درباره زندگی سخت پناهجویی و فشار بر پناهجویان زن سخن ناگفته بسیار است. بخش اعظم این عسرت، به دلیل زن بودن آنان پنهان باقی میماند. زنان بسیاری، تنها یا با فرزندانشان برای رهایی از شرایط طاقتفرسایی که در کشورشان متحمل میشوند، سالانه با وحشت بسیار تن به مهاجرت و پناهجویی میدهند. بسیاری از این زنان تحت شرایط فقر و تقلا برای حفظ زندگی خود یا فرزندانشان و با احساس تنهایی و ترس از آنچه که در انتظارشان است، درگیر آسیبهای جدی و عمیقی میشوند. نگرانی از سوءاستفاده های جنسی و مواجهه با خشونت، وحشتی است که بخش جداییناپذیر از زندگی پناهجویی آنهاست.
برای تهیه این گزارش با زنان پناهجوی زیادی تماس داشتم اما تعداد زیادی از آنها به دلیل ترس و بیاطمینانی به دلیل شرایط شکننده پناهجویی، از بازگویی روایتشان سرباز زدند. از میان همه جستوجوها، در نهایت اما چهار زن، سه ایرانی و یک افغان که همگی در برزخ بلاتکلیفی در ترکیه ماندهاند، روایتشان را با زمانه به اشتراک گذاشتند.
زندگی و دوران پناهجویی هر کدام از این چهار زن، درگیر پیچ و تابها و رنج عمیقی بوده است.
ندا و کابوس داغداریاش
ندا کاوهفر همسر خود را هفت ماه پیش به علت اهمال و بی مسئولیتی اداره مهاجرت و نداشتن بیمه از دست داده است. او پنج سال پیش با خانواده خود به عنوان پناهجو به ترکیه آمده بود و هم اکنون ساکن شهر بوردور است.
روایت ندا:
من زن خانهدار بودهام و این انتخاب خود من بود. همسرم درآمد خوبی داشت. تا پیش از فوت همسرم بیشتر برای پیادهروی از خانه خارج میشدم و دلیلی برای یاد گرفتن زبان ترکی نداشتم. دوسه ماه بعد از فوت همسرم به علت شرایط سخت مالی و معیشتی، مجبور شدم سر کار بروم. در یک شرکت بستهبندی وسایل کشاورزی مشغول شدم. روز اول برایم بسیار غریب بود. هیچزمانی پیشبینی چنین شرایطی را نکرده بودم. کار بسیار سنگین بود و ساعات آن هم بسیار طولانی. به خاطر سنگینی کار، دخترم نیز هر از گاهی به جای من حاضر میشد. در شهر کوچکی که ما زندگی میکنیم، کار مناسب برای خانمها بسیار محدود است. حدودا دو ماه سر کار رفتم. حالا هم من و هم دختر ۲۱ سالهام به خاطر آسیبهای فیزیکی ناشی از کار در خانه ماندهایم. پزشک به خاطر آسیب کتف دخترم، برای او استراحت مطلق تجویز کرده است.
به دلیل اینکه چند همکار جوان میدانستند که همسر من فوت شده، با چند مورد برخوردهای ناشایست روبهرو شدم. حتی آمدن نامزد دخترم به محیط کار ما و صحبتهای او با کارفرما در این زمینه چندان مؤثر واقع نشد و ما در نهایت به دلیل احساس ناامنی و همچنین برای مصون ماندن از تعرض در محیط کار، به ناچار خانه نشین شدیم.
حالا پسرم به تنهایی کار میکند. شرایط زندگی در ترکیه، خصوصا در زمستان به خاطر هزینههای قبض گاز و اجاره خانه به مراتب سختتر میشود. زمستان امسال، در حال گذراندن شرایط بسیار بدی هستیم. شرایط در ترکیه همیشه بد بوده اما حالا برای ما بسیار سختتر هم شده است.
پیش از فوت همسرم، به علت بیماری قلبی او و برای باز کردن بیمهاش چندین بار به اداره مهاجرت مراجعه کردم. به من پاسخ داده بودند که این مسأله خارج از دسترسی ماست. پس از فوت او اما در عرض ۱۰ دقیقه کیملیکـ(کارت شناسایی) همسرم را باطل کرده و بدون هیچ ابراز تأسفی، کیملیک جدیدم را تحویلم دادند از آن زمان بیمه خودم و بچهها باز است.
