اسد دوزانو نشسته بود روی قالی ماشینی کف اتاق و به عکس توی آلبوم نگاه می‌کرد. ندا روی پله‌ی جلو دانشکده ایستاده بود. کیفش دستش بود و کاپشن آبی رنگش هم تنش. انگار به او نگاه می‌کرد. ورق که زد صدای پا شنید. تا آمد آلبوم را زیر پاهاش پنهان کند، پری خم شد آلبوم را از دستش قاپید و از اتاق بیرون زد. بلند شد رفت دنبالش.

فرهاد کشوری، نویسنده

پری میان درگاه اتاقش آلبوم را به سینه می‌فشرد. نمی‌خواست برود آلبوم را از دستش بگیرد. پری جیغ می‌زد و نصفه شبی همسایه‌ها را می‌کشاند توی حیاط خانه‌هاشان. بعد هم زنگ در به صدا درمی آمد. پری مجبور می‌شد با چشم‌های گریان برود در حیاط را باز کند. نمی‌دانست چکار کند.

پری رفت توی اتاق و در را بست. او هم رفت به اتاقش و با شلوار و کاپشن تن‌اش دراز کشید روی تخت. شش ماهی بود پری اتاقش را جدا کرده بود. گفته بود که حق ندارد پا به اتاقش بگذارد. «چطور فهمید؟»

به ساعت شب نمای روی پاتختی کنارش نگاه کرد. دو و چهل و هشت دقیقه بود. او که چراغ اتاقش را روشن نکرده بود؟ با چراغ قوه‌ی قلمی عکس‌ها را نگاه می‌کرد. بعد یاد چراغ قوه‌اش افتاد. جایی که دوزانو نشسته بود چراغ قوه را ندید. دست کرد توی جیب شلوارش. چراغ قوه را درآورد. روشن بود. خاموشش کرد. گذاشتش روی گل میز کنار تخت. بعد نگرانش شد و گذاشت توی جیبش. اگر چشم پری به چراغ قوه می‌افتاد دیگر دستش به‌اش نمی‌رسید.

فرهاد کشوری

  متولد ۱۳۲۸ شهرستان آغاجاری و دارای مدرک کارشناسی در رشته علوم تربیتی است. از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۹ معلم روستا‌ها و دبیر دبیرستان‌های مسجدسلیمان بود و از دهه ۶۰ مشغول به کار در شرکت‌های خصوصی و پروژهای صنعتی شد.

فرهاد کشوری نخستين داستان خود را به نام «ولی افتاد مشکل‌ها» در همان سال‌های نخست کار معلمی در سال ۱۳۵۱ در صفحه تجربه‌های آزاد مجله تماشا به چاپ رساند. اما اکنون در کارنامه ادبی او، یک کتاب کودک، چندین مجموعه داستان و رمان به چشم می‌خورد. «بچه آهوی شجاع»، «بوی خوش آویشن»، «شب طولانی موسا»، مجموعه داستان «دایره‌ها»، مجموعه داستان «گره کور»، «کی ما را داد به باخت»، «آخرین سفر زرتشت»، «مردگان جزیره موریس»، «سرود مردگان»، «دست‌نوشته‌ها»، «مریخی‌ها» و «تونل» از جمله مهترین آثار او هستند. (به نقل از ایبنا)

سه شب پیش که پری آلبوم را از دستش گرفت. به دنبالش رفت، دست برد آلبوم را بگیرد. بعد از ترس این که مبادا پاره شود و یا به عکسی آسیبی برسد دستش را عقب کشید. پری روی پاها نشست و به دیوار کنار درِ اتاقش تکیه داد. آلبوم را به سینه فشرد و‌های‌های گریه کرد. سرش پایین بود. از میان هال، موهای نقره ایش را می‌دید که تکان تکان می‌خورد. می‌خواست برود روبه روش بنشیند و دست به موهاش بکشد. حرف هایی که شش ماهی توی دلش تلنبار شده بود به او بگوید. جرئت نکرد. تا دست به موهاش می‌کشید جیغ می‌زد. دلش نمی‌خواست برگردد به اتاقش. همان جا ایستاد و به پری نگاه کرد که سر بلند کرد، تا او را دید با غیظ بلند شد رفت توی اتاق و در را پشت سر بست.

