توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
دوره انقلابی چه زمانی است؟ چه تضادهایی به انقلاب میانجامد؟ پس از فروپاشی شوروی، پروپاگاندای سرمایهداری با این ادعا که حاکمیتِ سرمایه، میخ ابدی خود را بر تاریخ انسانها کوبیده است، تلاش کرد تا همزمان پایان دورههای انقلابی و همینطور پایان واژه انقلاب را به عنوان حقیقتی تاریخی اعلام کند، اما از همان بطن فروپاشی و از خلال وضعیت تازه اروپای شرقی مفهوم نوسازی بر سر زبانها افتاد که در بردارنده مجموعه گسترده از تحولات بنیادی و تغییرات اساسی در ابعاد اقتصادی و سیاسی-اجتماعی پساشوروی بود که اتفاقاً به مرور به تغییرات کیفی انقلابی رجوعی دوباره پیدا کرد و قرن حاضر را به حق، دوباره با پدیده “انقلاب” روبرو ساخت که از یکسو نویددهنده زندگی نوین و سرشار از عدالت و رفاه است و از سوی دیگر شامل وظایف سنگینی است که انقلابیون و آرمانخواهان سراسر جهان آن را به دوش میکشد. یک انقلاب اجتماعی مستلزم دو امر کلی است:
– برنامهها و ایدههای قابل تحقق و آگاهانه
– فعالیت جدی و مستمر و سازمانیافته سیاسی
که هر دو امر میبایست از جانب تودهها و عموم مردم پیگیری شود. خواست ایجاد دنیایی بهتر همواره در جوامع بشری وجود داشته و در جهانی که سرمایهداری بر تمام کشورها، ملتها، جغرافیاها و زندگیها سیطره تام یافته است، خود نظام سرمایهداری خودش را بهشت موعود معرفی میکند. از همین روست که، نظم نوین را جورج بوش پدر همراه با جنگ خلیج فارس در شیپور دمید.
تئوریسینهای حاکمیت سرمایهداری در دهههای اخیر پرداختن به مفهوم امپریالیسم را کهنه تلقی کرده و بر پدیده جهانی شدن یا جهان گستریِ سرمایه تاکید داشتند. جهانی شدن سرمایه بر خلاف امپریالیسم به حملات نظامی، کودتاها و دولتهای دستنشانده نمیپردازد و روابط بینالمللی را نه بر پایه سلطه که رابطه مسالمتآمیز اقتصادی-فرهنگی توأم با گسترش دموکراسی و یا ظهور دموکراسی در جهان سوم و یا پیامآور روابط آزاد در بازار رقابت و تجارت میپندارد. چنین مفهومپردازیهایی، عقبنشینیهای نظری را به تئوریسینهای جدید چپ نیز تحمیل کرد، به طوری که کسانی چون نگری و هارت امپراطوری سرمایه را اینگونه تعریف کردند: «امپریالیسم اگر به پایان میرسید، به معنای مرگ سرمایه بود.»
نقش ایالت متحده به عنوان پلیس جهانی و وقوع جنگهای متعدد در دهههای اخیر و یا قطبیسازی ابرقدرتهای سرمایهداری اتفاقاً تکیه بر منافع امپریالیستی دارد. از سوی دیگر، جهانی شدن و پیوند جوامع بشری با یکدیگر موانع جدی دارد که از چهارچوبهای بازار آزاد، حاکمیت سرمایه و بورژوازی جهانی نشأت گرفته که برابری واقعی و اصیل را غیر ممکن ساخته است.
در حقیقت اولین دشمن برابری انسانها امپریالیسم و نیروی جهانی سرمایه است و اولین خواسته هر انقلابی، برابری انسانی است. نظام سرمایه در هیچ کشوری نمیتواند انسانیت را بگستراند و در سطح جهانی نیز با تکامل جهانشمول نیروهای مولد که همان تکامل همه جانبه تواناییها و امکانات اجتماعات آزاد به شمار میرود، ناسازگار است.
