خاطره کشتار کشتار آبان ۱۳۹۸ هنوز فراموش نشده است. مردم این روزها دوباره یاد آن خیزش و سرکوب آن افتاده‌اند. عبارت‌هایی که به کار می‌برند، همه از نهایتی حکایت دارند که بدبختی به آن رسیده است؛ و این گمان قوی است که فکر نمی‌کردند وضع تا این حد بتواند بد باشد. این گمان را اما آبان ۱۳۹۸ هم داشتند.

چنین عبارت‌هایی را می‌شنویم:

– «نابود شدیم»،
– «توی سه سال فاصله قیمتها شد مثل قیمت‌های زمان شاه با حالا»،
– «جوانی از دست رفت»،
– «همه‌اش با استرس زندگی کردیم»،
– «راه پیشرفت بسته شد»،
– «دیگر نمی‌توانیم خانه بخریم.»
– «قبلاً مردم می‌رفتند پناهنده می‌شدند با این وضعیت حتی نمی‌شود از ایران فرار کرد»،
– «هر کس هر چیزی داشت همانها را دارد و چیز جدیدی به زندگی ما اضافه نمی‌شود»،
– «حالا همه این بدبختی‌ها را کشیدیم، آخرش این آخوندها کاری می‌کنند جنگ شود. بدبختی بودیم، بدبخت‌تر شویم.»

یک خانم جوان می‌گوید: «هر وقت شلوغ می‌شود در تلگرام و اینستاگرام یک حرفهایی می‌نویسند که آدم حرصش می‌گیرد. هر چیزی که می‌شود سریع می‌نویسند هموطن تحریم کن و نخر. هر مشکلی هست می‌گویند راه حلش این است که آخوندها بروند. یعنی چی؟ پدر من وقتی صبح پنیر نداریم به جای اینکه دنبال پنیر باشد باید برود در خیابان تظاهرات کند؟ زنها وقتی می‌خواهند ناهار یا شام درست کنند و روغن ندارند در خیابان تظاهرات کنند؟ چه ربطی دارد؟ »

آیا نقطه توقّفی وجود دارد؟

بخش زیادی از مردم ایران منتظر هستند که وضعیت بد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در ایران در جایی «ثابت شود» و اوضاع «بیش از این بد نشود.» اما هر زمان که مردم از روی ناچاری به دلار هفت هزار تومانی، دوازده هزار تومانی، هفده‌هزار تومانی، بیست و یک هزار تومانی یا بیست و پنج هزار تومانی عادت می‌کنند، پول ایران ارزش بیشتری از دست می‌دهد و کالاها گرانتر می‌شوند.

 یک جوان می‌گوید: «آنها که قوی بودند و به موقع اقدام کردند سود زیادی کردند. پولهای خود را تبدیل کردند به دلار و سکه، ده برابر بیشتر شد. کسی که تبدیل نکرد باخت. پولی که نگه داشتیم بی‌ارزش شد. چیزی نمی‌شود با آن پولها خرید. در بازار ایران پول واقعی یعنی دلار و سکه. اسکناس ایران ارزشی ندارد.»

 یک کارگر می‌گوید: «از زمان احمدی‌نژاد که یارانه درست شد، شروع کردند به گرانی. قبلش گرانی بود ولی نه این طوری که یک شبه دو برابر شود، پراید هفت میلیون بشود دویست میلیون تومان. ما که خبری از جایی نداشتیم و فکر می‌کردیم پراید از ۲۱ میلیونی بر می‌گردد روی ده میلیون یا پانزده میلیون. هر روز رفت بالاتر. نفهمیدیم چطوری گذشت. ما جا ماندیم.»

 یک خانم بازنشسته می‌پرسد: «چرا خدا صبرش تمام نمی‌شود؟ » و اضافه می‌کند «یک روز نشد که از خانه بیرون برویم و چیزی گران نشده باشد. نوبتی همه چیز گران می‌شود. در تلویزیون می‌گویند جنس هست و مردم نگران نباشند. خودمان می‌دانیم جنس هست. پول نداریم خرید کنیم. پول بی‌ارزش شده.»