سه چهار دقیقه‌ای بلاتکلیف بود. بعد رفت به آشپزخانه. فکر کرد برای چه آمده. یادش آمد. در یخچال را باز کرد. بطری آب سرد را برداشت، چوب پنبه‌ی در بطری را درآورد و سر کشید. وقتی در یخچال را بست، دلش می‌خواست می‌رفت به اتاق پری و کنارش دراز می‌کشید. توی تاریکی، آرام می‌غلتید طرفش. به صدای آرام نفس‌هاش گوش می‌داد که گاهی جاش را به خرو پف ملایمی می‌داد و دوباره آرام می‌شد. پری عادت داشت تاقباز بخوابد. بعد می‌سرید جلو و صورتش را روی یک طرف صورت پری می‌گذاشت. رفت جلو در اتاق پری. دست برد دستگیره در را گرفت. کارهایی که بعد از آن که روی تخت دراز می‌کشید انجام می‌داد از ذهنش گذشت. یک دقیقه‌ای دست به دستگیره ماند. بعد دستش را آرام عقب کشید. صدای میو میوی شنید. تند خودش را به جلو در ساختمان رساند. دسته کلید را از جیب شلوارش در آورد. در را باز کرد، رفت توی حیاط. کف پاهاش یخ زد. برگشت دم پایی پا کرد. از پشت شیشه‌ی لنگه‌ی بزرگ در به گربه‌ی سیاه روی دیوار نگاه کرد. از دیدنش وا رفت. مِشکی نبود. در را باز کرد و از لای در صداش زد. «بیا! بیا پیشی. بیا!»

گربه تند به کوچه رفت. برگشت رفت توی خانه و دراز کشید روی تخت. هروقت پا به حیاط می‌گذاشت، چشم چشم می‌کرد تا شاید مشکی را ببیند. مشکی بعد از آن شبی که رفت دیگر برنگشت.
از آن شب هایی بود که خوابش نمی‌برد. اگر پری آلبوم را از دستش نمی‌گرفت حالا از خانه زده بود بیرون. پریشب ساعت سه و ده دقیقه بود که از خانه بیرون رفت. پا به خیابان رازی نگذاشته بود که صدای ماشینی را از پشت سر شنید. ماشین آهسته کرد. تنها چیز به درد به خورش ساعتش بود. به پشت سر نگاه کرد. بعد تند روگرداند و به راهش ادامه داد. از چه بترسد؟ لابد به او شک کرده‌اند. ماشین آهسته به دنبالش می‌آمد. بیرون زدن از خانه زهر مارش شد. از سر حافظ جنوبی برگشت. ماشین کنارش ایستاد. شیشه‌ی پنجره ماشین پایین آمد. به ناچار ایستاد. مرد جوانی که بیست، بیست و دو سه ساله می‌زد آدرس خانه‌اش را پرسید. ماشین راه افتاد. پا به کوچه که گذاشت صدای ماشین را شنید. جلو در خانه‌اش به دنبال کلید جیب‌هاش را گشت. کلید را از جیب چپ کاپشن‌اش درآورد. در را باز کرد و رفت توی حیاط. در را که می‌بست ماشین از جلو خانه گذشت.

