حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضائیه، زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، بعد از ظهر شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ برابر با ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بینالمللی آرلاندای استکهلم، با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ (۵ مرداد ۱۴۰۰) در اطلاعیهای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبهروست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بینالملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهامها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سالهای پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.
محاکمه حمید نوری با نام مستعار حمید عباسی، دادیار سابق قوه قضائیه و شکنجهگر زندان گوهردشت در دهه شصت، به دلیل دست داشتن در کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت و مشخصاً تابستان سال ۱۳۶۷، سهشنبه ۱۹ مرداد / ۱۰ اوت آغاز شد. جمعه ۳ سپتامبر / ۱۲ شهریور یازدهمین روز جلسه محاکمه حمید نوری برگزار شد.
این اولین بار است که طی بیش از سه دهه پس از کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷، یکی از متهمان به دست داشتن در این جنایت در دادگاه محاکمه میشود.
در این دادگاه ۳۵ شاکی و ۲۵ شاهد که همه از خانوادههای قربانیان کشتار ۶۷ یا جانبهدربردگان هستند، روایتهای خود را تعریف میکنند.
جمعه ۳ سپتامبر / ۱۲ شهریور به شهادت مهدی برجسته گرمرودی، زندانی سیاسی سابق و از جانبهدربردگان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ اختصاص داشت.
در ابتدای جلسه وکیل مهدی برجسته یک معرفی کوتاه از او ارائه کرد:
«مهدی ۱۰ سال زندان بود و این ۱۰ سال در سه زندان قزلحصار، اوین و گوهردشت گذراند. دو دوره مختلف در گوهردشت بود. وقتی سال ۱۳۶۷ به گوهردشت منتقل شد، ۶ ماه بعد از اعدامهای دستهجمعی شروع شد. مهدی برجسته تا قبل از دستگیر شدن در تهران زندگی و تحصل میکرد. بعد از اینکه از ایران خارج میشود، چندین سال در کمپ آمریکاییها در عراق زندگی کرد و از ۱۳ سال پیش در سوئیس زندگی میکند. در زمان اعدامها مهدی را دو بار پیش هیأت مرگ بردند. او تعریف میکند که چگونه از اعدام رهایی پیدا کرد. او در گوهردشت چندین بار “حمید نوری” را ملاقات کرده است و نقش او را هم در این زندان خواهد گفت. در مورد لیست B که بازماندگان هستند، مهدی برجسته همه را میشناسند جز شماره ۲۳.»
سپس دادستان پرسشهایش را از مهدی برجسته گرمرودی را آغاز کرد و توضیحاتی را درباره روند دادگاه و نحوه ارائه شهادت برای آقای برجسته ارائه داد.
دادستان از دلیل دستگیری مهدی برجسته پرسید و او توضیح داد که به دلیل هواداری از سازمان مجاهدین در مهرماه سال ۱۳۶۰ دستگیر شده است.
مهدی برجسته توضیح داد که از سال ۱۳۶۱ او را به گوهردشت بردند و سال ۱۳۶۲ در آنجا حکم ۱۰ سال زندان خود را دریافت کرد. او سال ۱۳۶۴ به زندان قزلحصار منتقل شد. پس از آن بار دیگر زندانیان تقسیم شدند و گروهی به گوهردشت و گروهی را به اوین بردند و برجسته دوباره به زندان گوهردشت منتقل شد.
دادستان درباره مسئولان زندان گوهردشت از مهدی برجسته پرسید و برجسته توضیح داد که از همان سال ۱۳۶۰ محمود لشکری را میدید، اما بقیه مسئولان را نمیشناخت. او گفت یک سال را در انفرادی گذراند و سپس به فرعی منتقل شد و اکثر زندانیانی که آنجا بودند اعدام شدند.
دادستان از مهدی برجسته پرسید بار دوم که به گوهردشت منتقل شد، مسئولان زندان چه کسانی بودند؟ برجسته توضیح داد ناصریان (قاضی مقیسه) همه کاره بود و لشکری سَر پاسدار بود. او میگوید ناصریان را از صدایش میشناخت، چون وقتی زیر بازجویی بود صدایش را شنیده بود و بعدا فهمید که ناصریان همان قاضی مقیسه است.
