اواخر تابستان، پیش از غروب که نور خورشید پاورچین از سرشاخه‌های درخت‌ها محو می‌شد، پاییز خودی نشان می‌داد. پوری داشت از سر کار برمی‌گشت. کارش سنگین نبود ولی باید تمام روز بلند بلند و سر حال حرف می‌زد اگر نه آرماندو زود حوصله‌اش سر می‌رفت و بهانه می‌گرفت.

مرضیه ستوده، داستان‌نویس

متولد ۱۳۳۶ – تهران.
نویسنده و مترجم ایرانی مقیم کانادا و برنده جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۸۲ است. او در اوایل جنگ ایران و عراق کشورش را ترک و به کانادا مهاجرت کرد. وی در کالج سنکا در رشته خدمات اجتماعی تحصیل کرده و اکنون مددکار اجتماعی است.
از او داستان‌های کوتاه متعددی منتشر شده است: بازنویسی بابوشکا، تاپ تاپ خمیر، امروز چه خواهی شوی، ریو ریو رَ رَ ریو، چند پر پونه، زیاده قربانت صادق خان، آهوی رمیده، یا مقلب القلوب و …، Stop Sign، پانتومیم، خانه‌تکانی،عاشیق،رقص شکوفه،زنگ شادی،حال همهٔ ما خوب است،چراغ روشن خانهٔ علیشاه،ملکوت هفتم، زمان گذشت،ای نگاری ذوالجناح،بمب ساعتی تیک تیک تیک تیک. جایزه ادبی «چراغ مطالعه» به خاطر داستان «عاشیق» به او تعلق گرفت. مرضیه ستوده همچنین آثاری از توبیاس وولف، هرمان هسه، ایزاک بشویس سینگر، آلیس مونرو، شرودآندرسن، ایوان بونین، جیمز تربر و ادریس پری را به فارسی ترجمه کرده است.
مرضیه ستوده به تازگی مجموعه داستان «تیمار غریبان» را توسط نشر اچ اند اس مدیا منتشر کرده است.

پوری از آقای آرماندو مراقبت می‌کرد. سالمندی هفتاد و هفت ساله که بیماری خاصی نداشت و سر حال بود ولی باید مدام سرگرم می‌شد. اگر نه بی‌قرار می‌شد و یکهو شترق می‌کوبید روی میز و یا خودش را می‌زد.  پوری از بس حرف زده‌ بود و برنامه اجرا کرده بود، ذهن‌اش خسته بود دلش نمی‌خواست برود خانه و تک و تنها به پسر غم‌زده‌اش فکر کند. 

رفت در پارکی که همیشه می‌رفت، قدم زد. انتهای پارک، دیگر پارک نبود مثل بیشه بود طبیعت دست‌نخورده و جویباری که این‌جا آن‌جا سرشاخه‌های خمیده، رازی را گفته نگفته نجوا می‌کردند. به این‌جا که می‌رسید، حالت و رفتارش عوض می‌شد. خودش را آزاد حس می‌کرد که نباید جواب کسی را بدهد یا از دختر آقای آرماندو مهارت‌های زندگی بیاموزد و یا به این و آن توضیح بدهد که برای پسرش کوتاهی نکرده.  یکهو چرخی زد و بی‌اختیار ترانه‌ای قدیمی را با خود زمزمه کرد : غمگین چو پاییزم از من بگذر – شعری غم‌انگیزم از من بگذر… بعد سینه‌اش را سپر کرد بلند خواند غمگین چو پاییزم… حالا یادش نمی‌آمد این ترانه را کی خوانده بود و کجا شنیده بود؟ نرمه بادی به صورتش می‌خورد و کیف می‌کرد، هزار خاطره سربلند کرده بود و قلب‌اش را می‌فشرد. اتاق‌های تو در تو، آهنگ از رادیو روی تاق‌چه پخش می‌شد، بابا می‌گفت بلندش کن. غمگین چو پاییزم… مامان می‌گفت زیر خورشت را کم کن، صدای دو رگه شده‌ی برادر: تخم‌سگ باز خط‌کش منو ورداشتی؟ تا رسید خانه گریه‌اش گرفته بود. خودش بود و خودش، نشست تو آشپزخانه و تلخ گریست. اما وقت خواب دلش باز شد و به سقف اتاق لبخند زد و خیالِ خوشِ اتاق‌های تو در تو و بوی خورشت و صدای مامان و بابا و بردار را در آغوش کشید.

