پنج سال پیش، وقتی هنوز ایو بونفوا (۱۹۲۳-۲۰۱۶) زنده بود، دو مترجم جوان، کیوان باجغلی و وحید حکیم، کاری سترگ پیش روی ما گذاشتند. آن دو، دست به سوی آتش پیش بردند و خطر ترجمه‌ی شاید یکی از به دست نیامدنی‌ترین شعرهای عصر ما را به جان خریدند؛ بسیار متواضعانه و تقریبا در خفا. در صفحه‌ی شناسنامه‌ی کتاب می‌خوانیم: شمارگان: ۷۷۰ نسخه. حدسش چندان دشوار نیست که احتمالا صدتایش هم به فروش نرفته باشد. من با اینکه سال هاست سر در ترجمه‌ی شعر دارم و با ترجمه‌های زیادی از شعر اروپا رو به روشده ام، به جرأت می‌توانم بگویم این ترجمه یکی از مهم‌ترین رخدادهای ادبی در زبان فارسی است؛ رخدادی همتراز با ترجمه‌ی زنده یاد احمد میرعلایی از «سنگ آفتابِ» اوکتاویو پاز −  ترجمه‌ای که شاملو یک بار گفته بود: من از هر سطرش یک شعر بیرون کشیدم.

ایو بونفوا: «سنگ‌های شامگاه»، ترجمه‌ی کیوان باجغلی و وحید حکیم، نشر چشمه؛ ۱۳۹۵
ایو بونفوا: «سنگ‌های شامگاه»، ترجمه‌ی کیوان باجغلی و وحید حکیم، نشر نیلوفر؛ ۱۳۹۵

و حال دو دوستدار شعر که هم دانش عمیقی از شعر قدیم و معاصر فارسی دارند و هم با شعر معاصر اروپا خاصه شعر فرانسه از بودلر به این سو آشنایی دیری دارند، رو به روی هم نشسته‌اند و در آینه‌ی ذهن یکدیگر کاری ناممکن را آزموده‌اند تا شعری به دست نیامدنی را به زبان ما انتقال داده باشند، انگار که شما بخواهید با دست خالی یک بغل آب از دریا به کویر بیاورید. 

کتاب فراهم آمده یک پروفیل پر و پیمان از شعر ایو بونفوا شاعر معاصر فرانسه است: معرفی خوب، شعر دوره‌های مختلف، جستار، واژه نامه، تأویل و هر کمک دیگری که بتوان به خواننده‌ی فارسی زبان کرد تا روزنه‌ای به آسمان شعر بونفوا در ذهن خود باز کند. در این بین، زیر نویس‌های مترجمان در کمال فروتنی یک درس ادبی تمام و کمال درحیطه‌ی ترجمه است؛ چنانکه من پس از پنج سال که همچنان این کتاب را می‌خوانم، گاهی تنها پاورقی هایش را مطالعه می‌کنم. 

ایو بونفوا (Yves Bonnefoy)، ۲۰۰۴
ایو بونفوا (Yves Bonnefoy)، ۲۰۰۴

خبر خوب این که تا چند وقت دیگر ترجمه‌ی دیگری از بونفوا به قلم همین دو شاعرِ مترجم چشم ما را روشن خواهد کرد. 

از مرگ ایو بونفوا حدود پنج سال می‌گذرد؛ شاعری که ناقدان شعر اروپا او را بزرگترین شاعر نیمه‌ی دوم قرن بیستم شمرده‌اند. شعر بونفوا، بوطیقایش، رساله‌های بی نظیرش درباره‌ی بودلر و رمبو، ترجمه‌های تازه نفس و دوران سازش از شکسپیر، ییتس، و پترارک، بررسی‌ها و نقدهای هنری اش از جاکومتی و گُویا، و اثر غول آسایش با نام «لغت نامه‌ی اساطیر» (۱) نباید ما را به اشتباه بیاندازد که با اثری پراکنده و نامنسجم روبه روییم: برعکس، آثار به ظاهر پراگنده‌ی بونفوا، به تمامی گرد یک مرکز در مداری قرارگرفته است که تشکیل دهنده‌ی جهان بینی منحصر به فرد اوست.