مهدی برجسته روایت کرد که در نخستین دوران حبس در گوهردشت او را به یک تاریکخانه بردند و دوباره همین صدا (ناصریان) را شنیده است. دادستان پرسید آیا بار دومی که به گوهردشت منتقل شد او (ناصریان) را دید؟ برجسته میگوید بله ناصریان به بند آمد و همه را تهدید میکرد تا باعث رعب و وحشت شود.
به گفته برجسته، ناصریان همه کاره زندان بود، اگر کسی کاری داشت مثلا نیاز داشت وکالتی بدهد باید با ناصریان هماهنگی میکرد.
او درباره حمید نوری (عباسی) نیز چنین توضیح داد:
«حمید عباسی کمک دادیار بود و اکثرا دنبال ناصریان بود، همیشه پشت سر ناصریان بود و جلوتر از او حرکت نمیکرد. ناصریان رئیس زندان بود و حمید نوری کمک حال او بود.»
به گفته برجسته، ناصریان و عباسی اکثر مواقع با هم بودند.
این زندانی سابق تأیید کرد که بارها حمید نوری را دیده، اما اولین باری که نوری را دید در فاصله دو سه متری او نشسته بود و ناصریان هم بود.
مهدی برجسته گفت:
«آنها را زمانی دیدم که روی زمین نشسته بودند در حسینیه، که محوطه بزرگی بود. همه را آنجا جمع کرده بودند، دو هفته قبل از شروع اعدامها بود که او را دیدم. نوری هر دو سه ماه یک بار با ناصریان میآمد و دوری در راهرو میزدند.»
دادستان درباره علت حضور آنها دو هفته تا ۲۰ روز قبل از شروع اعدامها در حسینیه پرسید و مهدی برجسته گرمرودی چنین توضیح داد:
«داود لشکری دستور داد همه در حسینیه جمع شوند و ناصریان و حمید نوری هم آمدند. ناصریان از زندانیان میپرسید کارتان چیست. ناصریان اعلام کرد ما میخواهیم شما را به بند دیگری منتقل کنیم و آنجا باید کار کنید. وقتی این را گفت همهمهای بین بچهها شروع شد و تعدادی گفتند ما کار نمیکنیم. ابتدا زندانیانی که مریض بودند گفتند کار نمیکنند و فکر کنم دو سه نفر دیگر هم گفتند کار نمیکنند. من آنجا به ناصریان گفتم من هم کار نمیکنم. و بالاخره تعداد زیادی از زندانیان دستشان رابالا کردند که کار نمیکنند و ناصریان همان موقع به عباسی گفت اسامی اینها را بنویس. ولی وقتی تعداد بیشتر از ۲۰ نفر شد گفت هر کسی نمی خواهد کار کند به عباسی بگوید. اکثر مواقع عباسی یک دفترچه داشت که چیزهایی که ناصریان به او میگفت را در این دفترچه یادداشت میکرد. عباسی آمد و گفت اسامی کسانی که میخوانم با وسایل بیرون بیایند. حدس میزدیم ما ۲۳ نفر که کار نکردیم به انفرادی ببرند. داوود لشکری گفت بیرون بیایید و ما از در بند بیرون رفتیم. آن زمان اسم بندی که من بودم سالن ۱۳ نام داشت و من در طبقه دوم بودم. بدون اینکه کاری با ما داشته باشند از پلهها ما را بالا بردند و در بندی را باز کردند و گفتند داخل بروید.»
دادستان اشاره کرد که ظاهرا در هر بند یک حسینیه وجود داشته، اما یک حسینیه بزرگ هم وجود داشته است. برجسته توضیح داد که حسینیه بزرگ در بند ۲ بود و آنها در بند ۱۳ بودند.
دادستان: آیا چشمبند داشتید؟
مهدی برجسته: نه، آنجا بند عمومی بود و در بند عمومی به کسی چشم بند نمیزنند.
ــ: ایرج مصداقی را میشناسید؟
ــ: بله
ــ: کتابهای او را خواندهاید و نقشهها را دیدهاید؟
ــ: نه، کتاب ایرج برای زندانیها نوشته نشده، ما که در زندان بودیم، چرا باید میخواندیم؟
سپس دادستان تصاویری را به مهدی برجسته نشان داد و پرسید چیزی برای او آشنا هست؟ برجسته به ساختمانی که رویش نوشته دو اشاره کرد و گفت آنجا بند دو است.
دادستان: شما گفتید در بند ۱۳ بودید، بند ۱۳ در کدام ساختمان است؟
مهدی برجسته: ساختمان شماره یک.
