زهرا باقری شاد – یعقوب یسنا هم شاعر است و هم یک محقق ادبی. او مقاله‌های بسیاری در زمینه ادبیات کلاسیک و معاصر فارسی دارد و یک نویسنده پرکار به شمار می‌آید. با این‌همه شاعر کم‌کاری‌ست و تنها مجموعه شعر‌هایش را در سال ۱۳۹۱ در کابل منتشر کرده.

علاقه بسیارش به فلسفه و اساطیر، شعر‌هایش را تحت تأثیر قرار داده تا جایی که بیشتر به یک فیلسوف شاعر شباهت دارد. او در شعر‌هایش از زنی می‌گوید که گیسوانش در تفکر بشر سفید می‌شود، از سرنوشت انسان که به درازا می‌کشد و از تکرار. در یکی از شعر‌هایش می‌نویسد: «ما می‌رویم/ زنان و درخت و جاده هست». پس به تجلی جاودانگی در وجود زنان باور دارد و به همین ترتیب در  شعر‌هایش همواره زن را در نقطه جاودانگی و مرد را در مسیر میرایی قرار داده است.

یعقوب یسنا، استاد دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه البیرونی است و از دانشگاه کابل با مدرک کار‌شناسی ارشد در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ‌التحصیل شده است. از او تا به حال دو کتاب تحقیقی در زمینه شاهنامه و اوستا و یک مجموعه شعر با عنوان «من و معشوق و ماقبل تاریخ» منتشر شده است. با او گفت‌و گو کرده‌ام:

گفت‌و‌گو با یعقوب یسنا:

در شعرهای شما فلسفه حرف اول را می‌زند. انگار که یک فیلسوف شاعر باشید. بالاخره شاعری را دوست دارید یا فلسفه را؟

علاقه من در تمام زندگی‌ام در ‌‌نهایت همین است که یک روزی بتوانم لقب فیلسوف را داشته باشم. البته فیلسوف بودن به دردسرش نمی‌ارزد! اما همیشه عشق خاصی به فلسفه داشتم. به همین دلیل در شعر‌هایم تأثیر فلسفی یا رویکرد هستی‌شناسانه خاصی وجود دارد و این رویکرد بدون اینکه بدانم وارد شعرم شده است.

انسان، عشق، جنگ و تکرار. همه رویکرد فلسفی‌تان در همین موارد نمود دارد.

انسان، عشق، جنگ، تکرار و در ‌‌نهایت نوعی از بیهودگی در شعر‌هایم دیده می‌شود. این بیهودگی با حضور یک زن – خدا از بین رفته است. در ‌‌نهایت او آمده و بر همه بیهودگی روانی شاعر سرپوش گذاشته و این‌کار با تجلی او در متن شعر‌ها اتفاق افتاده.

پس بالاخره خودتان را شاعر می‌دانید یا فیلسوف؟

فلسفه بیشتر برای من ارزش داشته است تا شعر. اما شخصاً بین متن ادبی از جمله شعر یا داستان با فلسفه فاصله‌ای نمی‌بینم. هر متن ادبی که بتواند روی انسان تأثیر بگذارد خالی از اندیشه فلسفی نخواهد بود.

در شعر‌هایتان هم از تکرار سرنوشت و هم از جاودانگی حرف می‌زنید. در عین حال از میرایی هم می‌گویید. در ‌‌نهایت بر مبنای کدام یک از این‌ها فکر می‌کنید؟ جاودانگی یا میرایی؟

برداشت من این است که انسان هر کار و تلاشی می‌کند برای مرگ است. تصویر انسان از مفهوم مرگ است که او را وادار می‌کند به خلق آثار ادبی و هنری. می‌خواهد با خلق اثار هنری و ادبی سیطره مرگ را بر خودش زائل کند. من فکر می‌کنم تکرار و جاودانگی وقتی به سراغ انسان می‌آید که او با مرگ یا میرایی برخورد می‌کند. در صورتی که درکی از مرگ و میرایی نداشته باشیم نمی‌توانیم به تکرار و جاودانگی دست پیدا کنیم. تکرار می‌تواند تکرار ابدی باشد یا تکرار در تکرار؛ یا کلاً جاودانگی باشد. یعنی وقتی ما میرایی را درک کنیم، تکرار مفهوم فلسفی پیدا می‌کند. در صورتی که شاعر نتوانسته باشد در میرایی عمیق شود، تکرار و جاودانگی هم در شعر او و در اندیشه‌اش معنا و مفهومی پیدا نمی‌کند. این‌دو در شعر من دقیقاً به مفهوم مرگ یا تصویر ذهنی شخص من با مرگ وابسته هستند. خواست شاعر در این شعر‌ها این است که مرگ را فراموش کند از این رو به جاودانگی و تکرار روی آورده.