ما در جهان سرمایهداری زندگی میکنیم و زندگیهایمان بر اساس شیوههای تولیدی این سیستم پا گرفته است، در نتیجه تضادهایی که در زندگیهای فردی و اجتماعی به اوج میرسد و جنبشهای اجتماعی و یا در حد اعلاء انقلابهای اجتماعی را پدید میآورد، میبایست ناشی از تضادهای نظام سرمایه باشد، به همین دلیل است که قصد دارم پیش آمدن تضادها و دورههای منجر به انقلاب را از این زاویه بررسی کنم.
سرمایه گرایش جهانی دارد، اما این گرایش به صورت از خودبیگانگی انسانها تحقق مییابد. این نظام رقابت را توضیح نمیدهد بلکه آن را مسلم فرض میکند و تنها چرخهای را که به حرکت میاندازد رقابت است. نتیجه رقابت حرص، طمع و جنگ میان طماعان است که ضرورتاً به انباشت ثروتها در دست اقلیت میانجامد. این انباشت، عامل ایجاد انحصارهای وحشتناکی است که مبنای مادی تفاوتهای طبقاتی است اما این سرمایه انباشتشده چگونه به وجود میآید؟ تولید ثروت مگر چیزی جز شکل جهانشمول نیازها، تواناییها، لذتها و نیروهای تولیدی انسانهاست؟ پس چرا به انحصار در میآید؟ چرا در شکلهای بورژوایی محدود میشود؟ برای پاسخ به این سوالات از این واقعیت آغاز میکنیم که هر ثروت و سرمایه ابتدا باید تولید شود و منشا این تولید کار است، شیای که کار تولید میکند محصول کار است و آن نیرویی که کار را انجام میدهد تولید کننده است، اما محصول کار به عنوان چیزی مستقل و جدا شده از تولید کننده به وجود میآید، یعنی محصول کار، کاری است که در قالب شیای مادیتیافته است، در نتیجه رابطه آن که کار میکند با محصول کارش رابطه با شیای بیگانه است.
اگر این بخش از شیوه کار را در مقیاسی بزرگ در نظر بگیریم به این معناست که آن که کار میکند یعنی کارگر، دارد محصولت کار و جهان اشیاء و جهان عینیای را میآفریند که با او بیگانه است، یعنی نتیجه کارش و خود کارش بیرون و مستقل از او و بیگانه با او وجود دارد، در چنین فرآیندی کارگر خود زندگیاش را وقف تولید شیای میکند و به آن تعلق میگیرد. کارگر برده شیای میشود که تولید کرده اما نظام تولیدی سرمایهداری این بیگانگی در ماهیت کار را پنهان میکند، در واقع کار بناست فعالیت حیاتی و تولیدی باشد که در وهله اول در حکم وسیلهای برای ارضای نیازها عمل کند و انسانها آن را آگاهانه انجام میدهند در صورتی که در نظام تولیدی فعلی انسان از محصول کارهای خود، از فعالیت حیاتیاش و از فرآیندی که بنا است نیازهایش را پاسخ دهد، بیگانه میشود. پیامد مستقیم این بیگانگی، بیگانگی انسانها با خودشان است، حال اگر محصول کار با انسان بیگانه میشود پس دارای ارزش و نیروی مستقل و بیگانه از او میگردد.
اکنون باید پرسید چنین محصولی و نیرویی به چه کسی تعلق دارد؟ چنین موجودیت بیگانهای که کار انسانی برای او و انگاری در خدمت او انجام میگیرد، غیر از انسانها که نمیتواند باشد؟ به عبارتی از خودبیگانگی انسان از خودش یا همان کارگری که از طریق کار بیگانه شده رابطه دیگری را به وجود میآورد میان محصول کار با انسان دیگری که آن را صاحب میشود یعنی نوع رابطه کارگر با کارش به وجود آورنده رابطه آن کار با تصاحب کننده کار خواهد بود. این تصاحب، مالکیت بر کار، مالکیت بر محصول کار، مالکیت بر شیوه تولید و در یک کلام مالکیت خصوصی را میآفریند.
