«هفت ناخدا»: داستانی دیگر از شهریار مندنیپور دربارهی عشقهای ناکام، بیآنکه این بار اثری از آن زبان فاخر و دیرآشنا در کار باشد. بر عکس با زبانی مواجهایم تا مغز استخوان برهنه، همنوا با طبیعت سخت و خشن جنوب و آن آفتاب طاقتفرسا و دریای شور و ملتهب، در آن زمینه اجتماعی پرقساوت و خاص که ما را در حال و هوای سنت داستانهای جنوب مینشاند، اما نویسنده سانسورستیز ما اینجا برخلاف (یا بیش از) پیشکسوتانش میکوشد تا هیچ پردهای را بسته نگه ندارد.
مندنیپور شاعر عشقهای محال است از «شرق بنفشه» و حتی از پیشتر شاعر عشق سالهای وبایی، اما نه با چشمانداز سعادتپرور مارکز: نومیدی مندنیپور نقطه شروع و پایان داستانهای اوست؛ نومیدی عمیقی که در تمام کلمات داستانهایش رسوخ کرده و از همان اولین کلمههای داستان خواننده را مطمئن میکند که امیدی به پایان خوش نداشته باشد. اما ناتورالیسم مندنیپور از بیرون به داستانهایش تحمیل نمیشود. در فضایی که مؤلفههایش طبیعت بیرحم و یک زمینه اجتماعی درآمیخته با قساوت است، چشماندازی امیدبخش جز دروغپردازی و فریب خود و خواننده نیست.
«هفت ناخدا» روایت سهگوشه اما نامتوازنی از عشق و دوستی است در زمانه فراموشی، دگردیسیها و تباهیهای جانها: تحلیل ساده روانکاوانه راوی معلوم میکند که او نیز در خفا در آن سالها عاشق کوکب بوده است، اما همین عشق نیز تحت تأثیر دوستیاش با عاشق واقعی بوده است. توصیفی که در آغاز داستان راوی از دوستش که بعد از بیست و دو سال به دیارش بازگشته به دست میدهد، حاکی از نوعی ستایش همراه با غبطه یا بگذارید بگوییم حسادت نسبت به دوستش است که از خلال آن میتوان حدس زد که در روزگار جوانی دوستیشان- مثل بیشتر دوستیها- به آستانهای از اینهمانی با او رسیده بوده است:
«بغل در ورودی مثل مجسمه ایستاده بود. آن موهای قشنگش، ُتنک و خاکستری شدهاند، ولی مثل همان وقتها بلندند.»
پس جای تعجب نیست که در ماجرای عشقی دوستش او نیز به ورطه عشقی مگو درغلتیده باشد.
مندنیپور اینجا روایت تازهای از هابیل و قابیل خلق میکند، و به درستی قابیل را در مقام راوی مینشاند، چون اوست که در نهایت زنده میماند و ما همه چیز را از این به بعد از زبان او میشنویم. کوکب البته تبدیل به شخصیت نمیشود: گلی است کوکب همچون اسمهای شب دیگر داستان (شب بو، بنفشه، اطلسی)، در خفا و مرموز با هالهای قدسی: هیکلی است خواستنی زیر چادری سیاه که حتی در هنگام سنگسارش آنچه برجسته مینماید چشمها و لبها و سینه سفیدش است. اسم رمزها اینجا خواننده را به یاد «شرق بنفشه» میاندازد و مثل رشتهای دو داستان را به هم متصل میکند تا بدانیم این عشق نیز از جنس همان عشق است، و نیز به یاد ما میآورد که با نویسندهای از قبیله فراموش شده حروفیون سر و کار داریم تا روی هر کلمه که میخوانیم مکث کنیم و بدانیم هیچ کلمهای از خامه این نویسنده تصادفی نتراویده است.
کوری عاشق از سفر/ تبعید بازگشته اگرچه شکل عینیاش را در سفر بازگشت مییابد، اما این کوری از ازل با او بوده است. زیرا عشق همیشه کور است. زیرا دوستی همیشه کور است:
«چشمهام کم کم سوختند شدند خاکستر. باید عمل میکردم. نکردم. گذاشتم بشن خاکستر، ولی تو همین خاکستر هم کوکب رو میبینم.»