آنچه که در شعر شما با جاودانگی پیوند دارد «زن» است و آنچه که با میرایی به هم گره خورده «مرد». این برداشت من درست است؟

بله، دقیقاً همینطور است که می‌گویید.

یعقوب یسنا، شاعر و پژوهشگر افغان

«زن» در شعرهای شما محور همه چیز است و با خدا در یک ردیف قرار می‌گیرد.

تصور من این است که مردان نسبت به زنان بیشتر به بیهودگی رسیده‌اند. از یک طرف شما می‌دانید بنای زندگی در آغوش زنان است. آن‌ها به خاطر قدرت زایش از این امتیاز برخوردارند تا از بیهودگی بهتر و زود‌تر عبور کنند. مردان از‌‌ همان وقتی که به دنیا می‌آیند از زندگی به دور هستند و به بیهودگی نزدیک. تفکر و فلسفه بیهودگی هم بخشی از زندگی مردان و یک کار مردانه بوده است. یعنی مرد‌ها دچار بیهودگی زیادی شده‌اند و این مسأله است که آن‌ها را به طرف چیزهایی از نوع خشونت و جنگ می‌کشاند تا معنای بودنشان را در زندگی توجیه کنند. به همین دلیل بیهودگی می‌تواند یک مفهوم برخاسته از ذهن مردانه باشد. پرستش مردان از زنان هم نوعی روپوش گذاشتن بر بیهودگی است. برداشت من این است که زیرساخت روانی مردان بر یک بیهودگی شدید استوار است. از طرف دیگر در شعرهای من یک رویکرد تاریخی هم وجود دارد. ما هر چقدر از تاریخ عقب‌تر برویم و به گذشته نگاهی بیندازیم به رویکردهای زن محور در زندگی انسان می‌رسیم. من شخصاً چنین برداشتی دارم و ‌‌نهایت تصور من از یک زندگی به زن – خدایان می‌رسد. یعنی زنی که باشکوه بوده، سردار گله‌های انسانی و حیوانی بوده و بر همه چیز تسلط داشته است. به هر حال روان انسان پیوندی با تاریخ دارد. پس درباره شعر‌هایم از یک طرف رابطه ذهنی‌ام با تاریخ را می‌توانم مطرح کنم و از طرف دیگر شعر‌هایم بیان نوعی بیهودگی هستند که در ذهن مردانه خودم وجود داشته است. البته پیش از اینکه این شعر‌ها را جمع‌آوری و منتشر کنم هیچ تصوری از چنین الگویی نداشتم. اما حالا با خواندن این شعر‌ها می‌توانم نوعی تجلی از مفهوم تکامل خدا را ببینم که به صورت زن – خدا در شعر‌هایم ظاهر می‌شود. شعر‌هایم را تجلی بیهودگی‌هایی می‌دانم که در ذهن یک مرد بوده و برای روپوش زدن به این بیهودگی در شعرهای من یک زن – خدا تجلی کرده است.

شما در جامعه‌ای با فرهنگ مردسالار زندگی می‌کنید. چطور توانستید در چنین بستری به سمت رویکرد زن محور درشعر‌هایتان حرکت کنید؟

من در یک خانواده شدیداً مردسالار به دنیا آمدم و زندگی کردم. حدودا ۳۴ سال از عمرم می‌گذرد و همه‌اش در خانواده مردسالار طی شده است. پدرم‌‌ همان اقتداری را دارد که در هر مرد شرقی هست. اما مفهوم مرد و زن و پدری و مادری و تقابل این‌ها برای من همیشه تأمل‌برانگیز بود. از طرف دیگر اعتقاد یا برداشت من از ماورالطبیعه باعث شده چنین رویکردی در شعر‌هایم داشته باشم. شما می‌دانید که برداشت متافیزیکی انسان بر دو محور استوار است: یکی محور شرارت و خشونت و دیگری محور تلطیف‌شده و زیبایی‌شناسانه. در این محور تلطیف‌شده، زن – خدایان قرار دارند و بر محور خشونت، مردان قرار گرفته‌اند و بیشتر ایزد – مردان یعنی خدایانی از نوع زئوس در این محور هستند. اما در روح شاعرانگی من بیشتر یک محور تلطیف‌شده وجود دارد که مفهوم یزدانی آن بر ایزد – زنان استوار است. یعنی بر الهه‌ها.