پس نتیجه گرفتیم که نتیجه کار بیگانهشده مالکیت خصوصی است و نتیجه شیوه تولید در نظام سرمایهداری مالکیت خصوصی است. کارهای بیگانهشده و نظام تولیدی بیگانه با انسان در مقیاسی وسیع زندگی و محیط بیگانهشده را میآفریند و محصول اساسی و نهایی این کار و زندگی بیگانهشده حرکت به سمت مالکیتهای خصوصی خواهد بود، در نتیجه از خودبیگانگی انسان نشأت گرفته از رابطهای است که کارگر با تولید دارد، پس رها شدن انسانهای جامعه از مالکیت خصوصی و ازخودبیگانگی در شکل و فرم رهایی کارگران تجلی مییابد نه به این دلیل که موضوع فقط عبارت باشد از رهایی کارگران، بلکه رهایی کارگران از این شیوه تولید و کار یا به عبارتی رهایی کارگران از نظام سرمایهداری، در کلیت خود رهایی انسانها را نیز در بر دارد.
حال به حالت انقلابی بازمیگردیم. انقلابها فارغ از پیروزی یا شکستشان موتور محرکه تاریخند. انقلاب با براندازی یا تغییر قدرت حاکمه از بال تفاوت دارد و انقلابها نتیجه تضادهای لاینحل هستند که در شکل عام به سطح آگاهی اجتماعی رسیدهاند. استخوانبندی نظام سرمایه شبکه گستردهای از تضادهاست که دائماً در حال مهار شدن هستند یا مانند پدیده از خود بیگانگی مهار شدهاند، به این معنا که در حوزه ناخودآگاه انسانی باقی میماند. دیدیم که مالکیت خصوصی چرخه بنیادین سرمایهداری است و تمام تضادهای این نظام ریشه در تضاد آشتیناپذیر کار و سرمایه دارد. این تضاد اصلی، به وجود آورنده طبقات اجتماعی موجود در سرمایهداری است که در دو سوی آن طبقه سرمایهدار یا همان طبقه بهرهمند از مالکیت خصوصی و طبقه کارگر یا همان طبقهای بهره از ثروتهایی است که خود به بار آورده، به عبارت دیگر با دو قطب اصلی از فرودستان و فرادستان مواجهیم که تضادهای میانشان باعث ایجاد بیقراری در جامعه میشود.
شورشهای فرودستان، قیامهای اکثریت بیبهره از سرمایههای اجتماعی، ناشی از بحرانها یا شرایط نامطلوبی است که زاییده سرمایهداری است، یعنی اصطکاک تضاد اصلی میان کار و سرمایه به طور طبیعی مبارزات متعدد گروههای فرودست را علیه شرایط موجود به وجود میآورد، اما در اکثر مواقع به هیچ نوعی از انقلاب نمیانجامد.
دوباره به دو رکن اصلی انقلب رجوع میکنیم یعنی مبارزه سازمانمند بعلاوه برنامه آگاهانه. همواره در جنبشهای انقلابی مسئله رهبری سیاسی مطرح میشود اما آیا این رهبری مبتنی بر یک فرد است یا یک جریان آگاهانه؟ تقریباً تمام تئوریسینهای انقلابی استدلال میکنند که مبارزات طبقاتی و انقلبی باید مبتنی بر رهبری آگاهانه باشد تا اثر بخش شود. این رهبری یعنی فعالیت سیاسیای که به نظریه انقلابی آگاه باشد، که ریشه در فهمی مشخص از شرایط تاریخی داشته باشد، که آن شرایط تعیین کننده موقعیت طبقاتی یا فرودستی است. در اینجا به این پرسش میرسیم که چه کسی یا چه نیرویی انقلاب سیاسی را انجام خواهد داد و نقش سازمان انقلابی چیست؟
در پی موج قیامهایی که در سال ۲۰۱۱ در اقصی نقاط جهان رخ داد از جمله اروپا، آمریکای شمالی و آفریقای شمالی مجدداً در تمام دنیا بازگشتی رخ داد به مسائل مربوط به خودجوشی و سازمان سیاسی در جنبش های رادیکال، که شامل طیف وسیعی شد از دیدگاههای مختلف از پذیرش تمام و کمال خودسازمانیابی تودههای مردم و ساختارهای سازمانی بدون رهبری و اصطلاحاً ریزوموار یا تماماً افقی گرفته تا ضرورت بازسازی حزب سیاسی انقلابی تودهای. موقعیتهای اجتماعی نشاندهنده این مسئله است که همواره درجهای از خودانگیختگی و درجهای از سازماندهی آگاهانه وجود داشته است. در یک جنبش انقلابی شکلگیری سازمانهای سیاسیِ خودمختار برای طبقات پایینی حاکی از مرحله میانی در رهبری آگاهانه است. در این مرحله مبارزان و فرودستان به شکل جمعی وارد مطالبهگریهای صنفی و سیاسیشان میشوند. این مرحله از مبارزه میتواند تا سالیان سال ادامه داشته باشد، بارها شورش کند اما قادر به دگرگون ساختن ساختارهای سیاسی موجود و دگرگونی اجتماعی عظیم نخواهد بود، ولی بالاترین سطح توسعه سیاسی که هر دو رکن یک انقلب را محقق میکند، تشکیل حزب سیاسی برای رهایی طبقه انقلابی که در تاریخ حاکمیت سرمایهداری طبقه کارگر است، خواهد بود.
