در نظامهای توتالیتر وقتی دگراندیشی از سوی نهاد سرکوب تحت تعقیب قرار میگیرد ودستگیر میشود در آن لحظه است که متوجه میگردد تمامی شکنجههایی که در دوران بازجویی میشود و فضایی که در بازداشتگاه تجربه میکند، در جامعه عیناً انجام میشده و به عبارت سادهترهیچ فلاکتی در اجتماع اتفاقی نیست.
آنچه در زمان بازداشت پیش چشم منتقد سیاسی- اجتماعی در اتاقهای بازجویی روشن میشود، این است که مثلا در مسئله فقر و فلاکت این دشمنان خارجی و دول متخاصم و یا توطئه و خرابکاری خیانتکاران نیست که مشکلات اقتصادی را به وجود آورده، بلکه فقر و فشار اقتصادی، کاملاً به عمد و از روی برنامهای دقیق از طرف نظام توتالیتر برای خُرد کردن اجتماع به مردم تحمیل میشود.
فرد دستگیر شده، بدون این که حتی اتهامش روشن باشد، در فضایی ایزوله و انفرادی، غیر بهداشتی و به دور از هرگونه امکان اولیه شامل غذایی سالم و یا نور و هوای کافی، ماهها محبوس میشود و اگر مثلاً بخواهد به هواخوری و یا تغییر در غذای بیتنوع و بیکیفیت برسد و یا دسترسی به توالت و حمام پیدا کند، باید در اتاقهای بازجویی سربهراهی خودش را ثابت کند و بین تنبیه شلاق و یا پاداش کمی غذای سالم و یا حمام، یکی را انتخاب کند.
زندان و زاغه
شباهت انفرادی و فضای بازداشتگاه و وضعیت زیستی آن با زاغههای حاشیههای شهرها، عمدی و تحمیلی بودن فقر را بیشتر آشکار میکند. مردم هیچ ارزشی در نظر نظام توتالیتر ندارند و باید در چمبرهای از مشکلات و گرفتاریها اسیر باشند و برای رسیدن به امکانات اولیه جان بکنند. نبود آب سالم و بهداشت و غذای با کیفیت در این محلهها دقیقا شبیه شکنجه گاههاست و در بسیاری مواقع زمانی که متهم در شرایط تلخ بی غذایی یا اعتصاب غذاست، بازجویان به راحتی به خوردن غذایی با کیفیت که در بیرون از زاغهی بازداشتگاه تهیه شدهاست، مشغول میشوند تا بوی غذا و ولع بازجویان نیز باعث شکسته شدن و تحقیر بیشتر متهم شود.
متهم حق ندارد که وکیل داشته باشد و میفهمد که وکیل در این نظام، واژهای تزئینی است. درک این مطلب به طور دقیق و روشن به فرد بازداشتی میفهماند که اصولا هیچ حقوقی برای شهروند جز اطاعت بی چون و چرا وجود ندارد و تمامی مردمان باید بافتههای ایدلوژیک حاکمان را در ذهنشان فرو کنند. فرد بازداشتی بیشتر آن زمان وحشت میکند که متوجه میشود در میان حاکمان و عاملانشان اصلاً اخلاق و آرمانی وجود ندارد و آرمان تنها ابزاری برای سرکوب بیشتر است.
حبس در انفرادی و شکنجه با بلاتکلیفی، نمونه بارز رفتارهای نظام یافتهای است که حکومتهای استبدادی در شکل اداره کشور اجرا میکنند. مردم به وضوح بلاتکلیف هستند. برای مثال، سالهاست همه چیز ملت کره شمالی برای تغییر در وضع معیشت و آزادیهای حداقلی، به حل مسئله ارتباط با جهان آزاد گره خورده است.
زمان، به عنوان شکنجه سفید، فرد بازداشتی را در معرض انواع بیماریهای روانی قرار میدهد. استرس و افسردگی و ایجاد مالیخولیا و توهم، نیاز به گذراندن زمان را برای فرد بازداشتی حیاتی میکند. در کنار دیگر محرومیتها، در سلول انفرادی اغلب، محرومیت از ابزار مطالعه اعم از کتاب و عینک هم بر دیگر محرومیتها افزوده میشود. این محرومیت ویژه را میتوان آن با سرکوب نویسندگان و سانسور و از بین بردن ابزارهای اندیشه اجتماعی در فضای کشور مقایسه کرد که ترویج روانپریشی و افسردگی و اضطراب در جامعه نتیجه آن است. در فضای شرطی سازی در بازداشتگاهها در روند شکنجه و تحمیق و خُرد کردن متهم، این محرومیت اندکی سبک میشود و فرد بازداشتی بالاخره به کتاب دسترسی پیدا میکند، اما چه کتابهایی! متهم مجبور به مطالعه کتابهای سراسر ایدئولوژیک نظام توتالیتر میشود که در آن شرایط روانی ورق زدن آنها خود نوعی شکنجه است.