از چه کسانی در این مسیر تأثیر گرفتید؟

من بیشتر در ادبیات فارسی و در شعر مدیون شعرهای فروغ فرخزاد بودم. نوعی از تداوم شعر‌ها و اندیشه‌های او باید در شعرهای من وجود داشته باشد. وقتی من وارد دانشگاه شدم (سال ۷۹ وارد دانشگاه کابل شدم) از یک روستای دوردست در افعانستان آمده بودم؛ از خانواده‌ای مردسالار.‌‌ همان‌وقت با شعرهای فروغ آشنا شدم. برای من او هم یک شاعر بوده هم یک فیلسوف و متفکر. یعنی شعر فارسی‌زبان با فروغ فرخزاد وارد جهان دیگری می‌شود. یک گسست هست در جهان شعر فارسی. یک طرف قبل از فروغ و یک طرف بعد از او. ما با او رنسانسی در اندیشه شعر داشتیم. اما به جز فروغ من زیاد نمی‌توانم در آثار دیگر شاعران فارسی‌زبان رویکرد زن‌سالارانه را تصور کنم. در شعر هر شاعری توصیفاتی از زن و زنانگی هست اما این‌ها رویکردهای کاملاً مردانه دارند. توصیف زن در شعر فارسی از یک چشم‌انداز مردانه و بصیرت مردانه نشأت گرفته؛ یعنی چشم‌اندازی که زنان را فقط توصیف می‌کند. این توصیف از زن مانند توصیف طلاست. ما طلا را دوست داریم و می‌خواهیم آن را در جای محفوظی نگاه داریم. به نظر من برداشت شعر فارسی از زن پیش از فروغ همین بوده است.
 

شعرهای شما اما بر خلاف شعرهای فروغ از رویکرد اجتماعی خالی‌اند.

فکر می‌کنم همه چیز ‌زاده اجتماع است. هیچ چیزی بدون واقعیت اجتماعی شکل نمی‌گیرد، اما بعضی برخورد‌ها با این واقعیت‌ها سطحی هستند. اگر ما با یک متن و یک شعر برخورد روا‌نشناسانه داشته باشیم می‌فهمیم که یک متن چرا و در کدام بستر اجتماعی شکل گرفته است. از این‌رو فکر می‌کنم شعرهایم بُعد اجتماعی هم دارند و از مفاهیم اعتقادی، نگاه کل جامعه به فردیت، زن‌سالاری و مردسالاری خالی نیستند. در این شعر‌ها به رنج و درد یک فرد اشاره شده اما من در مقابل این درد‌ها، موضع‌گیری نداشتم. کوشش کردم چنین چیزی بیان نشود. چون من با رویکرد اجتماعی در شعر مخالف هستم. کسانی که می‌خواهند به مسائل اجتماعی بپردازند می‌توانند مقاله بنویسند و در آن موضع‌گیری داشته باشند.

شاعران بسیاری در شعرشان رویکرد اجتماعی داشته‌اند. برای مثال احمد شاملو.

در شعر شاملو کهن‌الگوهای بسیاری وجود دارد. زبانش یک زبان فخیم و اساطیری است. بنابراین یک بُعد قابل توجه در شعرهای او اندیشه است و یک بُعد دیگر بُعد روشنفکرانه. اتفاقاً شاملویی که در ایران مطرح است، بیشتر به اهمیت روشنفکرانه‌اش پرداخته شده و توجه به بُعد اجتماعی شعرهای او نسبتاً بیشتر است. درست است که این بُعد در شعرهای شاملو خیلی قوی است اما در شعر او اندیشه و شعریت هم جایگاه خاص خود را دارد. اینطور نیست که همه چیز فدای یک رویکرد اجتماعی شده باشد.

پس شما کلاً با کنش اجتماعی در شعر مخالف‌اید؟

بله من در شعر دنبال کنش اجتماعی نیستم و به این کار علاقه هم ندارم. مهم‌ترین رویداد اجتماعی در حال حاضر در بسیاری از کشورها جنگ است، آدم می‌رود و می‌آید. این یک بازی است و برای من زیاد هم اهمیت نداشته. بیشتر درد انسان از مرگ از جاودانگی و حضور انسان در این جهان برای من اهمیت داشته است تا رویدادهای روزمره.