انقلاب ماهیت طبقاتی دارد، ماهیت سازمانی دارد و ماهیتی آگاهانه. دقیقا همانگونه که در انقلاب فرانسه طبقه انقلابی بورژوازی دست بالا پیدا کرد، در انقلاب شوروی طبقه کارگر انقلاب را سازمان داد یا در انقلاب مشروطه ایران و ۵۷ خرده بورژوازی هژمونی را به دست گرفته بود. اگر بخواهم انضمامیتر صحبت کنم، برآمدن جنبههای مطالبهگر با درجه بالایی از خودانگیختگی در دهه اخیر ایران با سرکوب خشن مواجه شده است. سرمایهداری اسلامی و رشد و توسعه نامتوازن و غیر یکنواخت آن در ایران، شرایطی ایجاد کرده است که طبقه کارگر و فرودستان جامعه قادر به تعیین استراتژی همگانی و نظاممند برای مبارزهشان نبودهاند و طبقه حاکم مدام آنها را سرکوب کرده است، اما بحرانهای هژمونی حاکمیت این روند مبارزه و سرکوب را دائماً تکرار کرده است. این بحرانها در دو حالت ایجاد شده است: یکم، در زمانی است که طبقه حاکم در کارزار سیاسی عمده برنامههای دولت-ملت سازیِ اصلاحاتی، که به واسطه آن تایید تودهها را قبلا، موقتاً و حتی قهراً کسب کرده بود، به شکست انجامید که به طور مشخص آخرین کارزار آن انتخابات دولتی سال ۹۶ بود که دی ماه همان سال مهر شکست بر ۲۰ سال اصلاحات نشست. دوم، هنگامی است که یکباره تودههای عظیمی از ورطه انفعال سیاسی به حوزه فعالیت سیاسی قدم گذاشتند و شعارها و مسائلی را مطرح کردند که اگرچه بیانی منسجم و سازمانی معین پیدا نکرد ولی رویهمرفته به معنای یک دوره انقلابی است، که به طور مشخص از دی ماه ۹۶ تا همین امروز شاهد آن است. مجموع این دو حالت، همان “بحران سلطه مشروع” یا “بحران اتوریته حکومتی” است که با بحران عمومی دولت گره خورده است.
مسئله مهم اینجاست که به رغم تمام سرکوبها، مبارزه تودهها ادامه دارد. بهرغم تمام بحرانهای حاکم، قدرت همچنان حفظ و موقتاً تثبیت شده است. یک دوره انقلابی دقیقاً مشابه زمانه ماست، این که حاکمیت کهنه شده و توان اداره همه جانبه را از دست داده، تودهها علیهاش شوریدهاند و موضعی تماماً سلبی در برابرش گرفتهاند، اما هنوز نظم نو و آلترناتیو انقلابی ناتوان از زاده شدن است.