در هفتههای اول پس از فوت همسرم، از طرف سازمان ملل چند بار تماس گرفتند اما در حال حاضر چند ماه است که هیچ تماسی با ما نگرفتهاند. از ابتدای شروع پاندمی کرونا تا کنون تنها یکبار کمک هزینه ۱۰۰۰ لیری به اغلب پناهجویان ساکن در شهر ما (به جز افراد مجرد) تعلق گرفت که ما هم توانستیم این مبلغ را دریافت کنیم.
امیدوارم روزگار سخت همه پناهجویان به پایان برسد و همه با دل خوش از اینجا بروند اما کابوس شبانه من این است که شاید روزی همسرم را زیر خروارها خاک این زمین، تنها بگذارم و بروم. این مسأله برایم بسیار آزاردهنده است. به تازگی به خاطر فشار اتفاقاتی که تجربه کردیم، قرصهای اعصاب مصرف میکنم. من اینجا حتی نمیتوانم دادخواه خون همسرم باشم.
امیدوارم همه از این باتلاق عبور کنند.
حدیث و سایه همیشگی فقر
حدیث حسنی یک پناهجوی زن افغان است که در حال حاضر بیش از یک سال پیش از افغانستان به ترکیه آمده و هم اکنون ساکن اسکیشهیر است.
روایت حدیث:
بعد از گذشتن از مرز به شهر بوردور رسیدیم. با دستهای از پناهجویان افغان به این دلیل که میگفتند جمعیت افغانها در اسکیشهیر بیشتر است و آشنا و فامیل در آنجا ساکن هستند، مستقیم به این شهر آمدیم. من به همراه دختر تنهای دیگری مهمان خانوادهای افغان شدیم و صبح روز بعد به اداره مهاجرت مراجعه کردیم. آنجا به ما گفتند این شهر بسته است و ظرفیت پذیرش پناهجو ندارند. چندین روز به آسام (انجمن همبستگی با مهاجران و پناهجویان) و HRDF (بنیاد توسعه منابع انسانی) برای گرفتن کمک مراجعه میکردیم اما آنها نیز به ما میگفتند در صورت نداشتن کیملیک، هیچ کمکی از دست ما بر نمیآید.
ما نه زبان ترکی بلد بودیم، نه جایی برای اقامت داشتیم و نه راه را بلد بودیم. تنها آن خانوادهای که مهمانشان شدیم ما را به دفتر آسام راهنمایی کردند. اصرار ما در اداره مهاجرت بیفایده بود.
در اتاقی در دفتر آسام به ما پیشنهاد مشاوره دادند. درمورد همجنسگرایی و داشتن رابطه و از این دست موارد اطلاعاتی دادند. من هیچ از این مسائل سر در نمیآوردم و حتی در آن زمان وحشتزده شده بودم. به آنها گفتم که من فقط برای گرفتن کمک جهت دریافت کیملیک به اینجا مراجعه کردهام و از این چیزهایی که میگویید اصلا سر در نمیآورم. پرسشنامهای به ما داده بودند تا آن را پر کرده و امضا کنیم. ترسیده بودم، جوری که دستانم میلرزید. از آنجا بیرون آمدیم و دوباره به اداره مهاجرت رفتیم و بعد از اصرار دوباره برای شش ماه بعد به ما نوبت دادند. با این شرایط به نظر میآمد که جانمان بیشتر در ترکیه در خطر است.
دختری که همراهم بود به شهر دیگری رفت و من مهمان همان خانواده ماندم. دو هفته بعد بهخاطر شرایط زندگی و فشارهای ناشی از آن، به قدری حالم بد شد که به بیمارستان منتقلم کردند. نه پول داشتم و نه کیملیک و باید هزینه بیمارستان را هم پرداخت میکردم. بعد از آن دوباره به HRDF رفتم اما آنها به من گفتند که هیچ کمک مالی نمیتوانند ارائه دهند. شرایط بسیار سختی بود. دوباره به اداره مهاجرت مراجعه و جریان بیمارستان را برایشان بازگو کردم. تا اینکه برای سه روز بعد نوبتی برای گرفتن کیملیک به من دادند. کیملیکم بیمه یکساله داشت که حالا بعد از گذشت این یک سال قطع شده است.
