در صف عابربانک ایستاده بودم. مرد میانسالی که نوبتش بود، جای خود را به نفر بعدی داد و به من اشاره کرد که جلوی او بایستم. پرسیدم مگر نوبت شما نیست؟ گفت: «من عجله ندارم. باید دستمزد تعمیرکار واریز کنم. هرچه دیرتر بهتر. زودتر بروم خانه که چه بشود!»
چیزی نگفتم اما مرد میانسال از سر کلافگی یا غم یا عصبانیت ادامه داد:
«قرار بود مرغ بخرم اما هر جوری حساب میکنم پولم نمیرسد که هم مرغ بخرم و هم پول سرویسکار کولر را واریز کنم. بعد از ۳۰ سال کار، حالا با حقوق بازنشستگی نمیتوانم یک مرغ به خانه ببرم. کاش اصلاً پایم به خانه نرسد.»
مرد از زنده بودن مینالید و من در ذهنم حساب میکردم که یک بازنشسته با درآمد ثابت حدود پنج میلیون تومان در ماه، چطور باید از پس هزینههای خانوادهاش بربیاید.
در سالهای اخیر با افزایش فشار تحریمها و پایین آمدن ارزش ریال و بعد هم تغییر وضعیت اقتصاد جهانی به دلیل شیوع بیماری کرونا، توان مالی بسیاری از خانوادهها ضعیفتر از پیش شده است. با این حال افزایش جدید قیمتها در روزهای گذشته، باعث موج ناامیدی تازه و شدیدی بین مردم شده است. حالا دیگر تأمین کالاهای مصرفی اولیه مثل برنج، پنیر، مرغ و تخم مرغ، گوشت، روغن، چای، لوازم بهداشتی و هزینه رفتوآمد در مختصرترین حالت، تازه بدون در نظر گرفتن پول کفش و لباس و اجاره خانه، با حقوق بازنشستگی یا حقوق کارگری بسیار دشوار است.
البته دیدن و شنیدن درد دلها یا اعتراضهایی از این دست، عادی شده است. هر چند هر چه تکرار شود، هیچ از تلخی آن کم نمیشود. آدمها در هر شغلی و با هر میزان تحصیلات و شرایط خانوادگی، تصویری مبهم از آینده دارند و نمیدانند در روزهای پیش رو چه خواهد شد و چطور باید زنده بمانند. حالا دیگر بحث بر سر زنده ماندن است، نه زندگی بهتر.
مهاجرت برای زنده ماندن
به این فکر میکنم که مرد میانسال عابربانک، به گفته خودش بازنشسته بود و حقوق ثابتی داشت اما آدمهای زیادی را میشناسم که درآمدشان همین ثبات نسبی را هم ندارد.
سمانه ۳۶ ساله است و به شکل حقالتدریس در یکی از هزاران دانشگاه کشور کار میکند. او که برای تدریس ساعتی ۲۰ هزار تومان دریافت میکند، میگوید:
«من برخلاف اکثر همکاران حقالتدریس این شانس را دارم که پنج روز در هفته سر کلاس میروم. معمولاً پرداختی معلمان حقالتدریس در پایان ترم واریز میشود. اگر این دستمزد را ماهانه حساب کنیم، حقوق من سر جمع ماهی یک میلیون تومان هم نمیشود. اگر نتوانم کارهای دیگری مثل تدریس خصوصی انجام بدهم، کلاهم پس معرکه است.»
سمانه میگوید: «البته در شرایط فعلی هم نمیدانم کلاهم کجاست! فقط دارم دنبالش میدوم …»
از او میپرسم چه تصویری از آینده دارد؟
– نمیدانم. شاید بهتر است بگویم هیچ تصویری ندارم.
– آیا برنامهای برای تغییر شرایطش داری؟
– هیچ. تا چند سال پیش به مهاجرت فکر میکردم اما بعد از فوت مادرم، باید حواسم بیشتر به پدر باشد. و خب اینکه بخواهم در این سن همه چیز را از اول شروع کنم از توانم خارج است. حالا دانشجویانم را میبینم که هر سال تعداد بیشتری تلاش میکنند هر طور شده از ایران بروند. حاضرند به هر شرایطی تن بدهند و فقط بروند. حالا با این وضعیت جدید انگار کسی پیدا نمیشود که امیدوار باشد بتواند بعد از فارغالتحصیلی، اینجا کاری دست و پا کند و یک زندگی معمولی بسازد.