آنچه امروز دارد اتفاق میافتد، پروژه سرنگونی است که فقط یک مرحله از دوره انقلابی خواهد بود، یعنی این جنبش سرنگونی که بدون شکلگیری یک جنبش انقلابی تودهای به معنای واقعی اخص کلمه پیش میرود، موجب میشود که گروههای اجتماعی وابسته به طبقهٔ مسلطِ سرمایهداری، یعنی جناح دیگری از بورژوازی با استفاده از نیروی نظامی، جایگاه خود را پیدا کند و مانع قدرتگیری طبقه انقلابی کارگر شود. پس پرسش اینجاست که چگونهِ میتوان این معامله را از بین برد؟ یا چگونه میتوان سرنگونی را به انقلاب، یا موقعیت سلبی را به ایجابی رساند؟
ما جنبشها و مطالبهگریهای خودجوش را نباید نادیده بگیریم و مسئله بر سر اهمیت و کارکرد و محدودیتهای این جنبشها در فرآیند سیاسی است. فعالیت سیاسی خودجوش، باید در هماهنگی با رهبریِ آگاه عمل کند تا تودهها از آن طریق، مسیر فعالیت و نتایج آن را بفهمند. هدف در این بحث این است که مبارزات تودهها از فعالیت سیاسی شورشی به فعالیت انقلابی برسد که تودهها در آن نه فقط توانایی شوریدن علیه وضع موجود را داشته باشند، که علم و دانش و ظرفیت تغییر شرایط موجود را هم پیدا کنند. در واقع، انتقال تدریجی به این حالت، با دوره انتقالی تودهای که اکنون جنبش سرنگونی ایران آن را از سر میگذراند ارتباط مستقیم دارد.
با وجود خیزش عمومی فرودستان، با وجود تکامل تودههای طبقه کارگر، با وجود روز افزون شدن اعتصابات در سالهای اخیر و با وجود مبارزهٔ تودهای آشکار مردم که با سرکوب و کشتار همراه است، عدم رشد پراتیکِ نیرویی که دارای کیفیت انقلابی باشد، بیش از قبل مشهود گردیده و بدون شک در عمق استراتژیکی و در جنبههای عمومی جنبش سرنگونی بیتاثیر نخواهد ماند. اکثر اعتصابات و اعتراضات بدون تأثیر مستقیم و نیرومند سازمانهای انقلابی به جریان میافتند.
خلاصه اینکه رشد خیزشهای تودهای بر رشد سازمانهای انقلابی پیشی گرفته است و تعداد انقلابیونی که وارد عمل هستند کمتر از چیزی است که بتوان در میان تودههای کارگر فرودست که به هیجان آمدهاند، چنان نفوذی نمایند که به این هیجانات و شوریدنهای متداوم اقلا رنگ و بوی هماهنگ بدهند. محافل جدا جدا و انقلابیون متفرق، دور هم جمع نشدهاند و متحد نیستند و یک سازمان واحد و قوی و با انضباط را تشکیل ندادهاند. وظیفه انقلابیون بنابر تجربهٔ لنینیسم، انتقال آگاهی انقلابی به درون طبقه کارگر است. گرامشی بود که میگفت، باید کارگران و متحدان آنان را قانع کرد که گردن نهادن به نوعی انضباط فرهنگی و سیاسی، ایجاد یک جهانبینی و یک نظام پیچیده روابط اقتصادی انسانی که به زندگی اجتماعی مردم سراسر زمین شکل میبخشد، به نفع خودشان است. کارگران و مزدبگیران نباید خود را صرفاً حقوقبگیر بدانند، بلکه خود را نیروی مولد در فرآیند تولید در تمام سطوح کارگاهی و ملی و جهانی بدانند. چنین آگاهی طبقاتی در عمل اتفاق میافتد.
