مشکل در آمریکا به سادگی و صرفاً نئولیبرالیسم نیست؛ بلکه نوعی سرمایهداری انتقامجویانه و مبتنیبر “مرگْسیاست” است که بهطرز بیسابقهای نژادی، تبهکارانه و نظامی شده.
سرمایهداری و نژاد. هر چقدر هم سعی کنید این دو را از هم جدا کنید، این دو بهطرز موذیانهای نافشان به هم وصل است؛ این موضوع را عالمگیری کرونا بهخوبی نشان داد، خصوصاً در آمریکا که گسترش تأثیر نژادی این ویروس قساوتِ روزمره نژادپرستی آمریکایی را ناگهان تحملناپذیر کرده است.
اما در واکنش به نابرابریهای عظیمی که بهواسطه بحران کنونی عیان گشته، اغلب اوقات به جای آنکه بهسراغ ریشههای عمیقتر بروند، روی موضوع محدودی به نام نئولیبرالیسم تمرکز میکنند.
چه آکادمیها و چه اتاقهای فکر، چه هاآرتص و چه گاردین، چه نائومی کلاین و چه نوآم چامسکی، و یا ان.جی.او.های بینالمللی مترقیِ رنگارنگ، همه و همه تقصیر را بر گردن نئولیبرالیسم انداختهاند و امیدوارند که «ویروس جدید کرونا پایان نظم نئولیبرال و ویروسِ منحصراً آمریکاییِ نئولیبرالیسم را رقم بزند».
اما این تمرکز روی زمان حالِ نئولیبرالی عملاً نابهجاست، چراکه نظام فعلی صرفاً جدیدترین تکرارِ همان ماتریسِ نیروهای ۵۰۰ سالهای است که امروز نیز همچنان جهان مدرن را شکل میدهد. با این نظام باید مثل یک گیاه مهاجم روبرو شود و اول نه به سمت تازهترین شاخ و برگها بلکه باید به سراغ ریشههایش رفت. ریشههای بحران فعلی عمقی به اندازه عمر سرمایهداری دارد و به انکشاف سرمایهداری و ریختشناسیِ دولت-ملتها برمیگردد و البته به نظم تکوینی استعمار که هر دوی اینها را بارور کرده است.
خشونت به مدت صدها سال ابزاری —البته نه همواره مرجحترین یا حتی کارآمدترین ابراز— برای تضمین بازدهی و سودآوریِ ماتریس سرمایهداری بوده است. چیز دیگری که به همین اندازه برای کارکرد روان و بیدردسر این ماتریس ضروری بوده، چیزی است که میشل فوکو آن را «زیستسیاست» مینامد: یک «عقلانیتِ سیاسیِ اساساً مدرن» که «بهمنظور تضمین، حفظ و تکثیر زیست انسانی »، مردمان مدرن را سازماندهی و مدیریت میکند.
هدف نظم زیستسیاسی مدرن، خلقِ شهروندان و بردگان، کارگران و سربازان، و مادران و پسرانی است که آنقدر انعطافپذیر باشند که بتوانند بهشکل کارآمدی در نظام سرمایهداریِ همواره در حال تغییر و تحول عمل کنند. فوکو معتقد بود که زیستسیاست مدرن از «پارادوکس نژادپرستی»ای رنج میبرد که «جامعه [آن را] بهسوی خودش نشانه میگیرد».
در واقعیت، «سرمایهداری نژادی» نه یک پارادوکس، بلکه کدگذاریای است که توضیح میدهد چرا مدیریت و نظمدهیِ مدرن به زیست انسانی همواره برای آنکه درست و کارآمد عمل کند به این حجم از خشونت و مرگومیر متکی بوده است.