ــ: حسینیهای که شما را جمع کردن در این ساختمان یک بود؟
ــ: بله
ــ: تا چه مدتی در بند دو بودید؟
ــ: تا ۱۵ یا ۱۶ مرداد در بند دو بودیم.
ــ: من فکر میکردم شما را به بند جهاد بردند؟
ــ: نه من گفتم کار نمیکنم و من را به بند دو بردند.
ــ: بقیه هم بندیهای شما در بند ۱۳ به کجا منتقل شدند؟
ــ: آنها را به بند جهاد بردند، بعدا فهمیدیم نمیخواستند بفهمیم که آنجا اعدام زیاد بوده. ناصریان به خیال خودش آن بند را تصفیه کرده و فکر کرد با بردن ما بقیه را میبرد به بند جهاد تا کار کنند.
روایت کشتار
دادستان سپس از برجسته پرسید: «حالا رسیدیم به زمان اعدامها، آیا میدانید اعدامها چه زمانی شروع شد؟»
مهدی برجسته درباره آغاز اعدامها گفت:
«بند دو زندانیانی بودند که تنبیهی از اوین به گوهردشت آورده بودند. تعدادی را هم به بند ۱۳ آورده بودند که من قبلا آنجا بودم. من از زندانیان آنجا سراغ دوستانم را گرفتم و گفتند یکی از آنها در بند دو است. وقتی کهک لشکری در بند را باز کرد و گفت داخل بروید، من حدس زدم این همان جایی است که زندانیان اوین را به آنجا آوردهاند. داخل بند که شدم از زندانیان سراغ اصغر مسجدی را گرفتم. آنها گفتند که اتاق آخری بزرگ سمت راست، من دم در اتاق پرسیدم اصغر مسجدی کجاست، این بند دو اتاق آخرش بزرگتر از اتاقهای دیگر بود، زندانیان آن اتاق گفتند اصغر مسجدی دارد لباس میپوشد و داخل حیاط است. من دوستم را پیدا کردم و از طریق او در جریان بند دو قرار گرفتم که چه اتفاقی افتاده و این زندانیان را از اوین آوردهاند. قبل از اعدامها ما در حیاط ورزش جمعی میکردیم. ابتدا ورزش را ممنوع کردند، بعد دوباره ما شروع کردیم دو نفر دو نفر ورزش کردن. کم کم بیشتر شدیم و دوباره برگشتیم به ورزش دستهجمعی. یک بار لشکری به داخل بند آمد و گفت از شنبه هر کسی ورزش بکند ما حکم تیر داریم و از بالا شما را میزنیم. منظورش نگهبانهایی بود که در بالای ساختمان نگهبانی میدادند، ولی من ندیدم آن بالا کسی نگهبانی بدهد. به این نتیجه رسیدیم که ما باید عقب بشینیم. آنها ریختند در بند، یک سری را به انفرادی بردند تا کنترل بیشتری داشته باشند. وقتی اعدامها شروع شد من همچنین تصوری داشتم.»
دادستان: به سوالم برگردیم، چه تاریخی اعدامها شروع شد؟
مهدی برجسته گرمرودی:
«هشتم شروع شد. اسم ۱۰ نفر از زندانیها را خواندند و گفتند چشم بند بزنند و بیرون بیایند. تقریبا هشتم یا هفتم. بچهها بیرون رفتند، یکی دو ساعت بعد برگشتند، پرسیدیم چی شد؟ اصغر مسجدی را هم برده بودند. گفتند از ما مشخصات و اتهامهایمان را پرسیدند. آن زمان بچهها به سه صورت اتهامشان را به زندانبان میگفتند، تعدادی میگفتند منافقین، برخی حاضر نبودند صریحا بگویند منافقین میگفتند هوادار سازمان یا گروه مسعود رجوی، ولی وقتی فشار میآوردند میگفتند منافقین. سری سوم کسانی بودند که می گفتند هوادار مجاهدین هستیم، ابایی هم از گفتن این مسئله نداشتند. این دوستان تعریف کردند که هیچ برخوردی نداشتند و هیچی نگفتند. روز بعد لشکری گفت هیأت عفو آمده است، اتاق یک چشم بند بزند و بیرون بیاید. وقتی در بند باز می شد اعداد از اینجا شروع می شود تا آخر، اول آن ۱۰ نفر را بردند، بعدا اتاق یک به فاصله نزدیکی اتاق دو، بعد گفتند هر کس میخواهد چشمبند بزند و بیرون بیاید. آن موقع من فکر نمیکردم که مشغول اعدام هستند. ولی انتهای حسینیه بچهها توانسته بودند سوراخ کوچکی درست کنند و ببینند. یکی از زندانیان در بند داد زد که داود لشکری را دیدم داخل فرغون طناب میبرد، این زمانی بود که همه حساس شدند و ما از حسینیه میدیدیم پاسدارها میآیند و میروند و شرایط عادی نیست. بچهها از طریق مورس میتوانستند با زندانیان دیگر تماس بگیرند، آنها میگفتند ما داریم وصیتنامه مینویسم چون اعدام میشویم. چیزی که برای ما عجیب بود این بود آنها که حکم زندان دارند چرا اعدام میشوند؟ بعد از اینکه اتاق به اتاق میبردند، لشکری آمد و گفت همه به اتاقهایشان بروند و یکی یکی از همه میپرسید چقدر حکم دارید؟ هر کسی که بالای ۱۰ سال حکم داشت را بیرون میبرد. تعداد زیادی از بچههای بند را به این شیوه بردند. بقیه که مانده بودیم میخواستیم بدانیم چه اتفاقی در زندان میافتد. چهاردهم با سیزدهم بود که متوجه شدیم اعدام به صورت گسترده وجود دارد.»
دادستان: چه چیزی باعث شدند سیزدهم بفهمید؟
مهدی برجسته گرمرودی:
«مورسها، چون زندانیها میگفتند داریم میمیریم. هنوز باور نمیکردم که به صورت گسترده اعدام میکنند. من هنوز دنبال این بودم که زندانیان اوین چه وضعیتی داشتند؟ اصلا علاقهای نشان نمیدادم از بند بیرون بروم. چهاردهم با صحبتهایی که با هم کردیم به این نتیجه رسیدیم هیأت عفو وجود ندارد و دارند زندانیان را اعدام میکنند. از بالای ۱۸۰ نفر در آن بند حدود ۴۰ نفر مانده بود. پانزدهم یا شانزدهم بود که آمدند گفتند همه چشمبند بزنند و بیرون بیایند. برای ما صد در صد معلوم شد که اعدام در کار بوده و هر کسی را از اینجا بردند دیگر او را نمیبینیم. ما را به دادگاه (راهرو مرگ) بردند. بچهها را میبردند داخل داخل دادگاه، میرفتند و میآمدند بیرون مینشستند. وقتی در بند بودیم غذای زیادی میدادند و هم میگفتند هر کسی که سمت چپ مینشیند را میبرند اعدام میکنند. این گونه بود من به راهروی مرگ رسیدم. واقعیت اعدام بود، اما در ذهن ما جا نمیگرفت این همه را اعدام میکنند. روزی که سری اول را از داخل بند بردند، روزنامه و تلویزیون را از داخل بند کم کردند. طی دو باری که من گوهردشت بودم این اولین بار بود دیدم این کار را کردند.
دادستان: به راهروی مرگ برگردیم. چه دیدید؟
مهدی برجسته گرمرودی:
«من لنگ به چشم بسته بودم. قسمت بالا و پایینش را جمع میکردم و میتوانستم آدمها را مثل شبح ببینم. حرفهای شده بودم و چند بار دستشان را داخل صورتم آوردند ولی من هیج واکنشی نشان ندادم. در سال ۶۷ دوباره من با همین لنگ در راهرو بودم. یکی یکی زندانیها را صدا میکردند و به داخل اتاق میبردند، آنجا میگفتند بنشین و پشت سر را هم نگاه نکن، فقط جلو را نگاه کن. آنجا همه پاسدارها بودند، تقریبا همه. بیشتر از همه صدای ناصریان میآمد. آدمهای مختلفی بودند، من ندیدم چه کسی من را برد. ولی داخل اتاق دو سه نفر بیشتر نبودند، ناصریان و عباسی بودند. من وقتی چشمبندم را برداشتم دیدم پنج نفر روبهروی من نشستهاند و گفتند ما هیأت عفو هستیم، اسم و مشخصات و حکمم را پرسیدند، گفت اتهام، گفتم هوادار، گفت هوادار چی؟ گفتم هوادار سازمان؟ نیری پرسید کدام سازمان؟ گفتم منافقین. گفت حاضری محکوم کنی؟ گفتم چه چیزی را باید محکوم کنم؟ گفت همین منانفقین. گفتم من چیزی نمیدانم از سال ۶۰ در زندان هستم. گفت بگذریم، حاضری توبهنامه بنویسی؟ گفتم آره من میخواهم دنبال زندگیم بروم، از حکمام هم چیزی نمانده. گفت یک کاغذ به او بدهید برود بنویسد. از در اتاق هیأت مرگ بیرون که آمدم، سمت چپ چسبیده به در ورودی من نشستم، یک کاغذ و خودکار به من دادند و من گفتم سازمان مجاهدین را محکوم میکنم، توبه میکنم و میخواهم دنبال زندگیام بروم. اولین بار که من نشستم و مینوشتم، ناصریان داد زد عباسی کجایی؟ عباسی گفت من اینجا هستم، گفت آنها را ببر. عباسی از زندانیانی که دستشان روی شانه همدیگر بود یکی یکی پرسید اسم پدرتان چیست؟ سمت چپ بود که بچهها را می بردند. یک نفر را نمیتوانستند پیدا کنند بر اساس اسامی که داشتند، آنجا من خودم دیدم که عباسی آن فرد را پیدا کرد. چون من از چشمبند استفاده میکردم میتوانستم شبح را تا فاصله ۲۰ متری ببینم. ناصریان کاغذ را از من گرفت و گفت برو آن طرف بنشین و دیگر من را صدا نکردند تا بعد از ظهر. گفتند آنهایی که نشستهاند دستشان را روی شانه هم بگذارند و دنبال هم بروند. ما از پله بالا رفتیم و ما را داخل یک به یک سلول انفرادی بردند. در انفرادی میتوانستی چشمبند را بر داری.»
مهدی برجسته گرمرودی نحوه مواجهه خود با هیأت مرگ را نیز توضیح داد. او گفت جلسه دادگاهاش کمتر از پنج دقیقه بود و همه کسانی که دور و بر او در راهرو نشسته بودند با چشم بند بودند.
برجسته توضیح داد که از زندانبانها علاوه بر ناصریان، حمید عباسی و داوود لشکری افراد دیگری هم بودند که به داخل بند میآمدند و سرکشی میکردند، ولی آنها را نمیشناخت. به گفته مهدی برجسته، ناصریان او را پیش هیأت مرگ برده و حمید عباسی و ناصریان زندانیان را به دادگاه میبردند.
او در پاسخ دادستان که پرسید «از کجا میدانی حمید عباسی دیگران را به دادگاه میبرد؟» توضیح داد که دیده حمید عباسی در راهرو به دستور ناصریان زندانیان را صدا میکرد.
برجسته گفت اسماعیل شوشتری (عضو هیأت مرگ) را در اتاق دادگاه میشناختم، چون عکس او را در روزنامه دیده بودم. او گفت ابراهیم رئیسی هم در آن اتاق بود و تا آن زمان رئیسی را ندیده بود.
به گفته مهدی برجسته، حمید عباسی یک لیست داشت که بر اساس آن زندانیان را صدا میزد.
مهدی برجسته گرمرودی درباره حبس در انفرادی پس از دادگاه غیرقانونی فرمایشی چنین روایت کرد:
«زمانی که پاسدار با لگد زد به قفسه سینهام، دیگر یادم رفت چه اتفاقی میافتد. داخل سلول یک بشقاب و یک قاشق بود. هیچ صدایی از داخل بند نمیآمد. از زیر در حدود سه سانت میتوانستیم راهرو را ببینیم اگر دراز میکشیدیم. این عادت ما بود اگر میخواستیم با دیوار بغلی مورس بزنیم حتما نگاه میکردیم که پاسداری آن نزدیکی نباشید. من از طریق لای در دیدم که سلول روبهرو یک نفر هست. من این لیوان پلاستیکی را برگرداندم و رویش میزدم، بعد از چندین بار کسی که سلول روبهروی من فهمید میخواهم با او مورس بزنم. عادت ما بود در مورس میپرسیدیم کی هستی. اول اسم همدیگر را می پرسیدیم و بعد اتهام را میپرسیدیم. یک بار ناصریان در را باز کرد و وارد سلول من شد، بیشتر تکیه کلامش خبیث بود، گفت نوشتی؟ منم گفتم همان موقع که در دادگاه بودم نوشتم. گفت نه تشکلات داخل بند را بنویس. گفتم در بند تشکیلاتی نبود، مسئول اتاقها با هم هماهنگ میکردند، گفت نه تو میفهمی من چه میگویم. گفتم من تازه به این بند آمدهام کسی را نمیشناسم. گفت آها خبیث تو بودی جزو آن ۲۳ نفر و از من خواست اسامی کسانی که در بند تشکیلات داشتند را بنویس. یک کاغذ با یک خودکار داد و بیرون رفت. احساس کردم در سلولهای دیگر را هم باز میکند و سر میزند. من نوشتم مسئول کتاب یا غذا در بند چه کسانی بودند.»
