, Stock/IMEC, 1994
[9] بالیبار، اتین، لنین۱۹۱۶-۱۹۱۴: جنگ و سیاست بدیل، محمد حاجینیا، سایت نقد اقتصاد سیاسی
[10] تحلیل لوکاچ در اثرش تحت عنوان وحدت اندیشهی لنین، علی رغم اینکه خطوط چشم گیری از غایت گرایی و جسمیت بخشی به پرولتاریا را داراست، با این حال تببینش در مورد ساختار تضاد طبقاتی پرولتاریا، بورژوازی و دهقانان روسیه پیش از انقلاب بسیار آموزنده است. رجوع کنید به: لوکاچ، گئورگ، تاملی در وحدت اندیشهی لنین، حسن شمس آوری، علیرضا امیرقاسمی، ۱۳۹۱.
[11] بالیبار، اتین، لنین۱۹۱۶-۱۹۱۴: جنگ و سیاست بدیل، محمد حاجینیا، سایت نقد اقتصاد سیاسی
[12] درست است که مواجهات و تصادفات پیش بینی نشده، میتوانند جهشهای سیاسیای به وجود بیاورند که روابط نیروها را دچار از جابه جا کنند؛ روند لحظات تاریخی مملو از چنین تصادفات و مواجهات پیش بینی نشدهای است، اما تصادف و برخورد در درون یک ساختار پیچیده رخ میدهد. منظور این نیست که ساختار تصادف را تعیین میکند (که در این صورت تصادف نخواهد بود) اما ساختار به طور پیش بینی نشده در قالب تصادفات تجلی مادی مییابد.
[13] در مورد تحولات مربوط به توده های حاشیه مقاله ی اقتصاد سیاسی شورش و در مورد روندهای ساختاری مربوط تحولات جایگاه زنان مقاله پروانه ای به خاک افتاد؛ توفانی به پا خاست، در سایت نقد اقتصاد سیاسی هر دو به قلم امید بهرنگ واجد نکات مهمی است.
[14] فروید، زیگموند، ارغنون (روانکاوی ۱)، ورای اصل لذت، یوسف اباذری. ص. ۳۷
ساختار این جنبش نه تکرار گذشته که گامی فراتر از همه ی تئوریهای تاکنونی ست که هسته ی اصلی آنرا و اهداف آنرا بر مبنای تکیه بر آگاهی و خرد سازمان اجتماعی کار قرار داده است زیرا وحدت جامعه تکامل جامعه و همچنین اهداف جامعه و منافع جامعه بر هستی و روابطی ست که این سازمان کار شکل داده است و حتی آرایش طبقاتی آینده را نیز حول ضرورتها و نیازها و الزامات آن تنظیم خواهد شد اینست که قادر به شخم زدن همه ی پندارهای گذشته است . و تغییرات همگی بنیادیست و لحظه ای صبر نمی کند بگوید این بورژوائی ست یا سوسیالیستی ست الزام و ضرورت به تغییر را در خود تعریف کرده و عمل می کند اینست که کاملا با سطح آگاهی حتی روشنفکران چپ گرا هم به شدت فاصله دارد در واقع باید گفت که همه جا مانده اند و قادر به درک عمیقی از این تغییرات و رفتارها نیستند .
فرهاد - فرهادیان / 24 January 2023