هر دو دوست در این بیست و دو سال تغییر کردهاند. تغییر دوست تبعیدی بیشتر در خطوط و شیارهایی است که سالیان بر چهرهاش انداخته و چشمهای سرش را از او گرفته، اما تغییر دوست بومی به موازات تغییر شهر و بلاد در طی این سالها بوده است: سیری قهقرایی و درون زداینده:
«هفت ناخدا دیگه اون محله قاچاقچی یا نیس. هرچی تو خاطراتت هس، بریز دور! خیلی عوض شده. همهی اون کومه خشتیها رِ کوفتن، خونههای مهندسیساز ساختن…»
اما تغییر اساسیتر از اینهاست: همان جمله که در عنوان داستان نیز به چشم میخورد: «ماهیگیرها رفتهاند…» گویای این تغییر است.
و تمام این تغییرات اتفاق افتاده در فضای شهر نمود خود را در ساکنان آنجا نیز به جا گذاشته است. ولی برای کسی که مدت مدیدی در سفر یا تبعید بوده، زمان منجمد شده است. او هر زندگی دیگری هم که در تبعید داشته است، در بازگشت، خط زمان برایش از همان نقطه که رها کرده بوده است، ادامه مییابد. میگوید:
«[کوکب] برای چی شبونه فرار نکرد؟… میون اون جمعیت برای چی اومد بیرون..»
چنانکه ممکن است خواننده فکر کند، همین چند روز یا چند هفته پیش آن جنایت (سنگسار کوکب) اتفاق افتاده است.
اما راوی بینا زیر بار این خیانت خود چنان در تلاطم بوده و همچنان در تلاطم است و حتی بعد از دیدن حال زار عاشق حالت روحیاش چنان مثل دریای جنوب مواج و آشفته شده است که تا سرحد جنون کشانده میشود: به خاطر خیانتی که مرتکب شده از خودش عصبانی است و به سبب رسیدن به آستانه اینهمانی با دوستش، بر او تندی میکند، هرزهدری میکند، با خدعه، یا در زبان فرویدی برای قالب تهی نکردن با روی آوردن به «جایگزینی» – در زمینهای دینی که پیچیدهترین و لاینحلترین معادلات را به طرفه العینی ساده و قابل حل میکند- جای عشق را با زنا عوض میکند، و برای پنهان ماندن خیانتش با دوست بخت برگشتهاش بیش از پیش گستاخانه رفتار میکند.
راوی داستان در جایی که خواننده دلش میخواهد قرار ندارد. مثل این است که او قرآن را باز کرده و به خواندن سوره یوسف مشغول شده است. داستان عشق را مثل حافظ میتواند حدس بزند، منتها این همه سرزنش و نکوهش را نمیتواند تاب آورد:
«وختی یه ناخدای بی خبر بدبخت رو دریا داره با موج و طیفون و ژاندارم میجنگه، سگجونی میکنه که یه بار نکبتی دیگه رو برسونه اوند ور آب، پنجرهی خونه دلخوشیِ قرمساقیش واز میشه، یکی ازش میپره بیرون میره سر قرار جندگیش….»
اما مندنیپور اصرار دارد که باید تاب آورد. همه قصد نویسنده همین بوده که این روایت مذموم، ذهن خواننده را زخم بزند. زق زخم موجب میشود خوابمان نبرد؛ بیدارمان نگه میدارد سوزش زخم. برخی نویسندهها این طوریاند. نگویید: آیا میگردند تا مطلبی پیدا کنند که خواننده را آزار دهد؟ کار ادبیات آزار دادن است. باشد که از این روایتِ در ذهنِ خواننده واکنش برانگیزد و جرقه حقیقتی برافروخته شود. در نظر داشته باشیم که همه پیغمبران از نوادگان قابیلاند. و هنوز انگار باید خیلی منتظر بمانیم تا داستان «هفت ناخدا» را روزی با روایت عاشق کور بخوانیم، یا مهم تر از عاشق، با روایت کوکب.
بیشتر بخوانید: