حسین ایمانیان، نویسنده

یادمه وسطای اردیبهشت بود. از هوا می‌گم. روزش گرم بود ولی شب نه. یادمه تو پشت‌بومِ همون خونه‌هه یه نسیم باحالی می‌خورد به کلّه‌م. فرداش لودر انداختن خرابش کردن. عجیب بود که باد از جلو می‌خورد تو صورتم، نه از پشت سر که طرف خیابون بود. سه طرف دیگه ساختمون بود و راه بادو می‌بست. حیف که خرابش کردن، اگه‌نه، شما هم اگه می‌رفتین و اون باد به کلّه‌تون می‌خورد تو پشت‌بوم، حساب کار دست‌تون می‌اومد. هروقت ماجراش یادم میاد سؤالام از همون نسیم شروع می‌شه. مگه می‌شه از دل سیمان باد بوزه آخه؟ ولی می‌وزید. عرقو روی پیشونیم خشک می‌کرد. نه مجید درست‌حسابی یادشه، نه حاجی. تا می‌گم نسیم، اخماشون می‌ره تو هم. من ولی خوب یادمه. همین پارسال بود؛ آره، وقتی بود که زنم دوباره بچّه انداخته بود و دلم نمی‌خواس زیاد ببینمش. دوسه شب بود پشتِ هم سفارشِ کار داشتیم. شبی دوسه تا دختر و پسر دانشجو. بازم یکی دیگه از همین بچّه‌قرتی‌ها بود. پسره رو می‌گم؛ دختره هم لابد نوچه‌ش بود. از همینایی که به هر بهونه‌ای جمع می‌شن دور هم و می‌خوان به رسانه‌های اون‌وَری خوراک بدن. ولی دختره براشون مهم‌تر بود انگار. مجید می‌گفت دخترای خوشگل دردسرن؛ عکس‌شون کلّی خاطرخواه پیدا می‌کنه بعد از دست‌گیری. مردم ساده‌ن، دل‌شون می‌سوزه بی‌خودی. نمی‌دونن چه پتیاره‌ای‌یه طرف. حاجی خلیفه دیروقت زنگ زده بود، گفته بود نذارین به فردا بکشه؛ همین امشب ببریدشون بدین دستِ بچّه‌های حاج مِیتی. همون موقع که بهم گفتن راه افتادیم. رفته بودم سری به منزل بزنم و برگردم. چند شب بود پشت سر هم مقرّ بودم و نرفته بودم خونه. حوصله‌ی خونه رو نداشتم؛ نه این‌که مجبور باشم بمونم. بد بهمون نمی‌گذره تو مقر. ماهواره هست، می‌شینیم تحلیل می‌کنیم. حاج علی هم هست همیشه. اصلن خونه نمی‌ره. گاهی چندروزی می‌ره زیارت و باز دوباره برمی‌گرده مقر. زن و زنده‌گی نداره که، راحته. مث من و مجید خودشو گرفتار نکرده. تا ماشینو پارک کردم دم ساختمون، دیدم حاج علی یه کاغذ دستشه، داره اشاره می‌کنه دور بزنم. پیاده شدم رفتم سمتش. گفتم این وقتِ شب آخه؟ سری تکون داد. دیگه تکرار نمی‌کرد کارْ تخصّصیه، تو دخالت نکن. همیشه جوابش ثابت بود. می‌گغت تو بچّه‌های حاج میتی کسایی هستن که رفتن دوره دیدن واسه این کارا. می‌گفت هرکی یه چیزی بلده. ما سربازای پیاده‌ایم؛ باید گوش بدیم. مجید دیگه سؤال نمی‌کرد، ولی من نه. هر چیزی برام ناجور می‌زد ازش می‌پرسیدم چرا این‌جوریه؟ می‌گفت اینا رو بچّه‌های این‌کاره برنامه می‌کنن. ما وظیفه داریم اجرا کنیم. گاهی هم خودش می‌دونست چرا، ولی به ما نمی‌گفت. یه بار که خیلی سیریش شدم گفت بدموقع که بریم طرف کپ می‌کنه، نمی‌تونه جمع و جور کنه خودشو یا چیزمیزاشو مخفی کنه. شب و روز نداره که، چرت می‌گفت. فک کنم واسه ترسوندن بقیه بود. ترسوندن اونایی که هنوز سراغ‌شون نرفتیم. که نیمه‌های شب هم منتظرمون باشن. که وقتی یه گهی می‌خورن بعدش خودبه‌خود شبا بی‌خواب شَن و انتظار بکشن. در واحدو که باز کردم دیدم مجید هم پوشیده، آماده‌ست. گفتم کی‌یه مجید؟ گفت از همون دیشبی‌هاست؛ یه دختر هم هست. گفت باید زنگ بزنیم مأمورِ زن از پلیس بگیریم. حاجی می‌گه نمی‌خواد، ولی به‌نظرم لازمه. اینا دیگه مث قبلن بیکار نمی‌شینن، دروهمسایه زرتی فیلم می‌گیرن وقتی بخوایم بکنیمش تو ماشین. راست می‌گفت. حاجی حواسش به این چیزا نبود. فقط می‌خواس اصل کارو تمیز دربیاره. اگه ننه بابا، یا زن و بچه‌ی طرف سروصدا می‌کرد، حاجی درجا تصمیم می‌گرفت اونارو هم ببره. حاج میتی تحویل‌شون نمی‌گرفت. مجبور می‌شدیم ببریم‌شون اوین تحویل بدیم. رفتم زنگ زدم مأمورای زن رو هماهنگ کردم. گفتند تا چاهار اونجان. باید اوّل می‌رفتیم پسره رو ورمی‌داشتیم. پشتیبانی از قبل سر کوچه منتظرمون بودن. چارتا از این بچّه‌های تابلو تو یه پژو نشسته بودن. از بغل‌شون که رد شدیم، افتادن دنبال‌مون. خود حاجی خلیفه هماهنگ کرده بود. تا نارمک نیم‌ساعتی راه بود. وقتی رسیدیم چراغای طبقه‌ی چهارم روشن بود. زنگ که زدیم خاموش کرد. جواب آیفون رو هم نداد. زنگ واحدای دیگه رو زدیم. همون اوّلی باز کرد. رفتیم دم در واحدش. زن واحد بغلی با لباس لختی خونه اومده بود تو راه‌پلّه. ما رو که دید جیغ زد و رفت تو. شوهرش اومد جلو در. حاجی دست‌شو گذاشت رو دماغش که یعنی حرف نباشه. زنه هم یه چیزی دور خودش پیچیده، اومده بود لای در نگاه می‌کرد. مجید با لگد زد درو وا کرد. پسره داشت لباس می‌پوشید. حرف نمی‌زد. رفتیم تو. حاجی کاغذو باز کرد و خوند: اقدام علیه امنیت ملّی؛ تجمع غیرقانونی و… مجید رفت دنبال لپ‌تاپ و موبایل. منم رفتم تو اتاق هرچی رو میزش بود جمع کردم، ریختم توی ساک. پر که شد، برگشتم تو هال بپرسم باقی کتابا رو هم می‌بریم یا نه، که دیدم زن و مرد همسایه با یه پیرزن اومدن تو واحد. پسره شروع کرد چسناله کردن. می‌خواست یاد همسایه‌ها بده که به ننه‌باباش چی بگن. حاجی بیرون‌شون کرد. دست بردار نبود. داد می‌زد. می‌گفت به دکتر زرافشان زنگ بزنن هرکاری اون گفت بکنن. مجید دهن‌شو چسب زد. دستاش رو هم از پشت بست. بچّه‌ی آرومی بود. یه کشیده‌ی سبک بیش‌تر نخورد. رفتم کابینت‌های آشپزخونه رو بگردم، حاجی داد زد زود باشیم. کتابا لازم نبود. یه کامپوتر خاموش تو اتاق بود، ساکو دادم دستِ مجید رفتم کِیسِش رو برداشتم، زیر بغل زدم و رفتیم پائین. همه‌ی هماسیه‌ها اومده بودن بیرون. توی پلّه‌ها رو نگاه می‌کردن. هیشکی هیچّی نپرسید. نگاه‌شون هم هیچّی توش نبود. بچّه‌های پشتیبانی