می‌خواست برود به اتاق پری و دراز بکشد کنارش. هربار که می‌رفت، با داد و فریاد از اتاق بیرونش می‌کرد. در را پشت سرش می‌بست و نفرینش می‌کرد. بلند شد رفت، از میان درگاه اتاق، چشمش به قاب شیشه‌ای بالای در اتاق پری افتاد. چراغ اتاق روشن بود. حالا آلبوم را ورق می‌زد و اشک می‌ریخت. تعجب می‌کرد از این همه اشکی که پری داشت. یک آن دل به دریازد، چند قدمی جلو رفت و میان هال ایستاد. هرکاری کرد پاش پیش نمی‌رفت. در این شش ماه هرکاری کرده بود بی نتیجه بود. سه روز پیش که افتاد توی راهرو، حواسش سرجاش بود. فقط نمی‌توانست از درد بنالد. انگار در مرز بیهوشی مانده بود. صدای پای پری را شنید. آمد کنارش نشست. صداش زد. اسد! اسد! آرام تکانش داد. دست به پیشانی‌اش کشید. تا گفت: «سرم.» پری دستش را پس کشید و بلند شد. اسد دست به موزاییک‌های کف راهرو گذاشت و نشست. پری راهش را کشید و رفت. هرچه ناله کرد به سراغش نیامد. بلندشد رفت نشست روی قالی، کنار بخاریِ توی هال. سرش درد خفیفی داشت. هرچه نالید و سرم سرم کرد، پری توجهی به‌اش نکرد. کارش که توی آشپزخانه تمام شد، رفت به اتاقش و در را بست.

ده دقیقه پیشش بود که توی حیاط، جلو در ساختمان ایستاد. برگشت به شاخه‌های لخت انجیر، خرمالو و گیلاس باغچه نگاه کرد. باید باغچه را بیل می‌زد و کود می‌داد. اصلاً حوصله نداشت. هروقت درخت خرمالو را می‌دید بغض گلوش را می‌گرفت. حالا هم بغض گلوش را گرفته بود. در ساختمان را باز کرد. توی راهرو کفش‌هاش را کَند. بغض ولش نمی‌کرد. روی پاها چرخید و پیشانی ش را محکم کوبید به دیوار. دندان‌هاش را از درد به هم فشرد و افتاد توی راهرو.

دلش می‌خواست کسی را پیدا می‌کرد و باهاش چند کلمه حرف می‌زد. شش ماهی بود نه دخترش پا به خانه‌شان گذاشته بود، نه پسرش، نه برادرها و خواهرش و بچه‌هاشان. چقدر رفت دنبال پسرش و صدا زد. «بهنام!»

چندتا از رهگذرها به پسرش گفتند که کسی صداش می‌زند. بهنام اهمیتی نداد و رفت. اول خیابان فردوسی، جلو پاساژ سپاهان دیدش. از روبه روش می‌آمد. بهنام به هفت هشت قدمیِ‌اش که رسید ایستاد.
سه چهار قدمی‌اش گفت: «سلام پسرم!»

بهنام پشت به‌اش کرد و رفت. انگار از طاعون می‌گریخت. شلنگ انداز می‌رفت. هرچه صداش زد نایستاد. دنبالش تا فرعی دویست و سی و چهار رفت. توی کوچه، جلو اولین خانه‌ی جنوبی که ایستاد، بهنام میان کوچه، جلو خانه‌ی شمالی‌اش، کلید انداخت، در حیاط را باز کرد و رفت تو.

رفته بود پول قبض برق را بدهد. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه رساند و افتاد کف راهرو. هنوز از مالش دست پری به پیشانی‌اش حس خوبی داشت. پری از اتاقش که بیرون می‌زد حتی نگاهش هم نمی‌کرد. انگار نمی‌دیدش.
صدای مرنو گربه هایی را شنید. تند از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون زد و رفت توی حیاط. دو گربه‌ی درشت خاکستری و سفید، روی دیوار رو به کوچه، با هم سر جنگ داشتند. تا به سه چهار قدمی‌شان رسید هرکدام از طرفی رفتند. درست شبی که ندا رفت، گربه‌اش مشکی آمد پشت در هال. تا دیدش لنگه کفشی برداشت، در را باز کرد و چنان زده بودش که صدای وَقِش گربه پری را با چشم‌های گریان کشانده بود به حیاط. نفرینش کرده بود. او باز هم لنگه کفش را انداخته بود به طرف مشکی. مشکی رفته بود روی دیوار. تا برود بخوابد. مشکی چند بار آمده بود. هربار می‌دیدش وحشت زده فرار می‌کرد. تا سه روز بعد می‌آمد توی حیاط و منتظر ندا می‌ماند. روز سوم که لنگه کفش به دست دنبالش کرد، مشکی رفت و دیگر برنگشت. حالا هربار که صدای گربه‌ای را می‌شنید می‌آمد بیرون تا شاید مشکیِ ندا را ببیند.