این حالت گاهی صبح‌ها در آسانسور هم پیش می‌آمد. در فضایی کوچک، در زمانی به کوتاهی یک آه، آمیخته‌ی بوی ادکلن‌ها، بویی دور آشنا، پوری را گیج می‌کرد آن‌قدر دلتنگ می‌شد که انگار بو جسم داشت و آن را در آغوش می‌کشید. بوی بغل بابا؟ بوی آغوش همسرش، بوی پسری که یک بار با او چیک تو چیک رقصیده بود؟ همین‌طور تلو می‌رفت تا برسد سر کار، منزل آقای آرماندو.

سالمندانی که به علت بیماری روی صندلی چرخ‌دار و یا دچار نسیان بودند، تکلیف‌شان معلوم بود که باید به خانه‌ی سالمندان سپرده شوند، اما سالمندانی که مشکل اساسی نداشتند و حس‌ها و فکرشان خوب کار می‌کرد و به شدت از خانه‌ی سالمندان فراری بودند، بحران ایجاد می‌کردند زیرا نه خود می‌توانستند درست از خود مراقبت کنند، نه فرزندانشان در این دوره زمانه، وقت و یا تمایل داشتند که این مسئولیت را بپذیرند. بسته به سنت‌ها و فرهنگ خانواده اغلب، فرزندان به نوبت قبولِ مسئولیت می‌کردند اما بعد از چندی با هم دعوایشان می‌شد که من بیشتر از تو کردم و تو کمتر از من. در نتیجه، سالمند بیشتر آسیب روحی می‌دید. و عجیب آن‌که بیشتر، سالمندانِ مرد دچار بحران می‌شدند و معمولا سالمندان زن، نه تنها از خود خوب مراقبت می‌کردند بلکه گاه از نوه هم نگهداری و برای فرزندانشان غذای دل‌خواه درست می‌کردند.

این روزها مراقبت از سالمند شغل و حرفه‌ای حیاتی است. تخصص پوری در مراقبت از سالمندی بود که سر حال و سر پا بود اما  بحران ایجاد می‌کرد. بارها دختر آقای آرماندو سررسیده و دیده بود که پدرش خودش را زده و سر و صورتش سرخ و ورم کرده بود. و بعد به جای این‌که پدرش را آرام کند، با تشر و سرزنش می‌گفت: پاپا باز قرص‌هایت را نخوردی؟ در واقع این شغل مثل بچه‌داری است و باید بچه را سرگرم و برایش برنامه‌ریزی کرد اگر نه، بهانه می‌گیرد. پوری وقتی به خانه‌ی سالمندی می‌رفت از همان اول فضای خانه را خوب نگاه می‌کرد تا علایق سالمند دستش بیاید. و اگر در خانه‌ای کتاب می‌دید خوشحال می‌شد چون می‌دانست این‌جا می‌شود ساعت‌ها گفتگو کرد.

پوری به تجربه دریافته بود سالمندانی که تا حدی به معنویات گرایش داشتند، خوش‌خو و از روحیه‌ی بهتری برخوردار بودند، اما سالمندانی که به هیچ چیز اعتقاد نداشتند پر از خشم، به شدت تلخ و بسیار تهی و مملو از حسرت بی‌پایان بودند.

آقای آرماندو پر از خشم و حسرت بود اما تهی نبود. بهترین جا در خانه‌اش، اتاق مطالعه‌ بود رو به ایوانی پر گل و گیاه. و کنار پنجره میز تحریر چوبی قدیمی که هنوز بوی خوش صمغ می‌داد و روی میز یک کتاب قطور عتیقه، برزخ، دوزخ و بهشتِ دانته الیگیری. به نظر می‌آمد آقای آرماندو از یادآوری خاطره‌ای که نمی‌خواست از آن سخن بگوید در برزخ به سر می‌برد.