کیوان باجغلی و وحید حکیم، یادداشت آغازین کتاب خود را با این جمله‌ها به پایان می‌برند:

«ما کلام خود بونفوا در باب ضرورت شعر در جهان امروز را بس به وضع کنونی خود نزدیک می‌دانیم و مایل ایم این ضرورت را به ضرورت ترجمه‌ی این کتاب پیوند بزنیم. او می‌نویسد: “در این شب ظلمانی که جهان ما را فراگرفته، شعر تنها چیزی است که ارزش نوشتن دارد.” به زعم او “شعر می‌تواند پرسش از موجودیت انسانی را بار دیگر مطرح کند آن هم در جامعه‌ای که فقط «شیء» را درک می‌کند، «شیئی» که می‌توان خرید یا فروخت. ” از این نقطه نظر، شاید یکی از مناسب‌ترین زمان‌ها برای خواندن شعر بونفوا همین زمان اکنون باشد… شعر او شعر وجود است، شعر نیازی هماره انسانی به درک و پذیرش تناهی- آن تناهی که درک «آنچه هست» (واقعیت) را برای ما ممکن و معنادار می‌کند.»

به عبارت دیگر، زبان برای بونفوا ترکیبی است برساخته از نور و سایه که با تابش آنها بر مصالح خامی که از طبیعت به عاریه می‌گیرد، موقعیت وجودی انسان را در این جهان ظلمانی نشان می‌دهد و به آستانه‌ها‌ی امکاناتش اشاره می‌کند. شعر نه رونوشتی از واقعیت، که خلق واقعیتی است درون آن.

«مرا لمس مکن»

ترجمه‌ی درخشان اشعار او به فارسی فرصتی فراهم کرد تا بار دیگر و این بار در آینه‌ی فارسی محکم و پیراسته‌ای شعرهای این شاعر بزرگ و تأثیرگذار را بخوانم، و با در مرکز نهادن شعری از مجموعه شعر «آغاز و پایان برف» به نام « مرا لمس مکن» دریچه‌ای هرچند کوچک به روی جهان بینی خاص او باز کنم.

«مرا لمس مکن» و یا همان طوری که به زبان لاتین در انجیل یوحنا گفته شده است: Noli me tangere، ارجاعی است به صحنه‌ی دوباره زنده شدن مسیح و دیدار عجیب و پر رمز ورازش با مریم مجدلیه؛ دیداری که در خلالش، مریم دست به سوی مسیح دراز می‌کند، اما مسیح بی لحظه‌ای درنگ می‌گوید: «مرا لمس مکن، من دارم نزد پدر می‌روم، من دارم نزد خدا می‌روم.»

«دانه‌ی برف مردد می‌مانَد، در آسمانی
دوباره آبی، آخرین برفْ دانه‌ی بارشی سنگین.

و انگار آن زن پا به درون باغ می‌گذارد
هم او که بی گمان چیزی را به رؤیا دیده بود که می‌توانست
این نگاه، این خدای بی آلایش باشد، خدایی بی هیچ خاطره ای
ازگور، بی هیچ اندیشه‌ای از نیک بختی،
بی هیچ آینده ای
مگر محوشدنش در آبیِ جهان.
او به زن می‌گوید:«نه، مرا لمس مکن»
 اما حتی این امتناعش نیز چه بسا از نور باشد.»