آلبوم عکس‌های ندا از روز تولدش شروع می‌شد. بزرگ شدنش را در هر صفحه می‌دید. در بیشتر عکس‌هاش لبخند به لب داشت. تنها در چند عکس آخرش عبوس بود. ورق که می‌زد همین طور قد می‌کشید و بزرگ می‌شد. از همان کوچکی دخترِ بابا بود. سیما، دختر بزرگش همیشه می‌گفت: «پس من چی؟… حسودیم می‌شه بابا.»

وقتی آلبومِ ندا را ورق می‌زد کمی آرام می‌شد. تا می‌رسید به آخرین عکسش با دوتا از دوست‌هاش، هرسه کاپشن به تن و شال دور گردن، توی برف‌های جلو پله‌ی دانشکده، عبوس به دوربین نگاه می‌کردند. تا به این عکس می‌رسید آلبوم را می‌بست، می‌گذاشت زیر تشک و از خانه می‌زد بیرون. وقتی می‌رفت بیرون که چراغ اتاق پری خاموش و شب از نیمه گذشته بود.

نزدیک ظهر چند روز پیش که پری خواب بود تا آلبوم را باز کرد، چشمش به سیما و ندا افتاد. عکس مال سال‌ها پیش بود. سیما هنوز دیپلم نگرفته بود. ندا هم اول دبیرستان بود. آلبوم را بست و گذاشت زیر تشک. لباس پوشید و از خانه بیرون زد.
خودش را به موقع رساند به خیابان شیخ بهایی، جلو در دبستان شهید مجیدی. از شانسش نوبت دخترانه بود. دخترها برای رفتن به خانه عجله داشتند. سیما از در حیاط مدرسه بیرون زد. ده دوازده قدمی با سیما فاصله داشت. تا چشم سیما به او افتاد، با خانم معلم میان سالی که شانه به شانه‌ی هم می‌آمدند خداحافظی کرد، رفت به طرف پیکان شیری رنگش، کنار جدول خیابان. با عجله کلید انداخت در را باز کرد و سوار شد. اسد می‌دانست اگر درنگ می‌کرد سیما پا را می‌گذاشت روی گاز و می‌رفت. شلنگ انداز رفت کنار ماشین. از پشت شیشه‌ی بسته‌ی پنجره نگاهش کرد. پیکان با استارت دوم روشن شد. گفت: «سیما، دخترم.»

سیما گذاشت دنده. روگرداند که هوای تردد ماشین‌های پشت سر را داشته باشد. بعد آهسته جلو راند تا از پشت پیکان کرم رنگ بگذرد که اسد رفت جلو ماشین ایستاد. سیما زد رویِ ترمز و با غیظ نگاهش کرد. دست گذاشت روی بوق. اسد صدای دختر مدرسه‌ای‌ها را از توی پیاده رو شنید.

«برو کنار!»

«چرا ایستاده‌ی جلو ماشین؟»

کنار رفت. سیما پا گذاشت روی گاز. با صدای لاستیک چرخ‌ها، او هم از جاش کنده شد و راه افتاد. صدای دختری را از پشت سر شنید. «دیوونه!»