 آرماندو استاد ادبیات ویک عمر کمدی الهی، تدریس کرده بود. همه‌ی عمر دلش می‌خواسته فیلم‌ساز شود اما مجبور بوده کار و تدریس کند. متولد جنوب ایتالیا ولی از بیست سالگی در کانادا زندگی کرده و همسرش سال‌ها پیش در اثر سرطان درگذشته بود. دو پسر و یک دختر داشت. و دو سه نوه. پسر بزرگ و دخترش مدام می‌نالیدند که گرفتارند و پسرکوچک که او را سوپرسان می‌نامید، در هاروارد درس خوانده بود و فقط کریسمس پیداش می‌شد.

تنها کسی که به دیدن آرماندو می‌آمد و ساعت‌ها می‌ماند، آقای آنجلو همشهری و هم‌کار قدیمی‌ بود. دخترش گاهی می‌آمد، ده دقیقه دستور می‌داد و می‌رفت. به پوری یاد می‌داد که وقتی پدرش سرفه می‌کند حتما به او چای بابونه و لیموی ارگانیک بدهد و آشغال چای را پای گلدان‌ها و پوست لیمو را در سطل زباله جدا بیندازد و سطل‌های زباله‌ی بازیافتی را جدا جدا هی توضیح می‌داد و در این توضیح دادن، احساس دانایی و برتری می‌کرد.

روزهایی که آنجلو می‌آمد، پوری یک نفسی می‌کشید و برای خودش می‌رفت توی ایوان و به گل و گلدان‌ها ورمی‌رفت. اما یکهو پیرمردها صداشان بلند و دعوایشان می‌شد. البته زود به مسخره‌بازی و خندیدن به یکدیگر خاتمه می‌یافت. آنجلو دلش می‌خواست حداقل آخر عمری، آرماندو کمی به معنویات فکر کند و بحث‌هایی را پیش می‌کشید. آرماندو کرکر می‌خندید، انگشت‌ نشانه به طرف بالا نشان می‌داد می‌گفت: باز داری راجع به آقا پسر طبقه‌ی بالا حرف می‌زنی؟ آرماندو به خدا می‌گفت “آقا پسر طبقه‌ی بالا”. بعد درباره‌ی کشیش‌های مفت‌خور و بچه‌باز، اول حرف می‌زد بعد شترق می‌کوبید روی میز. پوری به صدای این کوبیدن‌ها آشنا بود اما باز هر بار از جا می‌پرید. آنجلو هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد، آرام توضیح می‌داد که خودش هم با کلیسا مخالف است اما مسیح و مسیح‌وارگی منظورش است و از تولستوی سخن می‌گفت. پوری دیگر می‌دانست که آنجلو اهل ادبیات است، گرچه آرماندو پرفسور ادبیات بوده است. و گاه بین پوری و آنجلو گفتگوی پرشوری درمی‌گرفت اما آرماندو نمی‌گذاشت، گفتگو را قطع و آنجلو را شیرفهم می‌کرد که ساعاتی که پوری در آن‌جا می‌گذراند به آرماندو تعلق دارد، نه آنجلو.

روزهایی که آنجلو قرار بود بیاید، آرماندو صورتش را دو تیغه اصلاح می‌کرد و تی‌شرت و شلوار جین می‌پوشید و با این‌که فقط دو سال از آنجلو کوچک‌تر بود، مدام این را می‌زد تو سر آنجلو که از او جوان‌تر است. اما در عوض آرماندو مشکل دفع ادرار داشت، تا می‌رفت مستراح و طول می‌داد، آنجلو زود می‌دوید روی صندلی چرخان، جای آرماندو می‌نشست و مثل او قیافه می‌گرفت و شکلک درمی‌آورد و با پوری بی‌صدا می‌خندیدند.