نظریهپرداز انتقادیِ کامرونی، آشیل اِمبِمبه، نخستین کسی بود که در صحبت از نقش خشونتِ افراطی در سازوکارِ نظمهای زیستسیاسیِ گستردهتر از اصطلاح «مرگسیاست» استفاده کرد. این واژه نه تنها ارجاع دارد به «حق» یک دولت برای کشتن مردم و سازماندهی مردم برای کشته شدن (بهجای زندگی کردن)، بلکه همچنین اشاره دارد به حق دولت برای قراردادنِ مردمش در معرض خشونت شدید و مرگ و تقلیل بخشهایی از جمعیت به برهنهترین و بیثباتترین حیات ممکن. و هدف از همه اینها حفظِ سلسلهمراتبهای سیاسی و اقتصادیِ تثبیتشده نظام سرمایهداری است.
حکمرانی تبهکارانه
زیستسیاست و مرگسیاست نمیتوانند بدون یکدیگر وجود داشته باشند، اما (عدم)توازنِ خاصِ بین آنها به ویژگیهای سرمایهداری نژادی و ملیگراییِ قومی در هر کشور بستگی دارد.
دو سازوکار یا فعل و انفعال وجود داشته که باعث شده همواره مرگسیاست در نظام سرمایهداری جایگاهِ بسیار مرکزیتری (نسبت به آنچه اغلب گمان میشود) داشته باشد. اولین آنها چیزی است که نظریهپرداز پرویی، آنیبال کیخانو، آن را «استعمارگریِ قدرت»(coloniality of power) نام نهاده که تضمین میکند همان سازوکار نژادی و زیستسیاسیِ خشونتبار موجود در قلب حکمرانی استعماری، هم در متروپلها و هم در «پسامستعمره»های پس از استعمارزداییِ صوری اعمال شود.
دومین عاملِ تشدیدکننده عدمتوازنِ بین زیستسیاست و مرگسیاست در بیشتر جوامع این واقعیت است که دولتها و ساختارهای حکمرانیِ مدرن از همان آغاز دیانای مشترکی با تشکیلاتِ عریض و طویل تبهکارانه داشتهاند، تشکیلاتی که قدرتشان را از اخاذیِ پول، منابع و کسب وفاداری از جوامع بهازای حفاظت از آنها دربرابر تهدیدهای داخلی و خارجی میگیرند. (و اغلب اوقات این تهدیدها را خود همین سازمانها ایجاد کرده یا به آن دامن زدهاند).
هرچقدر قدرت و ثروت بیشتری در یک جامعه متمرکز شده باشد، گفتمانهای نژادی و انحصارگرا نیز بیشتر در آن پا میگیرد و نظام حکومتی آن و درنهایت خودِ جامعه تبهکارتر میشود.
همانطور که فیلسوف آلمانی ماکس هورکهایمر میگوید، سازوکار ذاتاً تبهکارانه حکمرانیِ مدرن در یک نظام سرمایهداری مبتنی است بر وابستگیِ حاکم و حکومتشونده؛ یعنی کسانی که بر سر قدرتاند «در آن واحد هم از وابستگانشان محافظت و هم بهرهکشی میکنند.»
درست به همین دلیل، حکومتهای اقتدارگرا اغلب «دولتهای مافیایی» خوانده میشوند. وقتی این کارکرد با کارکردِ سرکوبگرانه دیگرِ دولت ترکیب شود، آنچه چارلز تیلی جامعهشناس آمریکایی آن را «جنگافروزی و دولتسازی» مینامد همزمان تبدیل میشود به بالاترین شکلِ جنایت سازمانیافته و نابترین شکلِ حکمرانی.
از سرمایهداری «دلپذیر» تا سرمایهداری مرگ
پس از دوران مرگسیاستِ حاد امپریالیسمِ اروپایی، دوران توسعهطلبیِ آمریکا و دو جنگ جهانی، دوران زیستسیاست مقارن با استعمارزدایی فرا رسید و این دوران همراه بود با افزایش بیسابقه توزیع رفاه مادی در غرب، و نوعی از حکمرانی ایجاد شود که اقتصاددانان (اغلب بهتمسخر) از آن به عنوان «سرمایهداری دلپذیر» (cuddly capitalism) یاد میکنند.
با این حال، این روند دیری نپایید. با فرا رسیدن دهه ۱۹۷۰، پیشرفتهای تکنولوژیکی، احیای ارتودکسی «بازار آزاد»، و روی کار آمدنِ ایدئولوژیهای فرهنگی و سیاسی (نو)محافظهکارانه، همه و همه باعث شکلگیری نظمی نئولیبرالی شدند که حالا مقصر بسیاری از بدبختیها مصیبتهای جهان شمرده میشود.
در جنوب جهان، چنین سیاستهایی از آغاز همچون نوعی استعمار جدید تجربه شدند. اما با توجه به آنکه استعمارگریِ قدرت در کانون نئولیبرالیسم جای دارد، تعجبآور نیست که حتی در جوامع پیشرفته سرمایهدارانه نیز منافع رشد اقتصاد کلان (به واسطه سیاستهای اقتصادی نئولیبرالی) تنها نصیب بخشهای بسیار محدود و معدودی از جامعه شد، و از سوی دیگر فساد، نابرابری، و فقر بهواسطه نژادپرستی ساختاری رو به وخامت گذاشت و بسیاری از دستآوردهای عصر گذشته را نقشبرآب کرد.
در آغاز قرن حاضر، نوع جدیدی از مرگسیاست از دل این فعل و انفعال بیرون آمد که من آن را «نکروکاپیتالیسم» (Necrocapitalism) یا «سرمایهداری مرگ» مینامم: مرگسیاستی که با اعتقاد راسخ به بازار نئولیبرالی، «جنگ علیه تروریسم»، و توسل به هویتهایی توجیه میشود که بهلحاظ نژادی، قومی، فرهنگی و مذهبی «خالص» هستند. حکمرانی نئولیبرالی هم مستلزم نهادینهکردن عمیقترِ فساد در نظامهای مالی و سیاسی است و هم از طریق آن گرایش به تزریق بیشتر ثروت به آن بهاصطلاح یک درصدِ ثروتمند جهان دارد.
افزایش نابرابری، فقر، آسیبهای اجتماعی (بدهی، بیماری، اعتیاد) و تخریب محیط زیست باعث شد نئولیبرالهایی که به لحاظ سیاسی لیبرال بودند، بیش از پیش اخلاقیبودن و یا حتی قابلیت تداومِ نظام حاضر را به پرسش بکشند، اما از دست دادن این پایگاه حمایتی با چرخشِ ایدئولوژیک راستگرایانه تند وعلنی به سمت سیاست نژادی و اونجلیستهای محافظهکار سفید جبران شد —یعنی همانهایی که بهطور سنتی ذینفعان سرمایهداری آمریکایی محسوب میشوند.
آیا یک ویروس میتواند سفیدبودگی را درمان کند؟
نئولیبرالیسم برای آنکه بتواند بهطور مؤثر عمل کند به یک نظام جهانی یکپارچه و حتی به یک طبقه متوسط روبهرشد نیاز داشت؛ نئولیبرالیسم مستلزم امنیتیکردن، نظامیسازیِ مجدد و تبدیل کردن اقتصاد سیاسی آمریکا به نوعی تشکیلات تبهکارانه بوده است. آنچه من آن را نکروکاپیتالیسم یا “مرگْسرمایهداری” مینامم اشاره دارد به نوعی سرمایهداریِ انتقامجویانه و مبتنیبر مرگْسیاست که بهطرز بیسابقهای نژادی، تبهکارانه و نظامی شده، و البته به سیاست ملازم این سرمایهداری در عصر دولتمردانی همچون ترامپ، بولسونارو، دوترته، اوبان، پوتین، اسد، و غیره.
از این لحاظ، دشوار بتوان ویروسی را متصور شد که بیشتر از ویروس جدید کرونا در خدمت حمایت از مرگسیاستِ حاد-نژادی (بیشازحدنژادیشده) امروز باشد. این عالمگیری جدید، که گویی نابرابری نژادی و اقتصادی در کد ژنتیکیاش نوشته شده، نه تنها دارد به ساختاردهی مجدد به جهان اقتصاد در امتداد خط و مرزهای ملیگرایانهتر منجر میشود، بلکه در حال شتاب بخشیدن به رویههایی در جهت اتوماسیون یا خودکارسازی نیز است که میتواند طی یک دهه بالغ بر یکسوم کارگران آمریکا را آواره یا برای همیشه غیرضروری سازد. بدین ترتیب، نه تنها بخش عمده لمپنپرولتاریای قرن ۲۱ ام را سیاهان و سایر رنگینپوستان تشکیل خواهند داد، بلکه میلیونها آمریکایی سفیدپوست نیز متضرر خواهند شد.
از این جهت، عالمگیری کرونا ممکن است درنهایت نقطه عطفی باشد در سرمایهداریِ نژادی بهسبک آمریکایی. سرمایهداری همواره با جداسازی مردم از یکدیگر، هم بهلحاظ فرهنگی و سیاسی و هم اقتصادی، کار کرده است و به بخشِ بهحدکافی بزرگی از طبقه غیرنخبه نیز برای جلب حمایت مستمرشان دستمزد مالی و روانیِ اضافه داده است.
اما امروز نه فقط آمریکاییهای آفریقاییتبار و سایر گروههای همواره درحاشیه، بلکه آمریکاییهای سفید نیز دیگر اعتقادی به نظام حاکم ندارند. تا همین اواخر بهنظر میرسید که ترامپ میتواند با حذف، شیطانی جلوه دادن و سرکوب دیگران، موجب حفظ این آگاهی کاذب در میان سفیدها باشد که نظام به نفع آنها کار میکند. اما طوفان تمامعیار بحرانِ اقتصادی، نژادی وعالمگیری نشان داده که هم پادشاه و هم سرمایهداری، حتی اگر لخت نباشند، لباس چندانی به تنشان باقی نمانده است.
جهش و دگرگونیِ سرمایهداری به سمت مرگسیاست مانند ویروسی است که چنان مرگبار شده که دیگر نمیتواند به تکثیر خودش در جامعه میزبان ادامه دهد. ماهیتِ مطلقاً «جنایتکارانه» سرمایهداری امروز و ویرانیهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و محیطزیستیای که از خود بر جای میگذارد، دارد بهسرعت آن روکش ایدئولوژیکی سفیدبودگی این سرمایهداری را کنار میزند و مدام تعداد بیشتری را از آنها را – که سابقاً خود را ذینفع این نظام میدانستند— با ابعادی هولناک از واقعیت آشنا میکند که هیچ میزانی از امتیاز نژادی نمیتواند سدراه آنها شود.
هرچقدر این بینش گستردهتر شود، زندگی سیاهپوستان نیز اهمیت بیشتری برای همگان خواهد داشت، و شانس اینکه سرانجام آمریکایی مبتنیبر برابری واقعی پیریزی شود بیشتر خواهد بود.
- منبع: الجزیره
بیشتر بخوانید:
یعنی به عربها و کردها و بلوچها در ایران ظلمی از سوی سرمایه داری فاسد نمی شود؟خیلی ضد آمریکایی صحبت کردید. طوری که انگار در ایران فاشیست ما سرمایه داری نژاد پرستانه نداریم. ا
خالد / 25 July 2020
سرمایه داری در آمریکا از روز اول نوعی سرمایه داری نژادی (Racial Capitalism) بوده است که با فوق استثمار توده های غیر-سفید: سیاهان, جمعیت بومی آمریکا, مردم لاتین, کارگران مهاجر چینی,… قادر به انباشت سرمایه و توسعه شده است.
استثمار و به بردگی کشدن سیاهان در آمریکا از ویژگی خاصی برخوردار است.
سدریک رابینسون, تاریخنگار مارکسیست سیاه آمریکایی, در نقد از مارکسیسم سنتی تحلیل های بسیار بدیعی در چگونگی نقش نژاد در انباشت سرمایه در آمریکا دارد.
در ادبیات سیاسی “سرمایه داری مرگ” همچنین اشاره دارد به رژیم گستردهء تحت نظر گیری surveillance که اکنون از طریق دوربینهای مداربسته , تا برنامه های پنهانی در تلفن و کامپیوتر….انجام می گیرد.
هوشنگ / 25 July 2020