اهمیتی نداد. با خودش گفت شاید حق دارد. رفتارش حتما مثل دیوانه‌ها بود. با عجله از عرض خیابان گذشت، خودش را به کوچه‌ای رساند و شلنگ انداز رفت. وقتی به خودش آمد که توی سعدی جنوبی بود. دلش نمی‌خواست برود خانه. پارک هم که می‌رفت مثل مادرمرده‌ها می‌نشست گوشه‌ای و هرچه چشم چشم می‌کرد تا یکی از همکارهای قدیمی و دوست‌های بازنشسته بیاید طرفش، انتظارش بیهوده بود. اول‌ها نگاهشان می‌کرد. آن‌ها از نگاهش پرهیز می‌کردند. تنها کسی که می‌آمد کنارش می‌نشست و چیزی را به یادش نمی‌آورد ولی سهرابی بود. فقط یک بار به او تشر زد: «چطور دلت اومد،‌ها!… چطور؟»

بعد راهش را کشید و رفت. اما بعد‌ها تا می‌دیدش می‌آمد کنارش می‌نشست. یا همراهش در پیاده روهای پارک قدم می‌زد، بعد یادش می‌آمد که فلان قرص را باید بخورد، خداحافظی می‌کرد و می‌رفت. یک هفته پیش بلند شد برود تا قرصش را بخورد. اسد که به دور شدن ولی نگاه می‌کرد، گفت: «فردا ساعت ده صبح، همین جا!»

ساعت ده صبح روز بعد هرچه انتظار کشید، ولی نیامد. یک ساعتی به انتظارش نشست. بعد رفت خانه. ساعت یک ربع به یک بود که دیگر طاقت نیاورد. رفت سراغ ولی. تا پا به کوچه‌ی دویست و سی و یک فردوسی گذاشت ایستاد. جلو خانه‌ی ولی شلوغ بود. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه‌ی ولی رساند. عکس سیاه سفید ولی روی پارچه‌ی سیاهی به دیوار بود. از توی خانه صدای شیون می‌آمد. از کنار سه مرد سیاه پوش گذشت و پا به خانه گذاشت.

وقتی از خانه بیرون زد فهمید تنهاترین آدم شهر است. بعد به خودش گفت: «شاید آدم مثل تو کم نباشه.»

بعد به خودش نهیب زد: «حرف زیادی نزن! هیچ کس مثل تو نیس.»

تویِ اتاقی که نشسته بود کسی به اندازه‌اش گریه نکرد. تا نشست زد زیر گریه. حتی نتوانست لیوان چایی که جلوش گذاشتند بخورد. دلش می‌خواست سرش را بلند نکند. در اتاق چند نفر از آشناهای بازنشسته را دید. همان‌ها که ازش فرار می‌کردند. لابد آمدنش به این جا هم معذب‌شان کرده بود. حتی به سرش زد بلند شود برود. بعد به خودش گفت مگر به خاطر آن‌ها آمده؟ آمده بود خانه‌ی ولی. تنها دوستی که در این شهر باهاش حرف می‌زد.

بعد یادش آمد امروز پنجشنبه است. ساعت دو بود. باید زود خودش را به خانه می‌رساند. بلند شد و از خانه‌ی ولی بیرون زد.

وقتی رسید اول کوچه‌شان، ماشین‌ها را دید. پیکان شیری رنگ سیما و پیکان زردِ بهنام. از کنار ماشین‌ها که می‌گذشت نگاهشان کرد. ازش روگرداندند. نیما، پسر بهنام صداش زد: «پدر بزرگ!»

گفت: «جونم. عزیزمی.»

بهنام نیما را گرداند تا پشتش به پدربزرگش باشد. مرجان زن بهنام هم سعی می‌کرد نگاهش به او نیفتد. تنها کسی که از ماشین پیاده شد و باهاش به سردی دست داد سعید، شوهر سیما بود. او هم با ببخشیدی زود رفت کنار سیما نشست. دلش می‌خواست درِ ماشین بهنام را باز می‌کرد می‌نشست روی صندلی عقب. حتماً بهنام پیاده‌اش می‌کرد. صدای پای پری را از توی حیاط شنید. در حیاط باز شد و پری سراپا سیاه پوش آمد بیرون. تا نگاهش به او افتاد ازش روگرداند، رفت عقب ماشین بهنام نشست. اسد رفت کنار در عقب ماشین بهنام و از پشت شیشه به پری نگاه کرد. پری با غیظ نگاهش کرد و بعد رو به بهنام گفت: «بذار بابات هم بیاد.»
بهنام ماشین را روشن کرد، دور زد و پا گذاشت روی پدال گاز. پشت سرش سعید هم راند و رفت. همان جا ایستاد تا ماشین‌ها پیچیدند توی حافظ جنوبی و رفتند به طرف بولوار امام. رفت توی حیاط. دوسه دقیقه‌ای توی حیاط قدم زد. بعد در خانه را باز کرد و رفت تو. دستگیره‌ی در اتاق پری را گرفت تا در را باز کند. در قفل بود. این را می‌دانست. رفت به اتاقش. همان طور با کاپشن و شلوار دراز کشید روی تخت و دستش را زیر سر گذاشت. نمی‌دانست چطور آلبوم را از پری بگیرد. اگر آلبوم بود می‌نشست عکس‌هاش را نگاه می‌کرد.

اولین باری که نشست کف اتاق و آلبوم را ورق زد وقتی به آخرین عکس رسید، بست و گذاشتش روی چمدانِ توی کمد. پیراهنی از چوب لباسی درآورد و روش را پوشاند. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. قرص ماه را در آسمان دید. یک شب آن قدر به قرص ماه خیره شد که تصویر ندا در آن شکل گرفت. وقتی به پری گفت. پری با نفرت ازش رو گرداند. سردش شد. زیپ کاپشنش را کشید بالا. عکس‌ها را در ذهن مرور می‌کرد. نفهمید کی از خیابان رازی سر درآورد. رفت به طرف بولوار تا برود سرِ سه راه فردوسی. از کنار پارک رازی گذشت. تا پا گذاشت به پیاده رو بولوار ایستاد. می‌خواست فریاد بزند. بعد دوید. از عرض خیابان که گذشت ایستاد. با خود گفت: «کجا رفت؟… همین جا بود؟» به دور و برش نگاه کرد. در دید رسش آدمیزادی نبود. پشت کرد به سه راه فردوسی و قدم زنان در طول بولوار راه افتاد. بعد دوید. وقتی دیگر نای نفس زدن نداشت می‌ایستاد. تا نفسش جا می‌افتاد می‌دوید. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه رساند. از توی راهرو داد زد: «پری! پری!… دیدمش!»
کفش به پا رفت جلوی در بسته‌ی اتاق پری. چراغ اتاق روشن شد.

گفت: «دیدمش!»

در اتاق باز شد. چشم‌های پف کرده‌ی خواب آلود پری از لای در نگاهش کرد. از نگاه پری جا خورد. از صورتش ناامیدی می‌بارید.

پری گفت: «چه خبره نصفه شبی داد و بیداد راه انداختی؟»

نمی‌دانست چرا با دیدن چهره‌ی پری شوق و ذوقش دود شد.

گفت: «ندا را دیدم.»

توی چشم‌های پری تنها چیزی که می‌دید غیظ و نفرت بود.

گفت: «باور کن!»

پری رفت به اتاق و در را بست. اسد رو به در بسته گفت: «با چشم‌های خودم دیدم. بعد دیگه ندیدمش. هرچه به دور و بر نگاه کردم نبودش.»

