سریال عامه پسند “جانشینی” (Succession) که در ایران با عنوان “میراث” هم شناخته میشود، روایت خانوادهِ از هم پاشیدهِ یک غول رسانهای را بازمی گوید که در دو عرصه سیاست و اقتصاد در حال شکل دادن به “دمکراسی آمریکایی” است، دمکراسیای که غولهای وال استریت دست در دست رسانههای انحصاری آن را شکل میدهند. این سریال که جوایز معتبر بسیاری را به خود اختصاص داده با طنز تلخی به سالهای آخر عمر رئیس و بنیان گذار این شرکت چندملیتی و چندبخشی میپردازد. او که در اثر بیماری ضعیف شده است با شیوههایی که بیشتر به دیکتاتورهای جهان سومی میماند تا دمکراسیهای لیبرال، فرزندان و نزدیکانش را بازی میدهد و به روال امپراتوریها از سیاست “تفرقه بینداز و حکومت کن” در خانواده خود بهره میبرد تا میراث چند میلیارد دلاری و از همه مهتر نفوذ سیاسیاش را تا آخرین لحظه در دستان لرزانش نگاه دارد. شاید یکی از علل محبوبیت این سریال- به غیر از بازیها و روایت و داستان پردازی حرفه ای- برای مخاطبان ایرانی شباهت وضعیت خودشان باشد: بحران جانشینی در راس نظام.
روایت رستاخیز
آخرین شاه ایران پای فرار داشت. دوبار فرار از مواجهه در مقابل رقبای قدرقدرت و یکبار فرار به جلو. در سال ۱۳۳۲ و آستانه انقلاب شاه که نمیخواست مسولیت اعمال خود را بپذیرد، یکبار سوار بر هواپیمایی ملخی و بار دیگر با بوئینگ آخرین مدل آمریکاییاش و هر دوبار با خلبانی خودش فرار را بر قرار ترجیح داد. اما یکبار هم در اوایل دهه ۱۳۴۰ فرار به جلو را برگزید. او که به خوبی روند حرکت سرمایه و قدرت را در جهان رصد میکرد، فهمیده بود که دیگر نمیتوان پادشاهی نیمه فئودال باقی ماند. او شعارهای انقلابی حزب توده ایران را در سالهای اول سلطنتش به یاد داشت و میدانست که جاذبه این سخنان تا چه حد است. به همین سبب او یک پروژه آمریکایی اصلاحات ارضی را با شعارهای انقلابی چپگرا در آمیخت و به قول خودش انقلابی سفید و بدون خونریزی را رقم زد: “انقلاب شاه و ملت”. او با آن زندگی تجملی و پر از ریخت و پاش میخواست یک شاه انقلابی باشد، اما سخن درست را آن سناتور انتصابی زده بود که : نمیتوان نقش لوئی چهاردهم و فیدل کاسترو را هم زمان بازی کرد!
این علاقه شاه به واژههای انقلابی، اما، تا آخر عمر او را رها نکرد. او در اواخر سلطنتش با گوشه چشمی به چپگرایان تواب، تلاش کرد که “دیالکتیک” انقلابش را بنویسد و وقتی فهمید که دیالکتیک ممکن است به نتایج دلخواه او منجر نشود، عصبانی شد و زیر میز زد.
رستاخیز هم از این دست واژههای مورد علاقه آریامهر بود. از زمانی که امیرحسین آریانپور، روشنفکر مارکسیست، کتاب “در آستانه رستاخیز” را در همراهی با حزب توده ایران نگاشته بود، سالها گذشته بود اما شاهی که ملتش را به دروازههای تمدن بزرگ رهنمون شده بود، خود را برای استفاده از آن شایستهتر میدید. پس هنگامی که نشانههای بیماری را در خود بیش از پیش احساس کرد در پاسخ به بحران جانشینی اش دست به تاسیس حزب نوینی زد تا حزب “مردم” و “ایران نوین” (معروف به حزب “بله قربان” و حزب “چشم قربان”) را در هم ممزوج کند و رستاخیزی نو بیافریند. او که از بالارفتن قیمت نفت، ضعف آمریکا در جهان و نقش جدیدش در خاورمیانه دچار مگالومانیا شده بود، میدانست که اپوزیسیون قانونیای در برابرش وجود ندارد و هزاران زندانی سیاسی هم جز مشتی مارکسیست و التقاطی تروریست بیش نیستند که میتوان آنها را به راحتی و بدون دردسر حذف کرد یا “پاسپورت این وطن فروشان” را به دستشان داد و تا دم مرز با پس گردنی بدرقه شان کرد. به شکرانه رستاخیز و در آستانه بهار ۹ تن از رهبران چریکهای فدایی و مجاهدین خلق را در یک قتل از پیش تعیین شده، به جوخه اعدام سپرد تا تپههای اوین را با خون قربانیان رنگین کنند. این بود مَقدم رستاخیز. با همه این تمهیدات و قربانی گرفتنها، حکومتی یکدست شده که برای روزهای بحران ساخته شد بود، در برابر بحران انقلاب ۱۳۵۷ حتی اندکی نیز پایداری نکرد و خالقش را با چشمانی گریان به تبعیدی مکرر فرستاد. اما رسم رستاخیز باقی ماند، هر چند که نامش به تاریخ سپرده شد.
عاشق کشی در سال ۶۷
ده سال از انقلاب ۱۳۵۷ گذشته بود و “پیر فرزانه” با آن چهره دژم میدانست که دیگر جانی به تن ندارد. این را از وضعیت دندان مصنوعی اش هم فهمیده بود، که با انواع و اقسام درمانها باز بر سرجایش نمینشست، قلب و معده و دیگر جوارحش نیز گواهی میدادند که فقط در این روزهای آخر باید به “خال لب” بسنده کرد. اما حکومتش لرزان بود. از آنها که توانمندتر بودند یا به اشاره خودش یا به دست دشمنانش اثری باقی نمانده بود. رهبران اولیه چون بهشتی و طالقانی هر یک به دلیلی حذف شده بودند و مطهری و مفتح در گور جاودان خفته بودند و کتابها و نظراتشان به گوشه کتابخانهها رانده شده بود. انتقال قدرت از یک رهبر مقتدر به افرادی میان مایه به چشمش راحت نمیآمد. به خصوص که یکی از آنها، شاگرد همه عمرش، چندان همساز و هم کوک با او نبود. اهل بیتش به راه نمیآمدند و در گوش او زمزمههای تفرقه انداز میخواندند.
پیر فرزانه اما راه حلی در آستین داشت. او دردآزمونی را برای شاگردانش ترتیب داد تا سره از ناسره مشخص شود. او به خوبی میدانست که هزاران زندانی چپگرا و مجاهد در زندانها مثل یک بمب ساعتی میمانند، در بمب بودنشان شک نیست، در زمان انفجارشان شاید. او میدانست که هر یک از این چپگرایان و مجاهدین توانایی بسیج صدها نفر را دارند و در صورت آزادی و در نبود رهبریِ کاریزماتیک خودش، میتوانند برای تدام جمهوری اسلامی خطر بیافرینند. پس او در “مرصادِ” فرصت بود تا با یک تیر و دو نشان بزند.
بهانه به سرعت یافت شد. حمله محدود مجاهدین خلق به ایران در یک عملیات از پیش شکست خورده. اما او چون اسلافش در صدر اسلام، کافر و منافق را به صفتِ بغی نمیتوانست ببخشد، پس حکم داد که آنها را به طناب دار بسپارند، به خصوص آنها که توبه نمیکنند. اما هر که در این کار شریک است، آمرزیده است و از سفره انقلاب برخوردار. آنکه همراه و همقدم نیست، بگذار که رانده شود.
او حکومتش را یکدست کرد، به شیوه عاشق کشان: هزار خنجر به هزار دست سپرد و از هر یک ضربتی بر پیکر مخالفان طلب کرد تا هزار فامیل پس از خودش را سامان دهد. بی طرفی بی معنا بود. کنج عافیت و گوشه عزلت نیز مستحق پاداش نبود، چه برسد به نفس کش و مخالف خوان. شاگردش را که پیشتر عزیز و نظرکرده میدانست، با گوشه قلمِ پسرش، ساده لوح و نادان خواند و او را از سفره انقلاب راند و برادر داماد او را هم به جوخه اعدام سپرد. فاعتبروا یا اولابصار!
یکپارچگی: این بار کمدی
بضاعت حکومتها در اواخر عمرشان کم میشود. حکومت بلندمدت هم بدن دیکتاتور را میفرساید- که طبیعی است- هم مردم و هم دستگاه دولت را. در اوایل دیکتاتوریها به واسطه گسترش و انکشاف حاصل شده بسیاری به آن میپیوندند. چنانکه که داور و فروغی و تیمورتاش و افشار و… در اوایل با رضاخان همکاری داشتند و بعد از پادشاهی او کم کم از دایره دولت و حتی زندگی خارج شدند. دیکتاتور بله قربان گوِ مطیع میطلبد.از آنها که ندیم بادمجان باشند نه سخنگوی حقیقت. این را نویسنده درباری، رضا امیرخانی هم فهمیده است که خود مدیحه گوی خاندان عظماست، اما به واسطه تحصیلش در مدرسه علامه حلی، خود را تافته جدا بافته میپندارد و دور و بریهای حکومت را افرادی با هوش زیرمتوسط ارزیابی میکند.
دیکتاتور در حال نزع است. در بستر مرگ نیست، اما قوایش چه برای سخن پراکنی و چه حتی سان دیدن از نظامیان به وضوح کم شده است. میانگین حداکثر عمر اگرچه در این سالها بسیار افزایش یافته و برای فرادستان و بالانشینان حتی بیشتر، اما خوشبختانه هنوز پیری و مرگ وجود دارند: نمودی از برابری که شاید تا نیم قرن دیگر هم از میان برداشته شود.
پس او میداند که جاودانه نیست، هر چند که به دنبال چشمه حیات است. حیات او با حیات جمهوری اسلامی گره خورده است. او مثل هر موجود زندهای خود را در زندگی بدنش و در تداوم نسلش باقی میداند. برای او ماندن جمهوری اسلامی به همین شکل معوج امروز، تضمینی برای آن است که فرزندش –چه واقعی و چه معنوی- را به تخت بنشاند. پس تداوم حیات او به تداوم دیکتاتوری اش وابسته است. او میداند که هرگونه عقب نشینی و ضعف در مقابل مخالفان، مثل غذادادن به تمساح[1] است. او خود روزگاری از یاران خمینی بوده و دیده که هر عقب نشینی پهلوی دوم، پیشروی انقلابیون را تشدید میکرده است. او نمیخواهد خودش یا فرزندش یا فرزندان معنوی اش از سفره پهن شده محروم شوند و مثل آن “هلندی سرگردان[2]“، رهسپار دیاری دیگر. راه کار او اما همان راه حل پهلوی دوم است.
در صدساله اخیر هرکدام از دیکتاتورهای ایران به راحتی نتوانستند حکومت را انتقال دهند. یکی را یورش خارجی برداشت، دیگری با انقلابی سرکش مواجه شد، سومی برای بقای حکومتش معامله فاوستی با شیطان ترتیب داد و به قول شاگردش، سیاهکارترینهای تاریخ نام گرفت. حال دیکتاتور چهارم به تأسی از دو خلفش تلاش میکند “درخت تناور” جمهوری اسلامی را چنان هرس کند که فقط در راستای تنه اصلی پیش برود و هیچ شاخه منحرفی از آن رشد نکند. شاید یکی از دلایلی که گروه احمدی نژاد و یارانش را جریان انحرافی میخوانند هم همین باشد: شاخهای که میخواست در برابر تنه درخت قد عمل کند!
دیکتاتور حکومتی یکدست، به زعم خود، ساخته است. دیگریِ رشدیابنده در جمهوری اسلامی از میدان به در شده است و دیگر دوگانهای وجود ندارد. قانون اساسی فعلی برخلاف قانون اساسی مشروطه، به ذات خود اقتدارگراست، اما دوگانه ساز نیز هست. مردم اگرچه ولینعمت این ملک نبودند، اما حدود ۲۰ سال از عمر چهل ساله جمهوری اسلامی در “نصب” حاکمان تا حدی نقش بازی کرده بودند. تا سال پیش که دیکتاتور تصمیم گرفت که این نقش را نیز از آنان بگیرد و خود به طور کامل همه انتصابات را انجام دهد. او حکومتی یکپارچه میخواست، تا هم بحران جانشینی اش را حل کند و هم کارآمدی دولت را احیا کند.
اما نواصولگرایان نه توان و نه دانش کارآمد کردن حکومتی سالخورده را نداشتند و ندارند و با ادامه سیاستهای تعدیل به ناکارآمدی و نارضایتی توامان دامن زدهاند. در دو سال گذشته سیاستهای بازار آزاد چنان سنگین بر فضای اجتماعی کشور خیمه زده که تقریبا تمامی دورنماها را از ۸ دهک اقتصادی گرفته است. جوانان، زنان به خصوص زنان جوان، نوجوانان، کارگران و زحمتکشان شهری، فارغ التحصیلان دانشگاهی، بازاریان خرده پا و توزیع کنندگان کوچک و البته روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان واقعی چیزی برای از دست دادن ندارند. آینده، بی برجام یا با برجام تیره و تار است و عقلانیتی در اصولگرایان سنگِسر[3] به چشم نمیخورد. ضریب جینی هم اگر چه فقط یک عدد خشک و خالی است، اما واقعیتهای نابرابر موجود را به خوبی بازتاب میدهد.
از آن سو یکدست کردن حکومت نیز فضای بده بستان مردم-دولت را مسدود کرده است. فضایی که در آن تا حدی خواستههای مردم عادی یا حداقل قشرهایی از این مردم در آن بازنمایی میشد، به امر دیکتاتور بسته شده است. فضایی رستاخیزی در دستگاه هیات حاکمه ایران شکل گرفته است تا از تنشهای دوران انتقال جلوگیری شود. دیکتاتور تاریخ را نمیشناسند. با تاریخی مهربان هست که با او مهربان باشد و بشارت آمیز. دیکتاتور اما نمیداند که تنشها را میتوان به تاخیر انداخت، اما نمیتوان تا ابد از آنها خلاصی یافت؛ دیکتاتور نمیداند که تنشها را میتوان از هیات حاکمه دور کرد، اما این تنشها فقط از فضایی به فضایی دیگر میروند. این تنشها به سپهری دیگر منتقل میشوند و در لحظات بحران سر به شورش میگذارند. چنانکه اکنون به مرحله انفجار رسیده اند: این است جنبش جان به لب رسیدگان و رستاخیزی دیگر.
–––––––––––––
پانویسها
[1] اصطلاح مورد علاقه برژینسکی، مشاور امنیت ملی کارتر که می گفت دادن امتیاز به مخالفان مثل غذادادن به تمساح است و آنها را تحریک می کند که جلوتر بیایند
[2] بر طبق افسانه ها، ناخدایی که به علت کفرگویی و غرور مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و کشتی اش از کناره گرفتن به خشکی محروم بود. استعاره ای که ویلیام شوکراس برای محمدرضاشاه پس از خروج از ایران در سال ۱۳۵۷ به کار برده بود و چقدر هم به جا.
[3] اصطلاحی که ابولحسن بنی صدر برای توصیف محمدعلی رجایی نخست وزیری تحمیلی مجلس تحت اختیار مخالفانش به کار می برد