 اما وقتی بحث کمدی‌الهی درمی‌گرفت و این‌که کدام مأخذ معتبرتر است، فضا متشنج می‌شد  و بدی‌اش این بود که آنجلو گوشش سنگین بود و زیر بار سمعک گذاشتن نمی‌رفت و مدام هی می‌گفت چی؟ چی گفتی؟ آرماندو دهان کجی می‌کرد می‌گفت باطل اباطیل. بعد آنجلو خودش را می‌کشید جلو می‌گفت به گفته‌ی پژوهش‌گران، دانته در منازل هفتگانه، در جستجوی حقیقت از روایت سنت آگوستین الهام گرفته، اما آرماندو مخالف و این براش مسئله‌ی مرگ و زندگی بود. هر کدام اول رجز می‌خواندند سپس دورخیز کرده و آماده توی سرآستین‌هاشان فوت می‌کردند بعد با پرخاش می‌پریدند به هم. در این‌وقت، پوری می‌دانست که باید برود وسط و بچه‌ها را از هم جدا کند. به این یکی چشمک بزند، به آن یکی چشم‌غره برود و لبش را گاز بگیرد. اغلب آنجلو کوتاه می‌آمد، چون دیگران باید قبول کنند که آرماندو اولین کسی بوده که کشف کرده کدام مأخد معتبرتر است. این‌طوری آرماندو احساس برتری و حس وجود می‌کرد. و هر بار که حرفش را به کرسی می‌نشاند، انگار ناهمواری‌های درونش میزان می‌شد. 

آقای آنجلو قد کوتاه و کمی چاق بود و همیشه بوی غذا و رب گوجه می‌داد، خانواده‌ای پرجمعیت داشت و مدام با هم در رفت و آمد بودند. همیشه پر از خبر و خاطره بود و شیرین تعریف می‌کرد. آرماندو بیشتر کانادایی ایتالیایی بود اما آنجلو همان ایتالیایی ایتالیایی مانده بود. پوری با علاقه به حرف‌هاش و خاطره‌هاش گوش می‌کرد و محو حضورش می‌شد. انگار بزرگتری از فامیل خودش بود در خانه‌هایی که کوچک و بزرگ در هم می‌لولیدند، در حیاط‌هایی که عطر غلیظ گلدان‌های یاس با وزش نسیمی کوچک و بزرگ را از خود بی‌خود می‌کرد. تازه بالغ‌ها بوسه‌های دزدکی رد و بدل می‌کردند و بزرگترها مشغول کار و بار خودشان، مواظب بودند بچه‌ها تو حوض نیفتند. و در همه‌ی این‌ها یک شبکه‌ی ایمنی بود، یک صفای پنهان پشت و پسله‌ی بوی یاس و رابطه‌ها و کوچه‌باغ‌های کودکی. وقتی آنجلو خداحافظی می‌کرد پوری دلش می‌خواست با آنجلو برود، برود در دورهمی‌های خانواده‌اش گم شود. آنجلو هم انگار سخت‌اش بود برود هی دم درگاه، این پا آن پا می‌کرد. و تا برود توی حیاط تا دم در، پاراگراف دل‌خواه پوری را از تولستوی، از زبان لوین بلند بلند می‌خواند و آرماندو هم مجبوری گوش می‌کرد و پوری خیلی خوشش بود. صدای آنجلو که خس‌خس می‌کرد توی حیاط می‌پیچید :

” باز هم از دست ایوان سورچی عصبانی خواهم شد، باز هم بحث‌های بی‌فایده و اظهار عقیده‌های بی‌جا خواهم کرد: همان دیوار سابق بین روح من و روح سایرین، حتی زنم باقی خواهد ماند، شاید در مواقع ناراحتی او را برنجانم و بعد پشیمان شوم. ضمنأ باز هم مثل سابق قادر نخواهم بود به کمک عقل‌ام درک کنم که چرا دعا می‌خوانم، معهذا باز دعا خواهم کرد – اما حالا زندگی‌ام، سوای هر اتفاقی که برایم بیافتد، یک دقیقه‌اش هم مثل سابق بی‌معنا و پوچ نیست. چون با مفهوم خیر و نیکی عجین شده و همین به من قدرت می‌دهد که با نیکی زندگی کنم.” *