این صحنه نظر بسیاری از نقاشان را نیز به خود جلب کرده است: نقاشانی مانند دورر، تیزیان، بارتولومئو و البته رامبرانت، که هرکدام به شکلی قابل تأمل آن را که شبیه صحنه‌ای نمایشی از حرکت دست هاست، تصویر کرده اند: از سویی دست‌های مریم که با حالتی پرتمنّا به سوی مسیح دراز شده؛ و از سوی دیگر دست‌های مسیح که با حالتی هشداردهنده دست‌های مریم را رد می‌کند و پس می‌نشیند. ژان ـ لوک نانسی در رساله‌ی موجز و شاعرانه‌ای به نام Noli me Tangere به نگاه کردن به این آثار می‌پردازد. (۲ ) که ما در این فرصت برای پرهیز از دوباره گویی و اطناب وارد آن نمی‌شویم. بونفوا، تمام آن بار فرهنگی و هنریِ نهان در پس زمینه‌ی این صحنه را جزو دانسته‌های ما فرض می‌کند، تا راهی دیگر از این نقطه به سوی افقی دیگر بازکند. شعر او توصیفی است از افتادن آخرین دانه‌ی برف زمستان: دانه‌ی برفی که از آبیِ آسمان به آرامی و با حالتی مردّد در حال سقوط است. و همین دانه و حالتش در سقوطی محوشونده در ذهن شاعر یادآور صحنه‌ای می‌شود که در آن مسیح دست‌های پرتمنّای مریم مجدلیه را رد می‌کند، تصویر مسیح از گذشته‌ای تاریخی- اساطیری به زمان حال فرا خوانده می‌شود تا آستانه‌ی رستگاری در برابر چشمان شاعر و ما حضور به هم رساند؛ به بیان دیگر، در ذهن شاعر، حافظه، زمان حال را تحت استیلای خود درمی آورد. لمس، حس کردنِ حضور مسیح و درعین حال اشتیاق دیدار دوباره از یک سو و یافتن نگاهی متفاوت در چشمان مسیح از سوی دیگر؛ نگاهی که دیگر چیزی را به یاد نمی‌آورد و دیگر نوید دهنده‌ی آینده‌ای نیست– چراکه مسیح تنها می‌تواند در زمان حال حضور یابد و این زمان حال به طور مداوم در حال جاری شدن به جلوست. مسیح نیز در حیطه‌ای که کنش لمس همواره مجبور به عقب نشینی می‌شود، به درون زمستان حاکم برجهان می‌لغزد و به چنگ نمی‌آید؛ می‌گوید: مرا لمس مکن، اما حتا همین سخن بلافاصله تبدیل به نور می‌شود. واژه‌ها همین که بر زبان جاری می‌شوند، با زبان حال درهم می‌آمیزند، از چنگ می‌گریزند، از لمس می‌گریزند.

بی شک نه در دانه‌ی برف و نه در صحنه‌ی دیدار مریم با مسیح نمی‌توان سخنی از لمس فیزیکی برزبان آورد، اما این نکته هم هست که لمس در ساحتی نمایان می‌شود که حالت لمس ناپذیری و ردکردنِ تماس بدنی، ما را لمس می‌کند– لمسِ دوپارگی، لمس به دست نیامدنی.

ژان-لوک نانسی در آن رساله در همین خصوص چنین می‌نویسد:

«حقیقت و عشق با پس زدن ما، لمس مان می‌کنند؛ کسانی را که به ایشان رسیده اند، وادار به عقب نشینی می‌کنند، به خاطر همان حالت پرمیل و تمّنا که از همان آغاز برای لمس نمایان می‌کنند، و برای آن که آن دو خود بیرون از حدود دسترسی‌اند. دسترسی ناپذیر بودن شان است که ما را لمس می‌کند، حتا بر ما مستولی می‌شود. آن چه به ما نزدیک می‌کنند، دوری شان است. آن دو می‌گذارند ما این را حس کنیم (sentir)، و همین حس کردن (Ce santimetre)، همان معنای آنهاست. همین معنا و حس لمس است که امر می‌کند آنها را لمس نکنیم. در واقع این زمان است که چنین تبیین می‌کند: Noli me tangere، فقط به این معنای سرراست نیست که « مرا لمس مکن»، معنای تحت اللفظی اش این است که « مخواه که مرا لمس کنی! » فعل nolo، حالت منفی فعل volo است و در معنای مخواه. این عبارت لاتین از سوی دیگر جایگزین قرین یونانی اش: me mou haptou شده اس (که ترجمه‌ی کلمه به کلمه اش به لاتین non me tange می‌بود). noli یعنی: آن را مخواه، آرزویش مکن؛ حتا: فکرش را هم مکن. نه تنها مکن، بل حتا اگر کردی (و شاید مریم مجدلیه می‌کند، شاید پیش از آن که مسیح واکنش نشان دهد، دستش روی دست مسیح است، یا روی پوشش اش، یا روی پوست تن عریانش)، بلافاصله فراموشش کن. تو چیزی را نگرفته ای، تو ناتوان از گرفتن یا نگه داشتن چیزی هستی؛ و همین دقیقاً آن چیزی است که باید دوست بداری و بدانی. این همان است که از یک شناخت و یک عشق می‌ماند، آن را دوست داشته باش که از تو می‌گریزد، کسی را دوست داشته باش که می‌رود. دوست داشته باش که او برود.» (۳)