میپرسم عکسالعمل او به حرفهای دانشجویانش چیست.
او در پاسخ میگوید:
«خوشحال نمیشوم اما بهشان حق میدهم که دنبال جای مطمئنتری برای زندگی باشند. اینکه هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع نداشته باشی، قابل تحمل نیست. شاید من هم اگر ۲۰ سالم بود یا بچهای داشتم و آینده او برایم از هر چیزی مهمتر بود، به مهاجرت در هر شرایطی فکر میکردم.»
بعید است مرد میانسال عابربانک در این سن بتواند تغییر خاصی در زندگی خود ایجاد کند. مثلاً به مهاجرت یا شغل جدیدی فکر کند اما تعداد پدران و مادرانی که به هر دری زدهاند تا دستکم دختر و پسر جوان خود را به جایی غیر از اینجا بفرستند، کم نیست.
رضا از اینکه شش سال پیش همت کرده و ماشینش را فروخته تا دختر ۲۲ سالهاش را برای ادامه تحصیل به آلمان بفرستد، خوشحال است:
«مطمئن بودم اوضاع اینجا روز به روز بدتر میشود. اگر الان بود، با این تحریمها و قیمت ارز و شرایط زندگی، نمیتوانستم. حالا دخترم آنجا جا افتاده و خرج زندگیاش را درمیآورد. نه مثل من که در ۵۰ سالگی ته توانم این است که گرسنه نخوابیم.»
میپرسم از اینکه ماشینش را فروخته ناراحت نیست؟
میگوید:
«نه آقا! من یک عمر کار کردهام که خانوادهام راحت زندگی کنند. ماشین چه ارزشی دارد؟! دل من به این خوش است که دخترم دغدغههای من و مادرش را ندارد. مادرش یکسره گریه میکند اما میدانم کار درستی کردیم.»
آنها که میمانند؛ بیامید
گذشته از دلتنگی دوری فرزندان که برای هر پدر و مادری سخت است، امروز دیگر تأمین دلار و یورو و پوند در توان قشر متوسط نیست. البته هستند کسانی که با وجود تلخیها و سختیها، و نه به این دلیل که امکان مهاجرت ندارند، انتخاب کردهاند در ایران بمانند.
فرزاد یکی از آنهاست. ۴۰ ساله است. مجرد است و در خانه اجارهای کوچکی زندگی میکند. شغلش تدریس موسیقی است؛ ویولون و ویولونسل. سالها پیش مدتی در اتریش موسیقی یاد گرفته. از او میپرسم:
«آیا از شرایط زندگی راضی هستی که نمیخواهی از ایران بروی؟»
قاطعانه میگوید نه!
او سپس میگوید:
«معلوم است که راضی نیستم. معلوم است که هر روز وضعیت زندگیام بدتر میشود. درآمد من وابسته به هنرجویانی است که روز به روز تعدادشان کمتر میشود.»
در این شرایط، یاد گرفتن موسیقی برای خیلی از خانوادهها در اولویت قرار ندارد.
فرزاد میگوید:
«شاگردانی دارم بسیار بااستعداد اما خب با این هزینهها نمیتوانند موسیقی را ادامه بدهند. دلم میسوزد. دو تا از شاگردانم مجبور شدهاند سازشان را بفروشند. به یکی از بچهها گفتهام لازم نیست شهریه بدهد تا موسیقی را کنار نگذارد. برای من نیم ساعت در هفته چیزی نمیشود اما ممکن است از او یک نوازنده خوب دربیاید.»
میپرسم آیا امیدی به بهتر شدن اوضاع دارد؟
محکمتر از قبل میگوید نه:
«حتی مادر ساده من هم که پارسال موقع انتخابات ریاست جمهوری گول تبلیغات را خورده بود و میگفت حالا شاید این یکی راست بگوید، امروز میگوید فقط نفسمان را نگرفتهاند که کاش میگرفتند. خسته شده. ناراحت است که وضع زندگی بچههای خودش و اطرافیانش را میبیند و کاری از دستش برنمیآید. هر اعتراضی را هم با خشونت جواب میدهند. من از این حجم خشونتی که میبینم میترسم.»