تا شش ماه در خانه همان خانواده ماندم. بعد از پایان دوره اول قرنطینه کرونایی که حدود سه ماه در سراسر ترکیه برقرار بود، در یک خیاطی کار پیدا کردم و توانستم خانهای اجاره کنم. از آن زمان، درآمدم به زحمت کفاف اجاره خانه و خوراک را میدهد. بعد از اینکه با یک دختر دیگر همخانه شدم، کمک هزینه کیزیلای (هلال احمر ترکیه) مرا که ماهانه مبلغ ۱۲۰ لیر بود، قطع کردند. همچنین در کل دوره پاندمی تنها در دو ماه آخری که کیزیلای داشتم ۵۰۰ لیر به عنوان کمکهزینه به من تعلق گرفت. به ما گفتند که شما بالای ۱۸ سال سن دارید و باید دنبال کار باشید به همین دلیل کیزیلای به شما تعلق نمیگیرد. حالا همخانهای ندارم و با درآمد ناچیزی که دارم، تنها هزینههای جاری خانه و کمی خوراک را میتوانم تأمین کنم.
بیشتر بخوانید:
چند وقت پیش به پزشک مراجعه کردم. او میگفت که بدنت ضعیف شده اما به علت درآمد بسیار پایینم از پس مخارج خرید خوراک هم به خوبی بر نمیآیم چه برسد به هزینه درمان.
در محل کار تنها دو نفر خیاط هستیم و کار خیلی سنگین است. سرپرست، فارسی زبان است اما خوب با ما تا نمیکند. درآمد بسیار کمی دارم. به لحاظ روحی نیز بسیار خستهام اما مجبورم به ادامه این کار تن دهم و اصلا در شرایطی نیستم که آن را ترک کنم. قبل از پیدا کردن کار در خیاطی، مدت کوتاهی در یک چایخانه کار میکردم و چون یابانجی (خارجی) و پناهجو بودم با پرخاش و تحقیر با من برخورد میشد.
در حال حاضر از تاریخ اعتبار کیملیکم گذشته، اما چون کارفرما مرخصی نمیدهد، نمیتوانم برای تمدید اعتبار، به اداره مهاجرت مراجعه کنم. او به من گفته در صورت رفتن به مرخصی، دیگر حق بازگشت به کار را ندارم.
چندین بار با مرکز مشاوره سازمان ملل برای مشخص شدن وضعیت انتقالم به کشور سوم تماس گرفتهام اما هیچکس پاسخگو نیست. گاهی که حتی با مرکز اطلاعات پناهجویان تماس میگیرم با عصبانیت و پرخاش اظهار بیاطلاعی میکنند. آن موقع است که امیدم را از دست میدهم و به خودم میگویم باید با همین شرایط طاقتفرسا، کار و زندگی در ترکیه را ادامه دهم.
سیما، آینه تمام نمای ترامای زن پناهجوی ایرانی
س. سه سال پیش، زمانی که ۱۷ ساله بود، به ترکیه آمد. روایت او روایت پر درد زنی است که چه در ایران و چه در ترکیه مصائب بسیاری را پشت سر گذاشته است. من نام او را سیما گذاشتهام چرا که تصویر رنج تاریخیان را در روایت او یافتم. او سیمای سرگذشت زنان خشونتدیده بسیاری است که صدایی نداشتهاند.
روایت سیما:
مرور این خاطرات برایم بسیار تلخ و گزنده است و از یادآوری هر لحظه از آن به هم میریزم.
من در ایران با چند تن از دوستان خود و جدا از خانواده و مادرم زندگی میکردم. چند ماهی بود که مادرم به ترکیه رفته بود. در سفری به تهران همراه با یکی از دوستانم، نیروی گشت ارشاد به خاطر پوشش، جلوی ما را گرفت. با مأموران نیروی انتظامی بگو مگو کردم که آزادی، حق ما و اینکه چه بپوشیم انتخاب ماست. آنها ما را سوار ماشین نیروی انتظامی کردند. من به آنها گفته بودم که مادرم ایران نیست و در ترکیه زندگی میکند.