بعد از آن شب بارها آلبوم را ورق زد و به عکس‌ها نگاه کرد. اما دیگر ندا را ندید. فکر می‌کرد اگر آلبوم را تا آخر نگاه کند و شبانه از خانه برود بیرون، حتماً دوباره می‌بیندش. می‌دانست بدست آوردن آلبوم کار آسانی نیست.
باید از خانه بیرون می‌زد. با خودگفت چند دقیقه‌ای دراز می‌کشید، بعد بلند می‌شد می‌رفت پارک. یادش آمد که ولی مرده. نشست روی تشک. دختر بابا هم نبود. هروقت مریض می‌شد دختر بابا ازش مراقبت می‌کرد و نگرانش بود. بالاخره باید بلند می‌شد جایی می‌رفت. نمی‌توانست یکجا بنشیند. توی فکر رفتن بود که صدای میو میویی شنید. بلند شد. تا پا گذاشت به راهرو مشکی را پشت شیشه‌ی لنگه‌ی بزرگ در دید. صدا زد: «مشکی!»

برای این که نترساندش، نشست جلو در و از پشت شیشه گفت: «ندا را می‌خوای؟… اومدی دنبال ندا؟»

بلند شد در را باز کرد. مشکی عقب رفت و ایستاد. نشست کنارش. دست به گرده‌اش کشید. بعد گفت: «حتماً گشنه‌ای.» بلند شد رفت از فریزر بسته‌ای گوشت یخ زده درآورد گرفت زیر آب گرم شیر. سه تکه گوشت را با کارد جدا کرد گذاشت توی کاسه‌ی بلور. کاسه به دست رفت کنار مشکی روی پاها نشست. تکه‌ای گوشت انداخت جلوش. گفت: «دختر بابا نیست. رفت.»

مشکی حسابی گرسنه‌اش بود. «تقصیر من بود. من… می‌خواستم عاقل بشه. به فکر درس و دانشگاش باشه. گفتم نصیحت عاقلش می‌کنه. به‌اش می‌گن راه و چاه چی یه. سی و دو سال تو گرمای خوزستان زحمت کشیدم که بچه‌هام به جایی برسن و زندگی راحتی داشته باشن. زمونه زمونه‌ی عاقل‌ها نیست. این روزگار عاقل نمی‌خواد. کیسه به دست از این کوچه در می‌اومدم می‌رفتم تو اون کوچه. از ساعت یازده صبح تمام کوچه‌ها و خیابونا رو زیر پا گذاشتم. خوش به حالت مشکی. تو از این چیزها خبر نداری. دهِ شب اومدم خونه. دیگه نای راه رفتن نداشتم.»

تکه گوشت دیگری جلو مشکی انداخت. «تو که دیگه از پیش ما نمی‌ری؟… کیسه را دادم دست پری.»

گفت: «چی یه؟» لال شده بودم. تا در کیسه را باز کرد و لباسای ندا را دید، بیهوش افتاد تو هال. بعد سیما و بهنام اومدن. سیما با مشت می‌زد تو سینه‌م و بهنام دستم را گرفت و کشوند بردم تو کوچه و در رو روم بست. ساعت دو شب زنگ در خونه رو زدم. پری با چشم‌های سرخ از گریه در رو باز کرد. رفتم تو خونه. دختر بابا رفت که رفت. حالا هم رفتن سر مزار خودش و دوتا دوستش. سه تا قبر کنار هم. چند دفعه یواشکی رفتم اون جا. دختر بابا و دوست‌هاش اون جا هم با همن. مثل عکس آخر آلبوم.»

آخرین تکه گوشت را جلو مشکی انداخت. «همه ازم فرار می‌کنن. کجا سرک می‌کشی؟ دختر بابا نیست. رفت. دلم می‌خواست بدونم دمِ آخر درباره‌ی من چه فکر می‌کرد. نمی‌دونم. فقط یک چیز را خوب می‌دونم. می‌دونم که دختر بابا رفت و دیگه نمی‌آد. دستی دستی انداختمش تو آتش.»

شهریور ۱۳۹۶ شاهین شهر