غارت یا تلاش برای زنده ماندن؟

مسئول یک شعبه فروشگاه رفاه می‌گوید: «اینجا خوشبختانه مثل فیلمهایی که منتشر شد نبود ولی شلوغ بود. چندبار دعوا شد بین مردم و پرسنل. ما زنگ زدیم پلیس آمد. خود مردم چند بار درگیر شدند. از دویست یا سیصد نقر که جلوی قفسه روغن صف کشیده بودند هفت یا هشت نفر درگیری درست می‌کردند ولی بقیه کاری به دیگران نداشتند.» می‌گوید: «قفسه‌های دو بخش کنار روغنها بهم ریخته بود و یک سری جنسهای فروشگاه زیر دست و پا از بین رفت ولی آن چیزی که مردم پای صندوق می‌آوردند همه را حساب کردیم. ما معمولاً بین ۰,۵ تا ۱,۲ درصد آمار مفقودی داریم. شلوغی آخر سال و روزهای سرد که مردم لباس زیاد می‌پوشند بیشتر است. ممکن است شلوغی این چند روز اجناسی خارج شده باشد اما به این شکل که مردم در را بشکنند و فروشگاه را خالی کنند نبود.»

 کارگر یک شعبه فروشگاه اتکا می‌گوید: «مثل اینکه خبر داده بودند در اتکا روغن هست. فروشگاه‌های خصوصی ممکن است روغن را پنهان کرده باشند یا شاید واقعاً تمام کرده‌اند. من نمی‌دانم. آن روز مردم شنیده بودند اتکا روغن دارد برای همین هجوم آورده بودند.»

این کارگر مسئله غارت را منتفی می‌داند و توضیح می‌دهد: «سال ۹۸ عابربانکها و فروشگاه‌ها را شکسته بودند. فروشگاه رفاه بالای چهارراه بعضی آهن‌آلات قفسه‌ها را باز کرده بودند و با خودشان برده بودند. ایندفعه جمعیت زیاد بود. مرغ همان ساعت اول تمام شد. سر روغن دعوا بود اشتباه آقای “…” این بود که دستور داد کارتن روغن بیاوریم و در قفسه بچینیم. همکارها گفتند اشتباه است ولی گوش نکرد. مردم کارتن روغنها را دیدند هجوم آوردند. قفسه ادویه و قفسه بیسکوئیت‌ها افتاده بود. فیلمها را قبل از اینکه ببرند نگاه کردیم. فشار آورده بودند و جمعیت عقب عقب رفته بود. از قصد نبود.»

 یک بازنشسته لشگری می‌گوید: «ما وقتی رسیدیم تمام شده بود. مردم چیزی نمی‌خریدند اما جلوی قفسه روغن جمع شده بودند. می‌گفتند قرار است دوباره بیاورند. دو نفر از کارمندها می‌گفتند تمام شده و دیگر نداریم اما بعضی می‌گفتند دروغ است. یک آقایی بود به بقیه می‌گفت اگر صبر کنیم از ترس شلوغی مردم، روغنها را از انبار بیرون می‌آورند. راستش را بخواهید من هم مثل خیلی از مردم صبر کردم. روغن آوردند اما به من نرسید. دلم راضی نشد که بروم جلو و برای یک عدد روغن با مردم گلاویز شوم. صحنه‌های بدی بود.» 

یک خانم در آستانه سالمندی که به گفته خودش کارهای پاره‌وقت و موقت انجام می‌دهد جای زخم‌های سطحی روی دستانش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «اولش کسی کاری نداشت. نوبت من که شد روغن تمام شد. فقط دو نفر جلویم بود. صبر کردم شاید باز بیاورند. وقتی روغنها رسید از عقب هل دادند و صف را بهم زدند. یکی از کارتنها افتاد، مردم ریختند روی آن تا بردارند. من دو تا از قفسه برداشتم، از عقب چنگ انداختند روغن را بگیرند. محکم گرفتم و نگذاشتم بگیرند ولی دستهایم کباب شد.»