بگو مگوی من با آنها بالا گرفت. آنها شروع به تهدید کردند که تا عمر داری زبانت را کوتاه میکنیم. بعد از آن چشمهای ما را با چشمبند و دستانمان را با دستبند بستند و من دیگر نمیدانستم که ما را کجا میبرند.
بعد از رسیدن به مکانی که نمیدانستیم کجاست، ما را از هم جدا کردند. دیگر نمیدانستم چه اتفاقی در جریان است. به من تجاوز شده بود و بعد در خیابانی که نمیدانستم کجاست رهایم کرده بودند. تهران را بلد نبودم. به سختی و با روح و روانی متلاشی، خودم را به خانه مادربزرگم رساندم. بعد از چند بار تماس با دوستم، متوجه شدم که همین اتفاق برای او هم افتاده بود.
بدبختی بزرگتر این بود که من از این تجاوز باردار شده بودم.
با دو نفر از دوستانم به ترکیه آمدم. تبدیل به دختری افسرده، پرخاشجو با روحیهای ضعیف شده بودم. چشمانم گود افتاده بود و چهرهام شبیه کسانی شده بود که مبتلا به بیماری سختی شدهاند. چه شبها که از کابوس میپریدم و جیغ میکشیدم. مدتی برای تحمل دردی که میکشیدم به مواد مخدر پناه بردم.
توان اینکه واقعیت را با مادرم در میان بگذارم، نداشتم. تصورم این بود که اگر مادر و برادرم متوجه جریان شوند، مرا خواهند کشت. برادرم، پسر خشنی بود که بارها در ایران به پوشش من ایراد گرفته بود و با هم مشکل داشتیم.
برای پیدا کردن راهی برای سقط کردن موجودی که در شکم داشتم، تقلا میکردم. هزینههای سقط جنین در ترکیه بسیار بالاست و تا ۱۰ هزار لیر هم میرسد. از مادرم تقاضای پول کردم. مادرم از من خواست تا جریان را با او در میان بگذارم. به سختی و با گریه، شرح ما وقع را برای او تعریف کردم. آن زمان شش ماهه باردار بودم. مادرم از کلیسا درخواست کرده بود برای نگه داشتن بچه به من مشاوره بدهند. خوشبختانه مادرم حامی بسیار خوب من شد. حمایت او برایم باورپذیر نبود.
ترس از آسیبهایی که ممکن بود در آینده کودکم با آن مواجه شود، اضافه شد. اینکه ممکن بود او را «حرامزاده» خطاب کنند. اما مادرم بچه را هدیهای از طرف خدا میدانست و مدام به من روحیه میداد و برای آرام کردنم با من صحبت میکرد. او حتی به میگفت: اگر میخواهی دنبال زندگی خودت برو. من هرگز به او نمیگویم که تو مادرش هستی. این بچه من است و تو خواهرش.
به خاطر اصرارهای مادرم و اطرافیان در کلیسا، پذیرفتم که بچه را به دنیا بیاورم. بچه، به خاطر استرس و اضطرابی که تجربه کرده بودم رشد کمی داشت. خودم هم هیکل بچهگانه و نحیفی داشتم. پیش از تولد او، به دفتر UN در آنکارا رفتم و درخواست پناهجویی دادم. به خاطر اینکه باردار بودم، کیملیکم را در مدت زمان کمی دادند تا امکان رفتن به بیمارستان را داشته باشم. بعد از مراجعه به بیمارستان و شرح ماجرا، هیچ کمکی به من نشد. تنها در دفتر آسام چند جلسه مشاوره رفتم.
زمانی که بچه به دنیا آمد اصلا دوستش نداشتم و نمیخواستم به او شیر بدهم. اما حمایت، عشق و محبت مادرم باعث شد که کمکم دخترم را بپذیرم. چهره دخترم خیلی شبیه به من است. زمانی که برادرم از جریان مطلع شد، با آغوش باز من و دخترم را پذیرفت.