مهدی برجسته گرمرودی ادامه میدهد:
«اواسط شهریور من را یک بار دیگر به دادگاه بردند. من را با یک نفر دیگر از آن سالن بردند. آنجا پاسدار گفت ننشین و سر پا بایست. چشمبند را برداشتم و دوباره همان آدمها را دیدم. نیری پرسید توبهنامه نوشتی، گفتم آره، گفت پس چرا اینجا هستی؟ ناصریان گفت حاج آقا این خبیث ۲۳ نفر را با خودش برده در بند و این سر دسته آنها است. رئیسی از من پرسید مصاحبه تلویزیونی میکنی؟ گفتم من شخصا مخالفتی ندارم، ولی چون پدرم فردی مذهبی است و همه او را میشناسند، من به دلیل آبروی پدرم نمیتوانم مصاحبه کنم، ولی اگر برای شخص خودم باشد این کار را میکنم. نیری برگشت گفت کمی از پدرت بگو. من هم از پدرم برای او گفتم که رئیس هیات است، آدرس خانه ما را پرسیدند و در مورد یکی دو تا مسجد هم از من سوال کرد. اسم پیش نماز یکی از مسجدها را پرسید، گفت پدرت او را میشناسد؟ گفتم دوست پدرم است. وقتی من داشتم این صحبتها را میکردم ناصریان از اتاق بیرون رفت. بعد گفتند باشد برو بیرون و وقتی از در اتاق کمی که بیرون رفتم ایستادم، یک پاسداری گفت کمی برو آن طرف، چرا اینجا ایستادی؟ می خواست چایی ببرد برای آنها. پرسید حاج آقا این کیه اینجا ایستاده؟ گفت ولش کن با او کار نداشته باشد بگذار بیرون بنشیند. لحن صحبت او طوری بود که ظاهرا من از اعدام نجات پیدا کردم. حدود سه ساعت بعد یک سری را که سمت راست ایستاده بودیم بردند. پاسداری که ما را برد اسم او محمد پرستو بود فکر کنم. ما را برد و گفت اینجا جمع شوید و با هم صحبت نکنید. حدود سه تا پنج دقیقه بعد برگشت و باز دوباره ما را به همان راهروی دوم برگردانند. یک در را باز کرد و باز ما را به سلول فرستادند. وقتی که بر می گشتم به سلول با خودم گفتم حداقل از اعدام پریدم.»
به روایت مهدی برجسته گرمرودی، هنوز هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیافتد و زندانیان را بکشند، و به ویژه پس از مرگ خمینی این شرایط داخل زندان تشدید شد. او گفت: «وقتی می خواستم آزاد شوم، پدرم برایم وثیقه گذاشته بود، باورم نمیشد، چون فکر میکردم اعدام میشوم، زیرا خیلیهای دیگر هم میگفتند آزاد میشوند اما اعدام شدند.»
در بخش پایانی جلسه یازدهم دادگاه نوری، وکلای مدافع حمید نوری سوالاتی را از مهدی برجسته گرمرودی پرسیدند. وکیل نوری از برجسته پرسید آیا اسامی زندانیان چپ را میشناسید؟ او اسامی چند زندانی چپ را خواند، اما مهدی برجسته هیچ کدام از آنها را نمیشناخت.
تا پایان جلسه پرسشهای مداوم وکلای حمید نوری از همچنان ادامه داشت و آنها سعی داشتند به برخی تناقضها در گفتههای مهدی برجسته در بازجویی با پلیس سوئد و شهادتش در دادگاه تمرکز کنند.
بدین ترتیب روز یازدهم از هفته چهارم دادگاه حمید نوری به پایان رسید. دادگاه حدود ساعت ۱۷ به وقت محلی پایان یافت. جلسه بعد دوشنبه ۶ سپتامبر / ۱۵ شهریور خواهد بود.