هر وقت چوب پرده‌ای لق می‌شد، لوله‌ای می‌گرفت و یا شیر آب چکه می‌کرد آنجلو با نوه‌اش، مارکو می‌آمد. مارکو حلال مشکلات بود. دانشگاه می‌رفت و در یک رستوران ایتالیایی کار می‌کرد. و سخت شوخ طبع بود از وقتی مارکو می‌آمد، می‌گفتند و می‌خندیدند و گاه که شوخی‌ها مردانه می‌شد به ایتالیایی می‌گفتند. گاهی شوخی شوخی آرماندو، آنجلو را تحقیر می‌کرد، لهجه‌ و قد کوتاهش را مسخره می‌کرد. مارکو سرخ می‌شد و یک لحظه انگار اشک تو چشم‌‌های سیاهش برق می‌زد. آرماندو برق اشک را که می‌دید خجالت می‌کشید. مارکو با خوش قلبی‌اش، اندام کشیده، بازوهای ستبرش و با شوخ و شنگی‌اش، فضای ایمن و سرخوشی ایجاد می‌کرد.

گاه تحمل برآوردن خواسته‌های آرماندو آسان نبود، پوری هم بعد از میان‌سالی، دیگر نمی‌کشید هر روز ساعات طولانی کار کند. آرماندو، پوری را وادار می‌کرد سرودهایی از سفرنامه‌ی بهشت که خود انتخاب کرده و به او یاد داده بود، اجرا کند و بخواند. پوری همه‌ی سعی‌اش را می‌کرد و می‌خواند:

” و می‌باید بدانی که سرور ازلی ایشان، زاده‌ی عمق رخنه‌ی نگاه‌شان در آن حقیقتی است که آرامش‌بخش هر درک و ادراکی است. “

 آرماندو شترق می‌کوبید روی میز و می‌گفت بد خواندی. بعد با هم دوباره و سه‌باره تمرین می‌کردند. بعد پوری انگار بالای صخره‌ای مشرف به دریا ایستاده، چشم‌هایش را می‌بست، دست‌هایش را می‌گشود و می‌خواند: ” و می‌باید بدانی که سرور ازلی ایشان…” اما وسط خواندن، باز آرماندو می‌کوبید روی میز. این‌بار می‌گفت آه آه… از بس خوب می‌خوانی.

و یکهو چهره‌اش می‌شکفت، جذاب و خوش‌قیافه، شکل عکس جوانی‌‌اش می‌شد.

پوری یکی دو بار آمده بود از منطق‌الطیر بگوید که ما هم در ادبیات کهن، این هفت وادی سلوک را داریم مانند منازل هفت‌گانه‌ی سفر دانته در جستجوی حقیقت، اما وسط سخن پوری که داشت با آب و تاب می‌گفت، آرماندو می‌پرید وسط حرف‌اش و سرودی دیگر می‌خواند. پوری می‌دانست که سالمندان دل‌شان می‌خواهد متکلٌم وحده باشند.

بعضی روزها آرماندو با حالتی آمیخته با بدجنسی، تا پوری می‌آمد خداحافظی کند، نمی‌گذاشت هی الکی کار می‌تراشید، مثل در این بطری را بازکن، باز عینک‌ام کجاست؟ قرص ویتامین‌ام را ندادی، رومیزی را صاف کن، یک اسپرسوی دیگر بیاور. پوری به آرامی همه را انجام می‌داد و بهانه برش می‌کرد. اما وقتی می‌آمد بیرون، خسته و دم به گریه بود.