 یک خانم کارمند می‌پرسد «چند عدد مرغ یا روغن می‌توان خرید؟ » او می‌گوید یخچال مردم مگر چقدر جا دارد. یخچال معمولی بیشتر از دو مرغ جا نمی‌شود و یخچال ساید اگر خالی باشد پنج مرغ. کسی که یخچال ساید دارد یخچالش خالی نمی‌ماند. آنها که دنبال روغن یا مرغ بودند، در نهایت چقدر ذخیره کرده‌اند؟ دویست یا سیصد هزار تومان کمتر دادند، دو ماه بعد یا شش ماه بعد چکار می‌کنند؟

 یک کارگر جوان می‌گوید: «در اینترنت ایران جور دیگری نشان داده می‌شود. من خودم در شبکه‌های اجتماعی هستم و بعضی حرفها را که می‌شنوم که درست نیست ولی نمی‌شود حرف زد چون باندها بلاک می‌کنند.»

از او می‌‌خواهم نمونه‌ای از این حرفهای نادرست را مثال بزند. می‌گوید: «از دو هفته قبل صحبش بود که قرار است ارز ۴۲۰۰ تومانی حذف شود. حساب بانکی هست، آمار صندوق فروشگاه‌ها هست. پرینت بگیرند و بررسی کنند در این دو هفته خریدها چقدر بوده. می‌گویند مردم فقیر بوده‌اند ولی گرسنه‌ها که نمی‌توانند یک و نیم میلیون یا بالای سه میلیون کارت بکشند. کسانی اینطوری خرید کردند که از بخش متوسط جامعه بودند. قشر ضعیف حقوقش به وسط ماه نمی‌رسد. پولی ندارد که خرید کند. بروید مرغ‌فروشی ببینید چند نفر از مردم یک دانه مرغ یا نصف مرغ می‌خرند. اینجور آدمی از کجا بیاورد نیمی میلیون مرغ بخرد یا روغن انبار کند؟ اینها گرسنه نبودند، بعضی‌هایی بودند که ترس اینکه گرسنه شوند هجوم بردند به فروشگاه‌ها. به اسم کارگر و مردم جنوب شهر تمام شد. انگار کارگرها نایت‌واکر هستند.»

 غداهای خوب

چهل و شش ساله، اهل یکی از روستاهای استان لرستان، متاهل و دارای دو فرزند است. ارزش اجناس خود را یک و نیم میلیون تومان اعلام می‌کند. می‌گوید: «دستفروشی فرق دارد که کجا باشی و چه بفروشی. آن کسی که می‌بینی لباس گران بساط کرده، وسایل موبایل بساط کرده، میز و چراغ و امکانات دارند، اینها آشنا دارند در شهرداری یا کلانتری. جنس گران خطر دارد. سد معبر یک بغل جنس بگیرد، ورشکست می‌شوی. کسی که میوه‌فروشی راه انداخته جلوی مترو که از مغازه بزرگتر است، این پارتی دارد به چه کلفتی.» توضیح می‌دهد که برای دستفروشی نیاز است که روزانه به مامورین «باج» پرداخت شود. «یکجا فقط به شهرداری»، جای دیگر «کلانتری»، داخل مترو «یک باج اضافه به ماموران مترو» و برخی مکانها که خاص هستند «پس چی؟ مغازه‌دار یک چیزی می‌گیرد که اجازه بدهد رو‌به‌روی مغازه‌اش بساط کنی.» ظاهراً این انواع باج‌ها جدای از حالتی است که شهرداری یا کلانتری، جمع‌آوری باج را به فرد شرور سپرده باشد. «همینها که می‌گویند اراذل و اوباش…! بیشتر وقتها خودشان جلو نمی‌آیند. نوچه‌هایشان لم می‌دهند روی موتور و حواسشان هست. پولها‌ را جمع می‌کنند. سهم ماموران شهرداری و کلانتری را می‌دهند و بقیه را برای خودشان بر می‌دارند. هر خیابانی یا محله‌ای، منطقه یکی از اینها است.»