بی خبری از عزیزان، نداشتن حق تماس تلفنی و یا ملاقات، زدن چشم بند و حتی محرومیت از آیینه و در مواقعی ماهها در فضای انفرادی رها شدن، باعث میگردد فرد تصور انسانی و نقشهای اجتماعیاش را فراموش کند و تنها به نیازهای اولیه فکر کند. این همان چیزی است که در جامعه توتالیتر نیز اجرا میشود. همه چیز بی نهایت یکنواخت و بی تغییر است تا فرد بازداشتی هر تغییر کوچک برایش مثل معجزه بهنظر برسد.
شکنجههای جسمانی و ضرب وشتم و تهدید به مرگ و فروپاشی ذهنی و روانی در اثر تحقیر و توهین و تهمت، نگرانی فرد بازداشتی را نسبت به سلامتی و زنده ماندنش بیشتر میکند، همان چیزی که عینا در اجتماع پیاده سازی میگردد و مردم در جنگ روانی فلج کننده اقتصادی و یا احساس ناامنی وقوع جنگ احتمالی داخلی و خارجی و کشته شدن عزیزانشان فرسوده و له میشوند.
تهدید خانواده و بستگان فرد بازداشتی و حتی استفاده از خانههای امن برای شکنجه همزمان متهم و عزیزانش در پیش چشم همدیگر، خوی دئانت و وحشیگری بازجوها را نشان میدهد. اینها آشکارا بازمینمایند که نظام تمامیتخواه کاملاً با مفاهیم انسانی ناآشناست و حد و مرزی برای توحش برای خود قایل نیست.
بازجویان در دو نقش
در دوران شکنجه یا دست آموزی حیوانوار متهم برای اهلی شدن و به گردن گرفتن اتهامات، بازجوها آرام آرام دو نقش ظاهر میشوند: یک بازجو تندخو و بی رحم میشود، هیچ استدلالی و تحت هیچ شرایطی بیگناهی متهم را نمیپذیرد و از هیچ فشار و ضرب و شتم و توهینی خودداری نمیکند؛ در سوی دیگر، بازجوی دوم نرم خو میگردد، میپذیرد که شما “اشتباه” کردهاید، به شما ترحم میکند و کمک میکند که به شکلی “مخفیانه” در وضعیت شما اندک تغییراتی رخ دهد. مثلا در شب سرد بازداشتگاه ظاهراً بالاخره موفق میشود که به شما پتویی برساند و یا اجازه رفتن به درمانگاه را برایتان بگیرد تا زخمها شکنجه را اندکی تسلی دهید. بازجوی “خوب” بعضی اوقات مقابل بازجوی “بد” میایستد، برای شما دعا میکند و در آن شرایط مرگبار سعی میکند اعتماد شما را بخرد. فرد بازداشتی در این جبر له کننده چارهای ندارد که به بازجوی نرمخو پناه ببرد و بین شلاق یا اندکی تغییر کوچک و یا پاداش دل خوش کند.
دو بازجو در بسیاری مواقع در حالی که کنار هم نشسته اند، متهم را زیر دوربینهای مدار بسته در نظر میگیرند تا ببیند که بالاخره شکسته شدن و خُردن شدن یک انسان کی اتفاق میافتد. آنها صبورانه و بدون خستگی هر روز به این شکنجهها مشغول میشوند. بازجوی بد و خوب بهتر از شلاق و درفش و داغ میتواند ذهن متهم را تا سرحد جنون و ویرانی ببرد. بازجوی نرمخو قادر است در تصمیمهایی که متهم میتواند برای خود بگیرد، ایجاد شک کند. متهم به یک چهار راهی برای انتخاب میرسد. خودکشی و انتحار برای فرار از فضای جبری، دیوانه شدن و فروپاشی کامل ذهن و روان در اثر مقاومت بیشتر و یا تن دادن به اتهامها، پذیرش اعدام و حبس و یا همکاری برای از بین بردن تمامی مفاهیمی که به آن معتقد بوده و تبدیل شدن به تواب، تیر خلاصزن و یا جاسوسی نفوذی.
خرد کردن روان و شخصیت زندانی
هر انتخاب زندانی با زجر و شکنجه همراه است. وقتی هم که مقاومت کند و نشان دهد شبیه نظام توتالیتر فکر نمیکند و سرسپرده نیست، اگر زمانی هم آزاد شود، دست از آزارش بر نمیدارند. کوشش میکند حذف شود، فاقد شأن اجتماعی شود، کسی جرأت کمک او را نداشته باشد.
وقتی پای چهرهای مشهور در میان باشد، رسانههای رژیم به طور دائم به تخریب او میپردازند، انواع تهمتها را به او میزنند. در اجتماع، چه در فضای رسانه و چه به صورت میدانی و فیزیکی، به آزار خانواده فرد متهم میپردازند و زندگی را به طور کامل برای او به جهنمی تبدیل میکنند. قربانی ممکن است در این حالت مرگ را بر این آزادی ترجیح دهد.