محو شدن دانه‌ی برفی که یادآور این صحنه‌ی دیدار است، محوری تازه در شعر به آن می‌افزاید: محوری بین زبان و سخن. به حالت مردّد دانه‌ی برف در حین سقوط از آسمان و تمنّای جسمانی مریم در تقربش به مسیح و نگاه عریان مسیح، بونفوا برخورد زبان با واقعیت و نتیجه‌ی حاصل از این برخورد را می‌افزاید که چیزی جز زبان شعر نیست. زبان نیز مانند دانه‌ی برف یا نور پخش می‌شود. به رغم تمنّایش برای لمس واقعیت، موفقیّتی به دست نمی‌آورد و همین عدم توانایی در لمس کردن، همین دوپارگی و همین واسطه پذیری، تنها فرصتی است که زبان به دست می‌آورد تا واقعیت را لمس کند. بونفوا از تجربه‌ی شاعرانه‌ی زبان سخن گفته است، به مثابه‌ی تجربه‌ای از جهانی دیگر که مفهومش را در دگرگونی زبان می‌یابد. برخلاف مالارمه که شعر را هرچه بیشتر به ساحت بازی‌های زبانی می‌راند، او همچون کودکی پرشور و دست برافراشته که به دنبال حباب‌هایی می‌دود که هر لحظه ممکن است برای همیشه نیست شوند، با نشاطی خارج از وصف، در پی همه‌ی آن چیزهاست که درحال بخار شدن و از بین رفتن‌اند. اما او این را بعدتر به درون حافظه گسیل کرده است. انگار در دوره‌ای آن را گم کرده و بعد دوباره آن شور را به دست آورده است. پس از ویرانی‌های جنگ، در دوره‌ای که امکان نوشتن دوباره‌ی شعر مورد تردید قرار گرفته بود، بونفوا از امکان کشف دوباره‌ی شعریت و راز جهان و زبان، سخن به میان می‌آورد: واژه‌ها دیگر نه برای تصویر کردن ویرانی‌های جهان منهدم، بل برای معنابخشیدن دوباره به آن گسیل می‌شوند:

آیا راست است که واژه ها
نوید چیزی نمی‌دهند
و همچون درخشش آذرخشی اند
صندوقچه‌ای نورافشان، اما لبالب از خاکستر؟

شاعر با این پرسش به استقبال عدم حضور معنا در زبان می‌رود: صندوقچه‌ای که از بیرون چنان نورانی به نظر می‌رسد، اما در واقع لبالب تلّی از خاکستر است. بونفوا همچنانکه در مورد دانه‌های برف و مسیح شاهدش بودیم، ناموفقیّتیِ لمسِ فیزیکی در ایجاد معنا را اینجا نیز دوباره با آوردن تصویر آذرخشی که از آسمان ساطع می‌شود، و در سقوطش به زمین با واگذار کردن جای خود به نوری در خاطره از بین می‌رود، تبدیل به شعر می‌کند، و در مقابل، سخن از رازی به میان می‌آورد درون زبان که هیچگاه از بین نمی‌رود. مثل نوری که به رغم کم شدن سویش همچنان مقاومت می‌کند و حضور خود را حفظ می‌کند.

برای فهم یکپارگی طبیعت راهی جز پناه بردن به زبان شعر وجود ندارد. اما شعر بونفوا در فرایند مداوم تصویرسازی اش، مسیر پشت سرش را، گام به گامی که در می‌نوردد، محو می‌کند، انگار که بخواهد ما بپذیریم که متن چیزی جز نشانه‌ی عدم موفقیتش در تناسب با چیزهای زمینی نیست. اشاره به شکست تصویر در تطابقش با طبیعت، یادمان نامانایی و زوالی است که از لحظه‌ی تولد با ماست. تصویرهای شعری بونفوا دریچه‌ای نیست که ما را به طبیعت بگشاید؛ آنها نشانه‌های یک هیچی جهانشمول است که در آن هرمنوتیک فناناپذیری و امید بقا درهم شکسته است. شعر برای او نه تنها نشانه‌ی هیچی انسان، که نشانه‌ی آن هیچی ای است که زبان در آن لنگر انداخته است. زبان بونفوا ارجاعی به جهان خارج ندارد و واژه‌ها در شعر او نه نشانه، که چیزهایی‌اند در میان چیزهای دیگر که دربردارنده‌ی حضور‌اند.