این دستفروش می‌گوید برای ما که چیزی نداریم، از غذاهای خوب «فقط ماکارونی مانده بود که این هم رفت». ماست پانزده هزار تومانی شد بیست و پنج هزار تومان، قیمت پنیر فله، دو برابر شد. خدا اسیر و گرفتارشان کند که نان، پنیر و چای شیرین صبحانه و نان و ماست را از سفره مردم گرفتند.»

دستمزدی برابر با کرایه‌خانه، شوینده و غذاهای معمولی

شهروند دیگری اهل یکی از شهرهای استان کرمان است، «کار دفتری» دارد و ماهیانه هفت و نیم میلیون تومان حقوق می‌گیرد، از وضعیت فرزندانش ناراضی است و می‌گوید: «بچه‌های قدیم نمی‌فهمیدند ولی این بچه‌ها را شما ببینید.» معتقد است بچه‌های این دوره و زمانه «بی‌رحم» شده‌اند. «ما وقتی فهمیدیم زندگی سخت است و پدر و مادرمان تقصیری ندارند، سرمان را پایین انداختیم که آنها خجالت نکشند ولی بچه‌های امروز قبل از اینکه عاقل بشوند خودشان را مقایسه می‌کنند با دیگران» و «حرفهایی می‌زنند که خدا شاهد است بعضی وقتها دلم می‌خواهد زنده نباشم.»

این کارمند بخش خصوصی می‌گوید او مانند بسیاری افراد دیگر بر سر یک دو راهی قرار گرفته‌ است. «مخارج در تهران گران است. در شهرستان زندگی بهتر از تهران است ولی کار نیست. من اگر در شهر خودمان هفت تومان می‌گرفتم راحت زندگی می‌کردم ولی آنجا چقدر مگر می‌دهد؟ خیلی که آشنا باشی سه یا سه و نیم.» او توضیح می‌دهد زندگی با ماهی هفت و نیم میلیون تومان در تهران بسیار سخت است: « دو و هشتصد کرایه است. چند ماه دیگر موعد قرارداد جدید است. بیشتر صاحبخانه‌ها دو برابر کرده‌اند. نزدیک هفتصد هزار تومان هزینه رفت و آمد. بقیه‌اش همه خرج شوینده و غذا می‌شود. غداهای معمولی.» و اضافه می‌کند: «بچه یک کلاس می‌خواست ثبت‌نام کند، گفتند ماهی پانصد. نداشتم ولی با زنم حرفم شد. من ندارم و زنم هم می‌داند ندارم ولی می‌گوید این بچه است. برای اینکه صدایش را بیاندازم رفتم قرض کردم. این سه سال هر چه پس‌انداز داشتیم خرج شد. اگر خدای ناکرده یک اتفاقی بیافتد دستم خالی است.»

اعداد معنای خودشان را از دست داده‌اند

کارمند یک شرکت مالی است و می‌گوید «اقوام من در شهرستان باور نمی‌کنند که زندگی من معمولی است.» تصور «زندگی معمولی» با حقوق پایه هفده میلیون تومانی شاید برای بسیاری از مردم ایران سخت باشد. ادعا می‌کند «قبل از وضعیتی که با گرانی روغن و آرد درست کردند من یک زندگی کاملاً معمولی داشتم و نمی‌دانم وقتی دوباره همه چیز گران شود چطور باید زندگی کنم.»

این «مدیر فروش» که خود را «کارمند» می‌داند معتقد است گرانی آرد و روغن، باعث «گرانی همه چیز می‌شود. تمام محصولات غذایی که با آرد و روغن درست می‌شوند گران می‌شود. بقیه مشاغل به بهانه گران شدن مواد غذایی قیمتهای خودشان را بالا می‌برند.»

او معتقد است گرانی‌های اخیر روی زندگی طبقه متوسط تاثیر منفی خواهد داشت: «کافه رفتن که از آخرین تفریحات قشر متوسط بود تا حدود زیادی کنسل می‌شود. شیرینی‌، نوشیدنی، فست‌فود، هزینه‌های مهمانی همینطوری بالا بود، خبر ندارم بقیه قیمتها چطور شده اما مهمانیها فکر می‌کنم کم می‌شود.» سوالش این است: «آبدارچی شرکت ما با موتور برقی یک ساعت و نیم در راه است که به شرکت برسد، یک ساعت و نیم برای برگشت؛ سه و خرده‌ای می‌گرفت که امسال شد چهار و نیم. این بیچاره‌ها چطور زندگی می‌کنند با این شرایط؟ »

یک پرستار می‌گوید تفاوت زندگی «کسانی که در سطح متوسط جامعه هستند» با «افراد پائین‌تر»، در حد «اسنپ» و «خورد و خوراک» بود. «شغل ما طوری است که همه جور آدمی می‌بینیم. صحبت کردن با بیمار و خانواده بیمار باعث می‌شود جلوی تنش‌های بین بیمار و کادر درمان گرفته شود. سر کار اگر وقت خالی پیدا کنیم یا گوشی چک می‌کنیم و یا با همکاران و کادر صحبت می‌کنیم.» با این مقدمه بیان می‌کند که «تفاوت زندگی ما با هم، در این حد بود که ما سوار اسنپ می‌شدیم و فرصت داشتیم بیشتر استراحت کنیم اما این بندگان خدا رفت و آمد داشتند. جز این دیگر چیزی نبود جز مثلاً رستوران رفتن و خریدهای خانه. لباس و این چیزها».

 نتیجه می‌گیرد که با موج گرانی اخیر در ایران: «ما داریم می‌رویم جای آنها.» از او سوال کردم: «آنها که شما جای آنها می‌روید، کجا می‌روند؟ » پاسخ می‌دهد: «من نمی‌دانم مردم چطور زندگی می‌کنند و اگر بخواهم راستش را بگویم فکرش را نمی‌کنم چون باعث می‌شوم اذیت بشوم. آدم مگر چقدر تحمل دارد، سر کار پر از استرس، آینده‌ای هم نداریم. اگر بخواهیم دوام بیاوریم چاره‌ای نیست جز اینکه برخی مسائل را اهمیت ندهیم.»

یک کارمند شرکت حمل و نقل می‌گوید اعداد معنای خودشان را از دست داده‌اند و او دیگر نمی‌تواند تصور درستی از شرایط داشته باشد. توضیح می‌دهد «ما پول را با یک سری چیزها تصور می‌کردیم. پول پفک، پول مانتو، پول یخچال. مثلاً می‌گفتیم با این پول می‌شود ماشین خرید، با اینقدر پول می‌شود خانه خرید. اینها بی‌معنی شده؛ پولی که قبلاً قیمت یک خانه شیک بوده الان می‌تواند پول ماشین باشد. آپارتمان نُهصد میلیونی هست، آپارتمان یک و نیم میلیاردی و سه میلیاردی هم هست. همه در یک محل. محله‌های بالا آپارتمان بیست میلیاردی خرید و فروش می‌شود. من هنوز عادت نکرده بودم که یک پلاستیک سیب‌زمینی و پیاز بشود صد هزار تومان؛ الان یک کیلو پنیر لیقوان شده ۱۶۰ هزار تومان. چند وقت دیگر مطمئن باشید نان را گران می‌کنند. مردمی که نتوانند نان و سیب‌زمینی بخورند چه چیزی می‌توانند بخورند؟ ساندویج فلافل را کردند ۳۰ هزار تومان. فلافل فقط نان ساندویچی، نخود و روغن، با چند پَر خیارشور و گوجه است. از فلافل ارزانتر چیزی نداریم. مردم چی بخورند؟»

از همین نویسنده