حبس طولانی مدت میتواند حس آزادی از فضای شکنجه گاه بازداشتگاه را به متهم بدهد. به عبارت مثل آشنا به مرگ میگیرند تا به تب راضی شوی. زندانهای طولانی مدت تبی است در مقابل شکنجههای مرگ آور.
حبس کشیدن، پس از طی دوره بازجویی، اگر چه مشکلاتی نظیر خشونت فضا، اعتیاد، امکانات غیر بهداشتی دارد بهتر از اسارت در زیر دست بازجویان و شکنجهگران است.
شخص منتقد در دوران دستگیری میفهمد به همان اندازه که فضای بازداشتگاه غیرقابل تغییر است جامعه نیز اسیر و گرفتار شده و امکان هیچگونه تغییر سازنده در این نظام وجود ندارد، زیرا تحمیل همه محرومیتها و سختیها به مردم خود پیامد ساز و کار دستگاه حاکم است.
از بازجویی به مدیریت
بازجویانی که مهارتشان خُرد کردن افراد است و به اصطلاح “سربازان گمنام” نظام هستند، به مرور از گمنامی در میآیند و دستمزد چاکریشان را با دستان خون گرفته میگیرند و تبدیل به مدیران دستگاه میشوند. آنان در ویترین نظام توتالیتر در نهایت نقشهایی را در دو حزب تند رو و میانه رو به همان سبک بازداشتگاهها بازی میکنند. جریان تند رو مثل بازجوی بد، بی رحم، بی منطق واستدلال، جزمیاندیش و کورذهن میماند که هیچ حقی را برای مردم حتی در انتخاب پوشش لباس نمیدهد. در عوض جریان میانهرو مثل بازجوی خوب وعده میدهد که فشارها کم میشود وسعی دارد یک فضای حداقلی شامل گشایش اندک در فضاهای فرهنگی و اجتماعی ایجاد کند و به عنوان مثال اجازه انتخاب رنگی تازه در لباس فرم عمومی بدهد. همه این اصلاحات حداقلی هم شکننده است و از آنجا که بیبنیاد هستند و همه جریانهای مصلح به دقت سرکوب شدهاند و سردمداران آن در زندان به سر میبرند بیشتر به بازی دقیق حاکمیت توتالیتر برای سرکوب و بقا و به اصطلاح امروز ماله کشی بر جنایات میآیند تا تغییر پله پلهای رو به آیندهای روشن.
دگراندیشی که در بازداشتگاههای خُردکننده و حبسهای طولانی مدت به سر برده است، اگر روزی آزاد شود، شاید اگر خوب گوش کند و دقیق بشنود و به مانند همان چشم بندی که بر چشم داشته در اوج نابینایی به صداها خو کند، از مشابهت صدای یک سیاستگذار با بازجوی خودش در شکنجهگاههای تاریک، بهت زده شود. این صدا، اگر صدای بازجوی سنگدل باشد که در جریان به اصطلاح “اصولگرا” به کرسی نشسته شاید برایش دور از انتظار نباشد، اما قطعا دردناک و دلهره آورآن لحظهای خواهد بود که صدای بازجوی خوب را در سیاستمداری تشخیص دهد که وعده اصلاح میدهد. آنگاه همه چیز پوچ و ویران میشود. گویی دقایق کُشنده در بازداشتگاهها برای اجرای یک وعده، در داخل اجتماع به اصطلاح آزاد و بیرون از زندان کِش آمده و به سال و ماه رسیده است. مردمان تحت اینگونه حکومتها در این سربریدن با پنبه نمیفهمند در حال له وشکنجه شدن هستند و اندکی امید به تغییر دارند و میپندارند همه این عذابها اتفاقی است.
سخن آخر:
این نوشتار از منظر ناامیدسازی مبارزان و فعالان و نادیده انگاشتن رنج و مداومت و مقاومت آنانی که سالیان دراز در بند اسارت به آرمانهای انسانی خود و امید بازگشت آزادی و عدالت به اجتماع پایبند مانده و پرچم انسانیت را در جامعه افراشته نگاه داشتهاند نگاشته نشده است، بلکه سعی کرده با مقایسه تطبیقی برخی موارد مشابه در بندهای امنیتی و جامعه به ظاهر آزاد به دو نکته اشاره نماید:
• اول این که فقر و محرومیت و بسیاری از آسیبهایی که ما در عرصه جوامع توتالیتر شاهد آن هستیم یا بسیاری از خط قرمزها و محرومیتهای اجتماعی حاکم بر این جوامع، اتفاقی و نتیحهٴ ندانم کاری و سوء مدیریت نیست. ریشهی آنها هم در همین مرامی است که سیاستهای امنیتی هم از آن حاصل میشود.
• دوم آنکه بی توجهی به این سیاستها و اهداف پشت آنها جوامع را از آگاهی راستین بر راهکارهای رفع محرومیتها و یاری رساندن به آسیبدیدگان برای رهایی واقعی و پایدار باز میدارد و گاه باعث دلخوش کردن به وعدههای “بازجوی خوب” میشود.