در جهان پس از جنگ، آنچه ناقدان «خاموشی»اش نامیدند، از همه شگرف تر در شعر پل سلان خود را نشان داد. اما شعر بونفوا بیش از آن که «خاموش» باشد، حاوی «سکوت» است و به بیان دیگر، شعر او ساحتی است که در آن سکوتº حضور به هم می‌رساند، شعر او حضورِ سکوت است. سکوت نه به معنای فقدان صدا، بل سکوت به مثابه‌ی صدایی در شکل سکوت، صدایی مبرّا شده از صداهای پرطبل و عظیم، صدایی متجسّم در ترنّم‌هایی به تمامی متفاوت: تجربه‌ای فردی شده از سکوت. شاعر به جای آن که صدا را همچون خنجری بتراشد، آن را در نسوج شعر منتشر می‌کند، هجاهایش درست مثل آن دانه‌های برف، پراگنده و محو می‌شوند، بی آن که با واقعیت درآمیزند.

بونفوا در نوشته‌ها و گفتگوهایش بارها از «حضور» سخن به میان آورده است، و ناقدان نیز وی را «شاعر حضور» نامیده‌اند. حضوری که مدّ نظر بونفواست، آن هم در زمانی که بحث‌های حضور فیزیکی و متافیزیک حضور بازار داغی داشت، در عرصه‌ای نمایان شد که نه فیزیکی بود ونه متافیزیکی. حضور نزد بونفوا، حضورِ نیستی بود؛ تحرّک نیستی درون حضور. در گفتگویی می‌گوید: « آن چه برایم مهم است، ظهور ساده یا ساختار جهان نیست؛ بیشتر چیزهایی برایم مهم‌اند که از قوه‌ی ادراک ما می‌گریزند– به رغم این که با تمام جدیت و توان شان خود را به قوه‌ی ادراک ما تحمیل می‌کنند… این…تجربه‌ی چندگانه‌ی زمان حال است از فقدان حافظه.»

حضور برای بونفوا واقعیتی نیست که به راحتی فراچنگ آید، فرمی نیست که به سادگی قابل بررسی باشد، یا چیزی که بتوان درباره اش سخن گفت. هرگاه درصدد برآییم چیزی درباره اش بگوییم، تاب و توانش از دست می‌رود، رازش پا به گریز می‌نهد. بونفوا می‌گوید: «سخن گفتن از این حضور بسیار دشوار است.» –همان گونه که موریس بلانشو در جایی گفته است، این حضور « آن قدر حضور دارد که خود را به مثابه‌ی یک چیز حاضر نمایان نمی‌کند، در پسش حتا چیزی که بتوان آن را نیستی خواند، به جا نمی‌گذارد.» (۴ )

او همگام با بودلر به دنبال کشف یک تمامیت دیگر بود: شعرنزد او کوششی است برای ارائه‌ی تصویرِ حضورِ راستینِ جهان، و ابعادِ هر آنچه در آن هست. این تمامیت یا بگوییم یگانگی، متشکل از چندگانگیِ همه‌ی آن چیزهای لمس پذیر جهانِ آن لحظه است. بونفوا می‌گوید: «حضور چیزی است لمس پذیر». لمس پذیری از یک سو وابسته به شیء است و از سوی دیگر به ذهن شناسا، و این حالت به شکلی تفکیک ناپذیر از آن هر دو سوست، در گروِ هردوست.

تمام بوطیقای بونفوا گرد همین هسته‌ی لمس پذیری شکل می‌گیرد؛ لمس پذیری‌ای که بی آن که تماسی در آن حادث شود، امکان‌های لمس یا تماس را درمی نوردد. لمس جهانی ویران شده و کوشش برای معنا بخشیدن دوباره و تسلیم تمامیت و یگانگیِ از دست رفته اش به آن. کشف جهان با ساختن آن تفاوت دارد: هدف وی ساختن جهان شعرش نبوده است؛ هدفش شعریت بخشیدن به نگاه ما از جهان بوده است تا معنایی را که هر چیز درخود نهان کرده است، به یاد آوریم و لمس جهان را در یگانگی حافظه و زمان حال به تحقق درآوریم.

پانویس‌ها

1. Dictionnaire des mythologies, 1999

2. Jean-Luc Nancy, Noli me Tangere, On the rising of the body

۳. همان ص۳۷

4. Maurice Blanchot, “Comment découvrir l’obscur”, La Nouvelle Revue française, 83, Nov 1959, 867-879.