اما در کشور شما جنگ اتفاق افتاده. آن را یک رویداد روزمره می‌دانید؟

چرا اتفاق افتاده اما برای من در شعر زیاد مهم نبوده که به آن بپردازم. فکر من درگیر یک مثل افلاطونی بوده و حقیقت‌هایی که فکر بشر با آن دست به گریبان است.

مگر جنگ یک حقیقت نیست؟

چرا هست. مثل همه حقیقت‌هایی که ما را آزار می‌دهند اما گذرا هستند. مثلاً در افغانستان هم به دلیل محدودیت‌های بسیار از سوی حکومت و هم به دلیل ارزش‌های اجتماعی و کنش‌های غیر عقلانی موجود در جامعه، زمینه سانسور و خودسانسوری بسیار فراهم است. اما ما ناگزیریم که با این مسائل کنار بیاییم چون اینجا زندگی می‌کنیم. هر کس توانسته برای خود جایی در غرب دست و پا کند از اینجا رفته. اما کسی که نمی‌تواند برود همین‌جا می‌ماند و با این رویدادهای روزمره کنار می‌آید.

به کمک فلسفه با دشواری‌های زندگی روزانه در افغانستان کنار می‌آیید؟

بله، دیدگاه فلسفی‌ام بسیار به کمکم می‌آید.

این دیدگاه فلسفی شما‌ گاه بر همه چیز در شعرتان سیطره دارد. مثلا هر بار تلاش می‌کنید تصاویر اروتیک خلق کنید ناگهان فلسفه پررنگ مادر- معشوق، جا را بر اروتیسم تنگ می‌کند.

برداشت شما کاملاً درست است. من تلاش داشتم در شعر‌هایم تصاویر اروتیک خلق کنم، با سادگی و شفافیت این‌کار را شروع می‌کردم اما هر بار یک بینش فلسفی می‌آمد و اروتیسم را از میدان به در می‌کرد. دیگر سررشته کار از دستم می‌رفت. من به خلق آثار اروتیک علاقه داشتم اما حضور یک زن اساطیری که دیگر با یک دیدگاه جنسی نمی‌توان به آن پرداخت رویکرد اروتیک شعرهای من را از بین برده است.

با وجود اینکه کارهای تحقیقاتی متعددی در زمینه ادبیات دارید اما در زمینه شعر کم‌کار هستید.

بعضی انسان‌ها فقط برای شعر عمرشان را صرف می‌کنند اما دغدغه من فقط شعر نبوده است. فلسفه، اساطیر، شعر و‌ گاه داستان کوتاه از دغدغه‌هایم هستند. داشتن این‌همه دغدغه سبب کاهش یک کار خاص شده است. آدم گاهی می‌تواند متنی را بنویسد که داستان باشد یا مقاله باشد و من همه این کار‌ها را انجام می‌دهم. شعر اما یک چیز دیگر است. گاهی یک حرف فقط در شعر می‌گنجد. شعر باید در انسان اتفاق بیفتد، یعنی فضا و حال و هوای خودش را دارد. شعر گفتن انسان را در یک فضای اساطیری و نیایشی قرار می‌دهد. این لحظه‌ها برایم کم اتفاق می‌افتند. برای همین در شعر پرکار نیستم.

عکس نخست: تزئینی. کاری از سلیمان منصور، هنرمند فلسطینی

گفت‌و‌گوهای زهرا باقری شاد در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:

آیدا عمیدی: «کلمات را از زندگی و جانم می‌تراشم»

بیتا کریم‌پور: «در هجده‌سالگی ویران بودم»

 محمد تنگستانی: «سینه‌خیز عاشقت شدم»

شبنم آذر: «گریه‌هایم را کلمه می‌کنم»

 الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی می‌کنیم» 

پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»

جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»

شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»

مینو عبدالله‌پور: «رد پایی از خودم به جا نمی‌گذارم»

سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدی‌ام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوان‌گرایی و زن‌گرایی‌ست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمی‌های انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهایی‌بخش از دست رفته»
خالد رسول‌پور: «داستان‌نویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ – در گفت‌و‌گو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی می‌خوره تو سر یه فیل…»