در تمام تاریخ جنبش کارگری، چه ایران چه سایر نقاط جهان، هرگاه کارگران به اشغال محل کار و تشکیل شورای کارگری پرداختند، این عقیده در آنان شکل گرفت که قادر به مدیریت خود و حکومت بر خود هستند. مانند آنچه به شکل مقطعی در اعتصابات هفت تپه و فولاد اهواز رخ داد. البته باید متذکر شد که صرف این عمل توسط طبقه کارگر، با آن که نمایانگر حد و حدود قدرت کارگری است، فیالنفسه هیچ موقعیت جدید طبقاتی و قطعی را تولید نمیکند و قدرت، کماکان در دستان سرمایهداری باقی میماند. اعتصابات بزرگ کارگران پیمانی نفت و گاز یا اتوبوسرانی قدرت تازهای را به رخ کشید ولی در خلال پس از آن نیز نیروهای مسلح و دولت و ادارات و فرآیند تولید و توزیع، همه و همه تحت کنترل طبقه بورژوای حاکم قرار داشت. همین امر نقش حزب سیاسی را در فرایند انقلابی دوباره پررنگ میکند، یعنی ضرورت سازمان سیاسی که فراتر از فضاهای محیط کار حضور دارد و شامل تمام نهادها و تشکلهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی -که به نوعی باز تولید تولید اقتصادی است- بشود. منظور نوع جدیدی از حزب است که بتواند تودههای شورشی ولی بیشکل را از منافع صنفی و مقطعی و حتی سرنگونی طلبی، در مسیر ایجاد دولتی سوسیالیستی و برابری خواهانه با آرمانهای انقلابی فراتر ببرد.
کارگران و فرودستان از رهگذر خودآگاهی انتقادی نسبت به تاریخ و تجارب خودشان است که به قابلیتهای فکری و سازمانی در مبارزه برای دگرگون کردن جامعه میرسند. این رهگذر نقطه عزیمتی در حکم “پیروزی” دارد که به معنای لغو موقعیت از خودبیگانگی و فرودستی است تا بساط انقیاد و استثمار انسان توسط انسان و طبقهای توسط طبقه دیگر جمع شود. ایده این پیروزی مستلزم تشکیل سازمانهای عملی و سیاسی خودبنیاد است، مانند شوراها و اتحادیهها و احزابی که توان رویارویی با سازمانها و نهادهای طبقه حاکم را داشته باشند. هر دگرگونی انقلابی نیاز به مشارکت فعال تودهها دارد و این مشارکت زمینه شکلگیری نوع رادیکالی از دموکراسی را فراهم میآورد. ظرفی که این دموکراسی رادیکال تودهگیر را ممکن میکند، همانطور که در تجارب کارگری و دانشجویی و معلمی ایران گرفته تا جلیقه زردهای فرانسه تا جنبش اشغال وال استریت در آمریکا تا اعتصابهای کارگران ایتالیا و…، اتکا به سازماندهیهای افقی مجمعهای عمومی و فرایندهای تصمیم گیری اجماعی-اقناعی است که حتی در سلسله مراتب فکری سیاسی احزاب نیز رکن اساسی و تعیین کننده خواهد بود. مجمع عمومی به تمام دیدگاهها اجازه میدهد در کنار هم باقی بمانند [دقیقا مانند مجمع عمومی زندان] و کار گروههای مجزا، استقلال عمل را برای منافع و اهداف مختلف حفظ میکند و هر چه هستههای ایدئولوژیک جنبشی، قویتر باشند، مطالبات جمعی قویتر و در راستای سازماندهی و تقویت آن پیش میرود. مجامع عمومی پایه شوراها و احزاب هستند و اتکا به آن نتیجتا گروههای متنوعی را در قالب یک “سوژگی جمعی” که در صدد تغییرات بنیادین سیاسی اند، گرد هم میآورد.
با این نوع سازماندهی شکلی سیاسی، مبارزات تودهای دارای رهبری آگاهانه میشود که عناصر خودجوش را به اهداف سیاسی بلند مدت و نظاممند پیوند میزند. انتقال دوره انقلابی از موقعیت سلبی به ایجابی، به واسطه سازمان انقلابی و تحزب سیاسی در نقش لولی قدرت عمل امکان مییابد، چرا که کلیه نه کلید نهایی مسئله “قدرت” یا دقیقتر “قدرت سیاسی” است. حزب سیاسی به معنای ساخت قدرت برای مبارزاتی است که، رودرروی قدرت حاکمه هستند و برای قبضه قدرت از دست کسانیست که، سرکوب و بهرهکشی میکنند. ساختن این نوع از قدرت، ضرورتاً پروژه هژمونیک است که نیازمند جهانبینی نوین و همچنین تشکیل سازمانهای سیاسی حزب انقلابی تودهای است. اگر درست باشد که احزاب و سازمانها صرفاً جلوه دیگری از طبقات اجتماعی اند، پس انعکاسی مکانیکی و منفعلنه از این طبقات نیستند، بلکه نمودی پویا از جنبندگی و تقویت این طبقات نیز هستند و در جهت سراسری کردن و حتی جهانی کردن آنها نیز عمل میکنند.