با اون سرووضع‌شون ریخته بودن توی پیاده‌روی جلوی ساختمون. کم مونده بود حاجی فحش‌شون بده. همسایه‌ها رو جری کرده بودن. چشم‌شون که به ریخت اینا خورد، با اون هیکلای غول‌تشن و ریش و پیرهنای روی شلوار، شروع کردن به وزوز. حاجی پسره رو داد دست مسئول اینا و فرستادشون برن بشینن تو پژو. برگشتیم سمت همسایه‌ها. یه پیرمرده نترس‌تر از همه بود؛ می‌گفت هیچ فرقی با ساواکی‌ها ندارین. حاجی اشاره کرد و مجید محکم زد تو گوشش. دست کرد تو جیبش و موبایلش رو درآورد. پیرمرده از حال رفته، گیج شده بود. تشر زدیم تا مابقی رفتند تو. زن نداشت انگار. لابد تنها زنده‌گی می‌کرد که همه رفتن داخل. پژو که جا نداشت؛ تو ماشین خودمون هم نمی‌شد سوارش کنیم. یکی دیگه زدیم تو گوشش و رهاش کردیم. گوشی رو هم بهش ندادیم. مؤدّب شده بود. گفت کجا مراجعه کنم برای پس گرفتن گوشی؟ حاجی گفت بهشت‌زهرا. مجید هم خندید و از در ماشین‌رو هولش داد تو پارکینگ. سوار شدیم بریم سراغ دختره.

ده دوازده دقیقه‌ای کشید تا برسیم به پل چهارم بلوار ابوذر. یک ون نیروی انتظامی سر کوچه بود و دنبال‌مون اومد. پژو هم پشت سرش. توی زیرزمین یه خونه‌ی قدیمی سر می‌کرد. زنگ هم نداشت. یه زنگ بیش‌تر نبود که یحتمل برا طبقه‌ی هم‌کف بود. سوپوری داشت خیابونو جارو می‌زد که حاجی مرخصش کرد. درو کوبیدیم. چن دقیقه گذشت تا یه زنه اومد پشت در. مجید گفت پلیسه؛ اومدیم دنبال مستأجرتون. اسمش رو هم گفت. زنه جواب نداد. یکی دو دقیقه‌ای گذشت. حاجی اشاره کرد دوتا از بچّه‌های پشتیبانی از پژو پیاده شدن، اومدن دیلم گذاشتن درو باز کردن، رفتیم تو. پلّه‌های زیرزمین از پشت در، از سمتِ چپ می‌رفت پائین. درِ یه واحد هم روبه‌رومون بود. هر پنج نفر رفتیم پائین. من و مجید و حاجی و دوتا از بچّه‌های پشتیبانی. دوتای دیگه تو پژو بودن. ون پلیس هم جلوی در بود و زَنا هنو پیاده نشده بودن. در زیرزمین باز بود. یه سوئیت بود. دوتا در تهِ اتاق بود که یکیش مال حموم بود و یکیش انباری. دختره ولی تو هیچ‌کدوم نبود. دری که به حیاط می‌خورد تا آخر باز بود. پیدا بود همین الان زده بیرون. مجید رفت تو حیاط. من و حاجی دوئیدیم بالا. کوبیدیم به در واحد هم‌کف. چند لحظه بعد مجید درو با شتاب رومون باز کرد. از طرف حیاط داخل شده بود. یه پیرزن با تاپ و شلوارک نشسته بود رو کاناپه و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. بالاتنه‌ش قرمز بود و پائین‌تنه سفید. عین‌هو موهاش که یه‌دست سفید بود. حاجی رفت سراغش. پیرزنه نگاهش نمی‌کرد. حاجی دست برد زیر چونه‌ش که برگرده سمتش، یوهو شروع کرد به جیغ و داد و بد و بی‌راه گفتن. بچّه‌ها اومدن تو. گرفتنش رو دست و آوردن نشوندنش دم در. پرسیدم دختره کجاست؟ فحش می‌داد. مجید اتاق خوابو گشته بود. سولاخ‌سمبه زیاد نداشت خونه. اثری از دختره نبود. پیرزنه هم حرف نمی‌زد. چندتا چک ملایم هم خورد ولی چیزی نگفت. زن‌ها اومده بودن تو. با چادرای سیاه‌شون مث جن تو ساختمون می‌گشتن. در پشت‌بوم هم باز بود. هر دو طرف، آپارتمانِ چارطبقه بود. ساختمان جلوی حیاط هم بلند بود. پاسیو هم نداشت. امکان نداشت از حیاط یا پشت‌بوم فرار کرده باشه. هرچی بود، تو خونه بود. حاجی پاک کلافه شده بود. جایی نبود که بخوایم بگردیم. عقل‌مون قد نمی‌داد چی‌کار کنیم. حتمن همسایه‌های پسره بهش آمار دادن و زده بود به چاک. حاجی زنگ زد به خلیفه. پیدا بود داره حسابی بارش می‌کنه از پشت گوشی. قطع که کرد دوباره مث دیوونه‌ها شروع کرد به گشتن. انگار دختره سوسک باشه، زیر مبلا رو هم می‌گشت. توی کابینتا رو هم گشت. پیرزنه چشماشو بسته بود و زیرلب فحش می‌داد. هربار حاجی از کنارش رد می‌شد یه پشت‌دستی می‌زد تو صورتش. اون‌م یه‌کم صداشو می‌برد بالا و باز دوباره خفه می‌شد. خفه که نه، وزوز می‌کرد. دیّوثای وحشی… جانیای آدم‌خور… و باز یه لگدی چیزی از بچّه‌های پشتیبانی، که می‌خورد به پک و پهلوش. یه ماشین رسید جلو ساختمون و تیز، دونفر ازش پیاده شدن و اومدن تو. آدمای خلیفه بودن. می‌گفتن عصر دیده‌ان دختره اومده خونه؛ چشم هم از در برنداشتن. امکان نداره جایی رفته باشه. نمی‌دونستم خلیفه آدم می‌ذاره درِ خونه‌ی اینا. خب بگو همینا بگیرن ببرنش تحویل بدن؛ مارو واسه‌چی از اون سر شهر می‌کشونی اینجا؟ حاجی گفت حالا وقت این حرفا نیست. باید دختره رو پیدا کرد. این عفریته می‌دونه کجاست. آدمای خلیفه پیرزنه رو برداشتن بردن تو حموم. ده دقیقه‌ای طول کشید تا اومدن بیرون. صدای پیرزنه نمی‌اومد. زنا رفتن سمت حموم. حاجی دنبال بپّاهای خونه رفت بیرون. نگاهِ مجید کردم که سر دربیارم چه خبره، از دهن بازش برگشتم، دیدم زنا چارتایی عین میّت پیرزنه رو بلند کردن دارن می‌آرن بیرون از حموم. موهاش خیس بود و از خیسی تیره‌تر می‌زد. لباس هم تنش نبود. یه پارچه‌ی سبز پیچیده بودن دور پستوناش. یه کهنه‌پاره هم دور لگنش. نزدیکش که آوردن دیدم عورت پیرزنه رو با یه چفیه‌ی سیاه پوشوندن. پیرزنه بیهوش شده بود. پوست تنش صورتی چروکیده‌ای بود رنگِ کاکل خروس. حاجی اومد تو. از قیافه‌ش معلوم بود تو حموم هم نم پس نداده. چاره‌ای نبود. باید می‌رفتیم. نمی‌دونم حاجی تو گزارش چی نوشت؛ ولی دختره پیدا نشد که نشد. پیرزنه رو با خودمون بردیم و با ون فرستادیمش رفت. حاجی خلیفه نمی‌خواستش، ولی حاجیِ خودمون تشخیص داد به یه دردی می‌خوره که گفت همون‌جور لخت بردنش توی ون. لابد موقع تحویل دادن یکی از چادرای سیاه‌شون رو بهش می‌پیچن. هیچّی دیگه، بچّه‌های پشتیبانی پسره رو بردن و ما هم برگشتیم مقر.

۹ امردادِ ۱۳۹۸