میپرسم پس چطور این وضع را تحمل میکند؟
میگوید:
«من امیدی ندارم که اوضاع بهتر شود و روزهای بهتری را زندگی کنم اما دلم نمیخواهد وطنم را بگذارم برای اینها و بروم.»
نفس کشیدن در شرایط سخت
در جمعهای کوچک خانواده، در کنار دوستان، در محل کار یا در هر جمعی، نگرانی از وضعیت موجود و اضطراب برای آینده نامعلوم، بیشتر از همیشه است. شرایط زندگی سختتر از هر وقتی است که به یاد داریم. آمار جرم و جنایت بالا رفته و هر روز خبرهایی از دزدیها میشنویم و تصاویرش را میبینیم. با این حال همچنان کم نیستند آدمهایی که در همین شرایط و در حد توان، هوای همدیگر را دارند. مثل راننده تاکسی ۴۵ سالهای که فکر میکند اتفاقاً در این شرایط است که باید بتوانیم درست رفتار کنیم.
در مسیر کوتاه برگشت به خانه، سوار تاکسی او میشوم. نرخ مصوب تاکسیهای این خط از اول اردیبهشت به شش هزار تومان افزایش پیدا کرده اما رانندههای خطی اغلب در مسیر برگشت مسافر گذری سوار میکنند و پنج هزار تومان کرایه میگیرند.
یک اسکناس پنج هزار تومانی به او میدهم. دو هزار تومان به من برمیگرداند. نمیخواهم قبول کنم. میگوید:
«مسیرت کوتاه بود. پنج هزار تومان نمیارزد. خودمان باید به هم رحم کنیم وگرنه جان به در نمیبریم.»
آقای راننده از سر سیری نیست که کرایه را کمتر حساب میکند. به گفته خودش سررسید اجاره خانهاش نزدیک است و دنبال خانه میگردد. او یک دختر و یک پسر نوجوان دارد:
«بچهها حق دارند اتاق مستقل داشته باشند اما در توان من و همسرم نیست خانه مناسبی اجاره کنیم. آپارتمانی که الان هستیم دو خوابه است اما با این قیمتها اگر بتوانم یک آپارتمان یکخوابه پیدا کنم، هنر کردهام.»
او هم از قیمتهای عجیب و غریب این روزها مینالد و لابهلای حرفهایش بد و بیراهی هم به عوامل این وضعیت میگوید. به سران مملکت خودمان و قدرتهای دیگر که زندگی مردم برای هیچکدامشان اهمیت ندارد.
به مقصد رسیدهام و باید پیاده شوم که جمله آخر راننده باعث میشود چند لحظه مکث کنم:
«اما وضعیت اینطوری نمیماند آقا. درست میشود.»
این جمله ذهنم را مشغول میکند و حواسم نیست که از مغازه نانوایی گذشتهام. مجبور میشوم چند قدمی عقبگرد کنم. تعجب میکنم از اینکه حدود ساعت شش عصر، نانوایی بسته است. مشتری دیگری که پشت در بسته نانوایی مانده به من میگوید:
«همین است! میگویند فقط چند قلم جنس گران شده و کالاهای دیگر گران نمیشود. مزخرف است. فقط میخواهند شلوغ نشود. الان فکر میکنی این نانوایی برای چه بسته؟ اینها سهمیه آردشان را میفروشند به باگتیها. حساب کنی میبینی سود بیشتری دارد تا اینکه نان بپزند و بدهند دست مردم.»
ماندهام روی حرف راننده تاکسی حساب کنم و منتظر باشم اوضاع درست شود یا بپذیرم که اوضاع همینقدر دردناک ادامه پیدا خواهد کرد. نمیدانم آرد نانوایی سنتی به درد پخت نان باگت میخورد یا نه. چند قدم بالاتر به نانوایی بربری میرسم. تنور این یکی گرم است اما برق قطع است و دستگاه کارتخوان کار نمیکند. تردید دارم که نانهایش تازه هستند یا بیات شدهاند. نانوا میگوید اگر پول نقد داری بده، اگر نه نان را ببر که گرسنه نمانی، پولش را بعد میآوری …