در ایران امروز تاکنون این کار صورت نگرفته و حاصل آن به ویژه برای طبقه کارگر، بروز نوعی بیتوازنی میان روشنفکران متعلق به این طبقه با آگاهی خاص طبقه بوده است. در غیاب روشنفکران ارگانیک حزبی، طبقه حاکم پروژه زوال سازمانهای موجود را و شکاف آنان از تودهها را پیگیری میکند، تا از این طریق با نیروهایی از افراد غیر حزبی/غیر تشکیلاتی مواجه شود. در واقع این تحلیلی است که باید درباره دیکتاتوری حاکم بر کشور و پدیده “اپوزیسیون سازی رسانهای” به کار بست. اگر بخواهم جمعبندی کنم از این واقعیت میگویم که این طبقات اجتماعی هستند که به احزاب حیات میبخشند و این احزاب، کادرهای لازم و با اصول مشخص و ارگانیک را برای جامعه تامین میکنند. حزب طبقه انقلابی بدون فعالیت فکری-نظری و بدون مطالعه و شناخت قوانین و تکامل این طبقه، نمیتواند از پس تربیت کادرهایش برآید. فقر مفلوکانه مبارزه تشکیلاتی روشنفکران را نیز باید در همین واقعیت سراغ گرفت. به همین علت است که به جای خود انتقادی و روشنگری تاریخی، تحریفات رسانهای و ماهوارهای -به جای مبارزه تشکیلاتی، جدلهای محفلی- به جای مبلغان حرفهای، مبتذلان مجازی مینشینند.
از آنجایی که مراکز پرورش فکر در کشور، نظیر دانشگاه و مدرسه و غیره با فساد فرهنگی حاکمه عجین شدهاند و از حیات احزاب سیاسی-اجتماعی و واقعیتهای زنده حیات اجتماعی طبقه کارگر نشأت نگرفتهاند، فعالینی کادرگریز و غیرتشکیلاتی پروراندهاند. بدین سان بوده که به صورت پیش فرض، برای بافتهای تشکیلاتی یک حزب سیاسی تودهای، سلسلهمراتب بروکراتیک، جانشین سلسلهمراتب سیاسیـفکری شده است.
در آخر به گفته گرامشی بسنده میکنم که، سه عنصر جهانبینی، حکومتداری و تحزب از هم تفکیک ناپذیرند و همگنی و روابط متقابل بین این عناصر را باید درک کرد. در دنیای مدرن، حزب زمانی واقعا حزب است (البته به عنوان یک تشکیلات کامل نه فراکسیونی از احزاب دیگر) که شکلبندی و سازماندهی و فلسفه عمل و پراکسیس آن چنان باشد که بتواند به یک تصویر کامل از جهان تبدیل شود و همچنین به یک حکومتداری کامل و نه صرفاً ابعاد تکنیکی حکومت. تحول حزب به این سطح، بر خود حزب تاثیر میگذارد و آن را وادار به تغییر و تجدید سازمان دائمی میکند. تبدیل حزب به جهانبینی آن است که در نحوه فکر و عمل آن تغییری مولکولی در -حد اعضا- پدید آید و این تغییرات بر حزب و حکومتداری تاثیری بدیع بگذارد، که البته این امر با موانع جدی از جمله تعصبات، یکسویگی و فراکسیونیزم مواجه خواهد بود.
زن، زندگی، آزادی
حکومت شورایی
منابع:
1- Antonio Gramsci, “QUADERNI DAL CARCERE”., 1975.
۲. دستنوشته های اقتصادی فلسفی مارکس، ۴۴۹۱