رفت پارک، به انتهای پارک که رسید دلش می‌خواست با مارکو بیاید تا این‌جا را نشانش دهد. مارکو شکل فاتح بود. مارکو و فاتح، شکل آرامش و امنیت بودند. فاتح، در خانقاه دف می‌زد. قبل از آن‌که پوری در مقابل بیماری افسردگی پسرش وا بدهد، سال‌ها نزد روان‌شناس و مشاور می‌رفت، می‌خواست بداند بیماری افسردگیِ مزمن، موروثی است یا به علت مهاجرت و یا طلاق و یا وانهادگی و یا … از این دکتر به آن دکتر، از این مشاور به آن مشاور تا کشیش محل، مرشد هندی؛ استاد ذن، مجلس سماع؛ پای پر آبله پرسان پرسان می‌رفت و می‌خست خود را و می‌پرسید. همه‌شان مثل رمال‌ها که سرکتاب باز می‌کنند حرف می‌زدند یعنی احتمال هر چیز می‌دادند. پوری سنگی برداشت و در برکه انداخت، دایره‌ها به نظم حلقه حلقه از هم می‌گسستند، در مجلس سماع فاتح با بازوهای ستبرش، با انگشت‌های کشیده‌اش دف را که بلند می‌کرد، نزده، لرزش آویزهای دف با ضربان و تپش عضله‌ها، ریتم می‌گرفت تا دمی و بازدمی، آن نت مخصوص را که با ضربان قلب هماهنگ می‌شود، بزند. ضرباهنگ دف که اوج می‌گرفت تا خروش جرنگ جرنگ آویز‌ها، پوری از حد خود بیرون می‌شد و با همسرایان، مدد مدد می‌خواند بعد می‌نشست به تماشا. قامت موزون فاتح به کمال و زیبایی‌ِ نیلوفر روی آب، چهارزانو می‌نشست و دست‌ها که دایره‌وار دف را می‌گرداند و نظم بی‌نظم انگشت‌ها که جابه‌جا نگذاشته برداشته می‌شدند.

وقت برگشتن پوری دلش می‌خواست فاتح بغلش کند. سر بی‌سامان پوری را میان سامان خودش بگیرد، دلش می‌خواست چشم‌هاش میان بازوهای فاتح، آرام آرام بسته شود. سرش را می‌گذاشت روی فرمان ماشین، احساس درماندگی می‌کرد. حس‌هاش قاطی می‌شد: از جذبه‌ی ریتم دف، به جذبه‌ی زیبایی‌ِ فاتح؛ از شدت درد، به تمنای آغوش.

اواخر پاییز، برگ‌ها سبک و سیال در غوغایی ارغوانی رنگ ریخته بودند روی چمن و سنگ‌فرش حیاط، مارکو جارو به دست برگ‌ها را می‌روفت و خش‌خش کنان در کناری کوت می‌کرد. حرکات بازوهاش، هماهنگ و موزون با آهنگی که زمزمه می‌کرد در غوغای خش‌خش برگ‌ها زیر شعاع نور خورشید، رقص معلٌق غباری از طلا چون هاله‌ای به دورش در زنجیره‌ای از زیبایی، تکثیر می‌شد. پوری و آرماندو ایستاده در سکوت، محو تماشایش بودند که آرماندو بی‌طاقت شد و کوبید به قاب پنجره و مارکو را صدا کرد.

روزهایی که فیلم می‌دیدند، اوقات خوشی با آرماندو می‌گذشت و از تکرار دیدن فیلم‌ها خسته نمی‌شدند، مثل فیلم دزد دوچرخه. گاه آرماندو فیلم را نگه می‌داشت و توضیح کارشناسانه می‌داد و گاه پوری چیزی بر آن می‌افزود و در این درک متقابل سکوت‌های طولانی حکم‌فرما می‌شد. حال و هوای فیلم‌ها آرماندو را می‌برد در آن سال‌های دور. از دوران نوجوانی و زمان جنگ می‌گفت که پدر و برادر بزرگ در جنگ بودند و او مرد خانه بود و باید سیب‌زمینی و ذغال خانه را تهیه می‌کرد. می‌گفت سیب‌زمینی را با دادن پتو و یا ظروف کریستال، معامله  می‌کرده اما ذغال را می‌گفت باید می‌دزدیدیم. خیلی اصرار داشت که بگوید با سن کم‌اش در تاخت‌زدن ظروف با سیب‌زمینی، منصف بوده. اما ناگهان  چهره‌اش از دردی جان‌کاه کبود می‌شد و به خود می‌پیچید.