پیش و پس از تولد دخترم، با وجود اینکه شرایطم را بارها برای UN شرح داده بودم اما هیچ گونه کمک مالیای دریافت نکردم. تنها کمکی که به من شد این بود که در بیمارستان دولتی شهری که ساکن هستیم، زایمانم را رایگان انجام دادم. بعد از زایمان هیچگونه خدمات مربوط به سلامت مادر و کودک دریافت نکردیم. به جز واکسیناسیون یک ماهگی و سه ماهگی دخترم، هیچگونه رسیدگیای به ما نشد.
کمکهای دریافتی ما برای جور کردن وسایل بچه تنها از طرف کلیسا بود. مادرم تمام تلاشش را برای کمک مالی به ما میکرد با وجود اینکه خودش هم در مضیقه بود.
بیتا، زنی با مصائب پشت سر و پیش رو
بیتا، زن سرپرست خانواری است که چهار فرزند دارد. او ۴۲ ساله است. دو سال و نیم پیش، به خاطر فرار از مشکلات پناهجویی، با پذیرش درخواست اقامت در ترکیه مانده، به امید اینکه روزی بتواند به همراه فرزندانش به کشور دیگری مهاجرت کند.
روایت بیتا:
سن زیادی نداشتم که با وجود چهار فرزند از همسرم جدا شده و مجبور به کار کردن شدم. با وجود مشکلات بسیار توانستم استقلال خود را حفظ کنم. در همان شرایط سخت، درس خواندم و به دانشگاه رفتم. در هتلی در جزیره کیش مشغول شدم و توانستم مدیریت خانهداری هتل را بر عهده بگیرم.
مالک هتل ویدا در کیش، یک پاسدار گردن کلفت با نام حسینی بود. او بارها من را تهدید کرده بود که یا با او وارد رابطه میشوم یا استعفا میدهم. در آن شرایط به این فکر میکردم که کیفیت کارم و تمام تلاشهایی که در محیط کارم داشتهام، همه بیارزش تلقی شدهاند. تنها به خاطر زن بودنم به سادگی میتوانست زندگی من را تحت تأثیر قرار دهد. آنجا بود که تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم.
تنها داراییام ۴۰ میلیون پولی بود که از فروش مغازهام به دست آمده بود. مغازه ای که شهرداری با حکم تخریب از دستم درآورد. به استانبول رفتم و با راهنماییهای غلط برای اجاره کردن خانه و گرفتن اقامت، بخش اعظم پولم از بین رفت. نهایتا در استانبول دوام نیاوردم و به دنیزلی نقل مکان کردم. آخرین پولی که داشتم را در دنیزلی، صرف اجاره خانه دیگری کردم.
ما اینجا اجازه کار نداریم، به همین دلیل زمستان اولی که در ترکیه گذراندم زمستان سیاه و سختی برای من و بچههایم بود. در روزهای اول چیزی برای خوردن هم نداشتیم. نهایتا در یکی از تولیدیهای لباس در شهرک صنعتی مشغول به کار شدم. بعد از مدتی از پسرم خواستم که مشغول به کار شود تا بتوانیم خودمان را سر پا نگه داریم.
در این مدت روزهای وحشتناکی را از سر گذراندم. نیمهشبی صاحبخانهام به خاطر صلیبی که در گردن داشتم، ما را از خانه بیرون کرد. در محل کار، سرپرست قسمتی که مشغول به کار بودم چندین بارمن را به دفترش فراخواند و از من پرسید که آیا به پول احتیاجی ندارم. پیشنهاد رابطه به من داد و گفت در صورت نپذیرفتن، باید کارم را ترک کنم. بعد از آن بنای ناسازگاری با من گذاشت و با پرخاش، مدام تحقیرم میکرد. اینجا در سرمای زمستان، بیکاری مساوی است با فشار شدید مالی و من به آن کار احتیاج زیادی داشتم. نهایتا کارفرما مرا از آنجا اخراج کرد. در دوران پاندمی کرونا فشار زیادی را تحمل کردیم. متأسفانه اینجا تحت پوشش هیچ بیمهای هم نیستیم.
علاوه بر همه اینها به علت تغییر آیین و تبلیغ و فعالیت در حساب اینستاگرامیام، چندین بار پیامهای تهدیدآمیزی از طرف مأموران امنیتی ایران دریافت کردهام.
در همین زمینه: