هفت سال پیش، پدر و مادرم برای جشن ۷۰ سالگی پدرم به یک سفر دریایی رفتند.
من و خانوادهام درست هنگام حرکتشان، از راه دور با آنها تماس گرفتیم. میتوانستیم صدای بوق کشتی را بشنویم. به سرعت تولد پدر را تبریک گفتیم و برای آنها سفری فوقالعاده آرزو کردیم و گفتیم وقتی به بندر بازگشتند با ما تماس بگیرند.
آنها ساعات بعدی را صرف کاوش در کشتی و صرف شام تولد کردند و سپس با هیجان هفته پیش رو به رختخواب رفتند.
صبح روز بعد، مادرم زود از خواب برخاست. از اتاق بیرون رفت تا از کافه برای خودشان قهوه بگیرد تا بتوانند از منظره صبح در بالکن لذت ببرند. قهوه او را همانطور که پدرم دوست داشت گرفت؛ همانطور که در طول پنج دهه زندگی مشترک بارها این کار را کرده بود. وقتی بیشتر عمر با کسی بودهای، این موارد بخشی از حافظه رابطهات هستند.
وقتی به اتاق برگشت، تعجب کرد که پدرم هنوز خواب است. بعد از گذاشتن فنجانها روی میز کناری گفت: «جان، بلند شو. قهوه آوردم.»
وقتی پدرم تکان نخورد، تصور کرد که بازی میکند.
بلندتر گفت: «جان، پاشو!»
پدرم حرکت نکرد.
مادرم جلوتر رفت تا بیدارش کند و وقتی او را لمس کرد، متوجه شد که رفته است. بدنش سرد شده بود.
چند ساعت بعد، وقتی خبر به ما رسید و من توانستم با او تماس بگیرم، این داستان را با گریه به من گفت. دنیایی که شب قبل (مانند او) هنگام رفتن به رختخواب میشناختم، با جزر و مدی شدید و موجی از احساسات و سوالات و افکار در زندگیام جاری شد و به طور غیرقابل برگشتی تغییر کرد.
یکی از تصاویری که آن روز صبح در ذهنم نقش بست و تا به امروز باقی مانده است، مربوط به آن فنجان قهوه است که در فاصله چند متری بدن پدرم نشسته است. قهوهای که با محبت برای او تهیه شده بود، قهوهای که هرگز نتوانست از آن لذت ببرد. قهوهای که سرد شد.
نمیدانم آن قهوه چقدر روی آن میز مانده. آیا مدت زیادی بعد از رفتن او باقی مانده است؟ آیا کسی حتی متوجه آن شده است؟ آیا مادرم در موردش فکر کرده بود؟
آن فنجان پر قهوه هر روز مرا به یاد این واقعیت میاندازد که مرگ بدون هشدار، برنامههای ما را به هم میریزد و آن را ناتمام میگذارد.
هنگامی که پدرم آخرین نفس خود را کشید، چیزهای زیادی وجود داشت که برای همیشه لغو شده بود: فعالیتهایی که روز بعد در کشتی برنامهریزی کرده بود، پروازهای هفته بعد، سفرهای کاری که بعد از رسیدن به خانه برنامه ریزی کرده بود، گلف با دوستان، غذا خوردن با خواهر و برادرهایم، برنامههای بازنشستگی و یک میلیارد تصمیم و قصد بینهایت کوچک که اکنون به طور دائم ناتمام مانده بود.
آن غروب آخرین بار پدرم شد.
آن شام آخرین غذای او شد.
آن تماس تلفنی آخرین تماس ما شد.
آغوشی که سه ماه قبل در فرودگاه به او دادم، آخرین آغوش بود.
پست صوتی احمقانهای که یک هفته پیش برایم گذاشت، آخرین پیام او شد.
قهوه بعد از شام، آخرین قهوه او شد.
میدانم که او در آن جمعه شب نمیتوانست حتی در خواب هم ببیند که این آخرین فنجان قهوه او در سفر ۷۰ سالهاش است. مطمئنم که هرگز به ذهنش خطور نکرده است.
اما میدانم که اگر میدانست، آن قهوه را دوست میداشت.
آن را به آرامی مینوشید و اجازه میداد هر جرعه جشنی باشد. آن را بدیهی نمیدانست. به همه چیز در اطرافش، به مادرم و افرادی که با او بودند توجه میکرد، زیرا خود او هم این را میطلبید.
اگر ما هم میتوانستیم بدانیم که آخرین بارها و آخرین لحظات را چه زمانی با مردم تجربه خواهیم کرد، می توانستیم قدردانی و احترام و شادیای را که شایسته آن هستند، به آنها بدهیم.
متفاوت زندگی میکردیم.
بیشتر توجه میکردیم.
بیشتر حضور میداشتیم…. تا زمانی که زندگی میکنیم، زندهتر باشیم.
امروز کارهایی را انجام میدهی که کاملاً عادی به نظر میرسند. کارهایی که دیگر به آنها توجه نمیکنی یا آنها را بدیهی میدانی یا حتی از انجام آنها ناراحت هستی؛ زیرا به نظر سنگین میآیند: وظایف و فعالیتهایی که بسیار پیش پا افتاده و بی وقفه به نظر میرسند – اما فقط به این دلیل که خیلی به آنها عادت کردهای، خیلی راحت تصور میکنی که میتوانی همه آنها را دوباره انجام دهی. دوباره آنها را تجربه کنی یا دوباره همین آدمها را ببینی، اما ممکن است اینطور نباشد.
این ممکن است آخرین فنجان قهوهات باشد.
آخرین شب خوابیدن در کنار معشوق،
آخرین شام خانوادگیات،
آخرین باری که فرزند خود را در آغوش گرفتی،
آخرین بازی لیگ کوچکتان،
آخرین راه رفتنت با سگت،
آخرین بوسه ات،
آخرین غروب تو،
آخرین نفس تو.
و از آنجا که تعداد کمی از این لحظات چنین پیامی را به شما یادآوری میکنند، پس تمام تلاش خود را بکنید تا درنگ کنید و از همه آنها لذت ببرید و جشن بگیرید.
یک روز، یک فنجان قهوه سرد وجود دارد که نمیتوانید بنوشید.
از وجود کسی که در مقابل شماست لذت ببرید. هر نفس را بچشید.