یک روز که پوری در پارک قدم می‌زد و به جایگاه دل‌خواهش انتهای پارک نزدیک می‌شد، احساس کرد یکی تعقیب‌اش می‌کند، احساس کرد یکی پشت‌اش است، دلش هری ریخت، برگشت دید آنجلو است. پیرمرد تند تند آمده و نفس‌نفس افتاده بود، پوری هنوز داشت تعجب خود را از دیدن او نشان می‌داد که آنجلو گفت: اومدم تکلیف این مردک را روشن کنم. بگذار گریه کنه، بگذار خودش را بزنه مردک، این مردک باید زانو بزنه، باید طلب بخشش کنه،  بگذار خودش را بزنه. مردک… این‌طور که آنجلو گفت زمان جنگ، آرماندو برای خودشیرینی و یا دریافت دست‌خوش، پسر همسایه که از شرکت در جنگ و فرمان موسیلینی فرار کرده و پنهان شده بوده، لو داده و باعث دستگیری و اعدام او شده بود. آنجلو نفس‌اش که بالا آمد، توضیح داد که البته آرماندوی نوجوان، نمی‌دانسته که لو دادن و دستگیری، منجر به اعدام می‌شود.

آن‌چه آنجلو گفته بود، پوری به جویبار گفت. همان‌طور که درباره‌ی خودش، طلاق‌گرفتن‌اش و پسر غم‌زده‌اش، به آب روان می‌گفت. جویبار کف به لب‌آورده، مثل آنجلو پاسخ داده بود که البته، پوریِ جوان نمی‌دانسته که سیاهی دوران طلاق و انزوای پس از آن، بچه‌اش را ناکار می‌کند.

مدتی بود آنجلو هیچ پیداش نبود. آرماندو سخت بی‌قرار بود و دلتنگی می‌کرد، مدام تلفن می‌زد اما پیغام‌گیر جواب می‌داد. وقت خداحافظی با پوری، در درگاه می‌ایستاد و بغض می‌کرد و با لحن و لهجه‌ی آنجلو بلند می‌خواند ” باز هم از دست ایوان سورچی عصبانی خواهم شد، باز هم بحث‌های بی‌فایده و اظهار عقیده‌های بی‌جا خواهم کرد…”

نگران فشارخون آنجلو بود. هی از پوری می‌پرسید تو چیزی می‌دانی؟ پوری آرامش می‌کرد و بخش‌هایی از ویرژیل برایش می‌خواند. از مارکو هم خبری نبود. شماره تلفن رستورانی که مارکو آن‌جا کار می‌کرد، پیدا کردند. خبر هولناک بود. مارکو سر کار دچار سانحه شده بود. هنگام تعویض ظرف روغن لیز خورده و روغن داغ، ریخته بود به سر تا به پاش.

آرماندو در خود تا شد. وحشت‌زده رفتند بیمارستان. دکترها گفته بودند درصد سوختگی بالاست و مارکو با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. آرماندو نیامد توی بخش، پشت شیشه‌های قدی، ایستاده در خود می‌لرزید و نگاه می‌کرد. پوری وقتی رفت با آنجلو دست به گریبان گریه‌زاری کند، خانواده‌ی آنجلو یک به یک پوری را بغل کردند، او را به اسم می‌شناختند. انگار از قبل او را دیده باشند. زن‌های فامیل دعا می‌کردند، دختربچه‌ها سرودهای آسمانی می‌خواندند.  آرماندو زانو زده بود و سخت می‌گریست.

*پاراگراف آخر رمان آناکارنینا 

مترجم – منوچهر بیگدلی خمسه

بیشتر بخوانید: